رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه نسل دوم زامبی‌ها | ماهان کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _MAHAN_
  • بازدیدها 265
  • پاسخ ها 3
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_MAHAN_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/17
ارسالی ها
239
امتیاز واکنش
874
امتیاز
325
نام رمان کوتاه: نسل دوم زامبی‌ها
ژانر: تخیلی
نام نویسنده: ماهان کاربرانجمن نگاه دانلود
خلاصه: صد سال از آن روزی که ویروس همه گیر شد و کودکانی تازه شکل گرفتند می‌گذرد. بعد از اینکه اولین کودکان توسط یک انسان آموزش داده و بزرگ شدند، در کنار هم حکومت جدید و مستحکم را شیانِس تشکیل دادند. درست در سالگرد پنجاهمین سالی که بشر در صلح و آرامش زندگی می‌کرد، اولین انسان به دنیا می‌آید و همه چیز را به هم می‌ریزد! کارکنان بیمارستان وحشی می‌شوند و با سازمان امنیت ماتیس تماس می‌گیرند.
اعضای ماتیس باید در مورد این بچه‌ی انسان تصمیم بگیرند. آیا باز هم کودکان انسان در سرتاسر سرزمین گسترده‌ی شیانس وجود دارد؟ باید با مردمی که از کنترل خارج می‌شدند، چه می‌کردند؟!



سخن نویسنده: ایده پایه این رمان از رمان دختری با تمام موهبت‌ها از مایک کری است. در پایان رمان دختری با تمام موهبت‌ها، نویسنده نتیجه گیری می‌کند که برای ادامه نسل بقا، باید اپیدمی ویروسی که انسان‌ها را تبدیل به زامبی می‌کند به پایان برسد. این نتیجه از روی آموزش کودکانی بود که نسل دوم زامبی‌ها بودند. به عبارتی هم ژن انسانی و زامبی به آن‌ها انتقال یافته بود. این کودکان که امید آخر برای بقای نسل بشر بودند، از احساسات برخوردار بودند ولی در مقابل بوی گوشت انسان نمی‌توانستند مقاومت کنند و وحشی می‌شدند. پایان رمان، با پخش ویروس همراه بود.


با تشکر از خانم @Zahraツ برای کمک در انتخاب اسامی مکان‌ها و شخصیت‌ها
 
  • پیشنهادات
  • _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    کلافه مچ پای راستم را که روی مچ پای چپم انداخته بودم، تکان می‌دادم.
    - هی میرال. اون پاهای بوگندوت رو از روی میز بذار پایین.
    به تذکرات بهداشتی کیسان که هر نیم ساعت یک بار به زبان می‌آورد، توجهی نکردم. بیشتر از پنج سال بود که به ارتش و سازمان امنیت ماتیس پیوسته بودم؛ اما واقعا این جا آن طور که دلم می‌خواست نبود. کسل و بی‌انگیزه شده بودم. فکر می‌کردم اگر به اینجا بیایم، زندگی‌ام پر از هیجان و لـ*ـذت می‌شود، اما این طور نبود.
    در عوض با واحد شینو آشنا شدم؛ یکی از صدها واحد سازمان امنیتی ماتیس. واحد شینو متشکل از پنج آدم روی اعصاب بی اعصاب بود که خودم پنجمین‌شان بودم! چی شد؟ انتظار داشتید بگویم با آدم‌های جالب و فوق العاده‌ای آشنا شدم؟ نه! اینجا از این خبر‌ها نبود. واقعا که مضحک بود!
    رئیس واحد ما سامنتو بود؛ پسر بد خلق و همیشه عصبی ما که واقعا رهبر لایقی بود. کسی جز او نمی‌توانست ما را کنترل کند. درحالی که روی صندلی چرخدارم لق می‌زدم، کمی چرخیدم تا سامنتو را که پشت سیستمش نشسته بود، ببینم. تنها با یک نگاه مو به تنم سیخ شد و با شکلکی رو از او گرفتم. این دیگر زیادی جدی می‌گرفت. به مانیتورم چشم دوختم. همه چیز در حالت عادی بود. همه شهرها را سبز نشان می‌داد.
    درحالی که پاهایم را با شدت از روی میز برمی‌داشتم، نالیدم:
    - من دیگه خیلی حوصلم سر رفته.
    چهار تا چشم به من زل زدند. گیشا، دختر ریز میزه‌ای که بعد از من به گروه ملحق شده بود، آهی کشید و گفت:
    - تو همیشه همین رو می‌گی.
    انگشت اشاره را بالا بردم و گفتم:
    - نه این دفعه فـ...
    کیسان میان حرفم پرید و گفت:
    - این رو هم هر روز...
    با صدای زنگ تلفن حرفش را ناتمام گذاشت. به تلفن نگاه کردم و مانند دیوانه‌ها گفتم:
    - جدی؟ واقعا؟ این دفعه کدوم دزدی به مغازه میوه فروشی دستبرد زده؟ اوه! جدی؟ دزد نبوده؟ پس...
    با صدای بلند سامنتو و تحکم درونش مجبور شدم مسخره بازی را تمام کنم و تلفن را بردارم.
    بی‌حوصله گفتم:
    - سازمان امنیت ماتیس، بفرمایید.
    صدای جیغ باعث شد، سر جایم صاف بشینم.
    - اوه خدا رو شکر.
    با گیجی و بهت گفتم:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    - از بیمارستان گیا تماس می‌گیرم... اینجا... اینجا اوضاع خیلی بهم ریخته‌اس.
    صدای خرخری در پس زمینه‌ی صدای زن می‌شنیدم. زن که انگار امیدی پیدا کرده باشد، با هول و ولا گفت:
    - اینجا یه... یه بچه انسان به دنیا... اومده. خدای من! همه... هممون کنترل خودمون... رو از دست دادیم. نمی‌دونم باید چی کار کنم؟
    خنده مسخره‌ای کردم، زیاد دوام نیاورد. یک بچه‌ی انسان؟ این غیر ممکن بود! انسان‌ها پنجاه سال پیش منقرض شده بودند.
    - خدای من! داری شوخی می‌کنی؟!
     

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    صدای جیغ زن و پشت سر آن بوق مزخرف و اعصاب خرد کن تلفن باعث شد نتوانم اوضاع را تجزیه تحلیل کنم.
    - هی میرال، چی شد؟
    با قیافه خشک و سفید شده‌ای به سامنتو نگاه کردم. او هم وقتی من را دید، با نگرانی بلند شد و گفت:
    - چی شده؟
    تلفن را گذاشتم و با حیرت گفتم:
    - گفت... گفت یه بچه انسان به دنیا اومده.
    سامنتو با صدای شکسته‌ای گفت:
    - چی؟
    با فریاد گفتم:
    - گفتم که یه بچه‌ی انسان به دنیا اومده، بیمارستان گیا، می‌دونم کجاست.
    این موضوع آن قدر جدی بود که حتی من هم نمی‌توانستم سر آن شوخی و مسخره بازی کنم. سامنتو، کیسان، گیشا، سالز و من همه از روی صندلی‌هایمان بلند شدیم.
    پیشنهاد دادم:
    - نباید ایربلاکرهای قدیمی* استفاده کنیم؟!
    سامنتو متفکرانه گفت:
    - اونا حالا دیگه خیلی قدیمی شدند، ممکنه از کار هم افتاده باشن. از ماسک‌های متصل به لباس‌هاتون استفاده کنیم.
    سرم را تکان دادم. وسط اتاق درست یک دریچه قرار داشت که ما را مستقیما به طبقه اول می‌برد، سیستمش طوری کار می‌کرد که باید پاهایمان، جای پنج سنسور روی آن دریچه را می‌گرفت تا آن به سمت پایین حرکت کند. هر پنج نفرمان روی آن ایستادیم، دیوارهای شیشه‌ای بالا آمدند. با یک حرکت ما کمی به پایین سکوت کردیم.
    - اوه خدای من! همیشه از این مرحله بدم می‌اومد.
    ته دل آدم خالی می‌شد. کپسول وارد یک فضای میان طبقه‌ای شد، سپس از آن فضا به داخل بیرون ساختمان هدایت شدیم. ریل‌های روی دیواره‌ی کپسول، روی ریل‌های دیوار ساختمان سازمان افتاد و با سرعت زیادی به سطح زمین حرکت کردیم.
    - از ماسک‌هاتون استفاده کنید. آماده باشید با هرچیزی رو به رو بشیم.
    - اون... اون پرستار یا دکتری که زنگ زد گفت که کارکنان بیمارستان کنترلشون رو از دست دادند.
    سامنتو اخمی کرد و با جدیت همیشگی خودش گفت:
    - پس دیگه مسخره بازی و شوخی رو بذارید کنار و تمرکزتون رو بذارید روی نجات دادن همه مردمی که اونجان.
    با ابروهای بالا رفته، دستی به سـ*ـینه زدم و گفتم:
    - الان منظورت با من بود؟
    سامنتو با آن نگاه سیاهش به من خیره شد و گفت:
    - بله. منظورم دقیقا به تو برمی‌گشت بلو.
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
    - فکر می‌کنی اگه رنگ موهام رو مسخره کنی بهم برمی‌خوره؟
    سامنتو بی‌توجه به حرف‌هایم من گفت:
    - الویت رو بذارید روی کنترل کارکنان اونجا، بعدشم زنده موندن اون بچه.

    *در زمان سقوط بشریت، بشر از ایربلاکر برای پنهان کردن بوی انسان استفاده می‌کرد تا به راحتی بتوانند بچه‌های عجیب که رفتاری مشابه انسان‌ها داشتند اما در ذات خود زامبی بودند، آموزش بدهند.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    سامنتو متفکرانه دستی به کمر زد و گفت:
    - اونا حالا دیگه خیلی قدیمی شدند، ممکنه از کار هم افتاده باشن. تازه باید برای دسترسی بهشون مجوز بگیریم و برای مجوزش هم هزارتا رفت وآمد و توجیه و توضیح داره. از ماسک‌های متصل به لباس‌هامون استفاده می‌کنیم.
    سرم را تکان دادم. وسط اتاق درست یک دریچه قرار داشت که ما را مستقیما به طبقه اول می‌برد، سیستمش طوری کار می‌کرد که باید پاهایمان، جای پنج سنسور روی آن دریچه را می‌گرفت تا آن به سمت پایین حرکت کند. هر پنج نفرمان روی آن ایستادیم، دیوارهای شیشه‌ای بالا آمدند. با یک حرکت ما کمی به پایین سکوت کردیم.
    - اوه خدای من! همیشه از این مرحله بدم می‌اومد.
    ته دل آدم خالی می‌شد. کپسول شیشه‌ای وارد یک فضای میان طبقه‌ای شد، سپس از آن فضا به داخل بیرون ساختمان هدایت شدیم. ریل‌های روی دیواره‌ی کپسول، روی ریل‌های دیوار ساختمان سازمان افتاد و با سرعت زیادی به سطح زمین حرکت کردیم.
    - از ماسک‌هاتون استفاده کنید. آماده باشید با هرچیزی رو به رو بشیم.
    با این حرفش همه دست بردند و یقه لباسشان را لمس کردند، یک ماسک که کل سرمان را می‌پوشاند و علاوه بر محافظت از جمجمه، ریه را از استشمام هر ماده‌ای ایمن نگه می‌داشت، سرمان را پوشاند.
    - اون... اون پرستار یا دکتری که زنگ زد گفت که کارکنان بیمارستان کنترلشون رو از دست دادند.
    سامنتو اخمی کرد و با جدیت همیشگی خودش گفت:
    - پس دیگه مسخره بازی و شوخی رو بذارید کنار و تمرکزتون رو بذارید روی نجات دادن همه مردمی که اونجان.
    صدایش از زیر ماسک کلاهی شکل کمی خفه به نظر می‌رسید. تکنولوژی این لباس‌ها آن قدر بالا بود که به ما امکان جنگیدن در هر شرایطی را می‌داد. به طور خودکار هوای بیرون را تصویه می‌کرد و اکسیژن به داخل می‌فرستاد. گرچه مطالعات دانشمندان روی بدن ما نشان می‌داد که ما چندان به غذا و هوا نیاز نداریم، اما با گذشت زمان آسیب پذیرتر شده بودیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    630
    بالا