رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه مهر و ماه | مینا تحصیلداری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

miWna

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/10
ارسالی ها
6
امتیاز واکنش
7
امتیاز
6
سن
34
به نام خدا

نام داستان:مهر و ماه

نویسنده:مینا تحصیلداری کاربر انجمن نگاه دانلود

هدف:نشان دادن واقعیت

ژانر:تخیلی،عاشقانه

ساعات پارت:نامشخص

فقط یک نکته داشته باشین اونم اینه که کل داستان از زبان راوی گفته میشه.

خلاصه نمی‌گم تا براتون جذاب باشه!

فقط قبل داستان به این دوتا سوال جواب بدین بعد بخونینش؛

*بنظرتون خورشید خانومه یا آقا؟

*چرا خورشید این قدر گرما به دیگران میده؟

■اها راستی نقدش حتما میکنین ویلا با من طرفین








مقدمه:

همه‌ی ما شده تجربه کنیم،عشقی رو که شاید اشتباه باشه.چه ما آدم ها،چه اون پروانه‌ای که به دور شمع می‌چرخه و یا حتی اون ماهی که اشتباهی عاشق خورشید شد! اما یک چیزی برای همه مهم هست و اونم اینه که،آخرش مال هم باشیم..و چه سخت میشه زمانیکه از هم دور شیم...

اما شاید اشتباه؛یک کلمه غلط باشه ولی خب کی می‌دونه همین اشتباه واسه خیلی ها؛لـ*ـذت بخش ترین گـ ـناه دنیاست؟



شروع:

میگن،اون قدیم قدیم ها توی فضا،یک عالمه سیاره غول پیکر دور هم جمع شده بودن و تصمیم داشتن که باهم یک اتحاد رو تشکیل بدن.ولی این وسط وقتی که قرار شد یکی پادشاهشون بشه؛بین چندتا سیاره دعوا پیش اومد سر اینکه کی از اون یکی؛بالاتره؟!

سر این دعوا،حتی مایل ها اون طرف تر هم می‌تونستی صدای دعواهاشون رو بشنوی که خودشون رو محکم به هم می‌زدن تا یکی نابود بشه و یکی بمونه!ولی آخه چه موندنی؟سیاره ای بزرگ که از فرط آسیب زیاد؛حتی کوچیک‌تر از سنگ های فضایی شده بود!

ولی مگه این موندن به درد می‌خوره؟این نابود شدن بهتر بود یا باهم بودن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • miWna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/10
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    7
    امتیاز
    6
    سن
    34
    جوری که من شنیدم ، درست همینجا‌بود که دوتا ذره،کوچیک تر از هر چیزی،متفاوت تر از همه و بی خبرتر از هرکسی؛به هم رسیدن.

    کی فکرش رو می‌کرد روزی داستان عشقشون افسانه‌ای بشه میون کیهان به اون وسعت؟

    دو ذره‌ی ما؛باهم موندن و باهم بزرگ شدن.بزرگ شدن و بزرگ ولی این بزرگی دلیلی نشد که از هم دور بشن . روز سالگرد دوستیشون،تصمیم گرفتن برای هم اسم بزارن.

    اسم یکی از اون ها شد مهر و اسم اون یکی ماه.ولی باز هم متفاوت بودن اسمشون دلیلی نشد که از هم دور بشن.

    تقریبا کل جهان هستی،اون دوتا دیوونه‌ی عاشق را می‌شناخت.آخه مگه میشد شبی باشه و اون دوتا تو مهمونی فرشته ها؛نباشن؟

    خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه اون ها یک چیزایی رو تازه فهمیدن...
     

    miWna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/10
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    7
    امتیاز
    6
    سن
    34
    اینکه باهم خیلی تفاوت دارن!مهرمون یک سیاره خیلی بزرگ طلایی روشن بود که از خودش گرما می‌بخشید به همه؛ولی دقیقا برعکسش ماهمون بود یک سیاره کوچولو اما سفید.سفیدی به مانند عروس که هیچ جای دنیا ندیده بودی و کوچیکی که در قلب مهر،عجیب بزرگ بود!

    گذشت و گذشت و آقامهر ما که اسم دیگه‌اش خورشید بود؛متوجه شد خیلی ها به ماه نازش چشم دارن.

    این شد که یک روز ماه رو به یک گوشه کشید و از اون خواست که قول بده که فقط مال اونه.ماه قصه‌امون این قول رو به خورشید داد که فقط مال اون باشه و این قول شد شروع اولین عروسی در کیهان به آن بزرگی!

    آنشب؛ عروس و داماد کهکشان،باهم از همه جا گذشتن.از بین رقـ*ـص ستارهای مـسـ*ـت بگیر تا چشمه عشق در بین کهکشان های دیگه.

    اون شب،سیاره های غول پیکر تصمیم گرفتن به مناسبت اولین جشنشون،جایگاه ستارگی رو به خورشید بدن و اینطوری،خورشیدمون شد ستاره‌ی کهکشان راه شیری!
     

    miWna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/10
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    7
    امتیاز
    6
    سن
    34
    این اتفاق برای خورشید و ماه داستان ما؛یک نشونه بود از خوشبختی! از آینده ای نامعلوم و از احساسی که الان بینشون شکل گرفته بود...

    اون شب هم مثل هر چیزی به آخر رسید ولی عشق پرتب و تاب اون دوتا؛شعله‌ور تر شد و کی بود که می‌تونست این احساس کشش رو بینشون درک کنه!نمیشه گفت چه شبی بود!شب تمنا؟شب راز و نیاز؟شب خواستن و خواسته شدن؟نمی‌دانم اما هرچه که بود باعث شد ماه قصه،مرزها رو به فراموشی بسپاره و تا صبح در آغـ*ـوش خورشید به سر کنه...

    .

    .

    فقط صدای جیغ فرشته ها میومد..چی شده بود؟!

    همه سعی داشتن ماه رو از خورشید دور کنن.ماه قصمون؛بخاطر نزدیکی بیش از حد به خورشید،آتیش گرفته بود و روی بدنش پر از لکه لکه های سیاه شده بود.

    تلاش فرشته ها کارساز بود اما چه فایده؟ماه درخشان خورشیدمون،شده بود یک نقطه بسیار ریزِ سیاه در کیهان به آن عظمت!

    خورشید چرخید چون نتونست ماهش رو ببینه!درکش سخت بود بهترین شب عمرش؛شده بود بدترین روز زندگیش!

    ماه رفت!چون نتونست غم توی چشمای خورشید رو ببینه.آخه چیکار می‌کرد؟مگه میشه عاشق باشی و بتونی ببینی که مایه عذاب معشـ*ـوقه‌ات هستی؟

    اما اون چیکار کرد؟ماه قصمه‌امون توی اون هیاهو یک تصمیمی گرفت که شاید باعث مرگ تدریجی خودش بود،اما به راحت بودن خورشید می‌ارزید!

    پس....رفت!رفت و جوری رفت که انگار هیچ وقت نبوده.رفت و خورشید نفهمید تنها عروس زندگیش ترکش کرده...رفت و فرشته ها رو یک بار دیگه به انتظار گذاشت برای جشن های شبانه‌اشون.رفت و ندونست که با رفتنش؛دل و احساس خورشید رو هم با خودش میبره...و در آخر رفت و ندونست که خورشید،دیگه آن مهر سابق نمی‌شود...

    ولی چرا کسی جلوی رفتنش رو نگرفت؟مگه کسی نمی‌دونست خورشید بدون اون دووم نمیاره؟چرا هیچ کس به خورشید خبر رفتنش رو نداد؟
     

    miWna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/10
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    7
    امتیاز
    6
    سن
    34
    خورشید؛وقتی فهمید ماه عزیزش نیست،زمین و زمان رو بهم ریخت.هیاهو کرد و همه رو صدا کرد.ماه های زیادی از سراسر کیهان به دیدن خورشید اومدن ولی کدومشون می‌تونست جای خالیِ عزیزش رو پر کنه؟

    ماه های دیگه؛خسته از جواب منفیی که از خورشید شنیده بودن،رفتن و شدن قمر سیاره های دیگه منظومه شمسی.

    ولی مهرِ ماهمون!عصبانی و خشمگین،داغ شده بود و با حرص داشت دیگران رو گرم می‌ کرد.دلش می‌خواست دیگران هم مثل ماهش بسوزن!ولی دیگران چی فکر میکردن؟اون ها افسانه مهر و ماه رو فراموش کردن و این داغی خورشید رو،گفتن که از مهربونیه!

    ماه قصه...دلش طاقت نیاورد.راه رفته رو برگشت چون طاقت دوری خورشیدش رو نداشت.ولی با برگشتش؛دلش بود که شکست.اون همه ماه دور خورشیدش چیکار می‌کردن؟مگه اون ها نمی‌دونستن که خورشید صاحب داره؟چرا دوست داشتن سفیدیشون رو به چشم آقای زندگیش بکشن؟

    پس دلش شکست و آروم به سمت زمین رفت،چون تنها سیاره‌ای بود که قمر نداشت و اون،خود خواسته شد قمر زمین.

    ولی ایکاش زمین می‌فهمید که ماه،دلش می‌خواهد یک بار هم که شده بجای او؛ به دور مهرش بگردد.

    از اون موقع،ماه؛قایمکی خورشید رو نگاه می‌کرد که با مهربونی به دیگران گرما و نور می‌ده!همیشه از دست خورشید فراری بود تاکه نکنه یوقتی خورشید ببینش.برای همینم هیچ وقت آدمهای زمین،خورشید و ماه رو همزمان ندیدن.

    ولی این ها هیچ کدوم ماه رو نشکست.هیچ کدوم روحش رو آزار نداد.ولی چی بود که ماه رو شکست؟چی بود که ماه حتی از خودش هم فراری شد؟میدونین شاید شماها یادتون نباشه ولی در اون زمان،خیلی ها به ماهمون میگفت نحس!ماه خودش رو بدبخترین قمر جهان می‌دونست.آخه چقدر تنها بود که حتی زمینی ها هم فهمیده بودن و هر شب نفرینش می‌کردن بخاطر تنهاییش!

    با این حال،هر وقت که به خورشیدش نگاه می‌کرد،لبخند می‌زد از این همه بزرگی! از این همه افتخار و درخشش و هرگاه به فاصله‌اش نگاه می‌کرد؛دل می‌کند از این همه دوری.

    این ها همه به کنار،سخت به اون چیزی می‌گفتن که خورشید با حسرت به دور دست ها نگاه می‌کرد!نگاه می‌کرد و نمی‌دونست که ماهش دقیقا کنارش ایستاده و داره نگاهش می‌کنه!کی چشمشون کرد که اینقدر از هم دور شدن ولی به فاصله یک قدم؟

    دیدین؟دیدین چه دستی دستی عشقشون تموم شد؟دیدین روزی که فکرش رو نمی‌کردن رسید؟آخه کی فکرش رو میکرد که اون ها از هم دور بشن؟کی فکرش رو می‌کرد که داغی خورشید مال عصبانیتش باشه و ماه؛اشتباهی فکر کنه که اون عاشق ماه های دیگه شده؟کی فکرش رو می‌کرد ماه،سیاه پوش تنها روشنی زندگیش بشه؟

    ولی آخرش چی‌شد؟یعنی اصلا چی می‌خواد که بشه؟

    من شنیدم فرشته ها پیش گویی کردن که یک روز هست که خورشید ماهش رو میبینه.من شنیدم که اونا میگن اون روز خورشید خاموش میشه و دیگه نوری نداره.خاموش میشه و همه میگن خورشیدگرفتگیه ولی هیچ کس نمی‌دونه اون روز به احترام عشقش خاموش میشه و از اون پس جفتشون،به ذهن ها سپرده میشن و یک بار دیگه،افسانه مهر و ماه تازه میشه..

    داستان ما به سر رسید ولی ماهمون به مهرش نرسید!
     

    miWna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/10
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    7
    امتیاز
    6
    سن
    34
    سخن نویسنده:

    این داستان؛یک داستان خیالی بود ولی روایتگر خیلی از آدمهای دورمونه که شاید حتی خودمون هم باشیم!

    پس،گاهی وقت ها قبل اینکه بخوایم یک کاری بکنیم،به‌این فکر کنم که‌واقعا کارمون درسته؟

    نکنه آخرش مثل ماهی بشیم که حسرت خورشیدش رو می‌خوره و ندونسته به خورشیدی نگاه کنیم که منتظرمونه!

    تمام

    لطفا سخن نویسنده رو هم تو داستان بزارین
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,165
    بالا