رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه پرواز ابدی | *Dark* کاربر انجمن نگاه‌دانلود

نثرش چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SisHaNi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/17
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
11,096
امتیاز
641
نام رمان: پرواز ابدی
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نام نویسنده: @*Dark* کاربر انجمن نگاه دانلود
زاویه‌ی دید: دانای کل
خلاصه: سورنا، بعد از ازدواجش با پسر موردعلاقه‌اش، زندگی مرحله‌های دشوار خود را به او نشان داد. پدر و مادر آرمین با فهمیدن اعتیاد پدر و مادر سورنا، فشار زیادی برروی او گذاشتند؛ که از سورنا جدا شود. زندگی با تلخ و شیرین‌هایش می‌گذشت؛ که بعد از چند هفته بالاخره تصمیم براین شد که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SisHaNi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/17
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    11,096
    امتیاز
    641
    محتوای کلـی این داستان براساس واقعیت است!
    نظرآت توی صفحه‌ی پروفآیلم ^•^

    [HIDE-THANKS]سورنا تلفنش را برداشت؛ و دوباره همان شماره‌ای که از ۲۴ ساعت روز، ۲۶ ساعت درحال تماس با او بود را، گرفت. هروقت با اواو تماس می‌گرفت؛ بدنش یخ می‌زد، تپش قلبش بالا می‌رفت، و استرس تمام وجودش را در بر می گرفت.
    گویا عاشقی کار دست او داده است. آرمین تلفن را برداشت؛ که با شنیدن این حرف سورنا، خندید:
    -چقد دیر کردی دلبرکم!
    آرمین از اینکه یکی هست؛ که دیوانه‌وار دوستش دارد به وجد می‌آمد. آرمین با خنده جواب داد:
    -اولاً، سلام! دوماً، به قول شاعر * نازت بکشم که نازک اندامی بارت ببرم که نازپروردی *
    سورنا لبخندی گرم از اعماق وجودش زد:
    -می‌بینم شاعر شدی!
    -دیگه عشق تو شاعرم کرد.
    سورنا هرگاه کلمه‌ای مانند عشق می‌شنید؛ پاهایش سست می‌شدند. او از اینکه پشت تلفن با معشـ*ـوقه‌اش صحبت کند خشنود نبود؛ برای همین خواست صحبت را فیصله بدهد؛ که گفت:
    -باشه بابا. حالا بیا غافلگیری دارم برات.
    این را گفت و تلفن را فوراً قطع کرد. و حال اصطلاح "عشق با آدم چه ‌می‌کند" معنای کامل‌تری می‌گیرد. دستانش را باز می‌کند، نفس عمیقی می‌زند؛ و بلند داد می‌زدند:
    -خدا عاشقتم!
    همه‌ی مردم او را نشان می‌دهند؛ و راجبش حرف می‌زنند. فکر می‌کنن، او دیوانه شده است؛ ولی چیزی غیر از این‌ است. کسی که عاشق است؛ حرف کسی را نمی‌فهمد. دستانش را پایین آورد؛ و چشمانش را بست.
    درهمان لحظه یکی شالش را از پشت می‌گیرد. حدس می‌زد چه کسی باشد. از خانه‌ی او تا این پارک راهی نبود. برگشت؛ و چشمانش مغناطیسی او را، در روبه‌رویش دید. چشمانی مشی که با سفید دورش، ترکیب زیبایی می‌شدند. آرمین با عصبانیت گفت:
    -چی‌کار داری می‌کنی دختر؟
    سورنا تازه فهمید که با برگشتنش به سمت او، تمام بستنی‌ها رو روی لباسش پخش شدند. با قیافه‌ای مضطرب جواب داد:
    -واقعا ببخشید! نفهمیدم چی شد نفسم.
    سورنا با کلماتی تأثیرگذار و زیبا، بیانگر عشقی واقعی به او بود. آرمین فهمید که او از روی عمد این‌کار را نکرد؛ برای آسوده کردن خاطرش گفت:
    -اشکال نداره عشقم! فدا سرت.
    سورنا لبخندی بر لب زد؛ و به قیافه‌ی او خیره شد. آرمین پسری مدپسند بود. برای همین شلواری مچ‌دار پررنگ تر از کرمی، تیشرتی که رویش یک جمجمه نقش بسته بود؛ و کتونی مشکی‌اش را به تن کرده بود. البته سورنا هم کم از زیبایی او نداشت؛ دختری با چشمان عسلی متمایل به قهوه‌ای، که پوشش جذابش کرده بودند؛ مانتوی باز لی، شلوار مچ‌دارش و کفشی که خز جلویش را بسته بودند.
    ناگهان آرمین سکوت را شکست و گفت:
    -آینه داری؟
    سورنا از کیف کوچکی که مانند کیف پول بود؛ آینه‌ای نسبت کوچک را به او داد. آرمین نگاهی در آینه انداخت و گفت:
    -فکر نمی‌کردم انقد جذاب باشم.
    -چی؟
    -میگم فکر نمی‌کردم انقد جذاب باشم! آخه دیدم داری نگام می‌کنی؛ گفتم منم به آینه نگاه کنم و از قیافم لـ*ـذت ببرم.
    -دیوونه!
    [/HIDE-THANKS]
     

    SisHaNi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/17
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    11,096
    امتیاز
    641
    دراینـ رمآن سورنآ اسم شخصیت دخترع ^•
    [HIDE-THANKS]سورنا از اینکه کسی را پیدا کرده که موجب شادی روانش می‌شود؛ خوشحال بود و دوست داشت زمان بیشتری را با او سپری کند. حرف آرمین درست بود؛ سورنا از تماشای قیافه‌ی او غرق در شوق می‌شد. آرمین دستانش رو جلوی چشمان سورنا تکان داد و گفت:
    -کجایی دختر؟ فکر نمی‌‌کردم انقد دوست داشتنی باشم! از این به بعد صبح که بیدار شدم باید توی آینه خودم رو نگاه کنم؛ تا انرژی بگیرم.
    بعد از گفتن این حرف، نیش‌خندی زد؛ که سورنا گفت:
    -حالا انقد خودتو دست بالا نگیر بابا!
    آرمین با غرور و تکبر گفت:
    -باش بابا.
    هوا نسیمی سردی را با قطرات بارانباران، بر صورت آنان میزد. سورنا از سرما در خود پیچید؛ و کلاه شنلی که برتن داشت را، بر سر گذاشت. این‌بار باید آرمین با نگاهی محو سیمای زیبای او می‌شد. سورنا که دیگر طاقت سرما را نداشت گفت:
    -من دیگه باید برم خونه.
    -باش برو.
    سورنا منتظر جمله‌ی "من می‌برمت" از طرف آرمین بود؛ ولی صدایی نشنید. قدم زنان به سمت خانه میرفت: که ناگهان موتوری در کنار او رد شد؛ و با صدای کلفتش می‌گفت:
    -خانوم خوشگل سوار شو.
    سورنا با لحن سردی گفت:
    -آقا مزاحم نشو!
    -سورنا بیا دیگه!
    -اع تویی آرمین! چرا انقد منو اذیت می‌کنی؟ ها؟
    آرمین با لحن شیطنت‌آمیز جواب داد:
    -واس اینکه دلم می‌خواد.
    سرنوشت این دو به گونه‌ای بود؛ که گویا به هم گره خورده بود.
    سورنا سوار موتور شد. آرمین خانواده‌ی پولداری داشت؛ و هیچ کمبودی توی زندگیش نداشت. ولی زندگی سورنا برعکس این بود؛ ولی با وجود علاقه‌ی بینشون با هم قراره ازدواج کنن.
    آرمید روبه‌روی خانه‌ی سورنا توقف کرد. سورنا قدم زنان جلوی در رسید؛ و دستش را برای او تکان داد و گفت:
    -فعلا!
    -فردا برای کارای عروسی میام دنبالت.
    بعد چشمکی برایش زد؛ و وارد خانه شد. آنها در خانه‌ای آجری، با دری قرمز متمایل به رنگ جگری زندگی می‌کردند.
    برادر بزرگش که یک‌سال از او بزرگتر بود؛ بعد از ازدواجش با یک زن پولدار، به کانادا رفتند. پدر و مادرش با بیماری اعتیاد دسته و پنجه نرم می‌کندمی‌کند؛ و او در مغازه‌ی لباس‌فروشی کار می‌کند. البته او تا زمان قبل از نامزدیش کار می‌کرد. اما حالا آرمین اجازه‌ی این کار به او نمی‌دهد؛ و خودش خرج او را می‌کشد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا