رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه T.A.R.C | ماهان کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _MAHAN_
  • بازدیدها 1,078
  • پاسخ ها 33
  • تاریخ شروع

به جذابیت و جدید بودن ایده از 3 چند می‌دید؟ الایژا بهتره یا الیاس؟


  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_MAHAN_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/17
ارسالی ها
239
امتیاز واکنش
874
امتیاز
325
متوجه نشدم که چطور به خانه رسیدم، ولی وقتی که داشتم کلید را داخل در می‌انداختم، به خودم آمدم.
در را طوری باز کردم که انگار کسی در خانه‌ام روی مبل خوابیده و نمی‌خواستم بیدار شود! اما بلافاصله بعد ورودم، متوجه لامپ روشن بالکن شدم. هوای سردی که به داخل می‌وزید، باعث شد لرزی در بدنم بنشیند.
صدای نه چندان بلند الایژا را در آن سکوت می‌شنیدم؛ کاملا برایم واضح بود، اما نمی‌توانستم قامت و چهره‌اش را پشت پرده‌ای که خود را به دست باد سپرده بود، ببینم.
- امشب با هم قرار داشتیم، ولی هنوز نیومده!
صدای خشمگینش را که به سختی سعی در کنترلش داشت، دوباره شنیدم:
- انقدر به من دستور نده! تو بیرون میدون نشستی چارلی. اگه عصبانیش کنم و اون بخواد من بخاطر یه حس ناگهانی متلاشی کنه چی؟! من فعلا نمی‌خوام عمرم رو کوتاه کنم. البته همین قرارداد با شما عمرم رو کوتاه خواهد کرد! هر وقت حس کنید دیگه به دردتون نمی‌خورم، یه دونه از اون موش‌های آزمایشگاهی هیولات رو می‌فرستی سراغم. این طور نیست چارلی؟
تنم یخ بست! او... او از کجا توانایی‌های من را می‌شناخت؟! وای خدای من! اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد، این بود که نکند الایژا هم با آن‌ها... نه! امکان نداشت! عشق من... اوه! اصلا نمی‌توانستم باورم کنم.
اشک در چشمانم حلقه زد. نه بخاطر اینکه در خطر بودم، در خطر این که دوباره موش آزمایشگاهی آن‌ها شوم؛ بلکه بخاطر این بود که به احساسات و اعتمادم خــ ـیانـت شده بود. قلبم درد می‌کرد! روحم خش برداشته بود!
در حالی که نمی‌توانستم پیش جید و تئو بروم، باید به چه کسی اعتماد می‌کردم؟ من نه دوستی داشتم، نه دیگر آدم قابل اعتمادی اطرافم بود! تازه اگر هم بود، چطور می‌توانستم بعد از کاری که الایژا کرده بود، به او مشکوک نباشم؟
- چارلی! گوش بده ببین چی می‌گم. اول اینکه احتمال می‌دم مشکلی براش پیش اومده باشه. دوم این که اون حتی وقتی سعی کرد با خاطراتش رو به رو بشه، جزئیات زیادی از تو و امیلی به یاد نیاورد. فقط اینکه زن بودن یا مرد، مسن بودن یا...
فاصله بین حرف‌هایش افتاد.
- پیرمرد، انقدرها که تو پیچیده‌اش می‌کنی، مشکلمون بزرگ نیست. اصلا...
مکثش خیلی طولانی شد، سپس با صدای آرام و لرزانی گفت:
- چرا نمی‌کشیش؟
قلبم از حرکت ایستاد! من را بکشند؟ اوه خدای من! الایژا تو تا کجا پیش رفتی؟! دستت به خون چه کسانی آلوده شده؟
- دوستش دارم، اما دلم نمی‌خواد خودم به کسی صدمه بزنم. چه روحی چه جسمی. چارلی می‌فهمی چی می‌گم؟ لطفا به خط قرمزهای منم احترام...
با قطع شدن حرفش، حدس زدم آن شخصی که نامش چارلی بود، دوباره میان حرفش پریده است.
 
  • پیشنهادات
  • _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    ناگهان کسی در ذهنم فریاد زد که چرا اینجا ایستاد؟ فرار کن!
    تکانی خوردم. چرا ایستاده بودم؟ هر چیزی که لازم بود، فهمیده بودم؛ اما... اشک‌هایم روی گونه‌هایم روان شدند. در نیمه باز را کامل باز کردم و با کمترین صدا بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم.
    مطمئن نبودم که الایژا صدای در را شنیده است یا نه، به همین خاطر با تمام سرعت پله‌های این سه طبقه را طی کردم. در تمام مدت این در ذهنم بود که الان چی؟ الان باید چه کار کنم؟
    جلوی الایژا وانمود کنم که امشب پیش دوستم بودم و قرارمان را فراموش کردم؟ امکان نداشت! چنین چیزی از من بعید بود و الایژا هم این را می‌دانست، پس زود متوجه دروغم می‌شد. اگر قرار بود برای همیشه او را پشت سرم بگذارم، باید به کجا پناه می‌بردم؟ بعد از آن قرار بود چه کنم؟ هر جا بودم آن‌ها کسی را می‌فرستادند تا من را بکشد.
    با باد سردی که در صورتم خورد، جای اشک‌ها یخ زد، اشک‌هایم را پاک کردم و سوار ماشین شدم.
    اولین جایی که به نظر رسید، دفتر توماس بود. او قطعا با چنین موردهای مشابهی قبلا رو به رو شده بود.
    استارت زدم و با سرعت به سمت دفتر توماس راندم. وقتی جلوی در دفترش رسیدم، ترسیده با جفت دستانم به در کوبیدم. با خشم در را باز کرد، ولی وقتی چهره‌ی وحشت زده‌ی من را دید. او هم ترسید. شاید به نظر آمد که کسی که چنین قدرت‌های ابرقهرمانی‌ای دارد، دیگر نباید از چیزی بترسد.
    اما همین لعنتی باعث شده بود من به طرز بدی وحشت کنم!
    از موهای آشفته‌اش مشخص بود که او را از خواب پرانده بودم. توماس با تردید گفت:
    - بیا تو.
    با صدای شکسته و بغض داری گفتم:
    - ممنونم.
    وارد شدم و در را پشت سرم بست. به سمتش برگشتم و ملتمسانه گفتم:
    - من واقعا معذرت...
    با پرخاشگری گفت:
    - انقدر با معذرت خواهی رو مخ من نرو! می‌خوای بگی چی شده که نرفته برگشتی؟
    به صورتم هم اشاره کرد و ادامه داد:
    - اون هم با این وضع!
    سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
    - برو بشین روی صندلی و درست تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده.
    با خجالت از دستورش اطاعت کردم. وقتی روی صندلی مقابلم، درست جلوی آن میز و صندلی اداری دفترش نشست، به زیر شلواری چهارخانه‌ی آبی‌اش دقت کردم. جالب بود! این روزها هم هنوز از این زیر شلواری‌ها بود؟
    - خب؟
    اشک‌های صورتم را پاک کردم، بینی‌ام را بالا کشیدم و گفتم:
    - من فکر می‌کنم الایژا با اوناس؛ فکر نمی‌کنم، مطمئنم!
    با ابروهای بالا رفته و کلافگی گفت:
    - و توهم این رو داری که می‌خوان بکشنت؟
    با حیرت نگاهش کردم. من توهم نزده بودم! با سکوتم به من نگاه کرد. دستی به صورتش کشید و با تاسف گفت:
    - من واقعا متاسفم. نباید اون حرف رو می‌زدم. می‌دونی، کلا روز خوبی نداشتم و الان هم خوابم... ولش کن! برای چی می‌گی مطمئنی؟
    دستانم را در هم گره زدم و گفتم:
    - من مکالمه‌شون رو شنیدم.
    کمی نیم‌خیز شد و از روی میزش کاغذ و خودکاری برداشت. ایستاد و آن‌ها را به سمتم گرفت، سپس گفت:
    - بگیرشون تا برم لامپ‌های دفتر رو روشن کنم.
    تازه متوجه شدم که درون تاریکی نشسته بودیم. سرم را تکان دادم و کاغذ و خودکار را از او گرفتم.
     

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    بعد از اینکه لامپ‌ها روشن شد، مکالمه را نوشتم و کاغذش را به دستش دادم. متفکرانه گفت:
    - عین همون جملاتی که...
    حرفش را قطع کرد و من ادامه دادم:
    - عین جملات خودشونه.
    سرش را تکان داد و کاغذ را روی میز کارش گذاشت.
    - فردا می‌رم می‌گردم، ولی الان می‌تونی بری تو اتاق من استراحت کنی تا من یکم فکر کنم.
    سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
    - نه. اگه این کار رو بکنم، نمی‌تونم تا ابد لطفت رو جبران کنم.
    با مکث افزودم:
    - البته قبل از اینکه نامزدم من رو بکشه.
    پوزخندی زد و گفت:
    - پولش رو ازت می‌گیرم. برو استراحت کن. اگه این به اصطلاح نامزدت بفهمه رفتی پیش کارآگاه خصوصی، قبل از اینکه بفهمم تی اِی آری سی چیه، می‌میری. پس برو استراحت کن تا من یکم فکر کنم ببینم چه بهانه قانع کننده‌ای می‌تونی بتراشی.
    بلند شدم. به در پشت سرم اشاره کرد و گفت:
    - اونجاست.
    سرم را تکان دادم و ممنون زیر لبی‌ای گفتم:
    در را باز کردم و وارد اتاق شدم. درست همانی بود که چند ساعت پیش را در آن گذرانده بودم. توماس برخلاف ظاهر خشنش، خیلی مهربان بود و به مردم کمک می‌کرد. من هیچ وقت نمی‌توانستم برایش جبران کنم.
    پتوی روی تختش را که به هم ریخته بود، پس زدم و زیرش جمع شدم. هنوز گرم بود. پتو را تا زیر چانه‌ام بالا کشیدم و بلافاصله به خواب رفتم، البته شاید هم به جای خواب، به کابوس رفتم.
    ***
    با گیجی گفتم:
    - یعنی چی؟!
    با کلافگی گفت:
    - تو کاری رو که بهت گفتم انجام بده کارلا.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    - خانم، خانم صدای من رو می‌شنوی؟ هی تو! تکونش نده! ممکنه به سرش ضربه خورده باشه.
    به طرف زنی که صدایم زد برگشتم.
    - من... خوبم.
    دست توماس را پس زدم و گفتم:
    - می‌تونی بری.
    زن پافشاری کرد و گفت:
    - ولی شما باید ازش شکایت کنید.
    سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
    - صدمه‌ای ندیدم. خیلی متشکرم.
    زن سرش را تکان داد و غرغرکنان دور شد. توماس کمکم کرد روی پاهایم بایستادم.
    - مشکلی ندارید خانم؟
    چشم غره‌ای به او رفتم و با حرص گفتم:
    - نه. می‌تونی بری!
    لبخندی زد و درحالی که کلاه کاسکتش را روی سرش می‌گذاشت، به سمت موتورش عقب گرد کرد. این آن بهانه‌ی لعنتی‌ای بود که می‌گفت؟ فقط می‌خواست به من صدمه بزند تا طبیعی‌تر جلوه کند؟ اوه لعنتی! واقعا که مسخره بود! توماس لعنتی!
    تلوتلوخوران اولین قدمم را برداشتم. یک لحظه سرم تیر کشید، ولی چیز مهمی نبود. چشمانم دو دو می‌زد و تمام بدنم درد می‌کرد. به خصوص شانه راستم که روی آن افتاده بودم.
    از روی ژاکتم دستی به آن کشیدم که باعث شد صورتم از درد درهم برود. اخمی کردم و به راهم ادامه دادم.
    تا خانه دیگر راهی نبود. در عرض چند دقیقه روی به روی در خانه‌ام بودم. کبودی‌های آن زمین خوردن، آن قدری بود که الایژا را قانع کند؟
    کلید انداختم و آن را باز کردم. این بار با سر و صدا وارد شدم. بوت‌هایم را با سر و صدا باز کردم و گوشه‌ی در انداختم، وقتی با پارکت‌ها برخورد کرد، صدای بدی داد. همان‌طور که توماس حدس زده بود، الایژا خانه‌ی من بود. من فقط باید نقشم را خوب بازی می‌کردم.
    بلافاصله الایژا جلویم ظاهر شد. چهره‌اش از عصبانیت درهم بود و اخم بدی به چهره داشت. برای لحظه‌ای چشم در چشم شدیم، بعد از دیدن اوضاعم آن دست‌ها درهم گره خورده‌ی جلوی سـ*ـینه‌اش را باز کرد و با حیرت گفت:
    - کارلا! چه بلایی سرت اومده؟
    چند قدم جلو آمد. با نگرانی بهم خیره شد. خب فعلا که از دعوا خبری نبود! پس می‌توانستم نتیجه بگیرم بخشی از نقشه توماس جواب داده بود.
    درحالی که داشتم ژاکت مشکی‌ام را که حسابی خاکی شده بود، در می‌آوردم، درپاسخش گفتم:
    - خوبم. فقط...
    با حرص جمله‌ام را کامل کرد:
    - فقط یکم داغون شدم و یه عالمه کبودی برداشتم؟!
    سعی کردم تا جایی که می‌توانم لبخندم شبیه لبخند آدم‌های ضعیف و مریض به نظر برسد.
     

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    آهی کشید. لحظه‌ای مکث کرد، سپس به ساعت نگاه کرد و گفت:
    - من باید با یه نفر تماس بگیرم.
    دوباره به من نگاه کرد و ادامه داد:
    - می‌تونی بدون اینکه به خودت صدمه بزنی، اینجا بمونی تا من برگردم؟
    لبخند دندان نمای مسخره‌ای زدم و گفتم:
    - فکر کنم بتونم.
    با صورتش ادایم را در آورد و از کنارم رد شد. هنوز قلبم برایش می‌تپید، ولی با چه تضمینی در کنارش زندگی می‌کردم و به این که شاید یک شب من را بکشد، فکر نمی‌کردم؟
    گفت می‌خواهد با کسی تماس بگیرد؟ با چه کسی؟! نکند به کسی خبر بدهد تا بیاید و کارم را تمام کند؟ اوه خدای من! فکر اینجا را نکرده بودم. باید فرار می‌کردم، ولی چطوری؟ الایژا الان جلوی در ایستاده بود. عرق سرد روی پیشانی و کمرم نشست.
    با صدای زنگ تلفنم از جا پریدم. از داخل جیبم درش آوردم و جواب دادم:
    - بله؟
    - سلام کارلا.
    صدایش را به جا نیاوردم.
    - ببخشید، شما؟
    پوفی کرد و گفت:
    - توماسم.
    با تعجب گفتم:
    - چقدر صدات فرق کرده.
    با عجله گفت:
    - خودم می‌دونم. دوست پسرت اونجاست؟
    - نه.
    - خیلی خب ضایع نکن. آهان، دارم می‌بینمش.
    با حیرت گفتم:
    - کجایی؟
    با لحن بی‌تفاوتی گفت:
    - روی پشت بوم خونت.
    - خدای من! اونجا هیچ راهی غیر از پله‌ها نداره، چطور...
    حرفم را قطع کرد و گفت:
    - مهم نیست کارلا. همون طور که گفتی، دستش با اون سازمانی که گفتی توی یه کاسه‌اس. الان داره باهاشون حرف می‌زنه.
    با کنجکاوی پرسیدم:
    - چی می‌گن؟
     

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    - دوست پسرت فکر می‌کنه تصادفت از طرف این سازمان بوده حالا داره باهاش جر و بحث می‌کنه. مشخصه که می‌خواد ازت محافظت کنه.
    با جمله آخرش یک لحظه در پشت کردن به الایژا تردید کردم، ولی افکارم را به راحتی پس زدم و گفتم:
    - باشه. ممنونم... خیلی ممنونم.
    - قابلی نداشت. هی، ببینم تو دکتر اندرسون می‌شناسی؟
    اندرسون؟ اندرسون، اندرسون، اندرسون.
    در نهایت عاجزانه گفتم:
    - یادم نمی‌آد.
    - درموردش فکر کن. یه سری سرنخ پیدا کردم، حالا شب می‌رم دنبالش.
    سریع گفتم:
    - منم می‌آم.
    - بعدا راجع بهش حرف می‌زنیم. خدافظ کارلا.
    وقتی تلفن را به رویم قطع کرد، ناخودآگاه گفتم:
    - خدافظ توماس.
    تلفنم را در جیبم گذاشتم و روی مبل نشستم.
    اندرسون، اندرسون. سعی کردم با تکرار اسمش در ذهنم، بخاطر بیاورم؛ اما انگار تلاش‌هایم بی‌نتیجه بود. دست بردم به سمت ابرو راستم بردم تا زخمش را لمس کنم. با درد وحشتناکش اخم‌هایم را در هم کشیدم. درحالی که داشتم دستم را پایین می‌آوردم، دستم به شقیقه‌ام خورد و سرم ناگهان تیر کشید. آن قدر دردش شدید بود که ناخودآگاه یک جیغ کوتاه و خفه کشیدم و خم شدم.
    آن تصاویر لعنتی محو دوباره برگشتند، اما این بار یکی‌شان از بقیه واضح‌تر بودند؛ آنی که مربوط به کابوسم می‌شد!
    زمزمه کردم:
    - دکتر اندرسون، چارلی اندرسون... اون کثافت!
    نمی‌دانستم با من چه کار کرده بود، ولی نفرت شدیدی با اسمش در وجودم شعله‌ور می‌شد و قلبم را به درد می‌آورد. در کنار آن یک اسم دیگر نیز به خاطر آوردم، امیلی ویلسون! آن زنیکه‌ی... اشکم دیگر در آمده بود. آن دو نفر بدبختم کرده بودند! آن دو همان دو نفری بودند که من را در خواب‌هایم به تخت می‌بستند؛ شاید هم در واقعیت!
    نفس عمیقی کشیدم، به سقف نگاه کردم تا اشک‌هایم روی گونه‌ام نریزند. نباید الایژا چیزی می‌فهمید.

    فصل ششم: تراشه
    - کارلا گفتم نه.
    ملتمسانه آستین لباسش را گرفتم و گفتم:
    - خواهش می‌کنم توماس. حداقل اگه من باهات باشم، مطمئنم هیچ کدوممون صدمه نمی‌بینه.
    آستین را با خشونت از دستم بیرون کشید و گفت:
    - صدمه نمی‌بینیم؟! اونا توانایی‌هات رو بهتر از خودت می‌شناسن، قطعا یه راه مقابله باهاش رو برای زمانی که منفجر می‌شی، گذاشتند. پس هیچ کدوممون در امان نیستیم. تو هم فقط دست و پام رو می‌گیری.
    روی زمین نشستم و با بغض گفتم:
    - خواهش می‌کنم.
    در حالی که به دفتر کارش می‌رفت، بی‌رحمانه گفت:
    - من آبنباتی توی خونم ندارم که بهت بدم تا گریت بند بیاد. پس لطف کن و خودت رو کنترل کن.
    اشک‌هایم روی گونه‌ام ریختند، فکرم را به زبان آوردم:
    - تو خیلی بی‌رحمی.
    با هر اشک خاطراتم جلوی چشمانم می‌آمدند. در این پنج سالی که به یاد داشتم، کسی با من خوب رفتار نکرده بود. تقریبا به این امر عادت کرده بودم، اما به تدریج همین مسئله خیلی رنجور و دل نازکم کرد. مطمئن نبودم که همیشه بتوانم رفتارهای دیگران را برای حفظ تعادل روحی خودم نادیده بگیرم؛ مانند همین موقعیت!
    نمی‌خواستم و نمی‌توانستم توماس را نادیده بگیرم. بدرفتاری‌ها و خشونت ذاتی‌اش چیزی نبود که بتوانم جلویش را بگیرم، جلوی اینکه به قلبم زخمی نزند و روی زخم‌های قبلی‌ام نمک نپاشد. همین هم باعث شد که هر چه تا الان درون خودم ریخته بودم، ناگهانی فوران کند. نمی‌توانستم کنترلش کنم، بنابراین سعی کردم با گریه خودم را کنترل کنم، حداقل بهتر از با خاک یکسان کردن اینجا بود.
    صدای حیرت زده توماس را شنیدم:
    - کارلا!
    از حد من خارج بود! خاطرات جدید، آدم‌های نفرت انگیز جدید، شاید هم یک آدم مهم جدید در زندگی‌ام.
    سرنوشت من چه بود؟ در تقدیرم چه نوشته بودند؟ عذاب کشیدن؟ خــ ـیانـت دیدن؟ زخم خوردن؟ تنها بودن؟
    خدایا دیگر ظرفیتم سر آمد.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    از اعماق بود، از فاصله‌ی خیلی دور. اگر این اشک‌ها تلافی این پنج سال را در می‌آورد، خب مشکلی نداشتم، تا ساعت‌ها می‌نشستم و گریه می‌کردم، ولی مشکل آن‌جا بود که کافی نبود.
    توماس جلویم نشست و شانه‌هایم را تکان داد. صدایش را به وضوح نمی‌شنیدم.
    - کارلا، حالت...
    حالم خوب است؟ نه! خوب نیست! ولی بعد از این بهتر می‌شوم.
    - نفس بکش!
    به حرفش گوش دادم، اما به یکباره از آن تاریکی عمیق و دلچسب به بیرون پرت شدم. اولین نفسم خیلی سخت بود، ریه‌هایم بیش از ظرفیت‌شان پر از هوا شده بودند و به یک باره همه را بیرون فرستادم. نفس‌های منقطع و بریده بریده...
    - خوبی؟
    انگار از یک دنیای دیگر وارد دنیای خودم شدم. صدایش کاملا واضح و فضای اطرافم قابل درک شده بود. در حالی که هنوز کنترلی روی اشک‌هایم را نداشتم، سرم را تکان دادم.
    همزمان پرسیدیم:
    - چی شد؟
    با تعجب به همدیگر نگاه کردیم.
    - من نفهمیدم چم شد.
    دستش را از روی دو شانه‌ام برداشت، روی زمین نشست و گفت:
    - فقط دیدم که نفس نمی‌کشی، در عین حال که نمی‌تونی نفس بکشی گریه می‌کنی. یه امر غیرممکن.
    سرم را تکان دادم.
    - چرا هنوز گریه می‌کنی؟!
    بینی‌ام را بالا کشیدم و شانه‌ای بالا انداختم. اشک‌های روی گونه‌ام را پاک کردم. به بالا نگاه کردم تا اشکم بند بیاید.
    - مطمئنی خوبی؟
    - خوبم.
    با طعنه گفت:
    - مطمئنم که خوبی.
    به او نگاه کردم و گفتم:
    - شرمنده. فقط یه انفجار بود...
    با مکث ادامه دادم:
    - به قول خودت.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - خوب شد که بمب اتمی نزدی.
    از کنارم بلند شد و درحالی که به دفتر کارش می‌رفت، گفت:
    - شب با هم می‌ریم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - ممنونم.
    با اخم برگشت و گفت:
    - شرطشم اینه که جلوی دست و پام نباشی و خودت رو به کشتن ندی...
    کمی فکر کرد و ادامه داد:
    - و گریه بی‌خودی هم ممنوعه.
    خندیدم و گفتم:
    - باشه.
    - تا غروب استراحت کن.
     

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    ***
    از ماشین من پیدا شدیم. تمام این مدت، توماس رانندگی می‌کرد و من نمی‌دانستم درون این تاریکی به کجا می‌رویم. سنگ‌های بزرگ، خاک نرم، تکه چوب‌هایی که زیرپاهایم می‌شکست، سایه‌های درختان و بوی نم نشان از این بود که ما الان در جنگل بودیم؛ ولی این جنگل دقیقا کجا بود؟
    - اینجا کجاس توماس؟
    کاغذی از جیبش در آورد و تای آن را باز کرد، آن را جلوی صورتش گرفت و سپس با حرص گفت:
    - اوه لعنتی! نوری نیست.
    کاغذ را دوباره درون جیبش گذاشت و گفت:
    - فکر می‌کنم همین جاست.
    در حالی که به ساختمان درب و داغون میان درختان نگاه می‌کردم، گفتم:
    - دقیقا کجا؟
    با صدای آرامی که با صدای زوزه‌ی باد در هم آمیخته شد، گفت:
    - تی اِی آر سی، مرکز توانبخشی پیشرفته‌ی تورینگ.
    نالیدم:
    - اوه خدای من! یه جایی ته ذهنم می‌دونستم مخفف چیه. از اسم کوفتیش هم معلومه توش چی کار می‌کردند.
    با سکوتش، گفتم:
    - خب... خب نقشه چیزیه؟ قرار نیست که همین‌طور بریم اون داخل و...
    حرفم را خوردم. دلم نمی‌خواست با هیچ کدامشان رو به رو شوم. چهره نحس و مسخره‌ی دکتر اندرسون و ویلسون جلوی چشمانم نقش بست.
    بی‌اختیار از میان دندان‌های کلید شده‌ام، غریدم:
    - لعنتی!
    - خب نقشه اول اینه که بریم و مدارک پزشکیت رو پیدا کنیم.
    با عصبانیت و صدای آرامی گفتم:
    - اوه عقل کل! این نقشه نیست! این هدفه ورودمونه.
    به سمتم چرخید و گفت:
    - کارلا، بهم اعتماد کن. تجربه بهم ثابت کرده که هیچ وقت نقشه به درد نمی‌خوره، چون شرایط همیشه تغییر می‌کنه.
    دوباره به ساختمان که نور ماه روی آن افتاده بود، نگاه کردم و گفتم:
    - زنده بر نمی‌گردیم.
    - اوه کارلا، یه نگاه به این ساختمون بنداز. انقدر درب و داغونه که معلومه خیلی وقته کسی توش نبوده.
    یادآوری کردم:
    - ولی ما می‌دونیم که هنوز فعالیت دارن.
    توماس سرش را به طرفین تکان داد. دوباره به ساختمان نگاه کرد و گفت:
    - نه، نمی‌دونیم. ما فقط می‌دونیم که اونا دنبال توان. شاید دست از آزمایشاتشون برداشته باشن و نمی‌خوان که گذشته‌شون فاش بشه، به همین خاطر دنبال تو هستند.
    با ترس گفتم:
    - ممکنه توش تله باشه؟
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - مگه اهرام ثلاثه‌ی مصره؟
    دستم را گرفت و درحالی که به سمت ساختمان می‌رفت، گفت:
    - یالا، بیا بریم.
    وقتی به ساختمان نزدیک شدیم، حتی بیشتر از قبل ترسناک به نظر می‌رسید. ساختمان سه طبقه‌ای که همه‌ی شیشه‌هایش شکسته و نمای آن فرو ریخته بود.
    - اینجا واقعا متروکه‌اس.
    با صدای آرامی گفت:
    - من که بهت گفتم.
    دست گرمش حواسم را پرت می‌کرد. صدای خش خرد شدن برگ‌های زیر پایمان، میان زوزه‌ی باد گم می‌شد. جلوی ورودی سه پله قرار داشت. صدای خرده شیشه‌ها و سنگ‌های زیر پایمان واقعا مو به تن آدم سیخ می‌کرد.
    وقتی کامل وارد تاریکی شدیم، زمزمه کردم:
    - حالا باید کجا بریم؟
    - بیا از همین طبقه اول شروع کنیم.
    کلافه گفتم:
    - توماس می‌شه دستم رو ول کنی؟!
    با لحن بی‌تفاوتی گفت:
    - خیلی خب.
    دستم را رها کرد و جلوتر رفت. کاش می‌توانستم چهره‌اش را ببینم. ته دلم نمی‌خواستم این واکنش را به حرفم نشان بدهد. دلم می‌خواست کمی... شاید کمی گرم تر برخورد کند. سمت راست و چپ دو تا راهرو بود. توماس به سمت چپ رفت و منم به طبع به سمت چپ رفتم.
    لرزی به تنم نشست. بازوهایم را بغـ*ـل کردم. فقط خرد شدن شیشه‌ها و سنگ‌ها و گچ‌های ریزش کرده‌ زیر پاهایمان سکوت را می‌شکست.
    - راه پله‌های انتهای راهرو می‌بینی؟
    نه! نمی‌دیدم. نگاه من فقط به یک اتاق بود. اتاقی آشنا که داشت سعی می‌کرد خاطراتم را برگرداند.
    - کارلا، چی شده؟
    حضورش را در سمت چپم حس می‌کردم.
    زمزمه کردم:
    - این اتاقی بود که من رو توش نگه می‌داشتند.
    - دردسرساز بودی؟
    سرم را تکان دادم و درحالی که به اتاق خیره شده بودم، گفتم:
    - خیلی.
    متفکرانه گفت:
    - پس چرا طبقه پایین نگهت می‌داشتن؟ این طوری راحت‌تر می‌تونستی فرار کنی.
    با صدای گرفته‌ای گفتم:
    - شاید چون می‌دونستند خیلی ضعیف و ترسوام.
    - هی! گریه می‌کنی؟
    سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
    - نه. بریم. نمی‌خوام بیشتر از این اینجا بمونه.
    توماس آهی کشید. نور چراغ قوه را به سمت انتهای راهرو گرفت. دوباره آن را جلوی پایش گرفت و گفت:
    - با اوضاعی که اینجا داره، احتمالا هیچی پیدا نمی‌کنیم.
    شانه‌ای بالا انداختم. من هم می‌خواستم از اینجا برویم بیرون.
    - به نظر من هم احتمالا هر چی مونده باشه رو تا الان نابود کردن. با اینجا موندنمون ممکنه توی دردسر بیفتیم توماس.
    -هیس!
    دوباره نور چراغ قوه را به انتهای راهرو گرفت. چیزی نبود، ولی باد از پنجره‌های شکسته داخل اتاق‌ها و راهروها می‌وزید و هو هو می‌کرد. مو به تنم سیخ شده بود.
    - خیلی خب، بر می‌گردیم.
    از خدا خواسته چرخیدم که برگردیم، ولی پایم به سنگ نسبتا بزرگی که پشت پایم بود، گیر کرد و به جلو پرت شدم. سرم محکم به چیزی خورد که احتمال می‌دادم یک سنگ لعنتی دیگر باشد.
    - اوه خدا! کارلا تو حالت خوبه!؟
    تا خواستم جوابش را بدهم، ناگهان جلوی دیدم سیاه شد. درد وحشتناکی در گیجگاهم پیچید و یک چیزی برق زد. در آن حالت نمی‌توانستم حتی دست چپ و راستم را تشخیص دادم، بنابراین فقط احتمال دادم که دوباره ضربه‌ای به گیجگاه راستم خورده است و درد وحشتناکش به خاطر همین است.
    ***
    از درد ناله‌ای زدم و سرم را محکم گرفتم. سرم داشت از درد می‌ترکید.
    - خوبی کارلا؟
    چشمانم را به سختی باز کردم. فرد مقابلم را تار می‌دیدم. چند بار پلک زدم.
    - من رو می‌بینی؟!
    لبان خشک شده‌ام را از هم باز کردم و گفتم:
    - توماس...
    نفسش را آسوده بیرون فرستاد و گفت:
    - خدا رو شکر!
    آرام خودم را بالا کشیدم که سرم به شدت تیر کشید. کمکم کرد که به تاج تخت تکیه دهم.
    - چه اتفاقی برام...
    ناگهان صحنه‌ها پشت هم قرار گرفتند، مانند فیلمی از جلوی چشمانم به سرعت رد می‌شدند. به خاطر می‌آوردم!
    - خدای من!
    می‌توانستم صحنه‌ها و خاطراتی را که در بیمارستان داشتم، به خاطر بیاورم.
    خاطرات ناقص مانند نواری از جلوی چشمانم به سرعت گذشت. به یادآوردم چه بلایی سرم آوردند.
    - کارلا؟ دوباره اونجوری شدی که. کارلا؟
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    دستم را روی دستش که روی شانه‌ام بود گذاشتم. با مکث به او نگاه کردم و گفتم:
    - یه سری از خاطراتم یادم اومد.
    کنارم نشست و با حیرت گفت:
    - چی گفتی؟
    - همه خاطراتم... برگشتن...
    متفکرانه دستش را از زیر دستم بیرون کشید و گفت:
    - یعنی ممکنه...
    - چی شده؟!
    ظرفی را که روی میز کنار تخت بود، برداشت و به سمتم گرفت. یک مربع خیلی کوچک خون‌آلود داخل آن بود، مثل کیت الکترونیکی بود، البته شاید کاربردش با آن یکسان نبود.
    - برام آشنا...
    - آشناس؟ خب؟
    قیافه‌ام در هم رفت. پازل‌ها یک به یک کنار هم قرار می‌گرفتند، اما هنوز یک جا پر نشده بود.
    با چشمان ریز شده پرسیدم:
    - اینا رو از کجا آوردی توماس؟
    صاف نشست، نگاهش را از من گرفت و گفت:
    - وقتی می‌خواستم سرت رو بخیه بزنم، این نزدیک گیجگاهت بود، منم یکم بیشتر سرت رو شکافتم... تا اون رو در بیارم.
    با شماتت گفتم:
    - اگه می‌مردم چی؟
    توماس با اطمینان دست به سـ*ـینه نشست و گفت:
    - نه. من دوره‌اش رو دیدم.
    نالیدم:
    - باز هم نباید...
    حرفم را برید:
    - فکر می‌کنی چین؟
    آن‌ را می‌شناختم، یک مختل کننده حافظه بود. امیلی اندرسون وقتی اون رو توی سرم می‌خواست بگذارد، طرز کارش را برایم توضیح داد. معتقد بود که این تراشه‌ها هرگز از بین نخواهند رفت. آخ آن روز نحس...
    سرم تیری کشید، با دستم محکم پیشانی‌ام را فشردم. هنوز خاطراتم را کامل به یاد نمی‌آوردم.
    - درد داری؟
    سرم را بدون اینکه به او نگاه کنم، تکان دادم و گفتم:
    - آره. این تراشه‌ مختل کننده حافظه‌اس.
    متعجب رو به رویم روی تخت نشست و گفت:
    - یعنی چی؟
    - وقتی هجده سالم بود این تراشه رو توی سرم گذاشتند. احمق‌ها فکر می‌کردند که این تراشه تا ابد به کار خودش ادامه می‌ده، ولی انگار در اثر ضربه کاراییش رو از دست داده.
    ناگهان در ذهنم جرقه‌ای خورد، به چهره‌ی گیج توماس نگاه کردم و گفتم:
    - اوه، اون تصادف! وقتی خوردم سمت راست سرم به زمین خورد و اسم چند تا دکترهای اونجا رو به یاد آوردم.
    با سرزنش گفت:
    - پس چرا دهن باز نکردی و نگفتی بهم؟!
    سرم را پایین انداختم و به تراشه‌ی درون ظرف که در دستم بود، نگاه کردم و گفتم:
    - خب، نمی‌خواستم توی دردسر بیفتی.
    با ابروهای بالا رفته گفت:
    - چرا؟ ما که قراره بعد از این پرونده از هم جدا شیم. برای تو چه فرقی می‌کنه؟
    دستم از دور ظرف باز شد. زمزمه کردم:
    - جدا شیم؟
    سریع خودم را جمع کردم، ظرف را محکم در دستانم گرفتم و تاییدش کردم:
    - بله، حق باتوئه. قراره جدا شیم. پس چه لزومی داره که دیگه نگرانت باشم؟
    وقتی به او نگاه کردم، چشمانش پر از حیرت و تعجب بود. سرفه‌ای مصلحتی کرد و مسیر بحث را تغییر داد.
    - داشتی کارکرد این تراشه رو می‌گفتی؟
    - ممکنه اینا مختل کننده حافظه باشن، چون جایگاهشون نسبت به درست نزدیک به هیپوکامپ و عمود بهش هست. پس باید یه تراشه باشه که امواج ایجاد می‌کنه تا حافظه مختل شه.
    ظرف را به سمتش گرفتم و ادامه دادم:
    - این تراشه باید جفت داشته باشه.
    در حالی که به سمت چپ گیجگاهم اشاره می‌کردم، گفتم:
    - و اون جفتش درست همین جاست.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا