رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه زیبای تاریکی | alison.e کاربر انجمن نگـاه دانلـود

کدوم؟

  • امیلی

  • ریچ


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

alis_me

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/19
ارسالی ها
450
امتیاز واکنش
8,049
امتیاز
531
سن
24
نام د
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ستان کوتاه: زیبای تاریکی
نویسنده: الیسان کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: ترسناک_ معمایی_ عاشقانه
خلاصه: در دل تاریکی ها قدم میزند
چهره دلبربا و فریبنده ای دارد
و یک روز از تاریکی قدمی به بیرون بر می دارد...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • alis_me

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/19
    ارسالی ها
    450
    امتیاز واکنش
    8,049
    امتیاز
    531
    سن
    24
    [HIDE-THANKS]تاریکی نمی گذاشت چهره اش را ببیند ام صدای لطیفی داشت!
    جوری که وقتی حرف میزد ادم را به خواب می برد .
    دخترک با احتیاط قدمی به جلو برداشت که یکهو به روشنایی اومد .
    تند چشمانش را باز کرد خدا را شکر کرد که خواب بود... سر جایش نشست او در اتاقش بود اتاق صورتی دخترانه خود .
    نفسی اسوده کشید و با خود گفت : اون یک خواب بود نترس!"
    همانطور که به خودش دلداری میداد ناگهان نگاهش به ساعت خورد ساعت 8 را نشان میداد.
    دخترک تند از جایش پرید به طرف سروس بهداشتی اتاقش رفت .
    او 16 سال داشت اهل کانادا بود وقتی مادرش را از دست داد به پیش مادر بزرگش در وونکور رفت
    از وقتی که انجا بود کابوس های زیادی میدید .
    هیچ وقت توقع زیادی نداشت او عادی بود اما زیبا .
    لباس هایش را پوشید موهایش را شانه کشید و بر لبان سرخش یک برق ل**ب زد .
    جذابیت و زیبایی او باعث شده بود دشمنان زیادی پیدا کند و همچنین دوستان زیادی!
    دختری ارام بود برعکس خوانواده شلوغی داشت !
    سر کلاس اقای مک فور با بی حوصلگی نشسته بود ناگهان یکی به بازویش کوبید .
    ماری بود دوست صمیمی اش او بهترین دوستش بود همیشه از او تعریف میکرد با او خوشحالی میکرد با او شیطنت میکرد
    و با او به همه جا میرفت ...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    alis_me

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/19
    ارسالی ها
    450
    امتیاز واکنش
    8,049
    امتیاز
    531
    سن
    24
    [HIDE-THANKS]
    .
    ارام با سر اشاره زد که چیه؟

    ماری در یک کاغذ برای او نوشت چه اتفاقی افتاده؟
    امیلیا لبخندی بر لبانش نشست این دختر تنها کسی بود که نگرانش بود
    برایش نوشت که خوب است فقط حوصله مک فور را ندارد
    ماریا با شیطنت نوشت امروز چندمین بار است مک فور برایت دارد نگرانی به خرج می دهد؟
    امیلی امد جوابش را بدهد ناگهان کسی برگه را از زیر دستش بیرون کشید
    با تعجب صاحب دست را دنبال کرد که بله ... اقای مک فور؟
    ماریا هول کرده از جا برخاست گفت : ببخشید اقای مک فور من واقعا قصدی نداشتم
    مک فور خوب این دختر را میشناخت میدانست همه چی زیر سر ان ماریا است
    مک فور هم عاشق همین اخلاق او بود . مک فور لبخندی بر لب نشاند گفت : بشینید لطفا اخر کلاس شما همینجا میمونید
    تمامی بچه ها در گوش هم پچ پچی کردند امیلی ارام بر سرجایش نشست
    مک فور ادامه درس خود را داد و با یه خسته نباشید کلاس را تمام کد
    امیلی داشت وسایلش را جمع میکرد و ان موهای کوتاه اش کل صورتش را پوشانده بودند ناگهان دستی موهایش را پشت گوششش فرستاد
    تند برگشت دید جاگ مک فور در یک قدمی اش است تند گفت من متاسفم اقای مک فور ... همانطور حرف میزد که ناگهان
    خودرا در اغو گرمی یافت
    دهانش از این باز تر نمی شد مک فور او را در اغوش گرفته بود؟ مک فور قیافه اورا دید بلند زد زیر خنده گفت : دختر تو خیلی باحالی..

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    alis_me

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/19
    ارسالی ها
    450
    امتیاز واکنش
    8,049
    امتیاز
    531
    سن
    24
    [HIDE-THANKS]همان طور با دهان باز نگاهش میکرد با این حرف اخمی کرد اورا به عقب هل داد به طرف کیفش رفت که بر روی زمین افتاده بود
    عصبی از کلاس بیرون رفت بدون توجه به مک فور که با تعجب به او نگاه میکرد.
    ناگهان صدای پسری را شنید امیلی سایرس ؟ خانم امیلی سایرس
    در جایش ایستاد به پشت سرش نگاه کرد.
    پسره جوان خوش هیکلی بود چند تار موی خرمایی اش روی صورتش ریخته بود .
    امیلی کامل چرخید کمی هم سرش را کج کرد تا پسرک را ببیند .
    پسرک با عجله به او رسید سریعا موهایش را بالا داد
    ناگهان نگاه هردو درهم قفل شد .
    امیلی سریعا نگاهش را گرفت پسرک پوست برنزه ای بود... چشمانی سبز ابی دماغی صاف که با حالت صورتش جور بود...ته ریشی که کل صورتش را پوشونده بود
    همه این نگاها تو یک دقیقه نشده بود که از بر شده بود .
    پسرک هنوز اورا نگاه میکرد امیلی نا ارام سرش را بالا اورد با عصبانیت و کلافگی گفت: بله صدام میزدید؟
    پسرک گویی از یک جهان دیگه بیرون امده باشد با گنگی گفت: ها؟؟
    امیلی زیر لب با خودش گفت : بیا هرکی به تور ما میخوره خل و چله .
    پسرک یکم خودرا جمع و جور کرد و گفت: ببخشید ... امم من ...من ریچارد هستم ریچ صدام کنید اممم من از طرف ...
    اومد ادامه حرفش را بزند صدای دخترکی تمام سالن را پر کرد ریچ ریچارد...ریچ عزیزم...
    امیلی بی توجه به ان ها گفت : با من کاری دارید؟
    پسرک بی تامل گفت : من شنیدم شما خونه کرایه میدید میشه من یه خونه اجاره کنم ؟
    امیلی تاک ابرویی بالا داد در فکر فرو رفت ...
    خونه تا اونجایی که یادمه شغل مادر بزرگم اجاره دادن خونه نبوده...
    بعد از فکرش به ریچ که حالا بقلش دختر ریز نقشی که پوست سفیدش را کک و مک گرفته بود چشمانی درشت قهوه ای داشت...دماغی صاف قلمی موهایی قرمز که بیشتر شبیه نارنجی بود میخورد ...
    ریچ سریعا به حرف اومد : ایشون خواهر من مالیا هستن...
    امیلی تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد و گفت: باید بری پیش مادر بزرگم ...اون میدونه دنبالم بیایین
    ریچ و مالیا بی حرف دنبال امیلی راه افتادن ...
    همینکه از حیاط دبیرستان خارج شدند ریچ گفت : امم ماشین دارید؟ یا باید پیاده بریم؟
    امیلی با گفتن: پیاده... به راه افتاد
    ریچ با خودش فکر کرد این دختر چقدر بی خیال و عجیبه
    مالی با فشار کوچیکی که به دست ریچ اورد فهموند خسته شده است ...
    امیلی جلوی خونه سه طبقه بزرگی ایستاد در کوچک حیاط و باز کرد...
    خودش کنار وایساد به ریچ و مالیا با دست اشاره به داخل شدن کرد...
    هرسه وارد شدن...
    ....................................................................

    مادر بزرگ پشت میز نشست و شروع به صحبت کرد...
    _بقل همین خونه یک خونه نقلی کوچک هست که اجاره میدم ...پولم نمیخواد مجانی
    ریچ و مالیا و همچنین امیلی متعجب شدن ... ناگهان ریچ گفت: اینجوری که نمیشه ...
    مادربزرگ باز گفت: من شماهارو دیدم یاد یه نفر افتادم ... ناگهان در فکر فرو رفت ...
    ......................................................................
    [/HIDE-THANKS]

    واقعا حس میکنم اصلا چیزی که دارم مینویسم مورد پسند نی بخاطر همون پارت گذاری دیر میشه:)
     
    آخرین ویرایش:

    alis_me

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/19
    ارسالی ها
    450
    امتیاز واکنش
    8,049
    امتیاز
    531
    سن
    24
    [HIDE-THANKS]جو سنگینی بود هرکدام با کنجکاوی به سلیسا خیره شده بودند.
    امیلی نفسی گرفت و گفت: خوب مادربزرگ کلید کجاست بدم ؟
    سلیسا با این حرف او از فکر خارج شد به او نگاهی مهربان انداخت و گفت بمون کلید بیارم
    امیلی سری تکون داد هنوز در کنجکاوی ان خانه بود .
    به ریچ و مالیا یک نگاهی انداخت که مشغول پچ بودن
    گلویش را صاف کرد و گفت :
    _ میشه بپرسم اهل کجایید؟
    ریچ و مالیا هر دو به طرف او برگشتند
    ریچ گفت : المان اصالتا اما امریکا زندگی میکردیم که به دلایلی به اینجا اومدیم
    امیلی ارام ابروهایش را به نشانه فهمیدن بالا برد و با گفتم اوهومی ارام ساکت شد.
    مالیا یکمی به امیلی نزیک شد و گفت : من یکم اینجا غریبم میشه ... میشه بعد ظهر بریم بیرون ؟!
    امیلی بدش نمی اومد ارام باشه ای گفت.
    مادربزرگ از پله ها پایین امد ... با صدای صندل هایش همه به سمت او برگشتند .
    امیلی تند به سمت مادربزرگ رفت و کلید را گرفت ماددر بزرگ شروع به حرف زدن کرد : امیلی به شما خونه رو نشون میده یکم خاک گرفته اما وسیلههاش سره جاشه میتونید برید .
    امیلی به طرف در حرکت کرد به ریچ مالی گفت : بچه ها هی ازین طرف ...
    و خودش جلوتر از انها به بیرون رفت
    با حالت دو خودش را به خانه رساند .
    دسته کلید را زیر رو کرد تا بلاخره کیلید را یافت ان را در قفل چرخاند در با تیک و قیژی باز شد
    در را کامل باز کرد خودش کنار ایستاد تا ریچ و مالی داخل شوند همان لحظه گوشی اش زنگ خورد
    با دیدن اسم ماری لبخندی زد جواب داد ...
    ماری با جیغ بلندی که کشید هم اضطراب هم ترس را به امیلی منتقل کرد امیلی تند گفت : چته دیوونه
    ماری با خوشحالی پاسخ داد: امی امی قبول شدم تو برترین رقاص اول شدم یوهو .
    امیلی تازه فهمید ماجرا از چه قرار است با گفتن بعدا تماس میگیرم قطع کرد
    به ریچ و مالی که تا الان اورا نظاره گر بودند نگاهی انداخت و ببخشیدی گفت و به داخل رفت .
    خونه تاریک بود به طرف جایی که حدس میزد کلید برق رفت ان را زد با روشن شدن خانه تازه غرق زیبایی ان شد
    خانه زیبا و دو طبقه ای بود و بسیار بزرگ...
    ریچ و مالی دهانشان باز مانده بود امیلی هم دست کمی نداشت ...
    جای جای خانه را دیدند بعضی جاها نیاز به تعمیر داشت
    اما خانه بسیار قشنگی بود
    قرار بر این شد فردا ریچ ومالی وسایلشان و بیارن ...

    با خداحافظی که کردند امیلی تند به خانه رفت و یک راست به اتاقش رفت در را بست و قفل کرد و با یک حرکت خود را بر روی تخت پرت کرد به ثانیه نکشید به خواب عمیقی فرو رفت.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    alis_me

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/19
    ارسالی ها
    450
    امتیاز واکنش
    8,049
    امتیاز
    531
    سن
    24
    سلام دوستان ببخشید واقعا یکم حالم خوب نیست و وضع امتحانا سعی میکنم بیشتر کنم .
    جبران میشه .:)


    [HIDE-THANKS]صبح با صدای پرنده ها لای چشم هایش را باز کرد با خوردن نور تیز به چشمش دوباره چشم هایش را بست و جمع کرد ...
    اما وقت خواب نبود پوفی کشید و سر جایش با یک خیز نشست یکم به مغزش فشار اورد دیشب کجا بود چی شد که ادش اومد ریچ و مالی مادربزرگ خانه ناگهان همه چیز یادش امد ...
    زیر لب گفت:هوف ...امروز اونا میان و با حالت زاری ادامه داد: اوه خدای من اصلا طاقت ندارم منتظر بمونم و کمک کنم ...
    ...............
    لباس هایش را عوض کرد از پله ها با انرژی پایین رفت مادر بزرگ پشت میز بزرگ غذا خوری که پر از صبحونه نشسته بود و مجله میخوند مثل اینکه منتظر او بود ...
    با سلام بلند بالایی که داد حواسش به او جمع شد سریع لبخند مهربونی رو لب های چروکیده اما زیبایش نشست : اوه عزیزم اومدی بیا بشین ...
    پشت میز نشستم باهم مشغول خوردن شدن تند تند لقمه هارو میجوید و قورت میداد...
    سریع از پشت میز پرید با تشکر سر سری به طرف در دوید همین که بیرون رفت یک کامیون پر از بار دید..

    ابروش و بالا انداخت فکر کرد داخل خونه پر از وسیله بود اما وقتی داخل خونه شد با دیدن خونه خالی تعجب کرد ...
    با صدای ریچ از ترس ازجا پرید .
    ریچ با عکس اعمل او یکه خورد سریع گفت: ببخشید قصد ترسودنت و نداشتم ...خوبی؟
    یکم از ترسش ریخته بود گفت: اره خوبم وسایلا چی شد؟
    ریچ یه لبخند ملیح زد و گفت : مادر بزرگت همه رو برد انباری خودتون ولی یه اتاق صورتی رنگ دخترونه اون بالا رو دست نزده درشم قفل کرد نمیدونم چرا؟
    با این حرف ریچ یکم در فکر فرو رفت اما با صدای افتادن کارتون یه چیز سنگین سرشو سمت کامیون چرخوند با دیدن کارتون افتاده هوفی کشید با تشر گفت : هی هی حواستون کجاست به سمت کارگرا رفت...
    ریچ مونطور که اورا نگاه میکرد با خودش فکر کرد این دختر چه قدر ساکت و مرموزه...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    alis_me

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/19
    ارسالی ها
    450
    امتیاز واکنش
    8,049
    امتیاز
    531
    سن
    24
    [HIDE-THANKS]سلیسیا ... از پشت پنجره اتاقش با نگاه اشکی نوه اش را تماشا میکرد
    اشک هایش همچو مرواریدی روی گونه هایش غلط میخوردند...
    5ماه از سکونت ریچارد خواهرش گذشت
    تو این 5ماه ریچ و امیلی فقد توی مدرسه هم دیگه را میدیدند ...
    تو این 5ماه ببن ریچ و امیلی اتفاقات زیادی افتاد
    ریچارد همچون کوهی از غرور برای همه تصمیم میگیرد و تنها امیلی هست که کل غرور اورا زیر سوال میبرد و این باعث
    قهر و دشمنی این دو شده بود ...

    شب شد...
    امیلی طبق عادتش طاق باز دراز کشید و سقف اتاق مادرش را نگرید
    محو ستارگان روی سقف شده بود گویی انگار در انها داشت حل میشد...!
    چشمانش را با حرص بست و با خود گفت: اینها همه خوابن همچین چیزی وجود نداره ... اره خیالاتی شدم...
    و دوباره چشمانش را باز کرد روی تخت نشست ناگهان چشمش به کاشی کنایر شومینه اتاق مادرش افتاد ... اخمهایش در هم رفت نه واقعا ان کاشی در امده بود ...
    متحیر چشمانش گرد شد با خود زمزمه کرد :این امکان نداره ...
    و به اون سمت قدم برداشت وقتی به همانجا رسید دید دفترچه قدیمی چرمی خاک خورده در زیر ان است ...
    با تردید دستش را جلو برد و دفترچه را برداشت
    دفترچه پر بود از متن های لاتین عجیب قریب و همانطور پر از نقاشی های عجیب اما یک نوشته کوچک توجه اش را جلب کرد "و زمانی خواهد رسید.....✨
    که قدرت هایمان یکی خواهد شد
    و همه با یکدیگر ....
    متحد خواهند شد ...
    و انگاه است که برای سیاهی ....
    راهی بجز باختن وجود نخواهد داشت...."

    و زیرش به ریزترین خط ممکن نوشته بود "جادوگر کوچولو "
    "ˡᶤᵗᵗᵉˡ ʷᶤᵗᶜʰ"
    نفسش در سـ*ـینه حبس شد کتاب از دستش رها شد .
    ..[/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    630
    بالا