رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه فروزان‌تر از آتش(جلد دوم افسانه آب و آتش) | Urania کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Melina Whirlwind

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/09/11
ارسالی ها
81
امتیاز واکنش
508
امتیاز
286
محل سکونت
•۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
***
مثل یه زندانی توی اتاق اسیر بودم. هیچ کاری نمی‌کردم، فقط برام غذا می‌آوردن و من با بی‌میلی می‌خوردم و گاهی هم نمی‌خوردم. مثل آدم‌های افسرده شده بودم، فقط یه گوشه می‌نشستم و به یه نقطه خیره می‌شدم. رایان گـه گاهی بهم سری می‌زد و من بی‌تفاوت بهش فقط به یه نقطه خیره می‌شدم. با صدای در، فقط پلک کم‌رنگی زدم و به پنجره‌ی بسته خیره شدم. رایان مثل همیشه به دیوار تکیه داد و دست‌به‌سـ*ـینه بهم خیره شد.
- نمی‌خوای از این مسخره‌بازی‌هات دست برداری؟
- کدوم مسخره‌بازی؟
- این‌که مثل افسرده‌ها یه گوشه می‌شینی و خیره‌ی یه نقطه میشی.
اخمی کردم و گفتم:
- رایان! هر کس دیگه‌ای جای من بود همین‌طور بود و شاید بدتر! من الان نزدیک چندین هفته یا شایدم ماه، این‌جا حبس شدم و هیچ کاری نمی‌کنم. حالا هم که میگی خیره شدن هم ممنوعه آخه!
دستم رو روی سرم گذاشتم و فشردم. این درد سرم کِی تموم میشه؟ اصلاً دلیلش چیه؟
رایان با نگرانی روی زمین زانو زد و گفت:
- خوبی؟
با درد پوزخندی زدم و با صدایی که درد توش هویدا بود، گفتم:
- مگه... مهمه؟!
رایان اخم غلیظی کرد و بی‌حرف منی که تو خودم جمع شده بودم و می‌لرزیدم رو در آغـ*ـوش گرفت و بلندم کرد. اون‌قدری درد داشتم که این چیزها برام اهمیتی نداشته باشه اما به هر حال تعجب کرده بودم از این‌که رایان به خاطر من همچین کاری کنه.
***
(رایان)
پزشک دربار ایلانا رو معاینه کرده بود و گفته بود که خیلی ضعیف شده و باید غذای درست و حسابی بخوره. ایلانا روی تخت خوابیده بود و گاهی ناله می‌کرد. دختره‌ی احمق! با این کارهاش خودش رو نابود می‌کنه! وقتی گفت رایان، یه جوری شدم. یه حس عجیب پیدا کردم و وقتی بغلش کردم اون حس بیشتر شد.
***
(ایلانا)

با تابیدن نور خورشید به چشم‌هام، پلک‌هام رو باز کردم. خمیازه‌ای کشیدم و تو جام نشستم. کسل و خواب‌آلود به اطراف خیره شدم و بعد از چند دقیقه متوجه شدم که این‌جا اتاق رایانه. اخمی کردم و چشم‌هام رو ریز کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم تا شاید رایان رو ببینم ولی خبری از رایان نبود ولی با صدایی مثل شرشر آب، از روی تخت بلند شدم و به سمت صدا رفتم. صدا از پشت یه در می‌اومد و کنجکاوی من، تمام‌شدنی نبود. با تردید دستم رو به سمت در بردم و بعد خیلی سریع در رو باز کردم که با دیدن صحنه روبه‌روم جیغ خفیفی کشیدم و در رو محکم بستم. قلبم محکم به قفسه سـ*ـینه‌م می‌کوبید و به نفس‌نفس افتاده بودم. رایان... نیمه‌برهنه... توی وان حمام! دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم. از خجالت سرخ شده بودم و نفسم به سختی می‌اومد. به سمت پارچ آب رفتم و لیوان آب رو یه جا سر کشیدم. حالا چطور تو صورتش نگاه کنم؟
 
  • پیشنهادات
  • Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    (رایان)

    با بی‌تفاوتی طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، به سمت میز غذاخوری رفتم. امروز می‌خواستم صبحونه رو توی اتاق بخورم؛ برای همین خدمتکار رو صدا زدم و گفتم که غذا رو توی اتاق بیاره. ایلانا هنوز روی تخت نشسته بود و داشت با دست‌هاش بازی می‌کرد. بیچاره! خیلی خجالت کشیده! روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم. وقتی دیدم نمیاد که بخوره گفتم:
    - بیا بخور!
    ***
    (ایلانا)

    اون‌قدر لحنش دستوری بود که جای هیچ مخالفتی رو نذاشت. تعجب می‌کنم که چقد بی‌تفاوته براش این‌که من اونطوری دیدمش. البته فکر نکنم براش چندان مهم باشه. احتمالاً اون هم مثل شاه‌های دیگه، با دخترها ل*ـاس می‌زنه...!
    - چرا نمی‌خوری؟
    - چی؟! چ... چرا می‌خورم... .
    با استرس شروع به خوردن کردم که گفت:
    - باید همش رو بخوری.
    با تعجب نگاش کردم.
    - چی؟! همش رو بخورم؟ اما این خیلی زیاده!
    - همین که گفتم.
    اخمی کردم و درحالی‌که زیر لب بهش ناسزا می‌گفتم، شروع به خوردن کردم و اون تنها به فحش‌های من نیشخند می‌زد.
    ***
    فصل دهم: ایلانای تغییر یافته!
    (رایان)

    داشت توی باغ قدم می‌زد و من خیره موهایی بودم که مثل باد تو آسمون پرواز می‌کردن. امیدوارم این بار فکر فرار به سرش نزنه که زندش نمی‌ذارم.
    ***
    (ایلانا)

    بعد یه ماه، بالأخره آزاد شدم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا اکسیژن پاک طبیعت وارد ریه‌هام بشه. من که چیزی نمی‌خواستم. فقط یه آزادی، فقط آزاد باشم. مگه این چیز زیادیه؟
    آهی کشیدم و قدم‌هام رو آروم‌تر کردم. دوست داشتم یکم آب‌افزاری کنم؛ برای همین به اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست، خیلی آروم به راه مخفی که رایان بهم نشون داده بود رفتم. اون‌جا کسی نیست که بتونه پیدام کنه جز رایان. از بین درخت‌ها گذشتم و برگ‌های خشک و زردرنگ که روی هم انباشته شده بودن رو کنار زدم و وارد اون مکان مخفی شدم. تمرکز کردم و نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. حس خوبی بهم دست داد. حس سبکی، آزادی، حسی فراتر از آزادی حس می‌کردم توی آسمون پرواز می‌کنم و سرمای آب توی دست‌هام، بیشتر حالم رو خوب کرده بود. آرامش خاصی داشتم. آرامشی که نمی‌دونم چطور و از کجا اومد ولی می‌خواستم که باشه. دست‌هام رو بالا بردم و با حرکاتم، آب توی دست‌هام تکون می‌خورد و حالت یه حریر رو می‌گرفت. چشم‌هام هنوز بسته بود ولی می‌دونستم دارم چیکار می‌کنم.
    ***
    (رایان)

    بدون این‌که بفهمه، داشتم تماشاش می‌کردم. کاری که داشت انجام می‌داد برام خیلی عجیب بود. دست‌هاش رو بالا برد و بعد از این‌که رقـ*ـص خاصی به آب توی دست‌هاش داد، هر دو دستش رو بالا برد و آب توی دستش رو به سمت آسمون پرتاب کرد که به هزاران قطره تبدیل شد و بعد مانند کریستال‌های درخشانی، روی ایلانا فرود اومدن و ایلانا هنوز چشم‌هاش بسته بود و لبخندش هنوز روی لب‌هاش بود. با نشان سفیدرنگی روی پیشونیش، چشم‌هام رو ریز کردم که نشان آب رو دیدم. موهاش به رنگ آبی روشن در اومده بود و انگار یه آدم دیگه شده بود. چشم‌هاش رو با آرامش خاصی باز کرد که دیدم حتی رنگ آبی چشم‌هاش هم روشن‌تر شده. باید دلیل این تغییرش رو بفهمم!
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    با صدای در که نشان از اومدن هامان (وزیر و راهنما) می‌داد، اجازه‌ی ورود دادم. داخل شد و تعظیم کرد و گفت:
    - سرورم کاری با من داشتید؟
    درحالی‌که کارم رو می‌کردم، گفتم:
    - بشین!
    هامان صندلی ساخت و نشست و پا روی پا انداخت. نگاهم رو از برگه‌ها گرفتم و به هامان چشم دوختم. تنها کسی که بهش اعتماد دارم. دستی به ریش بلند و تقریباً زردرنگش کشید و گفت:
    - باز چی شده که من رو خواستید؟
    دست‌هام رو توی هم قفل کردم و گفتم:
    - درباره‌ی اون دختر...!
    - ملکه آب؟
    - درسته. یه چیز واقعاً عجیب ازش دیدم، چیزی که تا به حال هیچ‌جا ازش نخوندم.
    - اون چیه؟
    - امروز صبح دیدمش که تو باغ قدم می‌زد و بعد پنهانی پشت درخت‌ها آب‌افزاری کرد اما... .
    هامان حسابی کنجکاو شده بود برای همین گفت:
    - اما چی؟
    - اما با حرکت دست‌هاش، شکلش تغییر کرد یعنی موهاش به رنگ آبی مایل به سفید دراومد و چشم‌هاش روشن‌تر شد و یه آرامش خاصی داشت. تو می‌دونی دلیل این تغییر چیه؟
    هامان دستی به ریش بلندش کشید و بعد از کمی فکر کردن گفت:
    - احتمالاً این کتاب توی سرزمین آب هست، کتابی که دلیل این موضوع رو بگه... متأسفم سرورم، من نه تا به حال همچین چیزی دیدم، نه شنیدم و نه حتی خوندم.
    کمی فکر کردم و بعد خطاب به هامان گفتم:
    - مرخصی!
    ***
    روز بعد
    (ایلانا)

    خواب‌آلود از روی تخت بلند شدم و سامانتا برام ظرف آب رو آورد و بعد از این‌که آبی به صورتم زدم، روبه‌روی آینه ایستادم و به صورتم خیره شدم. دیگه از اون ایلانایی که می‌شناختم خبری نبود. انگار پیر شده بودم، انگار یه آدم دیگه بودم، من ایلانای زیبارو و مهربونی که بقیه می‌گفتن نیستم. من اون ایلانایی که موهای شرابی‌رنگ همچون گل رز سرخ داشت نیستم. من الان یه دختر آبین با موهای سپید و چشم‌هایی آبیَم. من دیگه ایلانا نیستم.
    سامانتا می‌خواست موهام رو بالا ببنده که گفتم این کار رو نکنه می‌خوام موهام آزاد باشه. دلم نوای فلوت رو می‌خواست. دلم آواز خوندن می‌خواست برای همین از سامانتا پرسیدم:
    - سامانتا!
    - بله بانو؟
    - تو جایی رو می‌شناسی توی این قصر که بتونم فلوت بزنم یا محل آواز باشه؟
    سامانتا لرز خفیفی کرد و گفت:
    - ب... بانو... هست... ولی... .
    - سامانتا بگو!
    - شاه.. شاه اون‌جا رو ممنوعه کرده.
    اخمی کردم و گفتم:
    - چه دلیلی داره که همچین سالنی رو ممنوعه کنه؟
    - ب... بانو... باور کنین... نمی‌تونم... بگم... م... .
    داد زدم:
    - زود باش!
    با ترس آب دهنش رو قورت داد و با لکنت گفت:
    - چون... چو... ن... .
    - نترس و فقط داستان رو بگو.
    - چ... چشم!
    نفس عمیقی کشید و توضیح داد:
    - چند سال پیش، اون سالن یعنی سالنی که مخصوص آواز خوندن و آهنگ زدن بود، سالن مورد علاقه‌ی پرنسس رایانا بود... .
    اخمی کردم و گفتم:
    - رایانا کیه؟
    - رایانا خواهر شاه رایان هستن و... پرنسس عاشق آواز خوندن بودن و همیشه با فلوت‌زنی خودشون رو سرگرم می‌کردن و... .
    برام واقعاً عجیب بود که سامانتا داره گریه می‌کنه.
    - شاه رایان بیش از حد به خواهرش علاقه داشت و جونش هم براش می‌داد و... یه شب شاهزاده گم شد... .
    دوباره زد زیر گریه. دستم رو روی شونه‌های لرزونش گذاشتم و گفتم:
    - گریه نکن! زود بگو چی شد رایانا؟
    - تا این‌که شاه رایان خواهرش رو پیدا کرد اما...!
    بینیش رو بالا کشید و درحالی‌که هق‌هق می‌کرد گفت:
    - اما کار از کار گذشته بود... پرنسس مرده بود اون هم به دست آبین‌ها... !
    نه! نه، این نمی‌تونه حقیقت داشته باشه.
    - من اون لحظه دیدم که شاه رایان شکست... دیدم که خورد شد... دیدم که اشک ریخت... .
    با حس اشک سردی رو گونه‌م، با تعجب قطره‌اشکم رو گرفتم. چرا باید گریه کنم؟
    - هنوز اون صحنه‌ها و فریادی که شاه از درد زد توی گوشمه... بانو! من ندیمه‌ی پرنسس رایانا بودم. ایشون با هر دختری که دیده بودم فرق داشت. زیبایی و مهربونیش تمام‌نشدنی بود... .
    قلبم تیر کشید. من دقیقاً روی پل باریکی ایستادم که دو مرز رو نشون میده، یکی احساساتم که باعث میشه طرف آتشین‌ها باشم و یکی وظیفه و مسئولیتی که دارم باعث میشه با آبین‌ها باشم و حالا من دقیقاً وسط این دو مرز هستم. جایی که انتخاب خیلی سخت میشه!
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    با بی‌حالی از روی تخت بلند شدم. هر روز بیشتر از روز قبل افسرده می‌شدم. حالم اصلاً خوب نبود و میلی به غذا نداشتم. دلم دوباره اون سبکی و آرامشی رو می‌خواست که موقع آب‌افزاری داشتم. دلم سردی آب رو می‌خواست ولی نمی‌دونم چرا این‌قدری خستم که حوصله‌ی آب‌افزاری هم ندارم. به سمت آینه‌ی بزرگ توی اتاق رفتم و با دیدن خودم توی آینه تعجب کردم. من دوباره به حالت قبل برگشتم؟ موهام دوباره قرمز شده بود و چشم‌هام هم مثل قبل شده بود. لبخند دندون‌نمایی زدم. یه حس انرژی و شادی توی وجودم سرازیر شد، حسی که وقتی موهام آبی مایل به سفید شده بود نداشتم. با خوشحالی به سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم و یه لباس سرخ‌رنگ که نگین‌کاری شده بود و دامنش از حریر بود، بیرون کشیدم و تنم کردم. با شادی از اتاق خارج شدم و سامانتا رو در حالی دیدم که با سینی صبحونه به طرفم میاد. با دیدنم تعجب می‌کنه و به طرفم میاد.
    - بانو! موهاتون...!
    - آره سامانتا، می‌دونم.
    - بانو حالتون خوبه؟
    - بهتر از این نمیشم.
    با خوشحالی از پله‌های قصر پایین اومدم و به سمت اتاق رایان رفتم. خودم هم نمی‌دونم چرا دوست داشتم ببینمش! هر چی در زدم کسی جواب نداد، به علاوه سربازی هم نبود. دهن‌کجی کردم و دوباره به اتاقم رفتم. سامانتا هنوز توی اتاقم بود.
    - سامانتا! تو می‌دونی رایان کجاست؟
    - بانو، من فقط می‌دونم که سربازها گفتن آبین‌ها به مرز نزدیک شدن.
    چشم‌هام گرد شد. اون‌ها چیکار کردن؟ چرا به حرفم گوش نکردن؟ یعنی این‌قدر وضعیتشون بده!
    ***
    فصل یازدهم: جنگ ناخوشایند
    با استرس و ترس روی تخت نشسته بودم و توی خودم جمع شده بودم. سامانتا هر چی می‌گفت نگران نباش، نمی‌تونستم. با این چیزی که آبین‌ها به دستم رسوندن امکان نداره نگران نباشم. چرا به حرفم گوش نکردن؟ آخه چرا؟ فقط امیدوارم رایان کسی رو نکشه وگرنه من خودم رو نمی‌بخشم.
    سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چند دقیقه بعد، با صدای قهقه‌ی رایان، از جام پریدم و به سمت جایی که صدای رایان رو شنیده بودم دویدم. با استرس در رو محکم باز کردم که صدای بدی داد و همه نگاه‌ها به طرف من کشیده شد اما الان این چیزها برام مهم نبود. درحالی‌که نگرانی و اضطراب توی چهرم معلوم بود، به سمت رایان رفتم و دقیقاً روبه‌روش ایستادم و با صدای لرزونی گفتم:
    - تو... تو چیکار کردی؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا