داستان کوتاه یک شب تلخ۱ | نازنین براتی کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون؟

  • خوشم اومد قشنگ بود

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد قشنگ نبود

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nazi2004

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/02
ارسالی ها
27
امتیاز واکنش
148
امتیاز
121
محل سکونت
آسمونا
یک شب تلخ ۱
به قلم نازنین براتی
ژانر:ترسناک، واقعی
مقدمه:
گاهی نمیدانم این دنیا نیز واقعیست یا زاییده تخیلات فانتزیم است!این دنیا،آدم هایش و اتفاق هایش!
 
  • پیشنهادات
  • Nazi2004

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    148
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    آسمونا
    بدنم را کمی کش دادم و با صدایی خسته گفتم-بالاخره کار خودتون رو کردید.

    مامان پوفی‌کرد و شیشه رو پایین کشید.نیما هم هندزفری شو از توی گوش هاش برداشت و با حالتی عصبانی گفت-خسته نشدی اینقدر غر زدی؟

    پام رو محکم به کف ماشین کوبیدم و لجبازانه گفتم:-ن-م-ی-خ-و-ا-م

    بابا که از همه کلافه تر بود زد روی ترمز و درحالی که سعی می کرد خونسرد باشه گفت:

    -نخواسته باش.

    زیر لب با خودم زمزمه کردم-از همه تون متنفرم.

    دقایقی بعد هرسه ماشین همزمان از در ورودی دانشکده وارد شدند.همه جا تاریک بود.حتی تاریک تر از شب.نگاهی به ماه کردم،کامل بود.چشمام رو بستم و تکیه ام رو به صندلی بیشتر کردم و هدفونم رو گذاشتم روی گوش هام.آهنگ آرامش بهنام صفوی بود!پلک هام سنگین شدن و به دقیقه نرسید که خوابم برد.با صدای برخورد چیزی با شیشه چشم هام رو باز کردم.هنوز صدای بهنام صفوی توی گوشم می پیچید:

    چشمات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیس...

    به بیرون نگاه کردم.نور ماه بیشتر شده بود و اینجا هم روشن تر.هدفون رو از گوشام برداشتم و پرتش کردم داخل کوله ام.پنجره و بالا دادم و از ماشین پیاده شدم.خم شدم کیفمو برداشتم و در ماشین رو بستم.هنوز باورم نمیشد بابا اینقدر خودخواه باشه.شالم رو روی سرم مرتب کردم و به اطراف نگاهی انداختم.متوجه بزرگی اینجا نشده بودم.کمی جلوتر یک ساختمان بزرگ قرار داشت که حدس میزدم ساختمان اصلی بود.خمیازه ای کشیدم و به سمت ساختمان حرکت کردم.درکشون نمیکنم!ما میخوایم بریم مسافرت چرا باید بقیه و دنبال خودمون راه بندازیم؟آخرش همین میشه دیگه!حرف بقیه روی حرف دخترش برای ارجحمیشه.

    صدای نیما دوباره تو گوشم پیچید-عین پیرزنا هی غر میزنه!

    پوزخندی زدم و زیر لب گفتم-احمق!

    سرعت قدم هام رو بیشتر کردم.رسیدم به ساختمون.اطرافش پر درخت بود.درختای بلند که شاخه هاشون به سمت پایین آویزون بود.کلافه شده بودم و خوابم میومد.گوشی رو روشن‌کردم،نورش چشمم رو زد،ساعت۲صبح بود.اگه الان به حرف من می رفتیم هتل هم امکاناتش بهتر بود هم راحت تر بودیم ولی مثل همیشه،بابا رو حرف خواهر بزرگترش هیچی نمیگفت.

    -آخ! چی بود با ملاجم رفتم توش؟کف دستم رو جلوم تکون دادم ولی هیچی‌نبود.توهم هم نزده بودم چون سرم خیلی درد گرفت.رفتم جلو تر و نوری قرمز توجهم رد جلب کرد.یک نردبان چوبی توی هاله ای قرمز به دیوار تکیه داده شده بود.درست مثل...وای خدا دوباره اون تصویر اومد سراغم.چه فیلم مسخره ای بود که تماشا کردم؟هرچی می کشم از دست اونه!زیر لب نسترن رو نفرین کردم واسه این که مجبورم کرده بود باهاش اون فیلم رو ببینم.

    با خودم گفتم-چتون شده بود که این فیلم رو ساختین؟

    جلوتر رفتم،حواسم بود که دوباره با سر نرم توی یک چیز دیگه.دختر ترسویی نبودما ولی بالاخره هرکی ترس های مخصوص به خودش رو داره واین فیلم هم شده بود ترس این شب های من.
     

    Nazi2004

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    148
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    آسمونا
    من نازی هستم ۱۲ساله فرزند وسط یک خانواده۵ نفره که شامل نیما برادر بزرگتر و زورگو و نسترن خواهر کوچکتر و لجباز و مدر و مادرم و منه هستم.یک هفته ای میشد که قصد سفر داشتیم و میخواستیم بنابه درخواست من بریم شمال،جایی که عاشقشم.ولی از وقتی خانواده عمه بزرگه ام هم با ما همراه شدن مقصدمون به ناکجاآباد که الان در همان مکان هستیم تغییر پیدا کرد.امشب من گفتم بریم سوئیتی اتاقی چیزی اجاره کنیم شب رو بمونیم اما عمه جان گفتن یک دانشکده یکی از آشنا ها هست و شب رو اونجا بمونیم.

    بالاخره درورودی پیدا شد چه عجب.حس کردم یکی پشت سرم داره رژه میره و بلند بلند آواز می خونه ولی به خودم تلقین کردم که همش خیاله.هرچی به در نزدیک تر میشدم صدای آواز بلند تر و قدم ها تند تر میشد.انقدر ‌که مطمئن شدم واقعا یکی پشتم داره دنبالم میاد.

    به سمت سالن دویدم.هرلحظه نزدیک بود قلبم از دهنم بزنه بیرون.وارد سالن که شدم دستهام رو روی دیوارا می کشیدم و سعی داشتم کلید برق رو پیدا کنم.گوشه سالن چراغ چشمک زنی بود که نشون میداد یکی از داخل دوربین داره نگاهم میکنه.بالاخره پیداش کردم.فشارش دادم و سالن قرمز شد.وای خدا،چرا چراغش قرمزه؟این کع بدتر شد.با روشن شدن سالن صدای آواز و قدم ها قطع شد.به سمت سالن حرکت کردم.خیلی طولانی بود.چشمام اذیت میشد با این نوری که سالن داشت.گوشیمو روشن کردم و با چراغ قوه اش راهمو ادامه دادم.کمی نگذشته بود که محکم خوردم به یک نفر.گوشیم و خودم افتادیم روی زمین.چراغ قوه خاموش شد.چشم هام رو که بسته بود باز کردم و نگاهمو بالا آوردم.اون کسی که بهش خورده بودم هنوز جلوم بود.وای خدا...این....این که...

    جیغ بلندی کشیدم و سرم رو لای پاهام قایم کردم و از شدت ترس اشکام سرازیر شد.دیگه هیچ جوره نمیتونستم سرمو بیارم بالا.اونا...اونا سُم گاو بودن.به هق هق افتادم و تا تونستم خودم رو جمع کردم تو بغـ*ـل خودم.فقط از خدا کمک میخواستم.حتی صدام در نمیومد انگار لال شده بودم.سردم بود.خیلی وقت بود که توی اون حالت روی زمین بودم.هنوز اشک میریختم و قلبم وحشتناک میتپید.حس کردم دستی نشست روی شونه م.راه صدام باز شد و دوباره جیغ‌کشیدم که توی کل سالن پیچید.

    سعی کردم بلند شم و فرار کنم ولی دستها محکم منو گرفته بودن.با یک حرکت برگشتم به سمت مخالفم.رویا دختر عمه م رو روبه روم دیدم که چیزی میگفت ولی من نمیشنیدم.

    هنوز هق هق میکردم با صدایی گرفته گفتم:-نمیشنوم!

    رویا منو توی آغـ*ـوش گرفت و به سمتی برد.خودم رو توی آغوشش جمع کردم.بدنم تقریبا یخ زده بود.موهام هم دورم ریخته بود.بعد از مدتی صداهای ضعیفی به گوشم رسید.صدای مامان بود.پلک هام رو از روی هم برداشتم و با صدایی که بزور از گلوم در میومد گفتم:مامان!

    و خودم رو توی آغوشش رها کردم.

    گرمم شده بود.از اون موقه نتونسته بودم کلمع ای به زبون بیارم ولی الان خوب شدم.حسابی ترسیده بودم.فقط دوست داشتم بخوابم و صبح بیدار شم و ببینم که همش خواب بوده.کم کم چشمام روی هم رفت و خوابم برد.

    از خواب پریدم.خیس عرق بودم،دوباره اون...رو توی خواب دیدم.نفس نفس میزدم.امشب همه چی شبیه اون فیلمه شده بود.تو ی اتاق ۵تا تخت دونفره بود و من طبقه پایین تختی که زیر کولر بود خوابیده بودم.تشنم شده بود شدید.از بس جیغ زده بودم گلوم خشک شده بود.پتو رو کشیدم کنار و بلند شدم.رفتم سمت یخچال.یک صحنه از همون فیلم دوباره اومد جلوی چشمام.اگه در یخچالو بازکنم ....اونوقت اگه داخلش...

    ای بابا!انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم در یخچالو باز کنم.مجبورم برم از شیر آب آب بخورم.و آشپزخونه؟؟زیر لب گفتم-بخشکی شانس.

    ساعتو نگاه کردم.۱ساعت بیشتر نخوابیده بودم.

    از اتاق رفتم بیرون.سالن تاریک تاریک بود و فقط آخز سالن سمت راست یک اتاقی بود که چراغش روشن بود و قسمتی از سالن رو روشن میکرد.مطمئن شدم آشپزخونه ست.چون تابلوی کنارش نوشته بود آشپز خونه.دوباره نور چشمک زن دوربین رو دیدم.هنوز روشن بود و تکون میخورد.یعنی کیه که از همون اول داره منو نگاه میکنه؟؟

    دویدم سمت آشپزخونه.توی سالن حدودا۵تا دوربین بود و همه ش هم روشن بود.

    وارد اشپزخونه شدم.لیوان برداشتم و از شیر اب خوردم.دوباره باید برگردم.ای خدا!به سمت در رفتم که فشار شدیدی توی بدنم پخش شد!حالا هم وقت دستشویی رفتنه؟ای بابا!

    حالا دستشویی کجاست؟سرم رو توی سالن چرخوندم و نگام افتاد به تابلوی راهنما که فلش زده بود دستشویی اونور سالن که میشد ته سالن.دقیقا آخر سالن بود تا اتاق باید میرفتم بعد همینقدر که به سمت آشپزخونه رفتم باید به سمت چپ میرفتم اونم توی این سالن تاریک.لعنتی لعنتی!

    سعی کردم نترسم ولی مگه میشد؟؟؟یک قدم به سمت در برنداشته بودم که صدای شکستن چیزی پشت سرم اومد که باعث شد با ترس ۳متر بپرم هوا!

    با ترس برگشتم ولی هیچی‌نبود!ای خدا اخر اگه من دیوونه ازینجا بیرون نرفتم؟!!

    صدای قدم های یک نفر هم از طبقه بالا میومد.دیگه از بس ترسیده بودم فکر کنم نیازی به دستشویی رفتن نبود!

    با تموم ترسی که داشتم با سرعت برق دویدم سمت دستشویی!خداخدا میکردم چیزی نشه توی راه!چندبار نزدیک بود بخورم زمین.هموز از آشپزخونه صدا میومد.بدنم میلرزید و قطره قطره اشک میریختم.این چه شب کوفتی بود اینجا؟

    رسیدم!یواش وارد شدم.حدودا۷-۸تا دستشویی بود توی یک سالن کوچیک.۴تا چراغ هم روی سقف!از بس حساس شده بودم روی سقف دستشویی‌هم دنبال دوربین بودم.

    اومدم بیرون جلوی دستشور ایستادم تا دستهام و بشورم.جرئت نداشتم توی آینه نگاه کنم.باز میترسیم یک چیزی توش ببینم و درجا سکته رو بزنم.

    :جیـــــــغ

    با صدای جیغی که توی سالن پیچید یک لحظه نزدیک بود بیهوش بشم.ضربان قلبم فکر کنم تو چند ثانیه به ۱۰۰ رسید.

    ناخودآگاه سرم رو با دستهام گرفتم و گوشهامو پوشوندم که چیزی نشنوم.صدا از داخل یکی از اتاقک های دستشویی بود و صدای ضربه هایی که به در میخورد هم بلند شد.

    صدام توی گلوم خفه شده بود و حتی نمیتونستم جیغ بزنم.تعجب کردم که با این صداها چرا هیشکی بیدار نشده؟!!!

    هر لحظه احتمال اینکه سنگ کوب‌کنم بیشتر میشد.چشم هامو انقدر به هم فشار دادم که فکرکردم پاره شد.

    انقدر نفس نفس زده بودم که مطمئنا شش هام پاره شدن.کمی‌ که گذشت صدای کوبیدن به در و جیغ قطع شد.گریه میکردم و گریه میکردم .جیغ زدم -کمک!کمک!

    صدای باز شدن در از داخل سالن اومد.و بعد مامان و بابا و همه سراسیمه اومدن طرف صدای من.وقتی من رو دیدن که توی این وضعیت بودم کلی سوال پیچم کردن و منم از شدت بغض و ترس نمیتونستم حرف بزنم فقط گفتم میخوام بخوابم!خلاصه رفتیم تو اتاق و قرار شد فردا براشون همه چیو توضیح بدم و به یک زور دست به سرشون کردم که هیچی نبوده.چون اگه براشون میگفتم هم ۱۰۰٪بار نمیکردند.

    توی تخت دراز کشیدم تا بخوابم.تموم فیلم رووبرای خودم یادآوری کردم.همون اتفاقا،همون چیز ها!یا من توهم زدم که قطعا نزدم یا واقعا همچین بلایی داره سرم میاد که واقعا میاد.چون تختم زیر کولر بود و عمه م هم میخواست روشنش کنه ترسیدم که مثل فیلمه اگه روشن بشه یکهو یه عالمه خون....

    از ترس به خودم میلرزیدم!کنترل حرکاتم دست خودم نبود.پتو و بالشت رو برداشتم و رفتم وسط اتاق روی زمین دراز کشیدم.

    رفتم زیر پتو.خوابم نمیبرد از بس وحشت کرده بودم.میتونستم حتی دست روی قرآن بذارم که همه چی واقعی بوده!

    صدای مهیبی تو اتاق پخش شد.سرم رو از زیر پتو اوردم بیرون.ای بابا!باز این خواهر دست‌پا چلفتی من از طبقه دوم تخت افتاده پایین!جز من عمه م و دختر عمه هام و مامانم هم بیدار شدند و نسترن هم با اینکه افتاده بود دوباره رفت جای مامان طبقه دوم خوابید و دوباره چراغا خاموش شد و من موندم و کلی وحشت و فکر!

    فکر کنم مدت زیادی گذشته بود ،با اینکه کولر روشن بود ولی زیر پتوی به اون کلفتی عرق کرده بودم شدیدی.منم از گرما بدم میاد،نفس عمیقی کشیدم و آروم سر رو اوردم بیرون.چشمام رو باز نکرده بودم.خیلی گذشت و بازم خوابم نبرد.میخواستم ببینم ساعت چنده.چشمام رو باز کردم و....

    صدام خفه شده بود و فقط صورتی در۲سانتی صورتم قرار داشته بود.نمیدونم چجوری ولی دقیقا روبه روی من بود.سکته رو نمیزدم قطعا سنگ کوب رو میکردم.انگار هیپنوتیزم شده بودم از ترس خشکم زده بود و فقط به چشماش خیره شدم و اشک میریختم.موهاش روی صورتم ریخته بود.موهای بلند و سیاه درست مثل موهای خودم.باد کولر بهشون میخورد و روی صورتم حرکت میکردند.شده بودم یک مرده متحرک!اون هم زل زده بود تو چشمای من!لب های ترک خورده چشمهای سفید،موهای بلند مشکی و بدنش که چشمام نمیتونستن تکون بخورن که ببینم ولی قطعا همونی بود که پاهاش شبیه سم گاو بود و تو سالن بهش خوردم.صدا تو حنجره م خفه شده بود و حتی نفس نمیتونستم بکشم.برای چند دقیقه نفسم حبس شده بود تا بالاخره راه صدام آزاد شد و تونستم جیغ بکشم.چشم هامو بستم و تا تونستم با آخرین صدا جیغ زدم.حرکت اون دوربین های لعنتی،اون نردبون،صدای جیغ و کوبیدن به در توی دستشویی،صدای شکستن چیزی توی آشپزخونه،صدای قدم ها در طبقه بالا،این صورت،اون پاهای شبیه به سم های گاو،اون صدای قدم ها و آواز های بلند توی محوطه همه و همه از جلوی چشمام میگذشت و من بلند تر از قبل جیغ میزدم.چراغ روشن و در باز شد.عمه،شوهر عمه،نیما،نسترن،مامان،دختر عمه و پسر عمه هام همه اومدن بالای سرم و با دیدن قیافه من وحشت کردن.خودم که نمیتونستم خودم رو ببینم ولی میتونستم حدس بزنم در چه حالتی بودم.اگه نمیتونستم جیغ بزنم سر چند دقیقه مطمئنا قلبم از‌ کار میفتاد.حتی نفس نمیتونستم بکشم.همه سعی میکردند بفهمن چی شده ولی من مثل مسخ شده ها زل زده بودم با جای خالی اون دختره که تا چند دقیقه پیش بالای سرم‌بود و توی جشمام زل زده بود.

    تا صبح هی بالای سرم رژه میرفتند و ای آب قند و فلان فلان...

    بالاخره از اون حالت در اومدم!باهق هق همه چی رو از اول تا آخر براشون توضیح دادم .با این شرایطی‌که داشتم ولی اونا هیچکدوم حرفم رو باور نکردن.همه بخصوص عمه و مامان بابام و نسترن فک میکردن که اثر اون فیلمه ست و همش خیال بوده ولی منکه همه رو حس کرده بودم میدونستم واقعی تر از این اتفاق تو عمرم نیفتاده بود.از حرکت اون دوربین ها گرفته تا با سر رفتن توی یک شیء سخت و صدای اون آواز ها و جیغ توی سالن و برخورد موهای بلند اون دختره با صورتم و صدای نفس هاش توی گوشم....

    الان۴سال از اون موضوع میگذره و هنوز با یادآوری اون اتفاق ترس سراسر بدنم رو فرا میگیره و تموم اون اتفاق ها برام تداعی میشن.آدم نشدم که هیچی هنوز فیلم های وحشتناک تر از اون هم میبینم!ولی از این حرصم میگیره که این بزرگتر ها هیچ وقت حرف های منو باور نمیکنن!مخصوصا این اتفاق و اتفاق های شبیه به این!هنوز هم یقین دارم واقعی تر از این اتفاق و اتفاق های شبیه این توی عمرم نیفتاده!
     

    Nazi2004

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    148
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    آسمونا
    نمیدونم میتونید باور کنین یا ن !اصلا میتونید خودتون رو جای من بذارین؟شاید خیلیاتون فکر کنین همش الکی بوده وای ن واقعی واقعی هنوز هم وقتی یادش میوفتم وحشت میکنم!اصلا تصورش تو فکر نمیگنجه!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,162
    بالا