رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه به بی رحمی من | Zygoptera کاربر انجمن نگاه دانلود

سنجاقکـــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/16
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
681
امتیاز
296
تمام آن سه نفر
پارت دوم

بابا سرخوش و خندان، درحالی که دهنه ی یک اسب را گرفته بود و دنبال خودش می کشید وارد حیاط شد. همه جمع بودیم. نشسته بودیم روی پله های مرمرین سفید. تو هم نشسته ای روی پله ها. بین من و تو چند نفر فاصله است و چند ردیف. اسب سربه راهی نیست. مدام جفتک می اندازد و شیهه می کشد. بابا با افتخار می گوید هیچ کس به جز او نمی تواند سوار این اسب شود. اسب دست او را گاز می گیرد. بابا با عصبانیت فریاد می زند: کره خر! یکباره همه می فهمیم که آن اسب، فقط یک کره خر است که روی یک صفحه ی بزرگ عمودی شفاف نقاشی شده. حتی نقاشی بچگانه ای هم هست. خطوطش تماما شکسته است و چشم چپ کره خر، سه برابر چشم راستش نقاشی شده. بیشتر که دقت می کنم می بینم خیلی جاها رنگامیزی اش هم از خطوط بیرون زده است. همه به بابا که دهنه ی کره خر نقاشی را در دست دارد می خندیم. تو هم می خندی. روی گونه ات چال می افتد. حواست به من نیست.

هنوز روی سنگ فرش سفید حیاط نشسته ام. خاطره ی اسب آهسته در حال محو شدن است. تو اما محو نمی شوی. هنوز روی همان پله های مرمرین نشسته ای. می گویی: پاشو بریم. می رسونمت. چال گونه ات هم هنوز هست. دلم گرم می شود.

توی ماشین نسشته ایم. تو از هر دری حرف می زنی تا فضا گرم شود. نمی دانی این گرما برای منی که همیشه روی سنگ های سرد می نشینم زیاد است. تکیه ام را به پشتی صندلی داده ام و به منظره ی روبرو خیره شده ام اما تمام حواسم به پردازش تصویر محو توست که از گوشه ی چشم می بینم. فقط گوش می کنم. در تمام زندگی ام اینقدر با من حرف نزده بودی. سنگ های سرد را فراموش می کنم. گرم می شوم.

اتوموبیل را جلوی یک خانه با نمای سنگ خاکستری و پنجره هایی با قاب سفید نگه داشت. دختری که هم سن و سال من بود دوید و آمد صندلی عقب، درست پشت سر من نشست. حتی به خودش زحمت نداد چمدانش را داخل ماشین بگذارد. دختر زیبا و آراسته ای بود اما بی دلیل حال من را به هم می زد. تو می خواستی او هم با ما همسفر شود وگرنه من با یک لگد، وسط کوچه ی خاکی پرتش می کردم. سعی کردم به خاطر تو مهربان باشم. پیاده شدم تا چمدان دختر را پشت ماشین بگذارم. دختر مودبانه می گوید که احتیاجی به وسایلش ندارد. با این حال لباس های دختر اندازه ی من هم می شود و ممکن است توی راه هوا سرد شود و اصلا منطقی نیست که تمام وسایل ارزشمند دختر در کوچه رها شود. چمدان بنفشش را باز می کنم و چند دست لباس از داخلش بیرون می آورم. چمدان را همانجا وسط کوچه رها می کنم و خودم روی صندلی می نشینم. دختر حتی سعی نمی کند لباس ها را از من بگیرد و در صندلی کنار خودش که فضای کافی دارد جا بدهد. به روی خودم نمی آورم. فقط دندان هایم را روی هم فشار می دهم.

پیاده می شویم که چای بخوریم. تو خاطره ی اسبِ کره خر را تعریف می کنی و همه می خندیم. چال روی گونه ات انگار چاه فراموشی است. وجود دختر را فراموش کنم.

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    تمام آن سه نفر
    پارت سوم

    پیاده می شویم که چای بخوریم. تو خاطره ی اسبِ کره خر را تعریف می کنی و همه می خندیم. چال روی گونه ات انگار چاه فراموشی است. وجود دختر را فراموش کنم.

    درحالی که دوراهی روبرویمان اضطراب به جانم انداخته می گویم: هنوز تا رفتن اتوبوس ها وقت هست. کافیه ما رو تا ترمینال برسونی. لبخند شیرینی می زنی و می گویی: تا تهران می رسونمت. انگار شکلات مذاب در دهانم می ریزند. تا ته معده ام می سوزد. می دانم اهل تعارف نیستی پس تعارفِ اضافه نمی کنم. فقط شیرینی شکلات را در دهانم مزمزه می کنم و تلخی ته مزه اش را که زبانم را سوزن سوزن می کند به جان می خرم. به جای تشکر، آهسته، یک مشت صمیمانه به بازویت می زنم. تلخی شکلات تمام دهانم را گس می کند. انگار همیشه تلخی آخرین مزه ایست که در دهان می ماند. وای که اگر می دانستی چه قدر دوستت دارم. کاش می دانستی. نه همان بهتر که نمی دانی. آن طور با چشم های نافذت زیرورویم نکن. بگذار برای خودم راز هایی داشته باشم. می آیی طرفم و صمیمانه درآغوش می کشی ام. تمام من شکلات می شود. ذوب می شوم و می چسبم به پیرهنت. طرح بافت های پیرهنت را با صورتم احساس می کنم.

    سرم را به شیشه ی بغـ*ـل ماشین تکیه می دهم و بی رودربایستی نگاهت می کنم. مثل قایقی که روی دریای آرام، با ریتم یکنواختی بالا و پایین می رود، نفس می کشم. می رسیم جلوی خوابگاه.خوابگاهی که سالها در آن زندگی کرده ام. با این که مدت زیادی نگذشته اما کوچه و نمای ساختمان را به سختی به خاطر می آورم. تو زودتر از من پیادی می شوی. با نگهبان خوابگاه که برایم غریبه است حرف می زنی. مثل جوجه اردک رامی پشت سرت وارد خوابگاه می شوم. یکباره هجوم سیلی از چهره های آشنایی که تقریبا هیچ کدام را با نام به خاطر نمی آورم مرا از خود بی خود می کند. دور خودم می چرخم. هدی را می بینم. همان دختری که قبلا رفیقش بودم. گرچه او رفیق من نبود. همیشه او بود که حرف می زد. من بودم که گوش می دادم. موهایش را مصری کوتاه کرده بود و به رنگ قهوه ای مایل به نارنجی روشن بدرنگی درآورده بود. جواب سلامم را سرد می دهد. یادم می آید خیلی وقت پیش جواب پیامش را سرد داده ام. به نظر می آید خودم این رابـ ـطه را تمام کرده ام. دیگر پاپی اش نمی شوم.

    یک نفر جلو می آید و سلام می کند. هر چه سعی می کنم اسمش را به خاطر نمی آورم. اصرار دارد که همدیگر را می شناسیم و شروع می کند به دادن نشانه هایی که به خاطر بیاورمش. فایده ای ندارد. بهتر بود فقط اسمش را می گفت و می رفت چون من آن لحظه مثل اسفند روی آتش، در حال سوختن بودم. تازه فهمیده بودم تو را در میان این جمعیت گم کرده ام.

    باید پیدایت کنم. از پله ها به طرف زیرزمین پایین می روم. راهروی طویل با دیوار های گچی سفید نمدار به همان شکلیست که به خاطر می آورم. می دانم در سمت راست آبدارخانه است، در سمت چپ رختکن کارکنان و در روبرو، نمازخانه است. قبلا زیاد این طرف ها می پلکیدم. یادم آمد یک شب توی همین راهرو تا صبح برای امتحان تاریخ درس خوانده بودم و برای این که خوابم نبرد کلی نسکافه ی فوری خورده بودم. به خاطر آوردن خاطرات و فضاها باعث می شود گم کردن تو را تقریبا از یاد ببرم. به جمعیتی که جلوی در نمازخانه، هر کدام در تکاپوی کاری هستند نگاه می کنم. یک زن محجبه ی میانسال برای حلقه ای که دورش جمع شده اند حرف می زند: هر مقامی که یک مرد بهش برسه، اگه یه زن به اون مقام برسه باارزش تره! چون با محدودیت های بیشتری به اونجا رسیده. بعد با چشم های توبیخ گرش به من نگاه کرد. حس کردم قصد دارد زیرپوستی از نابرابری های عرفی و قانونی دفاع کند. حرصم گرفت. گفتم: برای من مهم نیست که باارزش تر باشه. ترجیح میدم راحت تر زندگی کنم، نه باارزش تر! و تا دهانش را بازکرد که بگوید خدا ارزش تلاش بیشتر را می داند و پاداش می دهد، سریع گفتم: برای من این چیز ها هیچ مهم نیست. چادر سیاهش را جلوی صورتش گرفت و زیرلب پچ پچی کرد که کلمه ای شبیه پررو را در میان آن اصوات تشخیص دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    تمام آن سه نفر
    پارت چهارم

    دختر ها مدام بین آبدارخانه و نمازخانه در رفت و آمدند. یکی پارچ پر از شربت پرتغال را داخل نمازخانه می برد و دیگری جعبه ی خالی شیرینی را بیرون می آورد. از کنار زن که همچنان با غیض به من نگاه می کند عبور می کنم و وارد نمازخانه می شوم. خون خونش را می خورد.

    فضای نمازخانه همانطوریست که به خاطر می آورم. دیوار های بلند، نور زیاد و ردیف فرش های سبز طویل. دیوار هایش با طرح های سنتی اسلامی تزئین شده و تعدادی پوستر مسابقات فرهنگی هم اینجا و آنجا به چشم می خورد. چیزی که فرق کرده بود و خیلی هم توی ذوق می زد حدود صد تشک خواب مسافری بود که منظم، در ردیف هایی کنار هم پهن شده بودند و تمام فضا را اشغال کرده بودند و روی هر کدام یک یک آدم متفاوت، با وروسایل خودش نشسته بود. مرد و زن، پیر و جوان، هر جور آدمی با هر جور قیافه ای، انگار از هر نوع نمونه ای بود.

    از دور تو را می بینم. جایی که تراکم تشک ها کم تر است روی فرش سبز نشسته ای. خیالم راحت می شود. همان جایی که هستم، روی یک تشک آبی روشن، کنار پسر نوجوان لاغری که یک پایش شکسته می نشینم. او هم دارد به تو نگاه می کند. چشم های شفافی دارد. بی شیله پیله است. تو چهارزانو روی زمین نشسته ای و نیم رخت به طرف ماست. دست هایت را بـرده ای پشت سرت و چشم هایت را بسته ای. در فاصله ی کمی بالای دست هایت، چند سکه ی برنزی آرام توی هوا تاب می خورند. همه با تعجب نگاهت می کنند. همه ی پچ پچ ها و حرف های درگوشی درباره ی توست. حتی آدم های توی راهرو دماغشان را به شیشه ی پنجره چسبانده اند و تو را نگاه می کنند. برای بهتر دیدن از سروکول هم بالا می روند.

    پسر پاشکسته هم با شوق نگاهت می کند. درد پایش را از یاد می برد. تمام حواسم روی توست. حواسم از توی هوا به سمتت سر می خورد، دورت چرخ می زند، تو را از زاویه های مختلف تماشا می کند. وضوح دیوانه کننده ای را تجربه می کنم. می توانم تک تک تارموهای سرت را به تفکیک ببینم. و تک تک ریز پرز های برخاسته از بافت پیرهنت که در نور دیده می شوند. از بین پچ پچ نامفهوم آدم های اطرافمان، کلمه ی معجزه را می شنوم. چه خیال بافند اینها. معجزه کجاست؟ این تویی. تو می دانی چه طور از این کار ها بکنی. ته دلت می خواستی به من هم یاد بدهی ولی می دانستی که صبر می خواهد و خلوص، که من نداشتم. حواسم می رود طرف پلک های بسته ات. روی تار مژه ات یک رنگین کمان کوچک نشسته است و تو مثل یک آسمان آرامی. حواسم یک دور دیگر می زند و بعد خم می شود، خیره می شوم به دست هایت. سکه هایی که آرام بالای دست هایت، معلق اند و می رقصند را تماشا می کنم و چیزهایی می بینم که دیگران نمی بینند. می بینم که مسیر حرکت سکه ها در هوا، تصویر پس زمینه شان را دچار اعوجاج می کند. با ذوق کودکی که چیزی کشف کرده باشد به خودم برمی گردم و به پسر پاشکسته می گویم: این معجزه نیست. اون از میدان های مغناطیسی استفاده می کنه! پسرک مثل کسی که به راز یک شعبده باز بزرگ پی بـرده باشد مشعوف می شود.

     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    تمام آن سه نفر
    پارت پنجم

    در حیاط سرد و تاریک خوابگاه، درحالی که دست های یخزده ام را توی جیب لباسم چپانده ام زیر یک ردیف بی پایان از پنجره ها راه می روم. تو باز گم شده ای. اینبار یادم نیست چه طور گمت کرده ام. یک شب سرمه ای مرده فضا را سنگین کرده. به سختی خود را به جلو می کشم شاید دری به داخل پیدا کنم. هیچ دری نیست. انگار تا بی نهایت فقط پنجره است. راه دیگری نیست. سری به اطراف می چرخانم و وقتی مطمئن می شوم کسی در حیاط نیست که این بی آبرویی را ببیند خودم به سختی از پنجره بالا می کشم. می نشینم روی لبه ی پنجره و پاهایم را به سمت داخل آویزان می کنم. فضای داخل، تیره تر و سنگین تر است. صدایت می کنم. نیستی. ارتفاع پنجره از زمین زیاد است. نمی توانم بپرم. یادم افتاده کمردرد مزمن دارم. نباید کاری کنم به عمل بکشد.

    صدای ملایم و مهربان یک زن مرا مخاطب خود می کند: تو پای پنجره چی کار می کنی دختر؟ بزار برات یه چهار پایه بیارم. زهره جون از قدیمی های خوابگاه بود. وقتی ما سال اولی بودیم او داشت دکتری می گرفت. بعد سالها اینجا چه کار می کرد؟ الان باید نزدیک چهل سالش باشد. زهره جون چهارپایه را زیر پایم گذاشت. وقتی پایین آمدم محکم بغلم کرد و گفت: تو چه سردی. چه اهمیتی داشت؟ پرسیدم او را ندیده است. و نشانی دادم: همانی که لبخند شیرینی داشت، همان که توی نمازخانه معجزه می کرد! سرش را چپ و راست کرد. ولی در نگاهش تردیدی بود. اصرار کردم بیشتر فکر کند. فقط گفت: چیزی که می گی کمی آشناست. خواستم برایش بیشتر توضیح بدهم. خواستم تو را یادش بیاورم اما وقتی سراغ خاطراتم رفتم خشکم زد.

    زهره جون را با دست کنار زدم و از در اتاق خارج شدم. بیرون از آن اتاق همه جا روشن بود. شلوغ بود. از هر کسی سراغ تو را گرفتم سری تکان داد و مشغول کار خودش شد. چه انتظاری از آن ها داشتم وقتی خود من داشتم جزئیات خاطره ی تو را یکی یکی فراموش می کردم. آن ها انگار منی که جلوی چشمشان بودم را هم به زور می دیدند و وقتی سر برمی گرداندند دیگر مرا به خاطر نداشتند.

    زانو هایم خم شد. روی موکت زبر طوسی روشن نشستم. مهم تر از پیدا کردن تو این بود که فراموشت نکنم. اگر فراموشت می کردم و بعد یک روز از کنارت رد می شدم و نمی شناختمت چه؟ از کوله ی بنفش سنگینم کاغذ و مدادی بیرون آوردم و سعی کردم تمام خاطرات تو را بنویسم. اما اثری که مداد روی صفحه ی کاغذ می گذاشت تنها خط خطی های نامفهوم بود. دستم بی حس بود. زیاد از من پیروی نمی کرد. خط خطی های روی کاغذ در لحظه ی اول نگارششان با معنی بودند اما ثانیه ای که می گذشت معنایشان را فراموش می کردم. این طور نمی شود. این طور نمی شود. باید کاری کنم. نباید فراموش کنم.

    فکری در ذهنم جرقه می زند. ضبط صوت موبایلم را روشن می کنم. شروع می کنم به از تو گفتن. هزار پای برهنه در مقابلم رژه می روند. سر بلند نمی کنم که صاحبانشان را ببینم. مدتی می گویم و بعد متوجه می شوم در همهمه ی این فضای شلوغ، حتی خودم هم صدای خودم را نمی شنوم. کلافه و غم زده از روی موکت طوسی روشن بلند شد. با دست های بی حسش از میان جمعیت راه باز کرد. از راه پله ی تنگی بالا رفت. طبقه ی بالا جمعیت کمتری داشت. ساکت بود.

     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    تمام آن سه نفر
    پارت ششم


    آن وقت بود که دیدمت. در اتاقی که شبیه هیچ اتاقی نبود. نه در داشت و نه پنجره و به طرز مسخره ای فقط جای خالیِ در و پنجره را داشت. از خودش پرسید در به حفره ی مستطیلی روی دیوار می گویند یا به جسمی که آن حفره را می بندد. به ذهن موقعیت نشناسم لعنتی فرستادم و وارد اتاق شدم. روی یکی از دو تخت تک طبقه و شلخته نشسته ای. سه دختر بدون این که توجهی به تو داشته باشند مشغول حرف زدن اند. یکی یک پتوی سبز یشمی دور خودش پیچیده و دیگری کتاب قطوری با جلد زرد در دست دارد. سراسیمه هر سه دختر را از اتاق بیرون می کنم و روی تخت کنارت می نشینم. طلبکارانه نگاهت می کنم.

    لبخندی که به صورتم پاشید هیچ گرمم نکرد. فقط لرز افتاده به جانم را بیشتر کرد. آهسته لب زد: آروم باش! ولی من آشوب بودم.

    انگشت اشاره ام را به طرف صورتش بردم. صبورانه نگاهم کرد. انگشتم گونه اش را لمس کرد. واقعی بود. تا دلم می خواست آرام شود برای ثانیه ای تصویرش در مقابل دیدگانم محو شد. گرچه دوباره برگشت اما انگار ثبات قبل را نداشت. مثل مایعی بود که در مایع دیگری باشد. از او فاصله گرفتم چون می دانستم با کوچک ترین تلنگری تصویرش در فضای اطراف حل می شود.

    می ترسم از از دست دادنت و میدانم که از دست خواهم دادت. تو تمام این ها را در چشم هایم می بینی. پس لبخند نزن. به آرامش دعوتم نکن. تو در آخر محو خواهی شد و من هم فراموشت خواهم کرد و ساده لوحانه و احمقانه زندگی خواهم کرد. لبخندت در این لحظه فقط می ترساندم. ضبط صوت را روشن می کنم. باید از سکوت این اتاق استفاده کنم. باید تا فرصت از دست نرفته چیزی از تو را نگه دارم. بلند بلند و تند تند می گویم. تو اشاره می کنی که آرام باشم. می ترسی کسی صدایم را بشنود. نگرانی. شاید می ترسی فکر کنند دیوانه ام.

    صدایم کم کم محو می شود. دارم تمام تلاشم را برای حرف زدن می کنم ولی فقط زمزمه ای نامفهوم از دهانم خارج می شود. دارد خوابم می برد. چندین بار خودم را نیشگون می گیرم، بارها توی سر و صورت خودم می کوبم تا هر طور که هست خودم را بیدار نگه دارم. در هر چند جمله ام فقط یکی دو کلمه ی بامعنی وجود دارد. سرت را تکان می دهی. انگار مساله ی واضحی هست که من متوجه آن نمی شوم و تو می دانی اما نمی گویی چون باید خودم به آن پی ببرم. متوجه می شوم وقتی صدایم محو می شود خیال تو آسوده تر می شود. انگار خودت می خواهی فراموش شوی. می خواهی فراموش شوی؟ چشم هایم قبل از بسته شدن می پرسند و تو پلک می زنی. دیگر نمی توانم چشم هایم را باز کنم.

     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    تمام آن سه نفر
    پارت هفتم

    چشم هایش را که باز کرد سر کلاس ریاضی عمومی بود. استاد با صدایی یکنواخت و بی روح از انتگرال دو جزئی می گفت و او انتگرال ذهنی اش را نمی توانست حل کند. مغزش از تلاش بی حاصل برای حل مساله ای مجهول داشت فرسوده می شد. مکثی کرد. سری تکان داد. کمی که هوشیار تر شد فهمید داشته از زندگی اش انتگرال می گرفته. و فقط حالت بین خواب و بیداری است که آن قدر مرز های موهومی تعاریف را کنار می زند و آن قدر مفاهیم را، اصل مفاهیم را، به برهنه ترین و قالب ریزی نشده ترین حالت به نمایش می گذارد که آدم فکر می کند می تواند از زندگی اش انتگرال بگیرد. اصلا شاید اگر مدتی بیشتر در آن حال می ماند می توانست جواب مساله را پیدا کند. شاید انتگرال زندگی اش می توانست واقعا دردی از او دوا کند. شاید بشر این قدر در زجر بود چون تا به حال هیچ کس موفق نشده بود انتگرال زندگی را به دست بیاورد. مردد بود اما بالاخره باید یک نفر این وظیفه را انجام می داد. سرش را روی جزوه ی نانوشته اش گذاشت و چشم هایش را بست. باید مساله را حل می کرد.

    لحظه ای بعد، که شاید فقط به اندازه ی یک چشم به هم زدن با لحظه ی قبل فاصله داشت، چشم به هم زدنی که شاید خیلی طول کشیده بود، در فضای خالیِ میانیِ یک اتاق کوچک، که نه در داشت و نه پنجره، بین دو تخت فلزی تک طبقه که بیشتر فضای اتاق را پر کرده بودند ایستاده بود. حوله ی تن پوش سفیدی به تن داشت و با کلاه آن، موهایش را خشک می کرد. آیینه ی کوچکی در قاب پلاستیکی سفید، روبرویش به دیوار میخ بود. به آیینه نگاه کرد. تصویر داخل آیینه به او لبخند زد. روی گونه اش یک چال کوچک شیرین نسشت و آن لحظه بود که به خاطر آوردمت. نه کامل و نه واضح؛ تصویر محوی از چهره ات و تصور مبهمی از گرمایی که همیشه همراهت بود. بی اختیار قدمی عقب رفتم. دور خودم چرخیدم. این دیوار های سفید، این پتوی سبز مچاله شده پای تخت، این کتاب زرد قطوری که بین چندین کتاب کوچک و بزرگ دیگر خودنمایی می کرد، تمام این ها مرا می ترساند، نفسم را می گرفت. از اتاق بیرون زدم. از راه پله ی باریک و تاریک خودم را به طبقه ی همکف رساندم و خودم را از آن ساختمان فراموشکار بیرون انداختم.

    نفس زنان و خسته در خیابان می دویدم. روبرویم یک تابلوی بزرگ درباره ی ممنوعیت حوله پوشی در محیط های عمومی به چشم می خورد. در توضیحات تابلو نوشته بود: از دویدن با حوله در خیابان جدا خودداری کنید! تابلو برایم هیچ مهم نبود. خاطرات تو یکی یکی داشت یادم می آمد و فکر می کردم باید بدوم تا پیدایت کنم. از کنار شیرینی فرانسه گذشتم و مدتی به این فکر کردم که این شیرینی فروشی چرا در خیابان ولیعصر پیدا شده در حالی که تا جایی که می دانستم همیشه در خیابان انقلاب بود. یکی دوبار حتی کیکی کوچک برای تولد هم اتاقی هایمان از آنجا خریده بودیم. صدای جیغ زنی حواسم را به خودش جلب کرد. حواسم روی هوا سرید و جلو تر از من تا انتهای ولیعصر رفت. سربازی می خواست زنی را به جرم حوله پوشی دستگیر کند. زن حوله ی سفیدی دور بدنش پیچیده بود. سر شانه ها و ساق پاهایش پیدا بود. از دویدن زیاد نفس نفس می زد و شانه هایش از قطراتی که از موهایش چکه می کرد خیس بود و یکسره جیغ می کشید.

    حواسم سرجایش برگشت. دست از دویدن برداشتم. خوفی مرا گرفته بود که نمی گذاشت راحت نفس بکشم. نگاهی به سرتاپای خودم انداختم. حوله ی من کاملا پوشیده بود. ممکن بود به خاطر پوشیدن همچین حوله ی پوشیده ای مواخذه شوم؟ من که قصد حوله پوشی نداشتم. فقط عجله داشتم. فقط می خواستم تو را پیدا کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    تمام آن سه نفر
    پارت هشتم

    به یکباره حس کرد قلبش دارد فرو می ریزد. و کاملا می دانست چیزی که باعث این احساس شده است از فاصله ی دوری پشت سرش، دارد به طرفش می آید. به عقب برگشت و ایستاد و در سکوت به چهره های غریبه ی توی پیاده رو نگاه کرد. و معکوس شمرد. از عددی که فقط برای خودش معنی داشت تا عدد دیگری که آن را هم هیچ شنونده ی دیگری درک نمی کرد. و آن وقت چهره ی تو در میان جمعیت پیدا شد. حواسم را جمع کردم که پرواز نکند به سمتت. آرام و بی صدا نگاهت کردم و آنقدر صبر کردم تا دخترک یازده دوازده ساله ای هم پشت سرت از میان جمعیت خارج شد. او را می شناختم. همانی بود که با ما به تهران آمده بود. همانی بود که از او خوشم نمی آمد. بیشتر فکر کردم؛ همانی که نزدیک بود یک لنگه از پنجره را از روی ریل به زمین بیاندازد. چرا قبلا نشناخته بودمش؟ از کی دیگر ندیده بودمش؟ بچه تر که بود دوستش داشتم. چه بر سرمان آمده بود؟

    نگاهم روی تو رفت اما باز حواسم را نگه داشتم. دلیلی نداشت که حواسم این صد متر فاصله را تا تو بدود. صبر کردم. انقدر صبر کردم که رسیدی به یک قدمی ام. ایستادی روبرویم. دخترک هم یک قدم عقب تر کنارت ایستاد. لب زدم: تو کی هستی؟ چشم هایت نمدار شد. آشفته حال، با صدایی که می لرزید گفتم: اصلا واقعی هستی؟ تلخندی زدی و گفتی: سوال های فلسفی نپرس!

    نگاهم افتاد به دست هایت. در یک دستت چاقوی دسته چوبی کوچکی بود و در دست دیگرت وسیله ی عجیبی که چیزی مابین تفنگ و نارنجک بود. و گرچه قبلا هیچ وقت آن ها را در دستت ندیده بودم اما آن لحظه می دانستم که این دو همیشه در دست هایت بوده اند. چشم هایت غمگین اند. انگار نگرانی. یا تمام شده ای. نمی دانم. کف دستم را می گیرم طرف دست راستت. تفنگ را عقب می کشی و ترسیده سر تکان می دهی. منعم می کنی. به چاقو اشاره می کنم. مکث می کنی. با تحکم نگاهت می کنم. نمی دانم این جدیت را از کجا آورده ام. شاید از حقیقتی که ذره ذره به آن پی می برم اما قادر به توصیفش نیستم.

    چاقو را از دستش قاپید. همهمه ای میان مردم افتاد. مادرها بچه هایشان را زیر بغـ*ـل زدند و گریختند. دست فروش ها بساطشان را روی زمین ول کردند و رفتند و عده از بین جمعیت که تعدادشان کم نبود، تفنگ هایی که زیر لباسشان مخفی کرده بودند را در آوردند و از دیوار مغازه ها بالا رفتند تا از پش بام ها کاملا به او مسلط باشند.

    تو بهت زده نگاهم می کردی اما ضعیف تر از آنی بودی که مانعم شوی. ضعیف بودی و غمگین و مبهم و کمرنگ. و اگر این طور نبودی من امروز اینجا بین این جمعیت آماده به شلیک، با یک چاقوی دسته چوبی مسخره نایستاده بودم. تو اگر بودی... آخ تو اگر بودی، اگر واقعی بودی هیچ چیز این طور که هست نبود. زبانه ی آتشی که سـ*ـینه ام را می سوزاند در چشم هایم می بینی. دست و پایت سست می شود. از فرصت استفاده می کنم، چاقو را رها می کنم و وسیله ی تفنگ مانند را از دستت می قاپم. یادم می افتد قبلا درباره ی این وسیله چیزهایی گفته بودی: اگر حلقه رو آرام بکِشی، اتفاقی نمی افته، ولی اگه تند بکشی منفجر میشه. حلقه ای را که با یک زنجیر به آن وسیله متصل شده می کشم. همان لحظه از یاد می برم که لحقه را آرام کشیده ام یا سریع.

    برای لحظه ای هیچ اتفاقی نمی افتد. بعد یک گلوله ی طلایی رنگ، سنگین و گرد از داخل لوله ی تفنگ می غلطد و روی زمین می افتد. هر سه ی آن ها به گلوله نگاه می کنند اما حواس من فقط به چشم های نگران توست. هر سه به گلوله ای که با صدای آرامی روی سنگفرش پیاده رو بالا و پایین می پرد خیره اند. هیچ کدام نمی داند حلقه آرام کشیده شده یا سریع. من فقط به چشم های بی فروغ تو نگاه می کنم و می فهمم که پایان نزدیک است. هیچ کدام از آن سه نمی دانند چه اتفاقی خواهد افتاد اما من می دانم قرار است منفجر شود. و منفجر می شود. ترکش های حاصل از انفجارش به هر طرف پرتاب می شوند. هر سه سعی می کنند فرار کنند. می دانم تیر خورده ام ولی هیچ کدام از آن سه نمی دانند. اول دخترک را چک می کنی. سالم است. بعد نا باورانه صورت رنگ پریده ی مرا می بینی.

    اول از نگاه ترسیده ی او فهمید تیر خورده است. خون گرم را که روی کمرش جاری بود حس می کرد ولی درد را نه. در چشم های او غم از دست دادن خودش را دید وچیز دیگری هم بود. چیزی که من به وضوح می دیدم ولی برای آن که تیر خوده بود مبهم بود. من در چشم های تو افتخار را می دیدم. افتخاری عمیق و شیرین، چون تو و فقط تو می دانستی که در آن لحظه، در آن لحظه ی بخصوص، درست قبل از آن که تکه ای از آن گلوله ی هزار تکه شده در پهلویم فرو برود می توانستم آن را پشت سرم، معلق به رقـ*ـص دربیاورم.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا