رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه میتنت | *Elena* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Elena*
  • بازدیدها 638
  • پاسخ ها 8
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Elena*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/16
ارسالی ها
656
امتیاز واکنش
7,488
امتیاز
571
محل سکونت
زیر سایه خدا
نام رمان کوتاه: میتنت
نویسنده: *Elena* کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: علمی_تخیلی، معمایی
سبک: روانشناختی
خلاصه: به نظر می‌رسید پرونده گم شدن رایا مکنزی، پرونده‌ای مشابه با دیگر پرونده‌های کودکان فراری و یا گمشده باشد که بعد از چند ماه حل می‌شود؛ اما زمانی که چت رومی به نام چت روم جهنم در لپ تاب دخترک پیدا می‌کنند، فیلیکس وِین می‌فهمد که رایا مکنزی انقدرها هم ایده‌آل نبوده است و در این میان پسر عمویی که از چشمانش شرارت می‌بارد گویی همه چیز را می‌داند و درحین حال هیچ چیز نمی‌داند و این تازه اول ماجرایی‌ست که هیچ قهرمانی در ان نیست.
پ.ن: میتنت (mutant) به معنی جهش یافته و یا غرق شده استفاده می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    پارت اول
    صدای فریاد گوریل آسمان خاکستری را در بر گرفت و رعد هماهنگ تشویق تماشاچیان به زمین سرد ضربه زد. چهار دست بزرگش را بر سـ*ـینه سیاهش کوبید و چشمان قرمز شده‌اش را به او دوخت. لحظه‌ای سکوت میانشان را گرفت و جنگ چشمانشان آغاز شد و ناگهان آسمان غرش سر داد و متقابلاً آن دو. گوریل به سمتش یورش برد و بدن بزرگش را در میان چهار دستش گرفت و سعی در تکان دادن بدنش کرد؛ اما آرواره او بزرگش را از هم گشود و بدن سخت گوریل را میان شمشیرهایش گرفت. صدای فریاد گوریل اینبار هم بالا رفت و تلاشش برای رهایی از چنگال ارواره او آغاز شد، گوریل مأیوسانه با شاخ‌ها و دست‌هایش بدنش را به باد کتک می‌گرفت؛ اما او سریع‌تر بود، لحظه‌ای پاهای کوتاهش را جمع کرد و سپس با تمام توانش به طرف دریاچه دوید. گوریل با صدای بلند غرش می‌کرد و ضرباتش بر پوستش درد بود که وارد جانش می‌شد و هنوز چشمانش از کنار بدن فربه و بزرگ گوریل نزدیکی دریاچه آبی را می‌دیدند و زمانی که به دریاچه رسیدند، بلاخره گوریل را از بند آرواره‌ی بزرگش رها شد؛ اما تا آمد فریاد پیروزی سر دهد، تمام وزنش را بر روی انداخت و بدن ۲۳ متری گوریل را به اعماق دریاچه فرو برد، گوریل فریاد می‌کشید و با تمام توان سعی می‌کرد از دریاچه فرار کند؛ اما دریاچه ملک پادشاهی او بود، دریاچه پادشاهی مرگ او بود! زمانی که در دریاچه فرو رفت، آخرین چیزی که دید آرواره بزرگی بود که از هم باز شد و سه ردیف دندان به بدنش هجوم آورد و او برای آخرین بار در آب‌های سیاه فریادی کشید که هرگز شنیده نشد. خون دریاچه را گرفت و آسمان خاکستری دید که دو جسم کوچک بر روی آب شناور شدند. یکی از آن‌ها به سمت ساحل خاکستری شنا می‌کرد و دیگری در خوابی عمیق بر شانه‌اش سوار بود. به سختی جسم بزرگ بر روی شانه اش را بر روی سنگ ریزه های خاکستر نشان انداخت و به سرعت سرنگش را از جیب سیاهش بیرون کشید. دستانش از سرما می‌لرزید و بدنش از خوشحالی، سرنگ را درون رگ او فرو کرد و خونش را بیرون کشید. زمانی که سرنگ پر شد به سرعت آن را درون کیف کمری سیاهش گذاشت و قبل از اینکه دوباره دشمنش بیدار شود، به طرف مخروبه‌های خاکستر نشان دوید. در شهر او همه چیز خاکستری بود. مخروبه‌ها خاکستری بودند، سنگ‌ها خاکستری بودند و حتی آسمان هم خاکستری بود. زمانی که به اندازه کافی از آنجا دور شد، بر روی یکی از تپه‌هایی که اجرهای مرده به وجود آورده بودند، نشست و سرش را بالا گرفت.
    فیلیکس می‌گفت اسمان در باقی شهرها آبی بود. آبیِ آبی؛ می‌گفت در باقی شهرها دایره‌ای زرد در دریای بی‌پناه آبی رنگ می‌درخشید؛ اما اینجا آنطور نبود. در شهر او آسمان وجود نداشت. فیلیکس می‌گفت در باقی شهرها کودکانی همانند او چیزی به نام عشق داشتند. می‌گفت روزی می‌خواهد برود و عشق را پیدا کند. او هم آن را می‌خواست. نمی‌دانست چیست، نمی‌دانست چرا، نمی‌دانست فقط می‌خواست! می‌خواست برای اولین بار مالک چیزی باشد. می‌خواست برای اولین بار در زنجیر نباشد. زنجیر او، ابرهای خاکستریی بودند که در شهر او حکم می راندند و قطرات باران داروغه می‌شدند و تازیانه می‌زدند بر بدن‌هایشان. تازیانه برای مالیاتی که نه می‌دانستند چیست و می‌توانستند پرداخت کنند. قطره‌ای بی‌پناه به گونه‌اش برخورد کرد و سر بالا گرفته‌است را نم ناک کرد. فیلیکس می گفت در شهرهای دیگر جنگ وجود نداشت. می‌گفت در شهرهای دیگر هیچ کس مخفی نمی‌شد. کاش او هم می‌توانست مخفی نشود! کاش او هم می‌توانست عشق داشته باشد! کاش می‌توانست آسمان مهربان را ببیند! کاش می‌توانست؛ اما در شهر او اینها وجود نداشت.
    چشمانش قفل آسمان خاکستری بود و گونه‌هایش خیس کودکان بی‌سر پناه باران بود که بر گونه ملتهبش پناه می‌آوردند. دریای آرامش با صدای غرشی درهم شکست و آرامش زندان اسمان با پرتاب شدنش بر روی مخروبه‌های ساختمان‌ها شکست‌. پشتش به یکی از آجرهای خورد شده برخورد کرد؛ اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. سرش پایین بود و به خاک چشم دوخته بود؛ اما نفس‌هایش آرام شده بودند و آسمان و تماشاچیانی خوب می‌دانستند این یعنی چه! فیلیکس می‌گفت اگر در شهر دیگری به دنیا می‌آمدند شاید می‌توانستند با همه دوست شوند. می‌گفت دوست‌ها کسانی هستند که به تو عشق می‌دهند. درشهر او اما کسی عشق نداشت. در حقیقت هیچ کس هیچ چیز نداشت. صدای غرش دیگری در میان قطرات پایان پیچید؛ اما نیازی نداشت تا نگاه کند و بداند که کیست، او همانند جنگجویی در قفل و زنجیر بود که باید با هرکس بجنگد تا کشته نشود. شهر او زمین مبارزه‌ای بود که مبارزانش به اجبار زنجیر شده بودند و چقدر سخت بود از دشمنت متنفر باشی زمانی که می‌دانی تو هم همانی. صدای شکستن و پشتش صدای غرش دوباره به گوش رسید و اینبار او از جا جهید و بلندترین فریادش را به رخ آسمان خاکستری کشید. آسمانش جنگ می‌خواست؟ اسمانش در بندش می‌کرد؟ پس وقت پاره کردن زنجیر بود‌.
    ***
    گریه‌های دختر خط به اعصابش می‌انداخت. اتاق سفید را صدای گریه‌اش و میز اهنیش را دستمال‌هایی که استفاده شده بودند، پر کرده بود. با دست‌هایش شقیقه‌اش را ماساژ داد و سعی کرد به اعصابش مسلط شود؛ هر روز از این موارد می‌دید و هر روز بیش از دیروز بر اعصابش خط می‌انداخت. درحالی که سعی می‌کرد لحنش کلافه به نظر نرسد، گفت:
    - خانم مکنزی، لطفا گریه نکنین؛ و به من بگین آخرین بار خواهرتون رو کجا دیدین؟
    تارا مکنزی چشمان پف کرده و قرمزش را به دست گوی‌های آبی او دوخت و چند قطره دیگر از اشک‌هایش را با دستمال پاک کرد. صورت برنز رنگش قرمز شده بود و تمام ریملش بر روی گونه‌هایش پخش شده بود، با اینحال دیگر که بود که به ریملش اهمیت دهد وقتی خواهرش گم شده بود؟ می‌توانست صورت کلافه پلیس ۴۵ ساله را ببیند که با آن صورت مربعیش به او چشم دوخته بود؛ اما گویی آن فقط یک تصویر مجازی بود و تنها تصویری که چشمانش واقعا می‌دیدند، تصویر رایای مو سیاهش در جویی از خون بود.
    با فکر رایا بار دیگر اشک‌هایش روان شد و صدایش شکسته از میان گلویش بیرون جهید:
    - بعد...بعد از مدرسه، می‌خواستم...میخواستم با دوستام برم به کافه‌ی خانواده‌ی دوستم؛ اما رایا اومد و گفت...باید بره جایی و شاید دیر برگرده خونه...
    دیگر صدایش تاب نیاورد و چشمه اشک‌هایش تبدیل به آبشاری روان شد. نمی‌توانست باور کند بخاطر رایا اینجا بود، نمی‌توانست باور کند در میان دیوارهای رنگ شده سفید نشسته بود و در رابـ ـطه با رایا صحبت می‌کرد. باورش نمی‌شد در اتاق کوچک و بی‌پنجره یک پلیس نشسته بود و راجب خواهرش، رایایش صحبت می کرد.
    فیلیکس کلافه خودکارش را بر روی میز انداخت و به دختری که نیم رخش را اشک‌هایش پوشانده بودند، نگاه دوخت. دیگر دلش می‌خواست همان صندلی اداری سیاه را بر روی سر افرادی همانند او خراب کند. نفسی عمیق کشید و چشمانش را چند ثانیه محکم بر روی هم فشرد، سپس درحالی که به ته ریش هایش دست می‌کشید، با جدیت گفت:
    - خانم مکنزی، اگه شما به من با حرف‌هاتون کمک نکنین، پرونده حل نشده باقی می‌مونه و شاید دیگه هیچوقت خواهرتون رو نبینین! پس لطفا هرچیزی که می‌دونین رو بگین.
    تارا سرش را به طرفین تکان داد که موهای عـریـ*ـان بلوندش را در هوا به پرواز در آورد. دخترک بار دیگر صورت سیاه شده‌اش را با دستمال‌های در دستش پاک کرد و گفت:
    - من ازش پرسیدم کجا میره... خیلی عجیب بود! اون عاشق این بود که دنبال ماریا بره.
    فیلیکس برای لحظه‌ای سر از کاغذ در آورد و با لحنی پرسشی، لب زد:
    - ماریا؟!
    تارا بار دیگر اشک‌هایش را پاک کرد و اطلاع داد:
    - خواهر کوچیکترم، اون فقط... فقط یه بچه ۴ ساله‌ست. مهد کودکش... سه کوچه پایین‌تر از دبیرستانه، رایا همیشه خودش می‌رفت دنبالش... می‌گفت... می‌گفت عاشق این کاره!
    بغضش را که کمی فرو خورد، فیلیکس مو گندمی، فرصت را همانند طنابی چنگ زد و بار دیگر پرسید:
    - هیچ ایده‌ای ندارین که خواهرتون چیکار داشت که باید از کاری که عاشقش بود، بخاطرش دست می‌کشید.
    تارا دستمالش را بر روی میز فلزی کار او رها کرد و بار دیگر سرش را به علامت نفی به طرفین تکان داد. صورت گندم گونش ملتهب شده بود و احساس می‌کرد سرش قصد انفجار دارد؛ اما باز هم لبان قلوه‌ایش را گشود:
    - وقتی... وقتی ازش پرسیدم هیچی نگفت؛ ولی...ولی پشت سرش یه... یه دختر مو قرمز، منتظرش بود. قیافه‌ش... قیافه‌ش...
    - قیافه‌ش؟
    تارا گویی خود هم متوجه نبود چه می‌گوید، وضعیتش در نظر فیلیکس اصلا مساعد نبود؛ اما بی‌تفاوت‌تر و به مراتب خسته تر از آن بود که بخواهد بار دیگر هم با دخترک دیدار داشته باشد. بنابراین تایی از ابروان کشیده‌اش را بالا انداخت و اجازه داد خودش تصمیم به ادامه بگیرد. تارا بلاخره صدایی از گلویش خارج کرد و نامطمئن با ابروانی که سخت همدیگر را در آغـ*ـوش گرفته بودند، گفت:
    - قیافه‌ش خیلی بهم ریخته و ژولیده بود!
    فیلیکس اینبار چشمان کشیده‌اش را ریز کرد و با دقت بیشتری لب زد:
    - چطور مگه؟
    تارا پلک‌هایش را برهم می‌کوبید، دستانش را در هوا تکان می‌داد و حتی لبان رژ لب زده‌اش را باز و بسته می‌کرد؛ اما هیچ چیز از آن‌ها بیرون نمی‌آمد. فیلیکس اینبار با تحکم بیشتری تکرار کرد:
    - چطور مگه، خانم مکنزی؟
    تارا اینبار با صورت زیبایش به طرف پلیس میانسال بازگشت و درحالی که در چشمانش ناباوری دیده می‌شد، پاسخ داد:
    - اون شبیه... شبیه کسی بود که توی یه دعوای بزرگ بوده.
    فیلیکس سرش را کمی به چپ متمایل کرد تا بتواند صورت بیضوی دخترک را به خوبی ببیند و سپس با لحنی موشکافانه لب‌های قلوه‌ایش را برهم زد:
    - کسی که توی جنگ بوده؟ چرا این حرف رو می‌زنین؟
    گویی اشک‌های تارا با به یاد آوردن آن صحنه‌ها بند آمده بود و مغزش تنها و تنها به رابـ ـطه جنگ با خواهرش فکر می‌کرد. بلاخره لبان گوشتیش از هم گشوده شدند و صدایش برای بار اول بی‌ لکنت به گوش‌های فیلیکس رسید:
    - اون لباس و موهای کثیف و ژولیده داشت. علاوه اون خنجر داشت.روی لباسش، روی شلوارش، انگار روی کل لباس با کمربند خنجر و تفنگ کار گذاشته بودن. نمی‌دونم... اصلا نمی‌دونم. فقط می‌دونم لحظه‌ای که دیدمش می‌دونستم یه فرد عادی نیست.
    فلیکس بلاخره نفسش را بیرون داد و خود را برای مهم‌ترین بخش سوالاتش آماده کرد و بلاخره پرسید:
    - خانم مکنزی، شما راجب گذشته خواهرتون چی می‌دونین؟
     
    آخرین ویرایش:

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    ***
    رونالد که وارد اتاقک چوبکاری شده‌اش شد، پست سرش به راه افتاد و زمانی که با چشمان آبیش از پشت پنجره دید که رییسش بر روی صندلی چرمی سیاه نشست، تقه‌ای به درب زد و هواسِ پرت رییسش به درب ورودی جلب شد و اجازه ورود صادر شد. رونالد برعکس فیلیکس علاقه زیادی به اشیاء گران قیمت و پرستیژش داشت و این برای فیلیکسی که هیچگاه برای ورود اجازه نمی‌گرفت، اصلا رضایت بخش نبود. با باز شدن در، توده‌ای از هوای گرم به صورتش هجوم آورد. وجود کولر سیاه بالای میز رونالد، هوا را به طرف تازگی و طراوت می‌برد و این شاید تنها نکته مثبت روزش بود.
    زمانی که رونالد فربه چشمش به او خورد که هنوز در درگاه ایستاده بود، در سکوت اشاره ای به صندلی چرمی کنار میزش کرد، فیلیکس دستی به پیراهن کاربنیش کشید و درحالی که کفش‌های سیاهش را با کاشی‌های کرمی اشنا می‌کرد، لبان قلوه‌ایش را باز کرد:
    - برای گزارش راجب پرونده اون دختر گمشده اومدم.
    رونالد خودکار سیاه را از درون جا خودکاری ایستاده برداشت و درحالی که چشمان قهوه‌ایش به کاغد روبه رویش دوخته شده بود، گفت:
    - سریعتر، امروز کارهای زیادی دارم فیلیکس. با خانواده‌ گمشده صحبت کردی؟ امکان داره دختره فرار کرده باشه؟
    فیلیکس کلافه دستی به ته ریش‌های گندمیش کشید و لبان قلوه‌ایش را گشود:
    - امکانش خیلی کمه. نمره اِی کلاس بوده، دوستاش جزو کلوپ کتابخوانی مدرسه بودن، نه پارتی می‌رفته، نه نوشیدنی می‌خورده و نه مواد استفاده می‌کرده.
    رونالد سر طاسش را از برگه‌ها بیرون کشید و با چشمان ریزش، طعنه زد:
    - فکر می‌کردم نسل این نوع نوجوونا منقرض شده!
    فیلیکس به طعنه‌اش پوزخند بی‌حالی زد و سپس بر روی صندلی اداری کنار میز نشست. دیوار چوبین اتاق رونالد به چشمان آبیش چشمک می‌زدند و از جایی که نشسته بود، می‌توانست همکارانش را در پشت شیشه‌های دیوار روبه رویش ببیند. دیوارهای اتاق رییسش را با چوب‌هایی به رنگ روشن دکور کرده بودند و دیوارهای سبز لحنی هم به تصویر جنگل دامن میزد. بلاخره رونالد طلسم سکوت دیوارهای چوبین را شکست و پرسید:
    - رابـ ـطه‌ش با اعضای خانواده چطور بوده؟
    فیلیکس دستی به موهای ژولیده‌اش کشید و پاسخ داد:
    - دو تا خواهر داره. اولی همسن و دومی چهار ساله‌ست. همسر پدرش، چند ماه بعد از اینکه اون اومده از خونه میره و دادگاه حظانت دو تا دختر رو به پدر میده‌. خواهرش تارا میگه اوایل بخاطر همین ازش متنفر بوده؛ ولی کم‌کم بخاطر محبتای خواهرش، نفرتش رو فراموش کرده؛ بقیه خانواده‌ هم ادعای رو تایید می‌کنن؛ ولی عجیبه چون خیلی با هم متفاوت بودن.
    رونالد با اینکه سر از برگه‌هایش بیرون نکشید؛ اما اخمی سنگین کرد و پرسید:
    - چه فرقی؟
    فیلیکس به نقاشی گربه‌ای که بالای میز رونالد نصب شده بود، خیره شد و لبانش را در دهانش فرو برد، رونالد نفسی سنگین کشید. بعد از ۱۶ ساله سابقه کار نیاز نداشت تمام هوایش را به فیلیکس بدهد تا بتواند چهره‌اش را بخواند.
    فیلیکس ۴۵ ساله تنها زمانی اینکار را می‌کرد که عاملی برای اختلال در اعصابش داشته باشد و رونالد ناخواسته می‌دانست که این پرونده چقدر روی اعصاب و آسان است، مخصوصا برای فیلیکس کمال طلبی که هیچگاه از این پرونده‌ها خوشش نیامده بود. کمی منتظر ماند تا بلاخره فیلیکس راضی شد و لب به سخن گشود:
    - تارا مکنزی دختر خوشگل و محبوب و برعکس خواهرش رایا مکنزی به اصطلاح خرخون و جزو بچه‌های مورد تنفر مدرسه‌ست.
    رونالد به صندلی خالی کنار صندلی فیلیکس چشم دوخت و درحالی که دستان شکلاتیش را بر روی میزش می‌گذاشت، بار دیگر لبان نازکش را باز کرد:
    - توی مدرسه مورد آزار و اذیت نبود؟
    برای اولین بار در میان گزارشش فیلیکس لبخند به لب آورد و درحالی که یک تای ابروان پرپشت را بالا می‌انداخت گفت:
    - جالب همینجاست. دختره یه بار بخاطر ضرب و شتم دستگیر شده؛ ولی پلیس به دلیل احساس ناامنی و قصد مشهود شاکی از تجـ*ـاوز، آزادش کرده.
    رونالد از این موارد زیاد دیده بود و همینطور فیلیکس؛ از اینرو نمی‌دانست چه آنقدر فیلیکس محافظ کار را جذب کرده است!
    فیلیکس با چشمانی که برق دریا را در غروب آسمان فریاد می‌زدند، ادامه داد:
    - مردحدود ۱۲۴ کیلو وزن داشته و سعی کرده به زور تارا رو با خودش ببره، همون موقع خواهرش جلوی پنج شاهد، خواهر خودش و چهار تا متجاوز پوز همشون رو به خاک می‌ماله.
    رونالد ابرویی بالا انداخت، اگر پنج شاهد را نمی‌گفت امکان داشت فیلیکس را متهم به باور یک داستان هالیوودی بکند؛ اما حال تنها می‌توانست به سرعت به سوال بعدی بجهد.
    - دختره قبل از اینکه بیاد به استین کجا بوده؟
    فیلیکس سرش را پایین انداخت و توضیح داد:
    - چیزی نمی‌دونم. دختره هیچوقت از ده سال اول زندگیش حرفی نزده و خانواده‌شم برای اینکه ناراحت نشه چیزی نپرسیدن. پدرش فقط می‌دونه برادرش اون رو از یه منطقه جنگی آورده به اینجا!
    رونالد نفس عمیقی کشید و سپس با حرفش پایان جلسه را اعلام کرد:
    - خیلی خوب، می‌تونی بری، از دوستاش و خانواده‌اش بازجویی کن. یه حکم قضایی هم برای گشتن اتاقش و چک کردن موبایل و وسایل الکترونیکی دیگه‌ش بگیر. به احتمال زیاد گوشیش باید همراهش باشه سعی کن ردیابیش کنی. این پرونده رو توی چند روز ببند، اونقدر جدی نیست.
    فلیکس به طرف درب قهوه‌ای راه افتاد و با گفتن «بله رییس» از اتاق خارج شد. زمانی که به اتاق اصلی بازگشت، تصویر پلیس‌ها و کاراگاهانی که پشت کامپیوترهایشان کار می‌کردند به چشمان کشیده‌اش خوش آمد. دیگر تعداد زیادی پلیس در سالن ۶۰ متری نمانده بودند، بیشتر آن‌ها به خانه بازگشته بودند. پاسبانی که از کنار ورودی دفتر رد می‌شد بر شانه‌اش زد و گفت:
    - دیگه باید بری فیلیکس، داره دیر میشه.
    لبخندی محو بر لبانش اورد و گفت:
    - ممنونم الان میرم شان.
    شأن لبخندی نصفه و نیمه‌ای زد و او به طرف میز فلزیش به راه افتاد، لپ تابش را خاموش کرد، کتش را برداشت و از دفتر پلیس بیرون آمد و وارد زمینی زنده و نورانی شد. زمینی که سقف آبیش دیگر رنگین شده بود و لامپ بزرگ زردش، کم‌کم داشت می‌سوخت و پایین می‌رفت. دستی برای تاکسی تکان داد. باید به خانه بازمی‌گشت فردا کارهای زیادی داشت تا بتواند پرونده را سریعتر ببندد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    صبح روز بعد، فیلیکس درحالی که پیراهن کاربنی ساده اش را مرتب می‌کرد، خود را در جلوی دبیرستان وندل یافت. دبیرستانی با ساختمانی مدرن و نمایی که با ظرافت سنگ‌کاری شده بود. دانش آموزان از درب مدرسه وارد می‌شدند و می‌توانست از همان ورودی، ردیف کمدهای فلزی را ببیند که گویی درونشان دنیایی دیگر نهفته بود. دنیایی جدا از مدرسه. دنیایی که مخصوص هر دانش آموز بود. می‌خواست پایش را درون مدرسه بگذارد که صدای بلندی، صدایش زد:
    - کارآگاه وِین.
    به طرف صدا برگشت و با صورت زیبای تارا مکنزی روبه رو شد. برخلاف روز قبل، ارایشش ملیح‌تر بود و چشمان قرمز شده‌اش خبر از بی‌خوابی شب قبلش می‌داد. دخترک مو طلایی جلویش ایستاد و بی‌هیچ حرف دیگری، پرسید:
    - چیزی پیدا کردین؟
    در چشمان طلایی دخترک نوری کور کننده‌تر از خورشید به چشمانش می‌تابید و او هرچقدر هم که بی‌حوصله بود؛ اما متنفر بود تا ببیند خورشید امید چشمان دخترک خاموش می‌شود. با اینحال دیگر دردش کمتر شده بود. زمان، به راستی که زمان همه چیز را درست می‌کرد. به سختی لب زد:
    - متاسفم خانم مکنزی؛ ولی تا الان هیچ اطلاعاتی از خواهرتون به دستمون نرسیده.
    فروغ خورشید خاموش شد و در چشمان کشیده دخترک، ردی از سیاهی را به جا گذاشت. جانش رفته بود و او چه غضه‌ها نخورده بود بخاطر دو سالی که به آزارهای جانش پرداخته بود! عادت کرده به رایا و همیشه بودن‌هایش! رایای برای او مادری بود که عقده‌هایی از نفهمیده شدن را پاک کند و حالش را بهتر کند؛ و او چه ساده لوحانه باور کرده بود رایای هیچگاه نمی‌رود.
    آسمان آن روز صافِ صاف بود. گاهی آرزو می‌کرد، فیلم‌ها واقعی بودند تا باران بیاید. باران بیاید و هرچقدر دلت می‌خواهد گریه کنی، گریه کنی و گریه کنی و در آخر آسمان جور اشک‌هایت را بکشد. صدای فیلیکس مجبورش کرد بر لبان قرمزش لبخندی زوری بنشاند. سرش را بالا گرفت و خواست دهان باز کند که دستی از پشت بر روی کت کوتاه پشمیش نشست. فیلیکس و تارا هردو همزمان به عقب بازگشتند و با صورتی خندان و مویی طلایی‌تر از آفتاب مواجه شدند. تارا ناخواسته نامش را به زبان آورد:
    - آدرین!
    فیلیکس ابروان پرپشتش را درهم کشید و سرتاپای پسرک را از نظر گذراند. موهای آشفته و لباس های اشفته‌ترش بی‌شک او را نمونه کامل یک نوجوان در سن بلوغ کرده بود. آدرین لبخند بزرگی به لبان نازکش آورد و لب زد:
    - هی رفیق، کلاس تا چند دقیقه دیگه شروع میشه، می‌خوام امروز یه کلک خوب روی اون زک احمق اجرا کنم، تو که نمی‌خوای از دستش بدی می‌خوای؟
    تارا اخمی برایش کرد و روبه فیلیکس دست در جیب گفت:
    - این پسر عمومه، آدرین. آدرین، این کارآگاه پرونده رایاست، آقای وِین.
    آدرین سوتی زد و دندان‌هایش را نشان فیلیکس داد:
    - وِین، مثل بروس وِین توی بتمن؟ ببینم همکارات توی اداره بهت چی میگن؟ کارآگاه بتمن؟ کارآگاه بت؟ خوب کارآگاه بت چیزی از دخترهموی عزیزم پیدا کردین؟ امیدوارم که جنازه‌ی تیکه تیکه شده‌ش رو پیدا کردین، شاید اونطوری خوشگل‌تر باشه!
    اخم‌های فیلیکس بیشتر درهم رفت.‌ شبیه اسکلت خندان بر روی لباسش بدجنس و همانند پارگی‌های شلوارش عقده‌ای و مانند همه‌ی نوجوانان همسن و سالش روی اعصاب بود؛ اما جدا از تمسخرش حتی سعی هم نمی‌کرد خود را عوضی نشان ندهد!فیلیکس و آدرین لحظه‌ای در چشمان همدیگر نگاه کردند. هر کدام ابی‌هایشان را به رخ دیگری می‌کشیدند و تارای چشم طلایی زل زده بود به موهای مجعد آدرین و به حرف‌های خواهرش فکر می‌کرد. اگر در فکر نبود، ان لحظه‌ دعوایی حسابی با پسرعموی عزیز دردانه‌اش به پا می‌کرد؛ اما هواسش پرت‌تر از آن بود که متوجه تمسخرهای همیشگی آدرین باشد.
    وقتی آدرین حرف از کلک دیگری زده بود، در هوای خواهری رفته بود که چندان اهل حرف زدن نبود؛ اما گاهی چیزهایی می‌گفت که تارا هیچگاه به آن‌ها عمل نمی‌کرد؛ اما ناخواسته در آخرین اتاق مغزش زخیره می‌شدند. صدای رایا همانند صدایی ضبط شده در مغزش پلی شد:
    - تارا قانون این دنیا خیلی عجیبه! اگه تو توی میدون جنگ آدم بکشی تبدیل به قهرمان میشی؛ ولی اگه توی خیابون آدم بکشی، تبدیل میشی به یه قاتل! اگه با اسلحه زخمی کنی، میشی جانی؛ ولی اگه با رفتار سلاخی کنی؛ میشی باحال! تارا پلیس فقط قاتلایی رو دستگیر می‌کنه که با اسلحه آدم میکشن؛ اما این دنیا قاتلایی رو نابود می‌کنه که به اسم شوخی و باحال بودن آدم کشتن و باور کن تارا، دنیا هیچوقت یکدفعه مجازات نمیکنه؛ زجر میده و مجازات می‌کنه. حالا بهم بگو تارا، برای سلاخی بقیه اماده‌ای؟
    - هان؟
    تارا لحظه‌ای پلک زد و با صورت‌های متعجب کارآگاه و پسر عمویش مواجه شد. یک تای ابروان مرتب آدرین بالا رفته بود؛ اما کارآگاه با چشمانی گشاد شده نگاهش می‌کرد. لحظه‌ای طول کشید تا بفهمد نقل قول از رایا را بلند انجام داده است. به سرعت دست‌هایش را در هوا تکان داد. رایا را عاشقانه دوست داشت؛ اما آخرین چیزی که می‌خواست تبدیل شدن به یک آدم ضایع همانند رایا بود. هیستریک لبخند زد و درحالی که عرق بر روی صورت بیضویش را پاک می‌کرد، توضیح داد:
    - رایا یه بار این رو گفته بود، داشتم بهش فکر می‌کرد...خب، توی این چند روز خیلی چیزا هستن که من رو یاد رایا میندازن.
    حرفش تمام نشده بود که زنگ مدرسه نجاتش داد. به سرعت با کارآگاه خداحافظی کرد و با کوله طلایی رنگش گشرپع به دویدن به سمت مدرسه کرد. فیلیکس به دنبالش به راه افتاد و متوجه نشد که چشمان نوجوانی با موهای طلایی، کمی فراتر از یک بچه شیطان رفته بودند. در آن لحظه، فیلیکس کارآگاه متوجه نشد که چشمان آدرین خود شیطان بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    زمانی که پشت سر تارای لرزان وارد سالن اصلی مدرسه شد، اولین چیزی که به چشمان آبیش خوش آمد گفت، قامت بلند و صورت مرد میانسال سالن بود. از کت و شلوار قهوه‌ایش می‌بارید که مدیر مدرسه است. مدیر هم زمانی که چشمش به مرد مو خرمایی افتاد، می‌دانست او کارآگاه وِین است. مدیر مدرسه لبانش را از هم گشود تا لپ‌های گوشتیش را بالا ببرند و با قدم‌هایی استوار بر روی کاشی‌های خاکستر نشام، به طرف فیلیکس به راه افتاد و محکم دست کارآگاه را در دستان بزرگ خود فشرد.
    فیلیکس از تماس ناگهانی کمی به خود لرزید و لبخندی نه چندان واقعی بر صورتش نشاند. مدیر ونزلی دستانش را محکم بر روی دست او فشرد و لبان گوشتیش را گشود:
    - کارآگاه وین، درست میگم؟ از دیدنتون خیلی خوشحالم. خواهش میکنم دنبال من بیاین.
    چند دانش آموز سر هایشان را از کمدهای سیاه بیرون آورده بودند و به آن‌ها نگاه می‌کردند و فیلیکس خوب می‌دانست در دبیرستان شایعات چقدر خوب پخش می‌شوند.
    ونزلی او را مستقیما به دفتر کارش که در آخر سالن ورودی قرار داشت، برد؛ اما چیزی که توجه فیلیکس را جلب کرد، عجله مدیر بود، آن هم زمانی که طبقه اول تنها متشکل از سالنی با کاشی‌های خاکستری و کمدهای فلزی سیاه بود. به محض رسیدن به دفتر ونزلی، مدیر درشت هیکل او را از درب چوبی به درون اتاق ها داد و او خود را در دفتری یافت که هارمونی زیبایی با سالن مرده ایجاد کرده بود. ونزلی به سرعت درب قهوه‌ای را پشت سرش بست و با لبخندی لبانش را تکان داد:
    - خواهش می‌کنم روی اون صندلی کنار میز من بنشیند. حرفم رو باور کنید چرم بسیار نرمی داره.
    فیلیکس تایید از ابروان پرپشت را بالا انداخت و درحالی که دستی به پوست برنزه اش می‌کشید، با لحنی طعنه دار حرف زد:
    - برام عجیبه که چرا برای یه دبیرستان از سیر رنگ‌های سیاه استفاده کردین! حتی دیوارا هم خاکستری روشن رنگ شدن.
    مدیر ونزلی ابروان نازکش را درهم گره کرد و پشت میز فلزیش نشست. آخرین چیزی که می‌خواست دخالت یک پلیس احمق در کارهایش بود؛ اما از آن مهم‌تر حال اعتبار مدرسه‌ای بود که یک دختر در جلوی چشمان معلمان گم شده بود! بنابراین دستانش سفیدش را درهم گره کرد تا شاید پایین بیاید میزان خشمش و چقدر زیبا بازی می‌کرد بازیگری که فکر می‌کرد فیلیکس کارآگاه تنها یک تماشاچی ساده است. صورت بیضوی مدیر به خنده باز شد و صدایش رسا به گوش‌های فیلیکس رسید:
    - رنگ‌های سرد اونا رو جدی تر می‌کنه.
    فیلیکس سری به نشانه تایید تکان داد و بر روی مبل راحتی سیاه رنگ نشست. اتاق ۱۲ متری ونزلی به جز مبل سیاه راحتی و میز فلزیش خالی از هر وسیله‌ای بود و چه زیبا بود زمانی که می‌دید مضمون خودش در اتاق بازجویی قرار می‌گیرد. فیلیکس دست در موهای خرکاییش برد و شروع کرد:
    - راجب رایا مکنزی بهم بگین. چه نوع دختری بود؟ از اون روزی که گم شد بگین؛ حتی کوچیک‌ترین جزئیات رو جا نندازین.
    ونزلی دستی به ریش کوتاهش کشید و فنجان قهوه شیرینش را در اقیانوس چشمان فیلیکس ریخت.
    - رایا یکی از بهترین دانش آموزانی مدرسه بود. سال پیش توی المپیاد ریاضی مقام اورد، به غیر از اون بچه با ادب و فعالی بود.
    فیلیکس میان حرفش پرید:
    - با معلما صمیمی بود؟
    ونزلی از بی‌ادبی کارآگاه اخم درهم کشید و با اینحال لبان هجیمش دوباره به سخن وا شدند:
    - نه؛ خیلی ساکت بود. نه با دانش آموزا و نه با معلما صمیمی نبود.با ادب بود؛ ولی رفتار سردی داشت. کم پیش می‌اومد بخنده.
    فیلیکس به سرعت تمام گفته‌های مدیر را در دفترچه نارنجیش یادداشت می‌کرد و گاهی برای مدیر ۵۰ ساله سر تکان می‌داد. فیلیکس با اخم سنگینی پرسید:
    - خواهرش چطور؟ با خواهرش مشکلی نداشت؟ یا با دوستای اون؟
    ونزلی دستی از کلافگی در جنگل سیاه موهایش فرو کرد و سر تکان داد:
    - دوستای تارا می‌دونستن تارا چقدر اون رو دوست داره! رفتار رایا هم موقع صحبت با تارا دوستانه می‌شد؛ ولی...
    فیلیکس چشم از دفتر نارنجی برداشت و به مدیر ابرو درهم کشیده، نگاه دوخت:
    - ولی؟
    ونزلی چندباری لبانش را باز و بسته کرد تا از حرفی که می‌خواهد بزند، مطمئن شود و بلاخره گفت:
    - یادم میاد یه هفته پیش، رایا با آدرین دعوا افتاده بود. دعواشون چندان بزرگ نبود؛ ولی هیچکدوم نگفتن چرا دعوا می‌کردن. نمی‌دونم آدرین چی بهش گفته که باعث شده رایای بی‌تفاوت اونطور عصبانی بشه.
    فیلیکس به پشتی مبل تکیه زد و درحالی که چشم به تابلو نقاشی پشت سر ونزلی نگاه می‌کرد، لب زد:
    - دانش آموزا چیزی نشنیدن؟
    ونزلی شانه‌های بزرگش را بالا انداخت و یا گنـد که ناشی از تمرکز زیادی بود، گفت:
    - توی اتاق وسایل ورزش دعوا می‌کردن، چند نفری که پشت در اتاق بودن، شنیدن که هر دوتاشون یه اسم رو بارها تکرار کردن، صداشون ناواضح بود؛ وای اون اسم رو شنیدن.
    فیلیکس ناخواسته خودکار را در مشتش فشار می‌داد و زمانی که مدیر از اسمی که شنیده بود، مطمئن شد، لب باز کرد:
    - اونا یه چیزی راجب فیلیکس... فیلیکس اتوماتا* میگفتن.
    __________
    اتوماتا(Automata) به معنای اتومات و یا خودکار استفاده میشه، اینجا به عنوان لقب به کار بـرده شده.
     

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    فیلیکس با مدیر مدرسه خداحافظی سریعی کرد و خود را به خیابان اصلی رساند. گوشی مبایلش را از جیب شلوار خاکی رنگش بیرون اورد و به سرعت شماره گروهبان جِی را گرفت. به ثانیه‌ای نکشید که جی گوشی را برداشت و با صدای جیغ مانندش پرسید:
    - کاراگاه وین، چه کاری می‌تونم براتون انجام بدم؟
    فیلیکس بی‌آنکه ذره‌ای به اداب معمولی اهمیتی دهد، دستور داد:
    - جی برام سوابق فیلیکس اتوماتا رو پیدا کن. سریع هم برای ادرین مکنزی حکم بگیر. باید باهاش حرف بزنم.
    قدم‌هایش در پیاده‌روی خاکستری فیادلفیا بلعیده می‌شد و شهر و اسمان خاکستریش پشت کاراگاه مو گندمی راه می‌رفت و فیلیکس وِین اصلا متوجه چشم‌های آبیی نبود که فاتحانه به نرده‌های زنگ زده تکیه زده بود و همانند عقابی که در اسمان خاکستری به دنبال خرگوشش بود به او می نگریست. موهای بلوندش در آغـ*ـوش هوا جولان می‌دادند و او گویی اصلا متوجه دنیای اطرافش نبود‌ زمانی که فیلیکس کوچه مدرسه را دور زد و از دیدرسش دور شد، سر بالا برد و رو به اسمان زمزمه کرد:
    - هنوز برای شروع کردن زوده، هیچ اطلاعاتی نداره.
    ایزوگام‌های سیاه پشت بام فکر می‌کردند حال دیگر پسر سیاه پوش می‌رود؛ اما آدرین دستی به تی شرت اسکلتیش کشید و به طرف درب زنگ زده بازگشت. خوبی باحال بودن در مدرسه این بود که دیگر دانش اموزان برای جلب توجه و اثبات خود به دیگران هرکاری می‌کردند. اگر از او می‌پرسیدند مدرسه جنگلی بود ‌که شیر و یا موشش را خودت تایین می‌کردند‌ و او در این مدرسه شیری بود که فعلا باید با یک موش سر و کله می‌زد. همان لحظه درب فلزی زنگ زده، با صدای بلندی باز شد و چهره نه چندان مهربان زک پرنل در چهترچوب ان نمایان شد. یه خود زحمت نداد دست از روی نرده‌ها بردارد، البته چهره برافروخته و ابروان گره کرده زک هم نشان نمی‌داد انتظار یک بغـ*ـل گرم را داشته باشد. ادریان دستی به گردنبند صلیبش کشید و با صدای بلندی گفت:
    - زک! حالم بد بود، با دیدن تو بدتر شد!
    گویی از دماغ زک اتش بیرون می‌آمد، موهای قهوه‌ایش در هوا اشفته بود و از چشمان به خون گرفته‌اش مشخص بود که همانند فیلیکس وین چندان هم پخمه نبود‌. زک محکم یقه لباسش را گرفت و در صورت ارامش غرید:
    - آدرین حرف بزن، تو می دونی رایا کجاست مگه نه؟
    آدرین لبخند معصومانه‌ای جعل کرد و به سند صورتش زد.
    - من؟ چرا من باید بدونم چه بلایی سر اون دوست تو اومده؟
    پلک چپ زک پرید و بلافاصله مشت بالا اورد و در صورت سفیدش کوفت. صورت آدرین به یک طرف خم شد؛ اما لبخندش هنوز بر لبان صورتیش برجا بود. زک از همان اول دوست و رفیق رایا بود. از همان اول که رایا را شناخته بود، قلبش را دیده بود، دوستش شده بود و حال رایا همانند رویایی ناپدید شده بود و ادرین مکنزی چیزی بیشتر می‌دانست‌. مدرکی نداشت، دلیلی نداشت؛ اما می‌دانست دارد، باید می‌داشت، آدرین و رایا همیشه عجیب بودند و او در اعماق وجودش ارزو می‌کرد، کاش ادرین واقعا چیزی بداند‌‌. آدرین در پس مردمک چشمان پسر عجزی را که فریاد می‌زد، را دید. او عاجزانه التماس می‌کرد برای اطلاعاتی از رایای مو سیاهش و شاید چیزی که لبخند را از لبانش برد، پسر بچه‌ی مو طلایی در ان چشمان بود که عاجزانه به ذهنش حمله کرده بود‌‌. به راحتی زک را هول داد و خود را ازاد کرد. زک جا خورده، بر روی ایزوگام سیاه افتاد و آدرین با پلکی دوباره تبدیل به همان هیولای مدرسه شد. به ارامی در حلوی پسر زانو زد و با لحنی که چندان پرسشی نبود، پرسید:
    - چرا من باید بدونم رایا کجاست هان؟ من و اون عوضی هیچوقت از هم خوشمون نمی‌اومد. تو هم این رو خوب می‌دونی، پس یه دلیل بیار که پن باید بدونم الان اون اشغال کجاست.
    چه گفته بود؟ آشغال او بود نه رایا! آشغال او بود که به راحتی دانش اموزانی همانند او را دست می‌انداخت. آشغال او بود که همانند شاه زندگی می‌کرد و فکر می‌کرد ان‌ها خدمتکارانی در درگاهش هستند. دست‌هایش ناخواسته مشت شدند و مشتش به طرف صورت گرد پسر هجوم بردند؛ اما اینبار آدرین مشتش را متوقف کرد و مطمئن شد که مشت قبلی او را جبران کند. زک با لبی زخمی دوباره نقش بر زمین شد و اینبار لبان قلوه‌ایش را بر هم زد و با صدای بمش هرچه را که می‌دانست به زبان آورد:
    - پارسال رایا انقدر بد مریض شده بود که حتی نمی‌تونست از تخت بلند بشه؛ بعد تو پیدات شد و با رایا تنها حرف زدی، دقیقا چند روز بعد اون ماجرا رایا خوب شد‌. چرا هان؟ چرا آدرین؟ بگو ببینم چرا بعد از چند روز که پسری که اتفاقا پدرش داروساز نابغه‌ست رایا باید خوب بشه هان؟
     

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    سلام به کسانی که میتنت رو دنبال می‌کنن، بخاطر تاخیر پارت‌ها عذرخواهی می‌کنم، میتنت یه ایده ناب داره که به هیچ وجه نمی‌خوام خرابش کنم و برای هر پست با یه معادله پیچیده رو به رو میشم، بهتون قول میدم از خوندن این رمان پشیمون نمیشید.
    ______________

    دیگر داشت زیاد حرف میزد، احساس می‌کرد حال است که سرش از حرف‌های پسر منفجر شود، یک کرم کوچک چقدر می‌توانست دردسر درست کند. از چشمانی که پلک‌هایشان می‌پریدند و دستانی که به وضوح برایش نمایش به راه انداخته بودند، مشخص بود که زک، دوست صمیمی دختر عموی نازنینش، می‌خواست خود را چیزی بیش از کرمی خاکی نمایش دهد. از این ماسک‌ها حالش بهم می‌خورد. آدم‌ها باید خودشان باشند، اگر کرم هستند، کرم بمانند، اگر شیر هستند، شیر بمانند و اگر می‌خواهند تغییر کنند، تغییر کنند، متنفر بود از جامعه‌ای ماسک می.زدند و وانمود به تغییر می‌کردند. احساس می‌کرد الان است که چشم‌هایش از کاسه هایشان بیرون بیایند. سرش هیستریک به چپ مایل شد و زک دید که برای لحظه‌ای مردمکش سفید شد. پسرک وحشت زده، بر بام عقب رفت؛ ضربان قلب پسرک در گوش‌های آدرین زنگ زد و صدای نفس‌های نصفه و نیمه اش بر اعصابش خط انداخت. قصد نداشت بگذارد الان برود، باید تقاص زیادی دانستنی را پس می‌داد. به آرامی روبه رویش زانو زد و زبانش را بر لبان قلوه‌ایش کشید.
    - خوب گوش کن زک... فامیلیت هرچی که بود برام اهمیتی نداره، چیزی که واقعا بین من و رایا بود، به تو مربوط نیست، تو فقط چیزی رو می‌دونی که دیدی، تو دیدی که ما با هم دعوا می‌کردیم، تو شنیدی که ما اسم فیلیکس اتوماتا رو اوردیم؛ اما هیچ چیز دیگه ای نشنیدی، فهمیدی مگه نه؟
    چشمان سیاه زک دیدند که چشمانش شدند رنگ چشمان گرگ‌ها، آن گوی‌های سیاه دیدند که مردمک سیاه چشمانش سپید شدند و آنگاه بود که ذهنش لحظه‌ای خالی شد، لحظه‌ای نه اسمان بود، نه زمین و نه آدرین و یا رایایی، تنها و تنها سیاهی بود، گویی همه چیز لحظه‌ای ناپدید شد و زمانی که دوباره توانست ببیند، آدرین مکنزی جلویش بر نرده‌های طوسی رنگ تکیه داده بود و با ان لبخند موذیانه‌اش به صورت کشیده‌اش نگاه می‌کرد، چشمانش خمـار خواب بودند و ذهنش خالیِ خالی، پلک‌هایش را بر چشمان ریزش کشید و سعی کرد به یاد بیاورد چگونه به پشت بام مدرسه رسیده بود، کمی طول کشید تا ذهن گیجش از خواب بیدار شود، چشمانش بلاخره به اندازه واقعی خودشان بازگشتند و صورتش با فهمیدن اینکه در چه شرایطی قرار دارد، شروع به گُر گرفتن کرد. به سرعت از جایش بلند شد و شروع به تمیز کردن خاک از شلوار طوسیش شد. آدرین اما دست در جیب جین سیاه کرد و با تمسخر گفت:
    - جات همونجاست پسر جون، سعی نکن آثارش رو پاک کنی، تاثیری نداره، به هرحال هیچ بازنده‌ای نمی‌تونه با پاک کردن خاک از لباساش بازنده بودنش رو پاک کنه.
    زک حتی نمی‌دانست آنجا چه می‌کند؛ اما یک چیز را خوب می‌دانست و آن این بود که آدرین مکنزی یک عوضی واقعی بود. دستانش بار دیگر شروع به لرزیدن و چشمان سیاهش شروع به اشک‌آگین شدن کردند. با لکنت شروع به سخن گفتن کرد:
    - تو...توی اشغال نیاز... نیاز نیست به من بگی کجا باید باشم و کجا نباید باشم.
    آدرین دستی به صورت سفید و گردش کشید، سپس با پوزخندی بر لبان سرخش گفت:
    - باشه بازنده، فقط بگم که در اونجاست، راستی هواست باشه به دوستام بر نخوری، می‌دونی که، بدون رایا تو هیچی نیستی.
    صورت کشیده پسرک شروع به سوختن کرد و اینبار هر دو خوب می‌دانستند نه از خجالت بلکه از خشم است، خشم درستی، خشم حقیقت، خشم حقیقتی که بود و زک نمی‌خواست قبولش کند، نمی‌خواست قبول کند که پایین‌تر از رایاست، نمی‌خواست و آدرین خوب می‌دانست که حسادت پسرک به دوستش چه اندازه او را می‌سوزاند و همیشه مطمئن می‌شد لـ*ـذت دیدن سوختن او را از دست ندهد. زک اما در مقابلش احساس می‌کرد در آتشی قرار گرفته است که بدنش در آن می‌سوزد و خاکستر می‌شود. سرش شروع به درد گرفتن؛ اما نه جرئت فریاد و دعوا داشت و نه نیرویش را. بدترین زخم دنیا حقیقت بود، حقیقت بود که بی‌رایای مو سیاهش هیچ نبود، حقیقت بود که اگر آدرین مکنزی و دوستانش کاری به کارش نداشتند تنها و تنها از ترس رایای در زور بود. حقیقت همین بود و زک با اینحال قصد قبول کردنش را نداشت. نمی‌خواست قبول کند که او از رایا ضعیف تر است؛ اما حقیقت همین بود و چقدر حقیقت درد می‌کرد. به سرعت بازگشت و در زیر آسمان خاکستری محکم درب فلزی را کوبید و به ساختمان مدرسه بازگشت، زمانی که درب بسته شد، صدای زنگ پایان نهار هم خورد و آدرین چشمان کشیده‌اش را باری در حدقه چرخاند، سپس دست در جیب کرد و موبایلش را بیرون آورد. به سرعت شماره‌ای را گرفت و زمانی که طرفش گوشی را برداشت بی‌لحظه‌ای درنگ گفت:
    - پسره خیلی می‌دونست از شرش خلاص شدم. بهش بگو کارش رو شروع کنه؛ ولی خوب گوش کن ولدیمور، اگه تا قبل از اینکه کارش تموم بشه رایا مکنزی برگرده، خودم همتون رو تیکه تیکه می‌کنم. رایا مکنزی فقط در صورتی می‌تونه برگرده که کار من تموم شده باشه.
    ولدیمور با آن صدای کلفتش محکم گفت:
    - بله رییس. بهش میگم کارش رو شروع کنه.
    - خوبه. اطلاعات تماسک رو هم پاک کن، زود باید برم اداره پلیس.
    ولدیمور بار دیگر بله رییس را بر زبانش جاری کرد و بلافاصله صدای بوق قطع تماس در گوش‌های پسرک شانزده ساله پیچید. ۱۰ سال رنج کوه شده بود و حال همانند شیطانی سیاه درحال آزاد شدن بود و آدرین خوب می‌دانست جشنی از خون در راه است.
     

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    در ان سوی شهر؛ اما کاراگاه چشم ابی، ابروان پرپشتش را درهم کشیده بود و با دقت به کلام مخاطب پشت موبایلش گوش می‌داد.
    - فیلیکس اتوماتا، لقب یه مرد به اسم‌ ونزلی برگینزه، بخاطر علاقه و نبوغش برای ساخت، بهش لقب فیلیکس اتوماتا رو دادن، تا اونجایی مدارک میگن توی ایالت نوادا همراه با همسرش زندگی می‌کنه، تو همون ایالت چندین مدرسه و یتیم خونه تاسیس کرده، متاسفانه قربان، هیچ ارتباطی نتونستم بین اون یا‌ ادرین مکنزی پیدا کنم، حتی کوچک‌ترین ارتباطی هم با جین مکنزی، نداره؛ در رابـ ـطه با دعوای آدرین و رایا هم هنوز اطلاعاتی ندارم؛ ولی تونستم حکم آدرین مکنزی رو از دادگاه بگیرم.
    شأن دستی در موهای سیاهش کرد و با حرص لب زد:
    - سخت! خیلی سخت!
    فیلیکس دستش را بند فرمان ماشین کرد و با اخمی که حال پیشانی بلندش را چین انداخته بود، لب زد:
    - با پدر رایا مکنزی برای گشتن اتاق دخترش هماهنگ کردی؟
    شان چشمان درشتش را در حدقه چرخاند و درحالی که با دهانش ادای کارآگاه ۴۵ ساله را درمی‌آورد، پاسخ داد:
    - هماهنگ شده قربان! آقای مکنزی گفتن هر کمکی که از دستشون بر بیاد انجام میدن.
    فیلیکس بی خداحافظی گوشی را قطع کرد و این شان بود که در پشت تلفن از خشم سوخت و خاکستر بود، دنیا همین بود، آدم‌هایش که کمی قدرت می‌گرفتند، در خیال خود پادشاه می‌شدند و حکم می‌رانند و کی بود که شاهان خودساخته توسط بردگان خود نابود شوند. فیلیکس وِین ماشین خود را به سمت خانه‌ی مکنزی‌ها کج کرد و سعی کرد چیزهایی را که بدست بیاورد در کنار هم بچیند؛ اما فکرش به هیچ عنوان متمرکز نبود، صورت لاغر شده‌اش و گودی‌های سیاه زیر چشمانش نشان از نشستن زیاد ماسک بر صورتش بودو ماسکی که هر روز از پنج عصر بر صورت میزد و وارد خانه‌اش می‌شد. ماسکی که تابحال او و همسرش را حفظ کرده بود؛ اما دگر نمی‌دانست تا کی می‌تواند تحمل کند، مرگ فردریک، ماسک را بر صورتش نهاده بود و منهتن همیشه پر هیولا هنوز نتوانسته ان را بردارد. در جلوی خانه‌ی دو طبقه مکنزی‌ها ایستاد و به نمای چوبین و نارنجی خانه نگاه دوخت. همانند تمام خانه‌های آن خیابان، خانه‌ای با سقفی شیب‌دار و نمایی متشکل از ستون‌ها و آجرهای نارنجی و قهوه‌ای رنگ، از باغچه کوچک جلوی درب رد شد و دست خود را بر روی زنگ فشرد. طولی نکشید که جسم کوچکی بعد از چند ثانیه درب را گشود و فیلیکس دخترک چهارساله‌ای را دید که بر نوک پا ایستاده و درب را باز کرده بود. فیلیکس چند لحظه بی‌حرکت همانجا ایستاد تا اینکه دخترک دستگیره طلایی را رها کرد و با پیژامه پوکمونش در جلویش ایستاد. چشمانش قرمز بود و صورتش از گچ سفیدتر، دخترک با صدایی شکسته گفت:
    - شما خواهرم رو پیدا کردین؟
    فیلیکس نفسش را کلافه بیرون داد و با لحنی نه چندان دوستانه لبان قلوه‌ایش را برهنه زد:
    - هنوز پیداش نکردم؛ اما اینکار رو می‌کنم.
    قبل از اینکه بتواند به دخترک بپرسد پدرش کجاست، جان مکنزی در درگاه پدیدار شد و با صدای بلند گفت:
    - ماریا عزیزم، زود باش برو توی اتاقت بازی کن، کارآگاه وین اینجاست تا کمکمون کنه رایا رو پیدا کنیم.
    ماریا با چشمان طلاییش به مرد بلند قامت نگاه دوخت و اولین چیزی که از ذهن فیلیکس رد شد، چشمان رایا و صورت تارا بود. پوست برنزه و چشمان طلایی رنگش خبر از زیبایی به سان تارا و چشمانی که خشمگین در لوٕلوهای او خیره می‌شدند خبر از خشم چشمان رایا می‌دادند. ماریا بی‌کلام به طرف پله‌های کنار درگاه رفت و به سرعت در بالای پله‌ها ناپدید شد. با رفتن دخترک چهار ساله، جان مکنزی از درگاه کنار رفت و کارآگاه برای اولین‌بار شکسته شدن مرد ۵۰ ساله را متوجه شد. موهایش گویی بیشتر ریخته بودند و در زیر چشمانش سیاهی و چروک خبر از بی‌خوابی های شبانه می‌داد، بی‌خوابی‌هایی که فیلیکس خوب با آن آشنا بود، بی‌خوابی امید! پا درون خانه گذاشت که جان مکنزی با لبخندی شکسته، دعوتش کرد:
    - چایی یا قهوه کاراگاه؟
    فیلیکس بار دیگر آهی کشید و اینبار با حوصله بیشتری جواب داد:
    - هیچکدوم آقای مکنزی، می‌خوام زودتر کارم رو تموم کنم، گشتن اتاق رایا جزو وظایف من نیست؛ اما بخاطر کم بودن بیش از حد اطلاعات تصمیم گرفتم خودم چندتا چیز رو چک کنم.
    دلش می‌خواست فشار وکیل‌شان را هم اضافه کند؛ اما حتی او هم آنقدر بی‌رحم نبود. جان که حال در پشت جزیره سیاه ایستاده بود و قهوه را در ماگی قهوه‌ای میرسخت گفت:
    - بله حتما، الان میام، لطفا چند لحظه بنشینید.
    فیلیکس خود را بر روی مبل تک نفره انداخت و بی‌هدف گفت:
    - دکور قهوه‌ای و نارنجی چندان محبوب نیست.
    با اینکه هر دو می‌دانستند حرفش تنها برای نابودی حکومت سکوت است؛ اما جان مکنزی همانند غرق شده‌ای در خاطرات گفت:
    - این خونه ۱۰۰ متر زیر بنا داره؛ اما رایا و تارا اصرار داشتن یه دکور خوب خونه رو بزرگتر نشون میده. برای همین هم رنگ‌بندی نارنجی و قهوه‌ای رو انتخاب کردن، وسیله‌های زیادی هم نگرفتن. تو این طبقه یه تلوزیون و پنج تا مبل گذاشته بودیم، قرار بود غذاها رو روی جزیره بخوریم؛ ولی نتونستیم و مجبور شدیم دوباره برای خرید میز غذاخوری بریم بیرون‌. رایا و تارا خیلی سخت این میز کنده کاری شده رو پیدا کردن‌.
     

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    فیلیکس وِین نامحسوس چشمانش را در حدقه‌شان چرخاند، لبان قلوه‌ایش پوسته پوسته شده بودند و او ناراحتیش از فرو رفتن مرد ۵۰ ساله در اقیانوس خاطراتش را با کندن ان‌ها تخلیه می‌کرد. مبل آبنوسی رنگ بر روی اعصابش بیشتر خط می‌انداخت، ابنوسی، رنگی که او روزی عاشقش بود و حال از آن متنفر شده بود، واقعا چه خانه‌ی مضخرفی بود، خانه‌ای با کلاس‌های آبنوسی و میز نارنجی! کم‌کم پاهایش هم برای تخلیه کلافگیش شروع به تکان خوردن کردند و ناخواسته به میز گرد نارنجیش روبه رویش برخورد کردند. با صدای تقی که کفش سیاه فیلیکس با میز ایجاد کرد، جان مکنزی تکان محسوسی خورد و با دستپاچگی ماگ قوه را برداشت و به سمت پله‌ها شروع به حرکت کردن کرد.
    - از این طرف، اتاق رایا اولین اتاق دیوار چپه.
    فیلیکس با رضایت پشت سرش از پله‌های ابنوسیش بالا رفت و لحظه‌ای بعد خود را در حصار دو دیوار نارنجی یافت. جان مکنزی با صورتی سرخ شده اشاره کرد به تنها اتاق در سمت چپ و توضیح داد:
    - این طبقه مخصوص اتاق‌هاست برای همین هم هال و یا پذیرایی نداره، فقط یه راهروی باریکه که اتاق‌ها رو در بر می‌گیره، اتاق اول سمت چپ برای رایا و اتاق اول سمت راست برای تاراست، اتاق دوم سمت چپ هم برای من و ماریاست.
    فیلیکس به زحمت لبخندی میان ته ریش هایش جا داد و گفت:
    - نیازی نیست اینها رو بدونم آقای مکنزی.
    البته که یک کارآگاه باید به هر چیزی توجه نشان می‌داد؛ اما مسلما معماری یک خانه جزوی از آن‌ها نبود، جان با این حال اخمی آرام به حرف تو کرد و درحالی که درب آبنوسی را می‌گشود گفت:
    - بله لطفا بیاین تو.
    فیلیکس دستش را در جیب کتش فرو برد و سپس وارد اتاق شد. اتاق رایا مکنزی همانند خودش و رفتارش شبیه اتاق‌های دهه ۹۰ بود. یک اتاق ساده که تنها وسایلش یک میز و کتابخانه بودند، دخترک حتی یک کمد برای لباس هایش هم نداشت، این موضوع کارآگاه را کنجکاو کرد، تایی از ابروانش را بالا برد و صدای بمش از گلویش خارج شد:
    - رایا کمد لباس نداشت؟
    اینبار جان مکنزی، که هنوز در درگاه ایستاده بود، خلاصه جواب داد:
    - تارا و رایا اصرار داشتن یه کمد بگیریم برای استفاده همگی.
    فیلیکس سری تکان داد که کمی از تارهای مواج موهایش را بر روی پیشانی بلندش ریخت.
    - این کمد کجاست؟
    جان مکنزی دستی که سیبیل پرفسوریش کشید و گفت:
    - زیرشیروونی. با اینکه کمد بزرگیه؛ ولی قیمتش خیلی کمتر از چهارتا کمد بود.
    فیلیکس اینبار تنها سرش را تکان داد و روبه مرد درخواست کرد:
    - امکان داره طبقه پایین منتظرم بمونین؟ می‌خوام اینجا رو بگردم، از تلفن همراه رایا چیزی پیدا نکردیم؛ لب تابش اینجاست؟
    جان لبخندی کوچکی به لبان نازکش آورد و اشاره به لب تاب طوسی رنگی بر روی میز ابنوسیش دخترش کرد و گفت:
    - من پایین منتظر می‌مونم.
    گفت و در پله‌ها ناپدید شد و یک فیلیکس ماند و اتاقی دوازده متری که هیچ نداشت و در حین حال گویی همه چیز داشت. درک نمی‌کرد، حتی او هم در میانه‌ی ۴۰ سالگیش از رایا مکنزی پانزده ساله وسایل بیشتری داشت؛ اما گویی دخترک مو سیاه تنها به کتاب و لب‌تابش علاقه نشان می‌داد. به آرامی بر روی پارکت لبنوسی شروع به حرکت کرد، اول به سمت میز دخترک رفت و بر روی پارچه قرمز صندلی نشست. لب تاب را باز کرد و با چیزی دور از انتظارش روبه رو شد، لب تابش کاملا باز و بی‌رمز بود، گویی برای رایا اهمیتی نداشت چه کسی لب تابش را چک می‌کند، بر صفحه اسکرین لب تاب عکسی از سه خواهر دیده می‌شد، دخترکی زیبا و مو قهوه‌ای با لبخندی زیباتر از آفتابی که در پشت ان‌ها، در کرانه‌ی دریا غروب می‌کرد، از گردن خواهرش آویزان شده بود و در سمت راست دخترک مو سیاه وسطی، دخترک ۴ ساله‌ای کوچک دیده می‌شد که با خوشحالی دستان کوچکش را برهم میزد و آن دخترک وسط بود که لبخندی ملیح بر لبانش پوشیده بود و به دوربین خیره شده بود. عکس رایا مکنزی را قبلا دیده بود؛ اما گویی این عکس جدیدتر بود، زیرا موهای دخترک کوتاه شده بود و در اطلاعات پرونده‌اش هم به موهای کوتاه و لختش اشاره شده بود. دوربین گوشیش را باز کرد و بر روی صورت قلبی دخترک زوم کرد، عکس را گرفت و سپس دوباره گوشی را در جیب کتش انداخت. به هیستوری سرچ دخترک سری زد؛ اما دخترک در یک ماه گذشته هیچ چیز به جز عوامل درسی و یک چت روم سرچ نکرده بود. دلش را به دریا زد و بر روی لینک چت روم کلیک کرد، بلافاصله بر روی صفحه پیام عجیبی ظاهر شد، به آرامی پیام را زمزمه کرد:
    - چت روم «جهنم» طی درخواست «جوکر» بسته شده است.

    بار دیگر سامسونگ سیاهش را از جیبش بیرون آورد و از اسکرین عکس گرفت، شاید اصلا به دردش نمی‌خورد؛ اما نمی‌دانست چرا احساس می‌کرد این اسم چت روم را قبلا جایی دیده بود، ناگهان زمان ایستاد و فیلیکس وِین در جای خود مرد و دوباره زنده شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا