رمان کوتاه کاربر مجموعه داستان های کوتاه" انسان های خاکستری" | Mehran Schreiber کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mehran Schreiber

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/28
ارسالی ها
418
امتیاز واکنش
31,712
امتیاز
817
سن
27
نام مجموعه داستان ها
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کوتاه : انسان های خاکستری


نویسنده : MehranSchreiber کاربر انجمن نگاه دانلود


در میان جماعتی که فقط ظاهرت را می بینند
و با یک کار بدت تو را قضاوت می کنند و پای میز محاکمه می کشانند
سعی کن همانی باشی که هستی
خودت باش بدون ترس از قضاوت شدن
این جماعت کسی را که امروز به او احترام میگذارند،فردا با کوچکترین اشتباه محکوم می کنند
شاید قضاوت دیگران برایشان فقط یک تفریح است!
تو را کامل می خواهند
باید مطلقا خوب باشی،و گرنه در نزدشان میشوی بدترین آدم روی زمین
هیچ کس سیاه یا سفید مطلق نیست
انسان های خوب،کسانی هستند که برای خوب بودن تلاش می کنند...


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mehran Schreiber

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/28
    ارسالی ها
    418
    امتیاز واکنش
    31,712
    امتیاز
    817
    سن
    27
    داستان اول

    آهنگر


    مرد عابد - که به زهدو پاکدامنی - شهره ی شهر بود ؛ هر روز ناچار ، از کنار دکان آهنگر عبور می کرد و این برایش عذابی الیم به همراه داشت زیرا که آهنگر ، مردی بی دین و شرابخواره بود و او را با خدا سر و کاری نبود. هر روز، به سرعت از کنار دکان عبور می کرد، تا ناخواسته هم کلام مرد آهنگر نباشد . زیرا که می ترسید شهرت مرد شرابخواره ، آوازه ی نیکش را به یغما برد و دامان او را هم بگیرد . امروز اما، اندکی سخت تر گام بر می داشت زیرا که هنگام بالا رفتن از پله های عبادتگاه سنگی در راهش لغزیده ؛ و پایش را مجروح کرده بود. خورشید در حال غروب بود ، که به دکان آهنگر رسید. مرد آهنگر - با دیدن عابد که لنگ، لنگان، جلو می آمد - دست از کار کشید و خود را به عابد رساند؛

    - سلام مرد خدا. به کمک نیاز داری؟
    عابد با دیدن مرد، رویش را از او گرفت و چهره در هم کشید. او را چه به این فاسق شرابخواره ی بی دین!
    - نیازی به تو ندارم. از من دور شو که تاب دیدارت را ندارم .
    دستان مرد ، دلشکسته به پهلو افتاد . سر به زیر انداخت و سلانه ، سلانه به سمت دکان حرکت کرد. عابد حق داشت ؟ بی حوصله در دکان را بست و به سوی خانه به راه افتاد. امروز هم سفارشی نداشت تا انجام دهد. گویا مردم شهر همگی با هم، او را تحریم کرده بودند.

    مختصر شامی خورده، نخورده از جای برخواست و به سمت گوشه ی اتاق رفت . گوشه ی گلیم را بالا زد و آجر لقی را بیرون آورد و کیسه ی کوچکی را از زیر آجر بیرون کشید. دو درهم از میان کیسه خارج کرد ؛ تا آ نها را - جهت خرید مایحتاج خانه - به همسرش دهد و کیسه را زیر شال کمرش پنهان کرد. آجر را به جای خود گذاشت و گلیم را روی آن کشید . در حالی که هسرش را صدا می زد ؛ دستار بر سر نهاد و به عزم خروج حرکت کرد.

    ...
    چند کوچه آن طرفتر، در میان کوچه ایستاد و هر دو طرف کوچه را به دقت نگاه کرد تا کسی در اطراف نباشد . با دنباله ی دستار صورتش را پوشاند و به سمت در محقری حرکت کرد. پس از رسیدن به در چوبی قدیمی ، کیسه را به سرعت پشت در قرار داد و در را کوبید و شتابزده خود را پشت پیچ کوچه پنهان کرد.



    پیرزنی خمیده قامت - که گویی از ساعتها در پشت در انتظار می کشید در را با سرعت گشو د تا شاید یاریگر پنهانش را - این بار - ببیند و از فتوت و مردانگی اش سپاسگزاری نماید .
    کسی در میان کوچه نبود پیرزن کیسه را برداشت و در میان تاریکی ایستاد .
    - آهای جوانمرد ! هر که هستی . می دانم که صدایم را می شنوی . تو را سپاس می گویم و بهشت را برایت آرزو می کنم که یاریگر زنی پیر و ناتوان چون من هستی . خداوند تو را محتاج بندگان خود نسازد ؛ و همانگونه که من را یاری می کنی؛ یاری ات کند.

    آهنگر پس از بازگشت پیرزن به منزل حرکت کرد . صدای پیرزن در گوش هایش زنگ می زد ؛ با خود خندید ؛
    بهشت؟مرد بی نماز و شرابخواری چون او را چه به بهشت؟؟!

    در میکده، تمام افکارش اما ، درگیر کسی بود که او هم هرشب کیسه ی سکه ای را به یاری اش بر در خانه می گذاشت. با خود اندیشید " این بار دیگر نباید به خواب برود . باید هوشیار می بود تا ناجی خود را می شناخت . " چه کسی بود که - علی رغم فتوی مفتی شهر بر ارتداد و فاسق بودن او - هنوز هم - یاری اش می کرد. دیر زمانی بود که هیچ کس، حتی سفارش کار خود را به دکان او نمی آورد؛ اما این ناشناس هر شب کیسه ای - به اندازه ی نیازش - بر در خانه می گذاشت . شب از نیمه می گذشت که آرام ، آرام به سوی خانه حرکت کرد. دانه های برف به نرمی بر زمین می نشستند و کوچه را سپید پوش می کردند.
    ...
    ساعتها می گذشت و مرد ، همچنان پشت دیواری بر در خانه به انتظار ایستاده بود؛ تا بلکه صاحب کیسه ها ی اهدایی را بشناسد. اما تا کنون که سه ساعت از شب می گذشت؛ نه کسی آمده بود و نه کسی رفته بود. در این هوای سرد پرنده در کوچه پر نمی زد . با خود اندیشید " شاید سرمای هوا غریبه را از آمدن منصرف گردانده است" بالاپوشش را - محکمتر - به دور خود پیچید تا سرما قابل تحمل تر باشد. ..
    باید برای رفع حاجت به درون خانه می رفت دیگر نمی توانست تحمل کند . ناچار دوان ، دوان به سوی خانه رفت .

    هنوز اهنگر در را پشت سرش نبسته بود که از گوشه ی تاریکی مردی سپید پوش نمایان شد. به نرمی خیال به سمت در خانه رفت و کیسه ی سپید رنگی را - چون هر شب - بر در خانه نهاد.

    وقتی آهنگر از در بیرون آمد؛ پایش بر کیسه ی سکه لغزید. خدای من باز هم ؟

    نباید زیاد دور شده باشد. مخصوصا در این "برف " امکان نداشت بتواند رد پای خود را محو کند. با عجله زمین اطراف را جستجو کرد.
    اما تا آن دور تر ها، رد پایی جز رد پای آهنگر بر روی برف دیده نمی شد.


    پایان
    ویراستاری شده توسط خانم:نسرین قلندری
     
    آخرین ویرایش:

    Mehran Schreiber

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/28
    ارسالی ها
    418
    امتیاز واکنش
    31,712
    امتیاز
    817
    سن
    27
    داستان دوم
    لبخندی دوباره

    از افکارم خارج میشوم و به جوزف نگاه می کنم،او تنها کسی است که دارم.قبل از این که دست راست و چپ خودمان را تشخیص دهیم پدر مرد و مادر هم در بستر بیماری افتاد.به خاطر وضع مالی بدمان نمی توانست از پس مخارج بیمارستان بر بیاید.برای همین بیماریش به قدری سریع پیشرفت کرد که حتی فرصت نکرد تولد پنج سالگی جوزف را بگیریم! درست روز تولدش خاکسپاری مادر بود.


    هنوز هم علاقه ای به تولد گرفتن ندارد.درکش می کنم.روز تولدش فقط خاطرات بد گذشته را به خاطرمان می آورد.


    من هم زیاد به تولدم اهمیت نمی دهم. برای اینکه بتوانیم خرج زندگیمان را به دست بیاوریم،مجبور شدیم وارد راه خلاف شویم.شاید بعد از آن بود که توانستیم صاحب جا و مکان درست و حسابی شویم.اما گاهی عذاب وجدانی که به سراغم می آید خوابم را از چشمانم می رباید.


    ،جو در حالی که گیلاس نوشیدنی را در دستش نگه داشته است،از پنجره بیرون را نگاه می کند. انگار او هم در افکارش غوطه ور است.هیچ وقت نمی شود فهمید که در فکرش چه می گذرد.صدایم را صاف می کنم و می گویم:


    - هی جو!ما واقعا چرا داریم اینکارو میکنیم؟


    آرام به طرف من بر می گردد.در حالیکه نوشیدنی اش را روی میز می گذارد پاسخ می دهد:


    _منظورت چیه؟!


    -خب...میدونی چند نفر در سال ممکنه به خاطر ما کشته بشن؟


    _به خاطر ما؟ما اونا رو نمی کشیم تامی


    -درسته ... اما ... اما ما اون اسلحه ها رو به قاتلاشون میدیم!


    ابرویش را تاب می دهد:


    _احمق نشو تام،اگه ما اینکارو نکنیم،اونا از یه جا دیگه اسلحه گیر میارن!حالا ما هم این وسط سود می کنیم


    -اما اگه از یه جای دیگه گیر بیارن حداقل ما تو مردن اون آدما دخالتی نداریم


    _الانشم نداریم،تو دیگه داری زیادی گنده ش میکنی؛این چاقو رو بگیر!


    مات و مبهوت به او نگاه می کنم:


    -چی؟!


    _فقط بگیرش تام


    در حالی که چاقو را از دست جو میگیرم می گویم:


    -خب؟!


    _من الان به تو یه چاقو دادم،ولی این تویی که انتخاب می کنی با اون پوست یه سیب رو بگیری یا آدم بکشی!


    -ما داریم قاچاق اسلحه می کنیم جو!فکر نکنم بشه با یه کلت سیب پوست کند!!


    بی خیال سری تکان می دهد و می گوید:


    _خب حالا هرچی ... بهتره این بحثو تمومش کنیم دیگه داره حوصلمو سر میبره


    سپس بلا فاصله گیلاس نوشیدنی اش را بر می دارد و تمامش را سر می کشد.


    هوا در شرف تاریک شدن است که صدای کوبیده شدن در بلند میشود. جو بی حوصله به سمت در میرود و زیر لب غرغر می کند.متنفر است از اینکه کسی خلوتش را بهم بزند.


    کمی بعد،صدایش را می شنوم: متاسفم بچه جون،ما واسه تو جایی نداریم!


    از جایم بلند می شوم و به طرف در میروم تا ببینم چه اتفاقی افتاده.دم در پسری حدودا هفت ساله ایستاده است.موهای بورش را که در پیشانی اش ریخته با رنگ سفید صورتش هماهنگی خاصی دارد.


    جلو تر میروم و میپرسم:چی میخوای کوچولو؟هوا تاریک شده تو الان باید خونتون باشی


    به سمت من بر می گردد:خواهش میکنم آقا،هوا خیلی سرده،بذارید بیام تو


    به چشمان قهوه ایش خیره می شوم.


    جو جواب می دهد:این جا مهد کودک نیست بچه جون،بهتره راهتو بکشی و بری


    پسرک اما با التماس می گوید:خواهش می کنم آقا ... من گم شدم.


    جو:اداره پلیس یه جای دیگه ست.به سلامت


    سعی می کند در را ببندد.مانع بسته شدنش می شوم:آروم باش جو،تو برو من درستش می کنم.


    شانه ای بالا میندازد و از جلوی در دور می شود.


    به سمت پسرک می چرخم:بیا تو کوچولو،یکم که گرم شدی،مامان باباتو پیدا می کنیم.


    چشمانش برق می زند:ممنونم آقا،قول میدم مزاحمت ایجاد نکنم


    لبخندی میزنم و او را به سمت پذیرایی راهنمایی می کنم.با قدم های کوتاه و سریعش پشت سرم راه می افتد .به مبل راحتی خاکستری رنگ اشاره میکنم:


    خب،تو اینجا بشین تا برم برات یه قهوه درست کنم.ببینم قهوه دوست داری؟


    آرام می نشیند و می گوید:


    اوه،بله.لطفا!


    به طرف آشپر خانه میروم.جو روی صندلی نشسته و اخم هایش در هم است.می گویم:


    -کاش ماری اینجا بود،قهوه های اون حرف نداره.امیدوارم این یه هفته مرخصیش زودتر تموم شه،بودنش خیلی خوبه.تو هم که هر وقت عشقت بکشه تو آشپزی کمکم می کنی!


    اما جو انگار در دنیای دیگری سیر می کند.


    شانه اش را تکان می دهم:


    -هی جو...جو؟!... دارم با تو حرف میزنم پسر


    به خودش می آید:


    _چیــ ... چیزی گفتی؟!


    -هیچی!چرا انقد تو خودتی؟مشکلی پیش اومده؟!


    _داشتم به بچگی خودمون فکر می کردم، چقد دست و پا میزدیم تا از گشنگی نمیریم!


    روی صندلی کناریش می نشینم


    -واسه همین با اون بچه اونجوری رفتاری کردی؟


    _تامی من یادمه واسه یه لقمه غذا چقد به این آدما التماس می کردیم،یا وقتی که مردم سال نو رو جشن میگرفتن من و تودنبال یه سر پناه بودیم تا از سرما یخ نزنیم.در حالی که بچه های دیگه دست در دست مامان باباهاشون به مدرسه میرفتن من و تو مجبور بودیم سخت کار کنیم.کسی سعی نکرد دست ما رو بگیره.


    -آره رفیق،ما روزای بدی داشتیم،اما اون فقط یه بچه ست،اون گناهی نداره!


    عصبانی می گوید:


    _ما چی؟ گـ ـناه ما چی بود؟ ما چه تقصیری داشتیم که اونا با ما مثه یه تیکه آشغال رفتار کردن؟!میدونی چیه؟آدما همشون پستن،اگه تو هم مثل خودشون بد نباشی،از بازی حذفت می کنن!


    میدانم که چندان هم بی راه نمی گوید.می گویم:


    -ما داریم این کار رو واسه دل خودمون انجام میدیم،که نذاریم انسانیت مون فراموشمون بشه،حتی اگه به چشم کسی نیاد


    _کدوم انسانیت تام؟ همون که تو کودکی زیر پا خوردش کردن و جاشو با کینه پر کردن؟!!حاضرم شرط ببندم همین پسر هم فردا پس فردا حتی یادش نمیاد ما رو دیده!


    -تو چی جو؟یادت میره که امروز سعی کردی به یه بچه کمک کنی؟


    چیزی نمی گوید.از روی صندلی بلند میشوم و قهوه را که حالا آماده است توی فنجان میریزم و همراه چند تا بیسکوییت به طرف پذیرایی میروم.


    پسرک خودش را در گوشه مبل جا کرده به تلویزیون خاموش خیره شده است. متوجه آمدنم نمی شود..قهوه و بیسکوییت ها را روی میز عسلی جلویش می گذارم.


    متوجه حضور من می شود و با خجالت لبخندی میزند.


    جواب لبخندش را میدهم و به فنجان قهوه اشاره می کنم:بخور گرم شی.


    زیر لب تشکر می کند و فنجان را با دستان کوچکش بر می دارد. آرام به مبل تکیه می دهم و قهوه خوردنش را به نظاره می نشینم


    کمی بعد،جو در حالی که یک ساندویچ دستش گرفته،به طرف ما می آید و آن را به سمت پسرک میگیرد:


    بیا رفیق،شرط می بندم گرسنه ات شده.


    به او نگاه میکنم ؛ چقدر با آن لبخندش دوست داشتنی تر شده...


    پایان

     
    آخرین ویرایش:

    Mehran Schreiber

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/28
    ارسالی ها
    418
    امتیاز واکنش
    31,712
    امتیاز
    817
    سن
    27
    داستان سوم

    ماهیگیری کنار دریاچه


    ماشین رو پارک می کنم و به سمت ریچارد میرم.قرار شده بود این آخر هفته رو با هم کنار دریاچه نزدیک خونه اش ماهیگیری کنیم.یه روز که در نزدیکی اینجا ماشینم خراب شده بود باهاش آشنا شدم.کنار خونه اش یه دریاچه خیلی زیبا هست که هر وقت بتونم میام اینجا و با هم ماهیگیری می کنیم.البته بیشتر به بهونه گپ زدن میام پیشش.


    از دور منو میبینه و برام دست تکون میده.منم براش دست تکون میدم و به سمتش میرم.


    -چطوری پیرمرد؟!!


    _ممنون مایک.تو حالت چطوره؟


    -بد نیستم.هی!فکر می کنی امروز کی ماهی بیشتری بگیره؟


    بی معطلی پاسخ میده: معلومه که من...تو با خودت چی فکر کردی؟!


    لبخند میزنم:حاضری شرط ببندیم؟هرکی باخت باید اون یکی رو به صرف یه شام مفصل دعوت کنه!


    توی چشمام زل میزنه:قبوله!


    اما انگار امروز روز خوبی نیست،در عرض چند دقیقه ابرهای سیاه آسمونو می پوشونن و باد به شدت می وزه.


    ریچارد میگه:بیا مایک،هوا داره طوفانی میشه،بیا بریم خونه


    با سر حرفش رو تایید می کنم و پشت سرش راه می افتم.


    خونه شون یه حیاط نسبتا بزرگ داره که توش انواع گل رو پرورش دادن.ریچارد میگه اینا کار والریا ست ،اون عاشق گل هاست.از این فاصله هم میشه بوی اونا رو حس کرد.


    دوتا اتاق خواب که هردو به دریاچه دید دارن،یه آشپزخونه و پذیرایی.و یه بالکن کوچیک دارن.


    تو خونه می نشینیم و والریا با قهوه ازمون استقبال می کنه.ریچارد مثل همیشه قهوه ش رو زیادی شیرین میکنه.


    به شوخی میگم:کمتر شکر بریز پیرمرد یه دفعه میفتی میمیری ها!!


    لبخندی می زنه و دستم رو می گیره.با تعجب بهش خیره میشم.میگه:


    مایک میدونی که من بچه ای ندارم،ولی تو رو مثل پسر خودم میدونم.


    دستش رو می فشارم:من هم احترام زیادی واسه تو قائلم ریچارد،خوشحالم که اینطوری فکر می کنی.


    لبخند تلخی میزنه:مایک...میخوام امروز داستان تلخ زندگیمو بهت بگم که تا الان فقط به والریا گفتم،شاید بعد از شنیدنش شیرین کردن زیادی قهوه هامو درک کنی!


    نگاش می کنم.لب هاش رو به آرومی تکون میده:


    تو زمان جنگ،من یه سرباز بودم،رفته بودیم به یه منطقه.یه مرد غیر نظامی و پسر پنچ سالش جایی بودن که نباید!اونا رفته بودن کنار دیوار یه آزمایشگاه.آزمایشگاهی که از اون برای آزمایش انواع ماده های سمی و اشعه ها استفاده می شد.اونا وارد خط قرمز شده بودن.دستور رسید که اونا رو بزنیم.من با دوربین به اونا نگاه می کردم.یه کپسول کوچیک هم اونجا بود.مرد که متوجه اسلحه هایی شد که اونو هدف گرفته بودن،رو به پسرش داد زد: با تمام سرعت از اینجا دور شو!


    پسره شروع به دویدن کرد.سربازای ما مرد رو کشتن.تو همین حین اون کپسول هم منفجر شد و بچه که زیاد نتونسته بود دور بشه روی زمین افتاد.


    نزدیک غروب متوجه شدم اون پسر نمرده.به سختی فرمانده رو راضی کردم که اون پسر رو از اونجا دور کنم.اونم به این دلیل که وجودش اونجا ممکنه به آزمایشگاه ضرر بزنه قبول کرد.


    نزدیک رفتم،پسره تو خودش جمع شد.گفتم:از من نترس کوچولو.میخوام از اینجا ببرمت.خودشو عقب کشید.وقتی برای تلف کردن نداشتم،به زور رو دوشم انداختمش و از اون منطقه بیرون بردم.روی دوشم دست و پا میزد و مرتبا این حرفا رو تکرار می کرد:شما ها بدین،شما پدر منو کشتین،از همتون بدم میاد.بچه تر از اونی بود که بشه براش توضیح داد.اصلا توضیح چه فایده ای براش داشت؟اون فقط پدرشو میخواست.وقتی به اندازه کافی دور شدیم،آروم روی زمین گذاشتمش و بهش گفتم:سریع تر برو پیش مادرت و دیگه به اون منطقه نزدیک نشو.


    اینو گفتم و با سرعت به پایگاه برگشتم.


    دو روز بعد دوباره برگشته بود،میخواست بره پیش قبر پدرش.کارکنان اون آزمایشگاه اونو دفن کرده بودن.دویدم و سعی کردم قبل از اینکه بهش تیر اندازی کنن از اونجا دورش کنم.ولی قبل از اینکه به اونجا برسم صدای شلیک اومد.یه زن خودشو سپر گلوله کرده بود.نفس نفس زنان بهشون رسیدم.پسره زن رو بغـ*ـل کرده بود و با گریه میگفت:مادر تو رو خدا پاشو،قول میدم دیگه از خونه فرار نکنم،پاشو بریم.تو رو خدا،ازت خواهش می کنم.


    بهش گفتم که اون دیگه بلند نمیشه، باید زودتر از اینجا بریم وگرنه تو رو هم میکشن


    .پرسید:یعنی میرم پیش پدر و مادرم؟این جوری خیلی خوبه!


    گفتم:مادرت واسه اینکه تو رو نکشن خودشو سپرت کرد،میخوای تلاشش بی نتیجه بمونه؟


    منتظر جواب نشدم و جسد زن رو بلند کردم و گفتم:


    پشت سرم بدو..


    بازم تو همون نقطه قبلی زن رو روی زمین گذاشتم و از اون بچه خواستم به بقیه خبر بده تا مادرشو خاک کنن.


    تو همین حین متوجه یه سری تغییرات روی بدنش شدم،ترکیدن اون کپسول باعث شده بود جهش ژنتیکی پیدا کنه.


    وقتی برگشتم به خاطر اون کار یه هفته تنبیه شدم.


    تو این یه هفته همش به اون پسر فکر می کردم.بعد از تنبیهم بلافاصله خودمو گم و گور کردم. به طرف جایی که اون پسر بود رفتم.هیچ چاره ای نداشتم،اون بچه کسی رو نداشت.دیر یا زود هم متوجه میشدن که جهش پیدا کرده و میشد موش آزمایشگاهی دولت.بعدشم زیر آزمایشای بی رحمانه شون میمرد.نمی تونستم این اجازه رو بدم


    میدونستم از من متنفره.من هم تو همون پایگاهی بودم که پدر و مادرشو کشته بودن.خواستم واسه آخرین بار شانسمو امتحان کنم.ازش خواستم با من بیاد فرار کنیم.بهش قول دادم مثل پسر خودم ازش مراقبت کنم.ولی اون قبول نمی کرد و شروع کرد به طرفم سنگ پرت کردن.بهش حق میدادم.ازش فاصله گرفتم و خودمو یه گوشه قایم کردم.با فکر به آخرین راه چاره،دستمو به سمت اسلحه بردم و اون پسر رو نشونه گرفتم.شاید بهتر بود الان بمیره تا این.که با بی کسی بزرگ بشه و آخرشم توی یه آزمایش بی رحمانه با درد زیاد بمیره.


    دستام میلرزید.چشمامو بستم و شلیک کردم.داغی اشک رو روی گونه م حس کردم.پسره غرق در خون افتاده بود.


    دیگه نمی تونستم اونجا بمونم،دیگه نمی تونستم حتی یه نفر دیگه رو بکشم.


    مرزهای اونجا رو بلد بودم.پس بدون معطلی فرار کردم.


    تو مرز لباس یه نفر که قبلا کشته شده بود رو برداشتم و لباسای نظامی رو عوض کردم. نمیدونم چقدر تو راه بودم تا به روسیه رسیدم


    .به یه روستای دنج پناه بردم.چون خیلی سطحی و البته با لهجه روسی بلد بودم تصمیم گرفتم خودم رو لال نشون بدم.تا یه ماه تو یه خرابه میخوابیدم و روز ها برای پیدا کردن غذا به جنگل میرفتم.بعد کم کم افراد روستا بهم اعتماد کردن و هر از گاهی برام غذا میاوردن.منم آروم آروم با زبونشون آشنا شدم و به بعضی حرفاشون با اشاره جواب میدادم.


    حدود پنج ماه بعدش هم یه پیرمرد و پیرزن ازم خواستن به عنوان فرزندشون آخر عمری کنارشون باشم.میگفتن همیشه دوست داشتن یه بچه داشته باشن.منم قبول کردم و با اونا زندگی میکردم..نزدیک چهار یا پنج سال حرف نزدم.از این کار دو هدف داشتم:اول اینکه بتونم روسی رو بدون لهجه صحبت کنم و دوم اینکه یاد بگیرم با لهجه روسی آلمانی حرف بزنم تا کسی نفهمه اهل روسیه نیستم.


    بعد از گذشت پنج سال پیر زن و پیرمرد مردن.منم به شهر رفتم و تو یه فروشگاه مشغول به کار شدم.بعدش کار های پاره وقت دیگه ای هم شروع کردم تا اوضاعم روبراه شد.تو همون فروشگاه با والری آشنا شدم.بعد از ازدواج با اون،با هم یه رستوران باز کردیم و کارمون گرفت.چند سال پیش همه ماجرا رو بهش گفتم و گفتم که چقدر دلم برای کشورم تنگ شده.اونم قبول کرد که به اینجا بیایم و به عنوان دو شهروند روسیه ای اقامت آلمان رو گرفتیم.به این روستا اومدیم تا به دور از هر دغدغه ای زندگیمون رو ادامه بدیم.ولی هیچ وقت تصویر اون بچه از جلوی چشمام دور نشد.


    بعد از تموم شدن حرفاش به فنجان قهوه ای که والریا چند لحظه قبل دوباره گرم کرده بود و جلومون گذاشته بود نگاه کردم و ظرف شکر رو از دست ریچارد گرفتم.
    این قهوه زیادی تلخ بود!!!!

    پایان





     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mehran Schreiber

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/28
    ارسالی ها
    418
    امتیاز واکنش
    31,712
    امتیاز
    817
    سن
    27
    داستان چهارم

    حسرت یک اشتباه
    پیرمرد،به آرامی از روی صندلی چوبی قدیمی و کهنه بلند میشود و به سمت میز کنار پنجره می رود...


    آلبومی قدیمی را از کشوی میز بیرون می آورد...شروع به ورق زدن می کند..


    پس از چند صفحه متوقف می شود...مرد بیست ساله و لاغر اندام داخل عکس،با چشمهای مشکی اش با وقار تمام به او زل زده است.


    حال چه بر سر آن مرد آمده؟! به راستی چگونه آنقدر پیر شد؟؟بدون آنکه زندگی کرده باشد


    آرام قامت خسته اش را بر روی صندلی پشت میز تکیه می دهد و سرش را در میان دستانش می گیرد...


    به یاد اولین باری می افتد که برایش تصمیم گرفتند و دم نزد...


    پانزده سال داشت که پدرش از او خواست،پیش خودش،در کارگاه نجاری کار کند...با آنکه به عطاری علاقه داشت،و حتی درخواست پیرمرد عطاری که در همسایگی آنان زندگی می کرد را برای شاگردی با خوشحالی پذیرفته بود؛اما سر انجام به خواسته پدر که معتقد بود آن یک شغل خانوادگیست و او هم باید همان راه را برود تن داد و در کارگاه نجاری با آن چوب های زمخت و سرد دست و پنجه نرم کرد..


    سه سال بعد، حسابی در نجاری اوستا شده بود،و تنها به احترام پدر بود که هنوز برای خود کارگاهی باز نکرده بود.


    در همان زمان برای اولین بار طعم رهایی را چشید...حس پرنده ای بی پر را داشت که حال پروبالش داده اند! در آسمانها سیر میکرد و هیچ کس را یارای آن نبود او را پایین بیاورد.او،عاشق شده بود!


    دلش را به دختر زیبای معلمی که دو سال بود به آنجا نقل مکان کرده بودند،باخته بود.


    پسر خجالتی ای بود،برای همین،پس از مدت ها از دور دیدن دخترک،بالاخره راز دل را نزد مادر برد.


    مادر اما،از این موضوع استقبال نکرد،زیرا معتقد بود که دختر خواهرش،مناسب ترین گزینه برای تنها پسرش است.


    پسر اصرار ورزید ،اما پس از نرم نشدن مادر،برای بار دوم تسلیم شد...


    اما این بار قضیه فرق می کرد.


    بیست سالش بودکه با دختر خاله اش،فرشته، عروسی کرد و به خانه ی کوچکی که در این پنج سال برایش پس انداز کرده بود،رفت تا زندگی مشترکش را آغاز کند.


    چقدر دلش می خواست،با کسی که دوست دارد به این خانه می آمد....


    مادرش به او گفته بود عشق دوامی ندارد و پس از مدتی آن دختر را به فراموشی می سپارد...


    گفته بود مسئولیت خانواده را که بر عهده گرفت مـسـ*ـتی عشق از سرش می پرد و حتی فرصت فکر کردن به آن را نخواهد داشت...


    آن وقت است که متوجه می شود اشتباه کرده است وتا آخر عمر پشیمان خواهد بود...


    او معتقد بود پسرش باید با کسی ازدواج کند که همدیگر را خیلی خوب می شناسند و از زیر و بم زندگی یکدیگر خبر دارند.


    تقریبا حرف های مادر درست از آب در آمده بود...


    چهار سال از زندگی مشترکش می گذشت.او دیگر یک پدر بود.آن روز، در پارک دست پسر یک ساله اش را گرفته بود و پسرک با نمک با تکیه به دستان پدر قدم های کوتاه بر می داشت.


    با نگاه کردن به پسرش غرق لـ*ـذت می شد تا آنکه زن و مرد جوانی از کنار آنها گذشتند...


    خودش بود،او را با اولین نگاه شناخته بود،بار دیگر قلبش در سـ*ـینه دیوانه وار به طپش افتاد.


    این همه سال خیال می کرد او را از یاد بـرده اما تمام این مدت داشت خودش را گول میزد.


    زود خودش را جمع کرد اما قلبش آشوب بود.


    خوشبختانه همسرش سرش گرم چیدن وسایل بود و او را با آن حال زار ندید.


    همسرش_که دختر خاله اش نیز بود_واقعا زن خوبی بود.او مادری نمونه و همسری فداکار بود...با همه نداری های شوهرش ساخته بود و پا به پای او برای حل مشکلات قدم برداشته بود.


    مرد همسرش را واقعا دوست داشت...اما عاشقش نبود!قلبش را خیلی وقت بود که باخته بود.


    چرا باید او را ناراحت می کرد؟مگر او چه خطایی کرده بود؟؟نه!بهتر بود زود حالش را سر و سامان بدهد.


    جلو رفت و دوباره با پسرش مشغول بازی شد تا فکرش مشغول شود.


    دوباره سرگرم زندگی شد وسعی کرد همه چیز را به دست فراموشی بسپارد.


    چند سال بعد،دخترشان هم به دنیا آمد.


    حالا فرزندانش از همه چیز برایش با ارزش تر بودند.


    دومین بار وقتی دست دخترکش را گرفت تا به مدرسه ببرد،قلبش دوباره بی قرار شد.


    آن دخترک –که حالا برای خودش خانم با وقاری شده بود- مدیر آن مدرسه بود.


    هنوز هم او را از یاد نبرده بود...می خواست مدرسه دخترش را عوض کند اما به چه بهانه ای؟؟اینجا مناسب ترین مدرسه بود.


    و حالا او شصت و خورده ای سالش بود...


    پسر و دخترش رفته بودند سر خانه و زندگی خودشان...او مانده بود و همسر مهربانش.


    نمی دانست اگر با آن دختر ازدواج میکرد چه بر سر زندگیشان می آمد...آیا تا آخر عمر با هم بودند؟یا آنکه پس از پنج سال از یکدیگر زده می شدند؟ و یا شاید همان شش ماه اول مـسـ*ـتی از سرشان می پرید!


    اما اینها هیچ کدام اهمیت نداشت....کاش به حرف دلش گوش داده بود....کاش هرچند کوتاه اما در این سالهای عمرش،برای یک بار معنی زندگی کردن را می چشید...


    ای کاش...


    دستی به گونه ی خیسش می کشد و به آرامی آلبوم را در کشو قرار می دهد.


    صدای همسرش در خانه می پیچد که او را صدا میزند: احمد؟؟ احمد؟ بیا غذا آماده ست...کجا رفتی پیرمرد؟؟


    لبخندی می زند و با صدای بلند می گوید: اینجام...الان میام.


    پایان



     
    آخرین ویرایش:

    Mehran Schreiber

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/28
    ارسالی ها
    418
    امتیاز واکنش
    31,712
    امتیاز
    817
    سن
    27
    داستان پنجم

    آدم و حوا


    آدم و حوا در بهشت شاد بودند..

    هرچه می خواستند فراهم بود

    نه غمی بود،نه دردی،نه سختی و ناخوشی

    هر چه بود،شادی بود و لـ*ـذت

    خدا می دانست آدم فقط برای خوشی ساخته نشده،اما آدم و حوا ادعا می کردند می خواهند تا همیشه آنجا در بهشت بمانند..

    خدا سخنشان را پذیرفت...

    پس گفت..تا هروقت که خواستید بمانید،اما هرگز از میوه ی درخت ممنوعه نخورید..این یک دستور بود

    آن همه نعمت در بهشت بود،آدم و حوا اصلا نیازی به آن درخت نداشتند..اما خدا آن ها را بهتر از خودشان می شناخت..

    سال های بسیار زیادی گذشت...

    دیگر چیزی برای آدم و حوا لـ*ـذت بخش نبود..همه چیز تکراری و کسل کننده بود..

    غمی بر آنها سایه گسترده بود.

    حوا به یاد حرف خدا در مورد درخت ممنوعه افتاد

    افکارش را پس زد،نه! این سرپیچی از دستور خدا بود

    اما باز فکرش رفت سر آن میوه

    موضوع را با آدم در میان نهاد...

    آدم ابتدا مخالفت کرد،اما چون از آن وضعیت خسته شده بودند،قبول کرد به سمت آن بروند...

    نام دیگر درخت، شگفتی بود .

    می دانستند که با خورد ن آن میوه از باغ عدن اخراج میشوند...

    کمی به درخت نگرستیند و فکر کردند

    خوردن از میوه ی این درخت برابر بود با سرشار شدن اتفاقات پیش بینی شده و نشده به زندگیشان

    دیگر از روز مرگی خبری نبود،اما آیا ارزشش را داشت؟

    آدم می ترسید...نمی خواست از جای امن و گرم و نرمش جدا شود

    حوا شجاع تر بود...دستش را جلو برد و میوه را لمس کرد

    خدا در تمام این مدت در حال تماشا بود

    حوا میوه را چید و کمی از آن چشید..مزه ای متفاوت داشت..ترکیبی از هر آنچه خورده بود..میوه را به آدم داد..آدم نیز بر ترسش غلبه کرد و از میوه خورد...

    خدا گفت: آدم،حوا شما چه کردید؟

    آدم و حوا شرم زده گفتند: از میوه ی ممنوعه خوردیم و از فرمان پروردگارمان سرپیچی کردیم

    خدا گفت:می دانید این یعنی چه؟

    گفتند:بله!

    گفت: پس بروید، دیگر این جا جای شما نیست..

    این چیزی بود که انتخاب کردید..در های اینجا به روی شما بسته می شود

    آدم و حوا اندکی پشیمان بودند...اما ارزشش را هم داشت...

    می دانستند خدا از آنها ناراحت نیست،اگر نمی خواست از میوه ی آن درخت بخورند آن را هرگز به ایشان نشان نمی داد..

    آدم و حوا به زمین تبعید شدند...

    زندگی در زمین خیلی سخت بود..آنها مثل شاهزاده های نازپروده ای که هرگز بیرون قصر پا نگذاشته اند،به سختی از پس خودشان بر می آمدند...

    وقتی گرسنه شان میشد،می بایست کلی زحمت برای تهیه ی غذا می دیدند..

    با این وجود،آنها خوشحال بودند...

    هربار که زمین می خوردند،بلند شدن لـ*ـذت عجیبی داشت

    معلوم نبود امروز چه دردسری در کیمنشان نشسته و آن ها راضی بودند

    زندگیشان دیگر یک نواخت نبود...

    پیروزی بعد از زمین خوردن و دوباره بلند شدن،عجیب شیرین بود...

    از خدا سپاس گزاری کردند.

    حوا خوشحال بود

    آدم خوشحال بود

    خدا لبخند زد.

    او آدم را بدون خطا نمی خواست..

    او را همان جوری که بود،دوست می داشت..

    نمی خواست آدم عاری از اشتباه باشد

    نمی خواست لـ*ـذت پشیمانی و معذرت خواهی را از او بگیرد..

    نمی خواست آدم فرشته باشد

    فقط می خواست آدم،آدم باشد!

    پایان

     

    Mehran Schreiber

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/28
    ارسالی ها
    418
    امتیاز واکنش
    31,712
    امتیاز
    817
    سن
    27
    آرکس


    اسم من آرِکسه و پونزده سالمه

    من دارم میرم به سمت معبد تا پیکره ی خدایان رو تمیز کنم و در مقابلشون دعا کنم

    ازشون میخوام به زندگیم برکت ببخشن و من و خانواده و دوستانمو مورد لطفشون قرار بدن

    بابابزرگ پاراست که پیرترین فرد خانواده ی ما و همچنین شهره، کاهن اعظم معبده.اون میگه که چند نسل دیگه به ما میخندن و میگن: برای سنگ که خودشون تراشیدن سجده می کنن! ولی اون خدایان رو دیده و باهاشون ملاقات کرده

    خودش میگه: "ده سالم بود و داشتم توی دشت کنار دریا برای خودم بازی می کردم که یهو نور شدیدی در آسمون دیدم که به سمت زمین میومد

    از ترس رفتم پشت یه سنگ قایم شدم..کمی بعد ارابه ی آتشین از توی نور پدیدار شد و آروم روی زمین نشست

    خیلی باشکوه بود

    بی اختیار از پشت سنگ بیرون اومدم

    خدایان که سه نفر بودند از ارابه پیاده شدند

    خیلی قد بلند بودن و پوشش عجیبی به تن داشتن

    به سمت دریا رفتن..پریدن داخل آب و به عمق رفتن

    مدت خیلی زیادی در زیر آب بودن..اگر انسان عادی بود خیلی خیلی زودتر از این وقتا غرق میشد

    اما خدایان بعد از مدت طولانی از زیر آب بیرون اومدن در حالی که هیچ اثری از کمبود نفس نداشتن

    وقتی بالا اومدن من به همراه چند تن از اعضای قبیله که توسط من خبردار شده بودن کنار دریا بودیم

    بقیه به محض دیدن اون ها در مقابلشون زانو زده و عمیقا تعظیم کردن.

    من اما مات و مبهوت همچنان ایستاده بودم و شوکه شده بودم.

    نگاهشون به سمت من چرخید..بی اختیار لبخندی زدم.یکی از اونا که ایزدبانو بود به سمت من اومد و دستی به سرم کشید

    به مردم قبیله از سنگ های زیبا و قیمتی که دریا به اون ها بخشیده بود دادن و همه به خاطر این بخشش سپاس گزاری و در مقابل خدایان سجده کردن.این بار من هم تعظیم کردم

    یکی از ایزدان بدون اینکه دهانش رو باز کنه،صداش توی سرم پیچید..با تعجب به او چشم دوختم.به آرامی تو سرم گفت:

    در طلوع فردا در همینجا منتظرت خواهیم بود.بیا تا دانش معماری و کشاورزی را به تو بیاموزیم.

    در مقابل این فرمان مجددا شگفت زده و خاضعانه تعظیم کردم و از این که منو مورد لطف قرار داده بودن در دل احساس شعف می کردم.

    شب از شدت ذوق نمیدونم کی خوابم برد..وقتی بیدار شدم هنوز خورشید بالا نیومده بود.

    کفش هامو پوشیدم و به محل قرار رفتم..ارابه ی ایزدان همونجا بود.با طلوع آفتاب اون ها از ارابه خارج و به سمت من اومدن.

    همون ایزد دیروزی،در ذهنم گفت که هیچ مقاومتی نکنم و به اون اجازه بدم اونچه رو که می خواد به ذهنم وارد کنه

    در ذهن گفتم:خداوندا،من خدمت گزار شما هستم

    جلو اومد و دستش رو روی سرم گذاشت..هجوم یک باره ی اطلاعات در ذهنم باعث سر درد وحشتناکی شد.داغی خون رو که از بینیم جاری شد حس کردم..چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم.

    وقتی به هوش اومدم آفتاب به وسطای آسمان رسیده بود و ایزدان با لبخند بالای سرم ایستاده بودن.خواستم فورا بلند بشم و تعظیم کنم که ایزدبانو،به من فرمان داد که در همون حال بمونم تا کمی حالم بهتر بشه.

    سپس،در داخل جام بزرگی،مقداری از نوشیدنی خدایان به من داد تا بنوشم.

    با نوشیدن اون به یک باره حالت عجیبی به من دست داد..انگار ذهنم بازتر شده بود.دنیا رو به شیوه ی متفاوتی می دیدم،گویی دوباره متولد شده بودم.

    ایزدان همچنان با لبخند نظاره گر حالت من بودن.

    کمی بعد،تمام اونچه که ایزد اول در مورد کشاورزی در ذهنم جای داده بود رو به یاد آورده و درک کردم.انگار عمری بود که این ها رو می دونستم.

    ایزدان که از نتیجه راضی بودن به من تبریک گفتن و من بار دیگه تعظیم کردم.

    ایزد سوم،جلو اومد و به شیوه ی همون ایزد اولی،دانش معماری رو به من آموخت.

    این بار به خاطر تاثیر نوشیدنی درک اونچه در ذهنم جاری میشد و جزئی از وجودم میشد برام آسون تر بود و تونستم در مقابل خون دماغ شدن و بیهوشی مقاومت کنم،اما سر درد شدیدی گرفتم.

    اونا چند روز اونجا موندن و معبد بزرگی ساختن که سقفش نوک دار و به سمت ستاره ی قطبی بود.

    تمام اون مدت از طریق ذهنشون با من و چند نفر دیگه از اعضای قبیله ارتباط بر قرار کردن.اما ارتباطشون با من از همه بیشتر بود.به بقیه تنها فرمان هایی می دادن.

    به سرعت و با وسایل جادویی خودشون،معبد رو تموم کردن.

    کاری که ما شاید سال ها طول می کشید تا انجام بدیم اونا در خلال یک هفته با زیبایی هرچه تمام تر به پایان بردن.

    بعد،به من دستور دادن که شیوه ی جدید کشاورزی رو به مردم قبیله آموزش بدم و به وسیله ی دانش معماری ای که به من بخشیده بودن،اونجا شهری بسازم.

    همچنین گفتن که مراقب معبد باشیم،چون روزی بازخواهند گشت.

    هنوز خوب اون روزا رو یادمه.

    چند سال بعد،شهر بزرگ و زیبایی ساخته بودیم و بر خلاف قبایل دور و اطراف که در همون حالت ابتدایی مونده بودن،ما متمدن شده بودیم

    به وسیله ی شیوه ی نوین کشاورزی محصولات پرباری داشتیم و مردم شهر همه ثروتمند و با فرهنگ شده بودن.

    از سنگ هایی محکم،تندیس خدایان رو که هنوز خوب در ذهن هامون مونده بود،تراشیدیم و در مقابلشون سر به خاک گذاشتیم.

    من کاهن معبد شدم و در بین مردم شهر احترام ویژه ای پیدا کردم".

    اون می گـه که اگر خدایان برنگردن،آیندگان ما هرگز مارو درک نخواهند کرد.

    خیال می کنن که ما از روی بیچارگی سنگ های بی جون رو که خودمون تراشیدیم می پرستیم..اونا هیچی نمیدونن

    حتی اگه این اتفاقات رو براشون شرح بدیم و به یادگار بذاریم اونقدر خارق العاده و باور نکردنیه که خیال می کنن ما افسانه سر هم کردیم تا شب هامون رو باهاشون صبح کنیم.

    من نمیدونم اگه خدایان بر نگردن،آیندگان چطوری ما رو قضاوت خواهند کرد،اما به اونچه که پدربزرگ پاراست و بقیه ی مردم شهر باور دارن،قلبا باور دارم.امیدوارم روزی خدایان رو از نزدیک ملاقات کنم.در واقع این آرزوی هر کسی تو این شهره

    نمیدونم اگه خدایان بر نگردن،آیندگان در مورد ما چی میگن..اما من یه سوالی از اونا دارم: شما مطمئنید که همه چیز رو در مورد ما میدونید؟چقدر اطمینان دارید اونچه که از ما به گوشتون خواهد رسید تمام واقعیت رو در بر داره؟شاید اگه روزی متمدن و پیشرفته بشید،هیچ وقت نفهمید آغاز این تمدن و پیشرفت از کجا بوده و توسط چه کسانی آغاز شده...توسط خدایان ما،خدایانی که شک ندارم در آینده های دور به اون ها به چشم افسانه نگاه می کنید و می خندید




     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا