رمان کوتاه کاربر داستان یک عاشقانه خاموش | نازنین براتی کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون چطور بود؟

  • یک داستان غمگین قشنگ

    رای: 0 0.0%
  • یک داستان کلیشه ای

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nazi2004

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/02
ارسالی ها
27
امتیاز واکنش
148
امتیاز
121
محل سکونت
آسمونا
یک_عاشقانه_خاموش.jpg

داستان یک عاشقانه خاموش
به قلم: نازنین براتی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:

مرگ، فقط با مردن اتقاف نمی افتد!

گاهی مرگ، همین زندگی ست که نه شروع می شود و نه تمام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Nazi2004

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    148
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    آسمونا
    مقدمه:

    کسی چه می داند...

    که من، امروز چند بار فرو ریختم، چند بار دلتنگ شدم از دیدن کسی که...

    فقط پیراهنش شبیه تو بود!

    گاهی اوقات، حسرت تکرار یک لحظه، دیوانه کننده ترین حس دنیاست.
     

    Nazi2004

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    148
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    آسمونا
    #پارت اول

    [ اشتباه من از همون شب بود، همون شب لعنتی! شبی که اشتباهی باهات آشنا شدم، اشتباهی بهت دل بستم و عاشقت شدم!

    ببخش منو اگه خودخواه بودم، اگه نتونستم درکت کنم، اگه برای متقاعد کردن خودم، یک بهانه الکی جور نکردم!

    بد کردی! با دلم بدکردی، باهام بدکردی!

    هه! همش مقدمه... همش خلاصه.

    ولی این دفعه فرق کرد، دیدی؟ همین رو می خواستی، یادته؟!

    بهم گفتی دوست داری پایانمون خاص باشه، متفاوت از بقیه پایان ها!

    دو ماه پیش:

    _ بگو دوستم داری! + تو اول!

    _ نه دیگه! عه نیما، این طوری نکن!

    + باشه وروجک کوچولو! قهر نکن، دوستت دارم!

    دهنم رو کج کردم و معترض گفتم:

    _ همین؟!

    + تو که همین رو هم نگفتی کوچولو!

    _ چرا هی می گی کوچولو؟ بیست سال کوچولوعه بنظرت؟

    روم رو با حالت قهر برگردوندمسمت مخالفم، که یک دفعه رفتم رو هوا.

    _ (جیغ) منو بزار زمیــــــن!

    + نچ، نمیشه! _ عه، زشته! بزارم زمیــــــن.

    + اول بگو دوستم داری! بگو!

    سرم رو بردم عقب و از ته دلم خندیدم. دیوونه بود، یک دیوونه واقعی و من هم عین خودش شده بودم! یک دیوونه کوچولو!

    _ دوستت دارم! خوبه؟

    + نچ. فقط همین؟

    زل زدم توی چشم هاش، زبونم رو در آوردم و جیغ زدم:

    _ آهــــای ایـــها النــــاس! من این دیوونه رو دوست دارم! عاشــــقشــــم! به کی بگم آخـــــه؟ دیـــــوونشــــم! دیوونه یک دیوونه!

    دستش نشست روی دهنم ولی گازش گرفتم و دوباره جیغ زدم:

    _ می خوام تموم دنیــــــا رو خبر کنم! آهــــای...

    دوباره سعی کرد جلوی جیغ زدنم رو بگیره، نمی شد! مگه شوخیه؟ خودش خواست دیوونه باشم پس مشکلش چیه؟

    + هیش، یواش تر! آبرومونو بردی. همه دارن نگاهمون می کنن!

    صدامو بلند تر کردم و رو به آسمون گفتم:

    _ بزار بشنون... اصلا می خوام همه عالم و آدم خبردار بشن!

    دست هام رو باز کردم وبلند تر از قبل ادامه دادم:

    _ آهــــای دنیــــــا..

    جیغ من همانا و پخش شدن دوتاییمون روی چمن های پارک هم همانا!

    نیما واقعا خالص بود، کسی بود که بی شک می تونستم باور کنم که فرشته ها هم می تونن مرد باشن!

    توی افکار دخترونه خودم غرق شده بودم که دستم کشیده شد و من هم به دنبالش بلند شدم.

    _ کجا می بری منو؟

    + یک جای خوب! جایی که همه دنیا زیر پاهات باشن!
     

    Nazi2004

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    148
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    آسمونا
    #پارت دو

    + حالا چشم هات رو باز کن!

    چشم هام باز شدند؛ اما انگار دریچه ای از یک رویا به رویم باز شد! باورم نمی شد، یک شهر بززگ به اسم تهران، درست زیر پای من!

    زبونم بند اومده بود، فوق العاده بود! هم این شهر و هم این شخصی که کنارم ایستاده و مثل خودم محو این همه زیبایی شده.

    - خیلی خوشگله!

    + خیی بیشتر از خیلی!

    به سختی از روبه رویم چشم برداشتم و نگاهم را به چشمان نیما دوختم.

    + به چی نگاه می کنی وروجک؟

    - به دنیای خودم!

    ابروش پرید بالا و من، بی خیال ادامه دادم:

    - به دنیایی که یکهویی ازش سر درآوردم، دنیایی که دوست دارم تا ابد درش غرق بشم! دنیایی که مثلش هیچ جا وجود نداره!

    چشم هاش برق می زد، نه از خوشحالی، نه از تعجب، از عشق! یا شاید من، این طور برداشت کرده بودم، یعنی دوست داشتم که این طور باشه!

    نگاهم را چرخوندم و دوباره محو دنیای زیر پایم شدم، دنیایی کاملا متفاوت باجایی که در آن زندگی می کنم!

    - من خیلی خوشبختم! خوشبخت تر از هر دختری توی دنیا! می دونی چرا؟

    + نه! چرا؟ - چون تو رو کنار خودم دارم!

    با قدردانی توی چشمانم زل زد و خواست چیزی بگه که من مانعش شدم و ادامه دادم:

    - نمی دونم خبر داری یا نه! ولی انقدر دوستت دارم که بی تو، نتونم زنده بمونم!

    + هیش! دیگه هیچی نگو. این حرفا چیه دختر خوب؟!

    - خب مگه دروغ می گم؟ نیما وای به حالت اگه روزی بفهمم غیر از من، کس دیگه ای رو دوست داری!

    خندید، آروم و مردونه و من، باز هم وارد عالم خیال شدم.

    + چی می گی؟! من کس دیگه ای رو دوست داشته باشم؟ مگه زده به سرم؟

    -خب... شاید ی موقع بزنه!

    + هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته! اون هم وقتی که توکنارم باشی.

    - قول بده! + شک داری بهم؟

    - معلومه که نه! ولی دلم آشوبه، همش فکر می کنم یکی می خواد تورو از من بگیره!

    + باشه! خودتو اذیت نکن! قول می دم. به عشق پاک بینمون قسم که هیچ وقت دلم سمت هیچ دختری بجز تو نمی ره! به هیچ کسی جز تو نمی گم دوستت دارم! خوبه؟!

    لبخندی از روی رضایت زدم و درحالی که سرم رو روی شونه هایش می گذاشتم، در دلم قسم خوردم که من هم دلم سمت هیچ کس دیگه ای به جز او نمی رود!
     

    Nazi2004

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    148
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    آسمونا
    #پارت سه

    اشک سردی گونه هایم رو پوشاند. تحمل نداشتم! واسه دو ماه؟

    + گریه نکن کوچولوی من! نمی رم که بمیرم! همش دو ماهه.

    - خیلی زیاده!

    + باور کن اگه مجبور نبودم نمی رفتم. واسه منم سخته ولی درکم کن! قول میدم انقدر بهت زنگ بزنم باهم صحبت کنیم که یک لحظه هم فرصت نداشته باشی دلتنگ بشی!

    -آخه...

    + آخه و ولی و انا نداره!سفر کاری که وقت و بی وقت نمی شناسه!

    - باشه، قبول! ولی قولت یادت نره، زنگ بزنیا!

    + چشم، شما امر کن!فردا صبح که رسیدم، در اولین فرصت بهت زنگ می زنم! آخه مگه من چند تا وروجک کوچولو دارم که به قدر دنیا هم عاشقش باشم؟

    خندیدم! به یاد لحظه های با هم بودنمون، به یاد روزهایی که بعد از برگشتنش از سفر، خواهند رسید خندیدم!

    + می دونی چیه؟ آخرِ همه داستان های عاشقانه یک جور تموم میشه؛ ولی من دوست دارم آخر داستان ما متفاوت باشه، خاص! درست مثل خودت... یک وروجک خاص!

    - آم!منم این طوری دوست دارم! یعنی میشه؟یک داستان عاشقانه با یک پایان خاص؟

    + چرا نشه؟ اگه بخوای میشه! هیچی نشد نداره. یک عاشقانه آرام!

    ********

    دلم تنگ بود! برای صداش، لحن خنده هاش! می ترسم اتفاقی براش افتاده باشه، خیلی وقته هیچ خبری ازش ندارم. تا الان حدود پنج بار زنگ زده اما هربار، به یک بهانه، خیی زود قطع کرده! حالا هم که هرچی شمارش رو می گیرم خاموشه! حتما سرش شلوغه. آره! نباید بی خودی نگران باشم.

    دوباره دکمه تماس ر و فشردم و باز هم خاموش بود!

    نگاهم چرخید، روی میز، قاب عکسی که خاطره بود، خاطه عشقمون! خاطره از همون شبی که باهم به جایی رفتیم که شهر زیر پاهامون بود، خاطره از زمانی که هنوز بینمون، این دوماه جدایی لعنتی نیفتاده بود.

    قاب عکس رو در آغـ*ـوش گرفتم و کنار پنجره ایستادم و به شهر نگاه کردم، به آدم ها... به زندگی هایی که هرکدام، پایانی جدا از یک دیگر داشتند! یعنی پایان داستان ما چی میشه؟

    صدایsms موبایلم باعث شد که از فکر بیرون بیام. شماره نیما بود! زنگ زدم اما باز هم خاموش! پیام رو باز کردم، یک متن بود، یک متن بلند شبیه به یک شعر:
     

    Nazi2004

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    148
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    آسمونا
    پارت چهار

    گریه در لحظه دیدار؟! همینم مانده است!

    با تو در کوچه و بازار؟! همینم مانده است!

    هرکه از عشق تو پرسید، به او گفتم شکر!

    پیش مردم، گله از یار؟! همینم مانده است!

    هرزمان حرف جدایی شد، ساکت ماندم.

    جرم ناکرده و اقرار؟! همینم مانده است!

    هیچ کس هم نفسِ غصه تنهایی نیست.

    درد و دل با در و دیوار؟! همینم مانده است!

    هم قدم با تو شدن، از نفس انداخت مرا!

    منِ تن خسته بیمار ، همینم مانده است!

    تو امروزی، همان که قرار است به خواطرش زنده بمانم! همان که هیچ وقت دلم نمی خواهد فردا شود.

    دوستت دارم وروجک من... شبت بخیر!

    لبخند اومد روی لبم، پس به یاد من بوده! همین کافیه!

    دستم رفت سمت چشم هام، خیس بودند، دلیلش رو نمی دونستم! شاید از دل تنگی، شاید هم خوشحالی!

    زیر لب زمزمه کردم:

    - شب تو هم بخیر!
     

    Nazi2004

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    148
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    آسمونا
    پارت پنج

    به سر در تالار نگاه کردم، خوشحال بودم! عروسی دوستم بود، دوستی که سال هاست مثل خواهرم دوستش دارم. دوست مشترک من و نیما" ملیکا ".

    صبح، برام یک پیام فرستاده بود که آدرس این تالار درونش نوشته شده بود و از من خواسته بود که به مراسم عروسی اش بروم.

    خیلی وقت بود که ن من و نه نیما، از او خبری نداشتیم و این پیام یکهویی، برام خیلی عجیب بود.

    شونه هایم را با بی خیالی بالا انداختم و با خودم گفتم: هرچه بادا باد.

    چند دقیقه ای بود که سرمیز نشسته بودم.

    یک باغ تالار بزرگ و مجلل بود، واقعا محشر و فوق العاده!

    ولی هنوز خود عروس و داماد نرسیده بودند!

    توی همین فکر ها بودم که صدای جیغ و هلهله، فضا را پر کرد. آمدند!

    با ذوق رفتم ردیف اول مهمان ها ایستادم و با ذوق به در ورودی باغ خیره شدم!

    ****

    گوش هایم هیچ چیز را نمی شنیدند و زبانم به راستی که لال شده بود.

    نمی توانستم بایستم! قدرت تفکرم رو از دست داده بودم. نم دونم یک دفعه چه اتفاقی افتاد!

    نیما بود! آره، خودش بود! با همین چشم ها دیدمش. به خدا قسم‌که راست می گم. اون... اون نیمای دیوونه من بود، توی کت و شلوار دامادی، کنار ملیکا!

    فقط صورت او بود که همه چیز را همانند روز برایم واضح می کرد.

    قدرت حرکت کردن را نداشتم؛ حتی نمی توانستم هذم کنم که دقیقا چه اتفاقی دارد برایم می افتد!

    برگشتم عقب، نیما کنارم بود... دوماه پیش!

    - بگو دوستم داری! +تو اول.

    - نه دیگه، عه نیما! این طوری نکن!

    + باشه وروجک کوچولو، قهر نکن. دوستت دارم!

    رفت جلوتر، مثل عقربه ثانیه شمار ساعت! زمان برایم متوقف شده بود و در عین حال داشتم در گذشته سفر می کردم.

    + بگو دوستم داری!

    - دوستت دارم، خوبه؟

    +‌نچ، همین فقط؟!

    جیغ زدم:

    - آهــــای ایـــها النــــاس! من این دیوونه رو دوست دارم! عاشــــقشــــم! به کی بگم آخـــــه؟ دیـــــوونشــــم! دیوونه یک دیوونه!

    + هیش! یواش تر! آبرومون رو بردی، همه دارن نگاهمون می کنن!

    + بزار بشنون... اصلا می خوام همه عالم و آدم خبردار بشن.

    و جلوتر...

    + به چی‌نگاه می کنی وروجک؟

    - به دنیای خودم، به دنیایی که یک دفعه ای ازش سر در آوردم، دنیایی که دوست دارم تا ابد درش غرق بشم. دنیایی که مثلش هیچ جای دنیا وجود نداره. من خیلی خوشبختم! خوشبخت تر از هر دختری توی دنیا!

    جلوتر...

    - انقدر دوستت دارم که نتونم بی تو زنده بمونم. نیما، وای به حالت اگه روزی بفهمم غیر از من، کس دیگه ای رو دوست داری!

    + چی میگی؟ من کس دیگه ای رو دوست داشته باشم؟ مگه زده به سرم؟

    - خب... شاید یه موقع بزنه!

    + هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته، اون هم وقتی که تو کنارم باشی!

    - دلم آشوبه! همش فکر می کنم یکی می خواد تورو ازم بگیره.

    + قول می دم! به عشق پاک بینمون قسم که هیچ وقت دلم سمت هیچ دختری بجز تو نمی ره و به هیچ کس جز تو نمی گم دوستت دارم.

    و جلو تر...

    + می‌دونی چیه؟ آخر همه داستان های عاشقانه، یک جور تموم میشه؛ ولی‌من دوست دارم آخر داستان ما متفاوت باشه، خاص! درست مثل تو... یک وروجک خاص!

    - یعنی میشه؟ یک داستان عاشقانه با یک پایان خاص؟

    گذر زمان به قدری سریع بود که متوجه خالی شدن باغ نشدم! همه رفته بودند، چون بارون شدیدی شروع به باریدن کرده بود. مثل شلاق، به زمین سیلی می زد، انگار که دلش گرفته بود، از یک دیوونه! درست مثل من.

    صورتم خیس بود، نه از بارون، از اشک! سلی از اشک هایی که با یاد نیما می باریدند، با یاد خنده هاش و دیوونه بازی هاش!

    با زانو اومدم رو زمین، هق هقم اوج گرفت! قلبم تیر کشید از نامردی، از یاد گذشته ها!

    چرا؟! چه گناهی کرده بودم آخه خدا؟

    با صدایی که از ته چاه بلند می شد روبه آسمان فریاد زدم:

    - خدااااا!

    دنیا برایم همانند قعر چاهی همیق تاریک شد!
     

    Nazi2004

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    148
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    آسمونا
    پارت شش

    + درو باز کن! چرا قفلش کردی؟ با توام، درو باز کن!

    صدای ضربه های پیاپی مامان به در اتاقم، سکوت مسموم خانه را شکسته بود.

    خوب بود، هیچ وقت از خاموشی و سکوت خوشم نمیومد.

    به کاغذ تا شده توی دستم نگاه کردم. دانه های اشک، از چشمانم برروی کاغذ می‌چکیدند.

    دوروز گذشته بود! دو روز نحس! دو روزی که مرز میان زنده و مرده بودنم شکسته شده بود.

    و هنوز... همان صحنه، جلوی چشمانم رژه می رفت، و صدای نیما:

    + دوستت دارم وروجک من!

    چرا؟ گـ ـناه من چی بود؟ این بود آن عاشقانه آرام؟ این قدر بی ارزش بود آن قسمی که به عشقمون خورد؟ این بود آن پایان متفاوت؟ آری! پایانی خاص، متفاوت با تمام پایان ها.

    پایانی از جنس جدایی، از جنس خــ ـیانـت و از جنس خاموشی!

    قاب عکسمون رو برداشتم و برای آخرین بار، با چشمانی که از اشک پوشیده شده بودند نگاهش کردم. نمی توانستم ازش متنفر باشم، هیچ وقت! اما از خودم چرا! پس برای چه باید وجود داشته باشم؟ چرا باید باشم؟ چرا؟!

    قاب عکس را با قدرت به دیوار کوبیدم. تکه های شیشه کوچک و بزرگی از آن، بر کف اتاق ریخته شده بودند. نگاهم هنوز سمت عکس بود، تصویر نیما!

    و چرخید. نگاهم چرخید به سمت شیشه ها! تصمیم خودم را گرفته بودم.

    ****

    کاغذ را باز‌ کرد. اشک هایش، همانند سِیلی، آن را خیس کرده بودند.

    باور نمی کرد که آن وروجک کوچولو، دیگر در این دنیا نباشد،‌که جسم سرد و بی جانش، حالا در میانخروار ها خاک است.

    محتوای نامه را برای هزارمین بار خواند، با صدای بلند، با اشک، با فریاد!

    آن چهره کودکانه، در ذهنش نقش بست.

    + باشه وروجک کوچولو، قهر نکن!

    - چرا هی می گی کوچولو؟ بیست سال کوچولوعه بنظرت؟

    ♡♡

    - نمی دونم خبر داری یا نه! ولی انقدر دوستت دارم که نتونم بی تو زنده بمونم.

    ♡♡

    - یعنی میشه؟ یک داستان عاشقانه، با یک پایان خاص!

    به خودش آمد، دیر شده بود! حالا دیگر آن وروجک کوچولو، همان که با خنده اش دنیا می خندید، همان که هنوز بیست سالش بیشتر نبود، در این دنیا وجود نداشت.

    نگاهش هنوز هم به خط های نامه بود. چقدر دست خط وروجک کوچولویش قشنگ بود! تا حالا دقت نکرده بود.

    شروع کرد به زمزمه کردن نوشته ها:

    [ اشتباه من از همون شب بود، همون شب لعنتی! شبی که اشتباهی باهات آشنا شدم، اشتباهی بهت دل بستم و عاشقت شدم!

    ببخش منو اگه خودخواه بودم، اگه نتونستم درکت کنم،داگه برای متقاعد کردن خودم، یک بهانه الکی جور نکردم!

    بد کردی! با دلم بد کردی، باهام بد کردی!

    هه! همش مقدمه... همش خلاصه، ولی این دفعه فرق کرد، دیدی؟! همین رو می خواستی، یادته؟ بهم گفتی دوست داری‌پایانمون خاص باشه، متفاوت از بقیه پایان ها!

    می دونم دیوونه بازیه ولی نمی تونم ازت متنفر باشم، قلبم هنوز هم تو رو می خواد!

    می دونی که اشک و ناراحتی رو دوست ندارم! پس لطفا گریه نکن، نه برای من و نه برای هیچ کس!

    به بقیه هم بگو خوشحال باشن و زندگیشون رو بکنن! مگه چه اتفاق مهمی افتاده؟!

    می دونم هنوز هم دوست نداری ناراحتیم رو ببینی، که هنوز هم اون گوشه های قلبت، یک جای کوچکی دارم!

    پس اخ نکن! بخند، بلند بخند!

    کنار‌من منشین و حرف عاشقانه مزن!

    به اسب ساخته از سنگ، تازیانه مزن!

    مپرس خاطره عشق پیش ازینم را!

    دوباره طعنه به پیر قمارخانه مزن!

    چقدر غنچه شبیه تو خشک شد در من!

    تو داغِ باغِ دلِ من مشو، جوانه مزن!

    بهای عشق، بجز عشق نیست، باور کن!

    در این معامله بی حساب، چانه مزن!

    به یاد برکه میاور هوای درد، یارا!

    اگر به فکر منی، حرف عاشقانه مزن!

    وروجک کوچولو!

    *****

    مثل اون دیوونه که یه عمر؛ همـــــــش..

    خیره بهعقربه ساعت شد!

    شدم اونی که یه روزم نباشـــــم...

    همه می گن اگه مرد، راحت شد!

    (مسعود صادقلو/ خفگی)

    پایان!

    نازنین براتی 98/4/24
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا