مجوعه داستان کوتاه بدون شرح نوشته b@r@n73 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

b@r@n73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
781
امتیاز
256
نام داستان کوتا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: مجموعه داستان کوتاه بدون شرح
نام نویسنده :b@r@n73 کاربر انجمن نگاه دانلود (آرزو مرادی)
ژانر : اجتماعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    "پیراهن فیروزه ای"

    زن جوانی آهسته از تاکسی زرد رنگ پیاده شد،چادرش را مرتب کرد و به طرف پیاده رو گام برداشت.
    نگاهش مدام در پی لباس های زنانه بود تا اینکه پیراهن فیروزه ای رنگ درپشت ویترین مغازه ای، نظرش را جلب کرد.
    به طرف مغازه رفت و داخل شد.مغازه نسبتاً شلوغ بود و اتاق پروها تقریباً پر بودند.
    صدای نازک و ظریف زن در فضای مغازه پیچید؛ رو به فروشنده که مردی میانسال بود،گفت:
    "ببخشید آقا اون لباس فیروزه ای(با دست به لباس اشاره کرد)قیمتش چنده؟"
    فروشنده نگاهی به لباس انداخت و گفت : 130" هزار،البته تخفیف هم داره."
    زن با صدای ضعیفی گفت: "ممنونم" و به طرف درب خروجی رفت.
    لحظه ی خروجش نگاهی دیگر به لباس انداخت.نگاهش اینبار رنگ حسرت داشت.از مغازه خارج شد.
    هنوز چند قدمی دور نشده بود گوشه ی پیاده رو ایستاد.کیف پولش را در دست گرفت و پول هایش را بیرون کشید،
    شروع به شمارش پول هایش کرد. 95 هزار بیشتر نبود.نگاهی به اطرافش انداخت.
    چشمش که به کیسه های خرید، در دست مردم شهرش افتاد،آهی کشید.
    کیفش را زیرو رو کرد، ناگهان ته کیفش یک اسکناس 10 هزاری پیدا کرد.
    یاد حرف فروشنده افتاد؛ "البته تخفیف هم داره".
    به سمت مغازه برگشت.مغازه خلوت شده بود تنها یک مشتری در مغازه بود. زن رو به فروشنده گفت:
    "اون لباس رو میخواستم پرو کنم."
    مرد به طرف ویترین رفت و در حالیکه لباس را از تن مانکن خارج میکرد گفت:
    "همین فکر کنم سایزتون باشه.همین یکی مونده این لباس از طرح های جدیده همه فروش رفتن."
    لباس را به سمت زن گرفت و گفت:
    "بفرمایید اتاق اولیه خالیه."
    در آیینه ی اتاق پرو به خود نگریست،از دیدن آن همه زیبایی به وجد آمد و لبخند شیرینی برلبش نقش بست.
    لباس به خوبی بر تنش می نشست.رنگ لباس خیلی به صورت ظریفش می آمد.لباس را از تن بیرون کشید و از اتاق پرو خارج شد.
    حالا دیگر کسی در مغازه نبود.چادرش را محکم گرفت و کیف پولش را در دست گرفت.
    لباس را روی پیشخوان گذاشت:مرد گفت:"چی شد نپسندیدین؟"
    زن آهسته گفت: " گفتید تخفیف هم داره؟"
    مرد لباس را گرفت و شروع به تا کردن کرد و همزمان گفت:"گفتم 130 شما 120 بدین."
    زن بی حوصله گفت : فقط 10 هزار تخفیف ؟؟
    مرد نگاهی به چشمان غمگین زن انداخت : "آخرش 115 هزار."
    زن با ناامیدی گفت: "اگه راه داره بیشتر تخفیف بدین."
    مرد که خسته به نظر می رسید گفت:
    "هر چی دوست دارین بدین.شما چقدر مدِ نظرتون هست؟"
    زن پول هایش را روی پیشخوان گذاشت:
    "105 هزار، بیشتراز این واقعا ندارم."
    مرد که تحت تاثیرصداقت کلام زن قرار گرفته بود.
    پول ها را برداشت. و نایلون لباس را به طرف زن گرفت و گفت:
    "مبارک باشه."
    لبخند تلخی بر لبان زن نشست. کیسه را گرفت و با گفتن "ممنونم" از مغازه خارج شد.
    جلوی درب مغازه لحظه ای مکث کرد.به دستان پر اطرافیانش نگاهی انداخت،
    نیم نگاهی به کیسه ی درون دستش انداخت.آهی سوزناک کشید و به راه افتاد...
    همه در تکاپوی خرید برای شب عید بودند.
    و هیچکس نفهمید تنها خرید زن برای شب عید،همان پیراهن فیروزه ای رنگ بود.
     
    آخرین ویرایش:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    " طناب دار "
    چهار ماهی می شد که به گفته ی خودش در یک شرکت بازرگانی مشغول به کار شده بود.
    درآمدش چندان مناسب بود که خانواده اش را راضی کرده بود تا در همان شرکت فعالیت کند.
    چند روزی بود که رفتار بهناز تغییر کرده بود و صورتش دیگر آن ظرافت دخترانه را نداشت.
    رفته رفته رنگ پوستش تیره و لکه هایی روی پوستش نمایان شد.مادرش کاملا متوجه تغییرات ظاهری بهناز شده بود
    اما از یک طرف بخاطر اعتمادی که به دخترش داشت و از طرف دیگر بخاطر ترس از رفتار پدر بهناز،جرات ابراز موضوع را نداشت.
    به همین خاطر سکوت کرد،خوب میدانست اگر سخنی بر زبان جاری کند،پدر بهناز غوغا به پا خواهد کرد.
    غافل از اینکه تنها او نبود که به بهناز مشکوک بود.
    یک روز صبح طبق معمول همیشه،بهناز راهی شرکت شد.الناز،خواهرش به محض اینکه فهمید بهناز از خانه خارج شده،وارد اتاقش شد.
    او اتاق بهناز را برای یافتن سرنخی از این همه تغییرات فاحش،زیرو رو کرد.الناز چیزی نیافت لحظه ای به ذهنش خطور که شاید
    دلیل این همه تغییرات،خستگی و کار زیادش در شرکت باشد.از این رو خجالت زده و شرمگین از اینکه به خواهر کوچکش شک کرده ،
    از اتاق خارج شد.اما لحظه ای که میخواست در اتاقش را ببندد،ناگهان متوجه ی پاکتی روی زمین، در گوشه ی میز شد.
    بی معطلی به سمت میز رفت،خم شد و پاکت را برداشت.با باز کردن پاکت صورتش مثل کج،سفید شد.
    لحظه ای بعد بر روی زمین سقوط کرد.اختیاری روی اشک هایش نداشت.با پاهای لرزان از جایش برخاست.
    الناز قدرت ابراز این راز بزرگ را نداشت.
    روزهای بعد که بهناز به قصد شرکت رفتن از خانه خارج شد،پدرش مخفیانه او را تعقیب کرد.
    اولین چیزی که در دید پدرش ظاهر شد ماشین مدل بالایی بود،که سر کوچه ایستاده بود و بهناز داخل همان ماشین نشست.
    روزهای قبل نیز پدرش این ماشین را دیده بود اما به خیال اینکه یکی از همسایگان است،به آن توجهی نکرده بود.
    اما حالا باید از کار دخترش سر در می آورد.ماشین راه افتاد و پدر در تعقیب او.
    در کمال ناباوری ماشین جلوی خانه ای در پایین های شهر توقف کرد و بهناز همراه مرد به داخل رفت.
    در آن لحظه پدرش چیزی جز مرگ از خدا طلب نکرد.اما در ته دلش کمی امید داشت.شاید دخترش برای کاری به آن خانه پا نهاده است.
    باورش نمیشد بهنازدخترش که از چشمانش بیشتر به او اعتماد داشت به این روز افتاده باشد.
    پدر به خانه برگشت،یکراست به سمت زیرزمین رفت.طناب محکمی در زیرزمین آویزان کرد و چهار پایه را زیر طناب تنظیم کرد.
    ساعتی دیگر بهناز برمی گشت.از روی چهار پایه پایین آمد و از زیرزمین خارج شد.روی پله های حیاط منتظر نشست.
    در آن بین حداقل بیست نخ سیگار کشیده بودصدای چرخش کلید به گوشش رسید.با چشمان به خون نشسته به در حیاط خیره شد.
    لحظه ای بعد بهناز داخل شد.بی خبر از همه جا با حیرت به پدرش نگریست.وقتی فیلترهای سیگار پراکنده شده در اطراف پدرش را دید،
    متوجه شد که اتفاق خاصی افتاده است.قبل از اینکه کلامی بر زبانش خارج شود پدرش به او رسید.
    موهای بهناز را چنگ زد و در حیاط را محکم به هم کوبید.با پرخاشگری گفت:هیس!!! صدات دربیاد میکشمت.
    به طرف زیرزمین رفت و بهناز را به دنبال خود کشاند.بهناز که از شدت درد موهایش اشک از چشمانش جاری شده بود
    بی اختیار به دنبال پدرش کشیده می شد.به زیرزمین که رسیدند،بهناز را به داخل هول داد.
    بهناز که حالا فرصت نفس کشیدن پیدا کرده بود،با دیدن طناب دار نفس در سـ*ـینه اش حبس شد.با وحشت به پدرش نگریست.
    پدرش گویی او را نمی دید.کیف بهناز را گرفت و به گوشه زیرزمین پرتاب کرد.بهناز را مجبور کرد که به روی چهار پایه برود.
    بهناز اختیاری از خودش نداشت و مانند مترسکی با دستان پدرش جابه جا می شد.از شدت ترس زبانش بند آمده بود.
    پدرش طناب دار را بر گردنش انداخت و گره اش را محکم کرد.
    لحظه ی آخر دستانش شروع به لرزیدن کرد قبل از اینکه این لرزش به قلبش سرایت کند،با تمام توان چهار پایه را از زیر پاهای دخترش کشید...
    در زیر زمین با شدت باز شد.
    با صدای جیغ و داد از خواب بیدار شد.عرق های سردی روی پیشانیش نشسته بود.صدای تپش قلبش را به وضوح حس کرد.
    این کابوس ها،خواب شبش را از او گرفته بود.به قاب عکس بهنازخیره شد،با دیدن ربان مشکی گوشه ی قاب عکس،
    برای هزارمین بار آرزو کرد " ای کاش همه ی ماجرا تنها یک خواب بود..."
    صدای زن همسایه در مغزش تکرار شد : - دختره بـدکـاره،سه ماهه حامله بوده.
    به بهانه کار توی شرکت رفته تو خونه ای که یک باند خلافکار توش بوده و اونم همدستشون بوده.
    پدرش وقتی میفهمه درجا دخترشو اعدامش میکنه.قاضی وقتی میفهمه قضیه چی بوده بعد دو ماه حکم برائت پدره صادره میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,166
    بالا