رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه بازگشت آنالی|Mikka کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mikka
  • بازدیدها 257
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mikka

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/12/08
ارسالی ها
4
امتیاز واکنش
12
امتیاز
16
به نام خدا
نام رمان کوتاه :بازگشت آنالی
ژانر:عاشقانه-تراژدی
نویسنده:mikka کاربر انجمن نگاه دانلود
خلاصه:
همه مات مانده اند.از خبر بازگشت دخترکی که درباره اش اشتباه فکر میکردند.اما چه چیزی باعث و بانی این افکار اشتباه شده بود؟
 
  • پیشنهادات
  • Mikka

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/12/08
    ارسالی ها
    4
    امتیاز واکنش
    12
    امتیاز
    16
    به نام خدا

    بخش اول :بازگشت آنالی
    صدای پر از استرس اهالی خانه بود که به گوش زمین و آسمان میرسید و بعد،صدایی از پچ پچ های خدمتکاران آن امارت بزرگ به گوش میرسید:
    - آنالی داره برمیگرده...
    آنالی داشت برمیگشت.چه کسی او را میشناخت؟هیچکس!
    چه کسی از آن دختر مو مشکی خوشش می آمد؟برای پاسخ به این سوال باید باز هم به جواب سوال قبلی پی ببریم.به نظر باز هم "هیچکس"می تواند جواب خوبی برای این سوال باشد."هیچکس"از آمدن دخترکی که ده سال پیش اینجا بود،خوشحال نبود.
    کی میتوانست او را تحمل کند؟همه اخم غلیظی بر صورت داشتند.
    - با خودش چی فکر کرده که داره برمیگرده؟
    - منم دلم میخواد بدونم...
    - یعنی میشه هواپیما سقوط کنه؟
    و نگاه حیران پسری بود که در این میان،در تعجب بود که چرا اینهمه ادم از آن دخترک متنفر هستند؟آدم دهان بینی نبود.پس سعی کرد خودش راز آن دختری که همه از او متنفر بودند را کشف کند:
    - چیشده؟یکی به منم بگه!
    زنی از خدمتکاران قدیمی خانه،سکوتی که بخاطر این سوال پسر در آشپزخانه بود را در هم شکست و شروع به توضیح دادن کرد:
    - ایوان ازت میخوام در برابر اون دختر از خودت مراقبت کنی...درواقع از همه اینو میخوام!
    صدای خنده و همهمه در آشپزخانه پر شد.گویا که جوکی گفته شده بود.ایوان،اخم ظاهری ای کرد و دست به سـ*ـینه ایستاد:
    - چرا؟چطور مگه؟
    زن سعی کرد صدایش را طوری کند که فقط افرادی که در آشپزخانه بودند،صدایش را بشنوند:
    - اون میتونه یک شیطون باشه!
    اخم های ایوان از بین رت و لبش به خنده باز شد:
    - خاله ماتیلدا از شما بعید بود که پشت سر یکی اینطوری حرف بزنید!
    - حرفهام چیزی جز حقیقت نیست...برای خودت میگم!
    ایوان دستی به موهایش کشید و با همان خنده اش گفت:
    - میدونی که خانوم جون دوست نداره درباره نوه اش اینجوری حرف بزنن.
    - چاره ای نیست.
    سیبی که شسته شده بود را از روی اپن برداشت و یکبار آن را به بالا پرتاب کرد و دوباره آنرا در دستش گرفت:
    - چرا هست...اونم خوشبین بودنه...باید خوشبین باشی!شاید اون تغییر کرده باشه.
    زن شانه ای بالا انداخت و با اخم غلیظی نگاهش را چرخاند:
    - من فقط قصد داشتم هشدار های لازم رو بدم.
    گازی به سیب زد و راهش را به سمت در خروجی آشپزخانه کج کرد.صدایی که از بیسیم توی گوشش می آمد،نظرش را جلب کرد:
    - ایوان کدوم گوری؟دختره اومد...بدو بیا!
    با حیرت گامهای بلندی برداشت و فرز به سمت در خروجی خانه هجوم برد.به سمت سایمون رفت و رو به او به طور مشکوکی گفت:
    - کجا اومده؟دروغ گفتی که منو سریع بیاری اینجا؟
    - دهنتو ببیند ایوان!
    به سیبی که در دستانش بود خیره شد و با عصبانیت گفت:
    - نتونستی شکمتو نگه داری؟
    ایوان نگاهی به سیب انداخت و گفت:
    - نه متاسفانه!
    سایمون تک خنده ای کرد و کرواتش را با دست صاف کرد.ایوان همانطور ادایش را در آورد.
    - بچه ها..دختره اومد!آماده باشین برای اینکه در رو باز کنین.
    همه صاف ایستادند.ایوان سیب را محکم روی علف های سبز پرتاب کرد و سریع کنار در میله ای امارت ایستاد.باد سردی زد.در میله ای با ریموتی که در دستهای سایمون بود باز شد.ماشین مدل بالایی وارد حیاط شد و به سرعت به سمت ته حیاط رفت و ایستاد.بادیگاردی از ماشین پیاده شد تا در را برای خانومی که پشت نشسته بود باز کند اما قبل از اینکه در سمت راننده را ببندد،در باز شد و دختری دستهایش را جلوی بادیگارد گرفت:
    - خودم پیاده میشم.
    هر کس که توی حیاط بود،به ورود دخترکی تازه وارد به خانه،خیره بودند.ایوان متعجب به دختر مو مشکی ای خیره شده بود که با نیم پوت های مشکی پاشنه بلندش،سعی داشت از ماشین پیاده شود.
    دخترک از ماشین پیاده شد.پالتوی کوتاهی به رنگ صورتی تنش بود.لباسش را مرتب کرد و رویش را به سمت ایوان برگرداند و فقط برای لحظه ای به چشمهای ایوان خیره شد.همین کافی بود تا ایوان محو این زیبایی شود.
     

    Mikka

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/12/08
    ارسالی ها
    4
    امتیاز واکنش
    12
    امتیاز
    16
    چشمهای ایوان از حیرت گرد شده بود.در حدی که نمیتوانست چشم از دخترک تازه وارد بردارد.آنالی چشمهایش را ریز کرد و بعد از اخم غلیظی،رویش را به سمت امارت برگرداند.اما ایوان هنوز هم به او خیره بود.کسی کنار ایوان ایستاد و محکم به کتفش ضربه زد:
    - هی داداش...
    اما ایوان در آن دنیا سیر نمیکرد.متاسفانه غرق دنیایی شده بود که تنها خودش در آن بود.آب دهانش را با صدا قورت داد.
    - هی...به جا نگاه میکنی؟
    به خودش آمد.به سایمون که با چهره ای در هم نگاهش میکرد،خیره شد:
    - بله؟
    سایمون نگاهش را برگرداند و پوزخندی زد:
    - خجالت نمی کشی که به دختر مردم اینجور خیره میشی؟
    ایوان برای لحظه ای متوجه منظور او نشد.تا اینکه سایمون چشمکی معنی دار به چهره گنگ ایوان زد.ایوان اخمی کرد:
    - میزنم تو دهنتا!
    سایمون خندید و دستهایش را در جیب های شلوارش گذاشت و به آسمان خیره شد:
    - امشب هوا چقدر خوبه!
    ایوان متعجب سرش را به سمت آسمان،بالا گرفت و دوباره به سایمون خیره شد.سایمون هم همزمان سرش را پایین گرفت:
    - مگه نه؟
    ایوان متوجه معنی مخفی شده در این حرف او شد و چشم غره ای عظیم به صورت شوخ سایمون رفت.
    قدمهایی کوچک بر خانه ای برمیداشت که ده سال پیش،اتفاقات خوبی برایش نیفتاده بود اما سعی شدید در فراموش کردنش داشت.دستکش هایش را از دستانش بیرون کشید و به سمت هال اصلی خانه به راه افتاد.دیوار،کاملا خالی از قاب عکس هایی بود که در قدیم هیچکس قادر به برداشتن آنها نبود.اما حالا خیلی چیز ها تغییر کرده بود و به راحتی میشد این را حس کرد.دست راستش را محکم دور دسته چمدانش حلقه کرد و محکم آنرا در دستش فشرد.
    صدای تق تق عصای پیرزنی مهربان به گوشش رسید.چشمهایش را بست و به دوران بچگی هایش سفر کرد...
    "چهار دست و پا به سمت میز دوید و زیر میز قایم شد.شیرینی ای که در دستهای کوچکش کوچکش بود را با بهت نگاه کرد و گاز نسبتا بزرگی به آن زد.صدای تق تق عصای کسی آمد.با لپ هایی پر،صبر کرد و بزور شیرینی را قورت داد.زن با دیدن ظرف خالی شیرینی،با صدایی که سعی داشت آنالی بشنود،بلند گفت: "یعنی کدوم موشی این شیرینی هارو خورده؟"آنالی دستهایش را جلوی دهان کوچکش گرفت و ریز خندید.
    رو میزی کنار زده شد و صورت مادر بزرگ مهربان که به پایین خم شده بود تا زیر میز را ببیند،نمایان شد.آنالی با چشمهای گرد نگاهش کرد.مادر بزرگ خندید و با دستهایش خیلی سریع تن کوچک آنالی را در دستانش گرفت و شروع کرد به قلقلک دادن.صدای خنده های از ته دل آنالی در آشپزخانه پیچید و همزمان میگفت:"مامان بزرگ...تو رو خدا..."و دوباره شروع به خندیدن میکرد.مادر بزرگ:"فکر کنم موش کوچولویی که همه شیرینی هارو خورده پیدا کردم."
    - آنالی...دختر خوشگلم!
    چشمهایش را باز کرد و به چشمهای پر از اشک شوق مادر بزرگش خیره شد.دسته چمدانش را ول کرد و لبخندی زیبا زد:
    - مامان بزرگ...
    و به سمتش دوید و او را محکم در آغوشش کشید:
    - خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    مادر بزرگش اورا محکم در آغوشش فشرد و موهایش را ناز کرد:
    - هنوز بوی بچگیاتو میدی...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    633
    بالا