رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه بیداد | سارا.دال کاربر انجمن نگاه دانلود

سارا.دال

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
26
امتیاز واکنش
50
امتیاز
91

بسم اللّه الرحمن الرحیم


رمان کوتاه: بیداد
نویسنده: سارا.دال کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر: عاشقانه/اجتماعی

خلاصه:
می‌گویند دو جسم در ارتباط با یکدیگر به تعادل دمایی می‌رسند؛تعادلی که گاهی همراه با مغلوبیت‌هاست. به این معنا که دمای یکی غالب بر دیگری شود؛یکی ذوب شود، دیگری یخ ببندد،تبخیری رخ دهد، یا که سرنوشت‌شان ختم به میعان شود و شیره‌ی وجودشان را به تاراج ببرد.
حال ما هم همین است!
دو انسان در ارتباط با هم آنقدر تبادل احوال دارند که به تعادل احوال می‌رسند!
به خاطر حال یکدیگر قدری صبوری می‌کنند، قدری کوتاه می‌آیند، مانا می‌مانند و گاهی نیز رفتن را برمی‌گزینند...
و ای کاش که تعادل‌ها در زندگی حاکم باشد،نه غالبیت ها!
 
  • پیشنهادات
  • سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91

    بسم اللّه الرحمن الرحیم

    با سلام خدمت شما همراهان عزیز انجمن نگاه
    الهی که ایام به کامتون باشه.:aiwan_light_heart:


    رمان کوتاه بیداد،اولین اثر من در انجمن نگاه دانلود است و نام این رمان کوتاه، برگرفته از جدال بی‌همتای بید مجنون و بادِ رهسپار است.
    جدالی که تعادل احوال را یاد آور می‌شود.
    در این رمان سعی کردم که در کنار عناصر وجودی انسان، از عناصر نمادین هم استفاده کنم و زیباترین مفاهیم جهان، همچون محبت، عشق، دلبستگی و دلدادگی رو به تمام موجودات هستی تعمیم بدم.
    امیدوارم که بتونم اثری شایسته ادبیات و برازنده شما همراهان عزیز بنویسیم.
    همچنین کمال تشکر رو از انجمن نگاه دارم که این فرصت رو به بنده دادند تا بتونم آثار خودم را با شما به اشتراک بذارم.
    با توکل و امید به خدا و لطف شما همراهان عزیز،این رمان رو آغاز میکنم.
    بنده در این راه،پذیرای نظرات زیبا و سازنده شما هستم.🌻
    موفق و موید باشید❤

    دوست دار شما، سارا.دال
     
    آخرین ویرایش:

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91

    بسم اللّه الرحمن الرحیم

    قسمت اول 🦋


    گاهی پيش می‌آيد که آدم‌ها يکديگر را نصيحت کنند. گذشته از آنکه اغلب اين نصيحت‌ها عملی نمی‌شوند،اما...نصيحت‌کردن هايشان هم جالب است.
    مثل مادربزرگ که هميشه می‌گفت:فرزندک،چايت را با يک قند بنوش تا مثل من مرض قند نگيری.
    اما مادربزرگ هنگام خوردن شيرينی‌جات ديگر،نصيحت‌هایش را کنار می‌گذاشت و طرفدار پر و پا قرص شيرينی‌جات بود. کیک یزدی و خامه‌ای برایش فرقی نداشت؛ اصلا او در ناخنک‌زدن به کیک متولدین فامیل شهرت داشت.
    برای همین همیشه تصور می‌کرديم که او از آن دسته آدم‌های نصیحت‌گری است که فقط نصیحت‌کردن را دوست داشته و از عمل‌کردن به آن فاکتور گرفته‌است. قدری طول کشيد تا بفهميم تفکرمان از پای بست اشتباه بوده‌است و علت تمام رفتار های شیرینی‌دوستانه‌ی او، این بوده‌است که او درک صحيحی از بيماری‌اش نداشته است.
    درک مادربزرگ از بیماری دیابت به این شکل بود که هرکس درطول زندگی‌اش حبه قند های زيادی همراه چای خورده باشد،عاقبت تحت تاثیر این بیماری قرار می‌گیرد. تمام تصورش اين بود که حبه قند های سفید و کوچک،عامل ايجاد اين بيماری اند.
    دريغ از آنکه بداند اين قند در اکثر مواد غذايی رخنه کرده است. و به همین دلیل بود که ما و قند های بیچاره‌ی قندان گل گلی‌اش، گهگاهی مورد حمله‌ی نصیحت‌های مخصوصش قرار می‌گرفتیم.
    کم کم اين قند شيرين و بس خطرناک، در چشم های مادربزرگ لانه کرد و آنجا جا خوش کرد؛ آنقدر که او
    ديگر نتوانست برايمان از داستان های اساطيری شاهنامه بخواند،يا که همراه ما در گلستان سعدی، بهاری بودن را تجربه کند. رفته رفته کتاب‌های کتابخانه‌اش به يغمای غبارها می‌رفت و روز به روز حسرت ما،نوه ها، برای آن دورهمی های ادبی بيشتر می‌شد.
    مادربزرگی که همیشه می‌گفت چشم‌ها آينه‌ی دل آدمی است، با زنگار نشسته بر آینه‌های دلش دست و پنجه نرم می‌کرد. حتی گاهی اوقات نوه‌هايش را به طور دقيق نمی‌شناخت و از ما می‌خواست که صدايمان را بشنود؛ تا بلکه از طريق تار های صوتی‌مان،فرکانسی از آشنايی پيدا کند.
    سال ها گذشت و ما بزرگ‌تر شديم و مادر بزرگمان بيمارتر. دیابت که هیچ،کهولت سن نیز گريبان گيرش شده بود؛ و این دلیلی شد برای از دست دادن فرصت های با هم بودنمان. آنقدر به بهانه‌ی آسايش و آرامشش از او دور شديم که یاد مادربزرگ در نظرمان کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شد. پس از یک مدت کوتاه، همه چیز عادی شد و همه سرگرم زندگی‌ خودمان شدیم؛ تا که يک روز سرد زمستان زده از راه رسيد.
    روزی که به گفته‌ی ديگران، مادربزرگ هـ*ـوس چای قند پهلو کرده‌بود و از سماورش، فنجانی چای برای خودش ريخته بود. چایی قند پهلو به همراه يک حبه قند!
    در حیاط خانه‌اش نشست و نگاهش را به بید مجنون انداخت و از صندوقچه‌ی خاطرات ذهن پویایش،چند خاطره برای همنشینانش تعریف کرد. قدری از چايش نوشید و از گرمای لـ*ـذت بخش چای چشم‌های ملتهب‌اش
    را بست و با همان حال، فنجانش را آرام در کنار قندان گل گلی‌اش گذاشت. دقيقه‌ها گذشت ولی او هنوز ميلی به گشودن چشم‌هایش نداشت.
    بی‌میلی آينه‌های دلش برای گشودن آنقدر زیاد بود که ديگران فهميدند مادربزرگ پر کشيده‌است. بدون خوردن آن يک حبه قند!
    مادربزرگی که بر بال نصيحت‌ها می‌نشست و ساعت ها پرواز می کرد،اکنون به دنیایی دیگر پرواز کرده‌بود و بازگشتش محال بود. و حالا که او رفته بود می‌فهميدم که مادربزرگ و نصيحت‌هايش دیگر هرگز تکرار نمی‌شوند. حضور او مثل نسيم بود، کم قدرت و آرام. نسیمی که قاصدک‌های بسياری را در دل ما گرداند.
    دلم لک زده است؛برای خودش،برای بيد مجنون گوشه‌ی حياط خانه‌باغش،برای لحظات نابی که در زمره بهترین لحظات زندگی‌ام است.
    يادم می‌آيد وقتی سوار تاب می‌شدم، شاخه‌های بلند بيد مجنون،صورتم را نوازش می‌کرد. بيد مجنونی که مادربزرگ داستان‌های زيبايی از آن برايمان تعريف
    کرده بود.
    زمان به سرعت می‌گذرد، اما برخی خاطرات فراتر از ابعاد زمان و مکانند. این گونه‌ی مخصوص از خاطرات، تا ابد زنده می‌مانند...
    درست مانند خاطره‌ای خاص از او.
    انگار که همین ديروز بود که برايم از بيد مجنونش داستان سرايی می‌کرد. در خاطرم است که تابستان بود و فصل بارقه‌های آفتاب،فصل گذراندن تعطيلات در کنار مادربزرگ! او با آن پيراهن گل‌گلی چين‌دارش،زير سايه بيد مجنون نشسته‌بود و آهسته آهسته برنج پاک می‌کرد. برايش شربت بهار نارنج درست کردم، می‌دانستم که عاشقش است!
    آن موقع هنوز بيماری‌ای با نام قند، در زندگيش پر رنگ نشده بود؛پس فارغ از خيال بيماری ، تمام پارچ بهار نارنج را ميل گرد و آنچه که نصیب من شد،فقط نيمی از يک ليوان بود! در کنارش نشسته‌ام و به دست‌های پر چين و چروکش خيره‌شدم. قدری به کار هايی که با اين دست‌ها انجام داده بود فکر کردم.
    به ترشی‌های خوشمزه‌اش که همیشه بر سر سفره‌مان بود،
    به لواشک‌های ترش و شيرينش که دلمان را آب می‌کرد.به باغچه‌ای که جلوی چشمانم بود و گل‌هايش چشم‌نوازی می‌کردند،به بافتنی‌هايی که هر تابستان می‌بافت، تا سوز سرمای زمستانی، نوه هایش را نلرزاند؛ هرچه بیشتر میاندیشیدم بیشتر به این حقیقت پی می‌بردم که هیچوقت از او،آنطور که باید تقدیر نشد.
    پاک کردن برنج‌ها، ذهنم را به سمت گشنگی بیش از حد ام کشاند و دلم خواست که عاقبت آن برنج‌هایی که پاک می‌شد منتهی به يک قورمه‌سبزی خوشمزه شود.
    در آن روز، مادربزرگ دلش مي‌خواست از بيد مجنون برايم بگويد. انگار که بخواهد تشکری کرده باشد در ازای سايه‌ای که بيد مهربان به ما بخشيده بود.
    سينی برنج را کناری گذاشت و چشم هایش را به دور شاخسار بيد گرداند.
    انگار داشت فکر می‌کرد که اين دفعه چه داستانی نقل کند.
    ناگهان چيزی به ذهنش خطور کرد و با شوقی وصف ناپذیر پرسید:
    _تا حالا داستان مجنون شدن بيد رو براتون گفتم؟
    داستان مجنون شدن بيد؟مگر همچین چیزی ممکن بود؟
    _نه مادربزرگ،مگه بيد از همون اول مجنون نبوده؟
    لبخندی بر چهره‌ی ماهش نشاند.
    _نه جان دلم. يک قصه‌ی نانوشته داره.



    پایان قسمت اول...

    سپاس از همراهی شما
    :aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91

    بسم اللّه الرحمن الرحیم

    قسمت دوم 🦋


    دلم می‌خواست هرچه زودتر این قصه نانوشته را بدانم،اما زبان به دهان گرفتم تا سررشته ی کلام از دستش در نرود. آخرگاهگداری پيش می‌آمد که وقتی در ميان حرفش می‌پريدیم،اخم ظريفی بر چهره اش می‌نشاند و می‌گفت: يادم رفت چه مي‌خواستم بگويم. سپس پشت چشمی نازک می‌کرد و می‌رفت.
    نگاهم را به بید انداختم. افتاده‌تر از همیشه با تلالو خورشید بازی می‌کرد. شاخسارانش را به دست نسیم گرم تابستانه سپرده بود و با صدای گوش‌نواز برگ‌هایش ما را مهمان می‌کرد. هیچکس قدمت آن بید را نمی‌دانست،اما اگر نگاهی به تنه‌ی تنومندش می‌انداختی می‌توانستی ردّی از چروک‌های زندگی بیابی. مادربزرگ راست می‌گفت؛ انگار که بید ها هم عاشق شده‌اند. گرچه سخت قامت ایستاده اند،اما وجود یک حس پنهان در تار و پودشان قابل تشخیص است.
    حسی به زیبایی غروب آفتاب،به طعم شور اشک شادی، یا شاید به عطر عمیق نوای باران.
    تلفیقی از شادی و غم!حسی مانند زندانی بودن اما رها زیستن...تضادی زیبا و ستودنی...
    صدای مادربزرگ مرا از افکار خویش جدا کرد. با شروع داستانش تمام حواسم را معطوف او کردم.
    _یکی بود یکی نبود.یک درخت بیدی بود تو یک باغ پرشکوه. اون باغ پر از گیاهان دیگه بود اما بید سوگلی همه اونها بود. شاخه های بلند و تنومندش سر به فلک کشیده بود. اونقدر بلند قامت بود که پرنده ها برای رسیدن به شاخ و برگش با هم مسابقه میدادن. شاخه هاش مثل الان افتان و خیزان نبود. بلند و رو به آسمون بود. وقتی خورشید بهش می‌تابید،برگهاش مثل آینه و زر می‌درخشید. واسه همین اهالی باغ به بازتاب خورشید از بید،زرتاب می‌گفتن. وقتی نسیم از لا به لای شاخسارش عبور میکرد،یک موسیقی بی‌ظیر ایجاد می‌کرد. مثل صدای یک چنگ خسته و ناکوک،اما خوش نوا!
    خلاصه که رفته‌رفته بید سلطان اون باغ شد. اونقدر محبوب شد که نقاش ها از سرتاسر دنیا میومدن تا زیباییش رو به تصویر بکشن. باغبون ها کل دنیا رو میگشتن تا بتونن بذری شبیه اون بید پیدا کنن.
    هرچه بید در نظر مردم پررنگ‌تر شد،بقیه گیاه‌ها کمرنگ‌تر شدن. دیگه کسی به عطر و رنگ گل ها بها نمیداد. به گیاهی که بهشون میوه و سبزی میداد،بها نمیداد. جایگاه ارزش‌ها عوض شده بود و اونچه که تو چشم بود فقط و فقط بید بود.
    اونقدر به بید بها دادن که دست آخر، بید فهمید که چقدر زیبا و با ارزشه. این شد که اون به خودش مغرور شد. کم‌کم سلطنت خودش رو شروع کرد و تو تنهایی خودش زندگی کرد. به هیچکس و هیچ چیز اهمیت نمیداد. نسبت به باغبونی که پر و بالش داده بود بی اهمیت بود. با خورشید خانم سر ناسازگاری داشت.
    حتی به رفيق های قديميش، آب و خاکی که با هم پيوند ديرينه داشتن هم بی‌توجه بود .
    بید خودش رو خيلی دست بالا گرفته بود. دريغ از اينکه بدونه چه چيزی انتظارش رو می کشه.
    روزها گذشت و اين بيد ما مغرور موند.
    تا اینکه یک روز وسط چله زمستون ، يک باد سرد و سوزنده تو شهر وزيد. یک باد به شدت سرد اما سرزنده. باد زمستونی ميدونست که چه سرمايی رو با خودش حمل می کنه، برای همین به هر مقصدی که میرسید،به خاطر سرمای وجودش از اهالی اونجا معذرت می خواست.
    شخصيت باد دقيقا برخلاف شخصيت بيد بود .
    هرچقدر که باد مهربون و افتاده بود ، بيد ما سرتا پا کبر و غرور بود. باد سبک‌بال و بخشنده بود،ولی بید سنگین‌دل و سخت‌‌زیست بود.
    باد زمستونی کم کم مسير خودش رو طی می کرد،آرام و بیصدا. اما تقدیر اون رو رهسپار باغی کرد که بيد تو اونجا ريشه دوانده بود.
    آروم آروم تو باغ بید خزید و آهسته آهسته از همه طلب بخشش کرد.
    وقتی که به بيد رسيد،قدری ایستاد و محو زیبایی و ایستایی بید شد.
    و به بید گفت:
    _ای بيد زيبا،عذر من را برای سرمايی که قرار است مهمانتان باشد بپذير. من باد زمستانی هستم،سرد وسوزنده. آنچنان ماندگار نيستم اما...مراقب خودت باش!
    مادربزرگ نگاهی غمناک به بيد خود انداخت و گفت:
    _می دونی بيد چه جوابی بهش داد؟
    انقدر محو کلامش شده بودم که فقط شنوايی‌ام کار می‌کرد و زبانم قاصر از پاسخگویی بود پس با تکان دادن سرم اشاره کردم "نه نميدانم!"
    دوباره گلخندی بر لب هايش نشاند.
    _بيد ما نمی‌تونست باد رو ببينه،فقط می‌تونست حسش کنه. حالتی از انجماد و سوزانده‌شدن رو به طور همزمان تو عمق ریشه‌هاش حس می‌کرد. هرچه باد نزدیکتر میشد،اون حس هم بیشتر میشد. اما چون مغرور بود چيزی نگفت و به يک جمله اکتفا کرد:
    _من بيدی نيستم که با اين باد ها بلرزم.



    پایان قسمت دوم...

    سپاس از همراهی شما
    :aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    بسم اللّه الرحمن الرحیم

    قسمت سوم 🦋

    و در اون لحظه بود که همه کبوتر ها سکوت کردن. صدای برکه خاموش شد و رنگ از روی گل ها پرید.
    تو اوج تیره و تار بودن شرایط،باد آهسته و آروم از شاخسار های بید عبور کرد، با صدایی شبیه به یک ویولن غمگین در پاییزی ترین غروب خورشید. اون ميدونست که رو به رو شدن با بید سخته. ميدونست که بید تو شکوندن قلب همه تبحر داره؛به خاطر همین سعی کرد که آهسته آهسته خودش رو به بید بشناسونه.
    بید سراسیمه از حس ناشناخته‌ی پیچ و تاب برگ هاش به دست باد، فریاد زد:
    _قدم هایت را سریع تر بردار و دیگر هرگز بازنگرد.
    باد توقع همچین برخوردی رو نداشت...قلبش شکست. میخواست بره و دیگه هیچوقت برنگرده. اما یک حسی بهش میگفت که بمونه و یک درس درست و حسابی به بید بده.
    برای همین هرآنچه که از دستش برمی‌آمد انجام داد. با لطیف ترین سرما وزید. با زیباترین گل ها نغمه خوند. با شاخسار درختان رقصید. با برکه موج‌سواری کرد. حتی پیام‌های ماه و خورشیدی که عاشق همدیگه شده بودن رو بهشون میرسوند.
    ستاره ها با خواهش باد نزدیک‌تر تابیدند و ابر ها لطیف تر باریدند.
    در نهایت باد یک روح تازه به باغ بخشید. دیگه کسی اهمیت نمیداد که بیدی هم وجود داره. همه به زیبایی باغ غبطه میخوردن. زیبایی همه اعضا در کنار هم!
    تعادل و تعاملشون،همراهی و همدلیشون،همه رو مجذوب خودش کرده بود.
    دیگه هیچکس تو زیبایی یکه تازی نمی‌کرد، همه در کنار هم معنا پیدا کردن. و از همه مهم‌تر، دیگه هیچ کس مغرور نشد!
    باغ تو دل زمستون بهاری شده بود و تنها کسی که از بهاری‌شدن غافل موند،بيد عصیان‌گر بود. روزها گذشت و بید کوتاه نیومد. باد دلش میخواست قبل از رفتنش، کدورتی باقی نمونه و برای بار آخر سعی کنه که بید رو برای همراهی با باد قانع کنه. رفت و باهاش صحبت کرد و هرآنچه که تو دلش بود صادقانه گفت:
    _ تو... ای وامانده در ریشه‌های گره خورده‌ی سرنوشت خویش!
    باید بدانی که تو با ادعای غرورت گوش فلک را کر کرده ای و چشمان خودت را کور.
    نگو که چشمانت خاموش بر گردش پروانه وار دیگران به دورت بوده!
    به من نگو که تو دست های دراز شده به سمتت را ندیده ای و قدم زدن در جهان خیالی تنهاییت را به پیوند آن دست ها ترجیح دادی!
    در ظلمتی گمراهانه زندگی میکنی و قلبت را با جرعه‌ای نور از محبت، پذیرا نمیکنی.
    تو در بند زندانی خود ساخته ریشه کردی.
    دیدن باغ‌ از پشت قفس‌های نامرئی زندانت چگونه است؟ آیا جدال بهار با سوز زمستان را میبینی؟
    راستی زندانبانی از خویش چگونه می‌گذرد؟
    چه فرخنده که من آزاد و رها هستم و هیچ طرحی زندان من نمیشود.
    باد سرد تر از همیشه می‌وزید و سوزاننده تر از هر وقت سخن می‌گفت:
    _بدان که پیش از من، یاس ها دم از یأس میزدند و پروانه‌ها نفیر غم سر میدادند؛چراکه وجود مسکوت تو شوق زندگی را از آنها ربوده بود!
    اگر ذره‌ای عشق در ریشه‌هایت به جا مانده، آن را نثار خود کن!
    ای بیدِ پر تزلزل،هوشیار باش!خاک ریشه هایت را بتکان،برگ هایت را افشان تر کن، سایه ات را بگستران! مگر نمی دانی؟ بازی برگ هایت در دل باد دیدن دارد! و تو... تو بیدی نیستی که با این باد ها به لرزه بیوفتی...

    بید از شنیدن حرف های کوبنده ی باد مقهور شد. با یک نیم‌نگاه به گذشته اش میتوانست مطمئن شود که باد با او صادق بوده است.



    پایان قسمت سوم..‌.

    سپاس از توجه شما ❤
     

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    بسم اللّه الرحمن الرحیم

    قسمت چهارم 🦋




    پایان قسمت چهارم...

    سپاس از همراهی و توجه شما
    :aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    بسم اللّه الرحمن الرحیم

    قسمت آخر🦋


    اما باد خيلی وقت بود که پرواز کرده بود و ديگه صدايی به گوشش نمی رسيد.
    از اون تاريخ به بعد ، بيد ما بر باد رفت!
    ديگه تاب سرافرازی نداشت. رسم افتادگی رو از غم دوری باد یاد گرفت...
    شاخه‌های بلندش که رو به آسمون بود،آروم آروم به سمت زمين خم شدن. ریشه هاش به گل نشست. و برگ‌هاش پذیرای همیشگی نسیم شد.
    بید تغییر کرد تا بتونه لیاقت باد رو داشته باشه. اونقدر تغییر کرد که حتی خودش رو از یاد برد.
    بید تمام زندگیش رو به امید وصال باد سپری میکرد.
    اما سالها گذشت و دست تقدیر، بيد و باد رو بهم نرسوند.
    سالها گذشت و بید، مجنون‌وار صبوری کرد و آهسته پژمرد.
    مادربزرگ آه عمیقی کشید. آهی که گویی به سبب یادآوری خاطرات خویش بود.
    _می بينی عزيز دل ؟
    عشق بید و باد، بیداد میکنه! زیباست...دوست‌داشتنیِ...ولی گاهی ممکنه به جنون برسه!
    پس مراقب مجنون شدنت باش بیدک من!
    سپس سينی مملو از برنج ھای پاک کرده را در دست گرفت و آھسته برخاست .
    انگار که قصه ی ما به سر رسيده بود!
    قصه ای که تا به حال برايمان تعريف نکرده بود و من از اينکه تنها به من گفته بودش، به خود می باليدم.
    قصه ای که در نواری به نام نوار قلب،ضبط کردم تا ھيچ
    وقت فراموشش نکنم.
    مادربزرگ به ناگاه در وسط مسیرش ایستاد و نگاھی پر از شور زندگی به من انداخت. و پرسيد: ھوس قورمه سبزی نکردی؟
    دلم ميخواست می پريدم و ماچش می کرد، اما به گفتن يک بله اکتفا کردم.
    ای کاش که فرصت را غنيمت می شمردم و يک گل بـ..وسـ..ـه بر روی صورت ماھش می نشاندم.
    حالا بعد از سال ھا، در ھمان مختصات جغرافيايی ، زير بيد مجنون نشسته ام و ھنوز ھم عطر آن شربت بھار نارنج حس می شود.ھنوز ھم حس حضور مادربزرگ و خاطراتش برايم پررنگ است!
    اما صد افسوس که ديگر ازاو و نصيحت ھای اساطيری اش خبری نخواھد بود.




    پایان بیداد...

    سپاس از همراهی شما :aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    629
    بالا