رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه دختر بدشانس | (نارسیس یوسفی ) کاربر انجمن نگاه دانلود

✿بانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/01/29
ارسالی ها
812
امتیاز واکنش
629
امتیاز
364
محل سکونت
سیاره ونوس
#پارت.۶

به انتهای کلاس ، کنار ماری که کمی آن طرف تر از جانا نشسته بود رفت.
همانطور که کنار ماری ایستاده بود زیر چشمی نگاهی به بوم نقاشی جانا انداخت.
با دیدن نقش و نگار های زیبایی که جانا روی بوم ایجاد می کرد از عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد.
این بار جانا برای جشنواره همه ی تلاشش را کرده بود و احتمال اول شدن کلارا از خود درصد به پنجاه درصد تغییر یافته بود.
چشمان بادامی شکل اش را بست و حرصی با خود زمزمه کرد :
" نه ، اون دختر بدشانس نباید جلوی موفقیت من رو بگیره.
نباید بزارم اون پیروز بشه"
آهسته چشمانش را از هم گشود و با خود مشغول اندیشه و تفکر درباره اینکه چطور میتواند جانا را از موفقیت باز دارد شد.
یک باره نقشه ی شومی مهمان ذهن خبیث اش شد.
دستی به چانه چالدار اش کشید و با خود گفت :
" خوب... بزار ببینم؛
اگه جانا نقاشی ای برای جشنواره نداشته باشه قطعا نمیتونه توی این مسابقه شرکت کنه "
نفس عمیقی کشید و هوای ملایم کلاس و بوی رنگ ها را استشمام کرد.
" خوب ، بهتره هرچه زودتر بازی رو شروع کنم "
آهسته قدمی برداشت تا به سوی جانا برود که صدای تق تق کفش های پاشنه دار گلبهی رنگش توجه خانوم جونز را جلب کرد.
خانوم جونز با دیدن کلارا در وسط کلاس لب به سخن گشود.
_ کلارا!... اونجا چیکار میکنی؟!
کلارا با استرس آب دهانش را قورت داد.
_ من رو میگید؟!
خانوم جونز کلافه سرش را تکان داد.
_ مگه بجز تو کلارای دیگه ای هم وجود داره؟
نگاهی به ماری که ریلکس درحال طراحی کردن بود انداخت و سپس رو به خانوم جونز ادامه داد.
_ خب راستش ماری توی طراحی فرم اسکلیتی صورت مشکل پیدا کرده و من هم...
خب اومدم بهش کمک کنم.
ماری دست از طراحی کردن کشید و با تعجب لب زد :
_ کمک من؟!
کلارا زیر چشمی اخم پررنگی نثار ماری کرد.
ماری لبخند مصنوعی ای بر چهره اش نشاند.
لحنش را تغییر داد و گفت :
_ آره درسته کلارا داشت به من‌ کمک میکرد.
خانوم جونز مانند دفعات قبل گول دروغ های کلارا را خورد و لبخندی مهمان لبانش شد.
_ اوه، آفرین عزیزم!
کاش بقیه هم مثل تو اینقدر مهربون بودن و به دوست هاشون کمک میکردن.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.7

    کلارا بی حوصله و با لبخندی دندان نما سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
    خانوم جونز کتب سرمه ای و پرحجمی را که همراه داشت بر روی میز مقابلش قرار داد.
    _ بچه ها من یه لحظه میرم بیرون، چون کار دارم.
    ضمنا خیلی زود برمیگردم.
    خانوم جونز این جملات را بر زبان آورد و و از کلاس هنر خارج شد.
    ماری که از خروج خانوم جونز مطمئن شده بود زیر لب رو به کلارا پرسید:
    _ جریان چیه؟ میخوای چیکار کنی؟
    کلارا خم شد و آهسته در گوش ماری زمزمه کرد :
    _ میخوام یه درس خوبه به اون دخترک بدشانس بدم.
    ناخودآگاه لبخندی پررنگ مهمان لبان براق ماری شد.
    _ فکر خوبیه، منم از اون دخترک بدشانس بدم میاد.
    البته همه ازش بدشون میاد چون اون همیشه و در هر جا بد شانسی به بار میاره.
    ماری قوطی رنگ سبز را در دست گرفت و عصبی درب آن را چرخاند.
    _ خب حالا دقیقا میخوای چیکارش کنی؟
    کلارا قلم چوبی آغشته به رنگ سرخ کنار بوم نقاشی را برداشت و رنگ آن را بر سیب های گلگون درختان انبوه نقاشی ماری پراکنده کرد.
    سرش را خم کرد و مصمم پاسخ داد :
    _ شاید اگه نقاشیش رو از بین ببرم مثل سال گذشته فرصت شرکت در جشنواره رو از دست بده.
    ماری بی خیال شانه ای بالا انداخت و لب به سخن گشود :
    _ فکر بدی نیست.
    کلارا مردمک چشمان هایش را در قاب چرخاند و با خودشیفتگی به طرف جانا که کمی دور از آنان مشغول نقاشی بود رفت.
    جانا بی خبر از همه چیز ریلکس در نقاشی کشیدن غرق شده بود.
    کلارا دست چپ اش را بر روی پایه ی بوم جانا تکیه داد و با بی رحمی نگاهی به آن انداخت.
    _ اوه ، نمیدونستم تا این حد بی استعدادی!
    جانا گیسوان پر پشت اش را کنار زد و دل نگران رو به کلارا گفت :
    _ میشه بری کنار ، بوم نقاشی الان میوفته.
    کلارا ابروی هشتی شکل اش را بالا برد و با کنجکاوی پرسید :
    _ اگه از اینجا نرم چی میشه؟!...
    باز هم بدشانسی میاری؟! درسته؟!...
    جانا مصمم جواب داد :
    _ من بدشانس نیستم.
     

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.8

    کلارا با تمسخر پوزخندی نثار جانا کرد.
    دستش را به طرف بوم نقاشی جانا برد
    و با بی رحمی با یک حرکت آن را نقش بر زمین کرد.
    جانا شکه نگاهش به رنگ های درهم و برهم روی بوم نقاشی اش دوخت.
    _ تو...
    کلارا لبخند پیروزمندانه ای بر لبانش نقش بست و پرسید :
    _ من چی ؟
    قطرات پی در پی اشک از چشمان عسلی جانا روانه شد.
    این آخرین شانس او برای رسیدن به موفقیت و ثابت کردن خود به همکلاسی هایش بود‌.
    دیگر طاقت اش را از دست داد ، از روی صندلی برخاست و بلند فریاد زد :
    _ تو چرا اینکار رو کردی؟!
    چرا همش به من گیر دادی؟!
    چرا همیشه راه رسیدن به موفقیت رو از من دور میکنی؟!
    مگه من چه بدی در حق تو کردم؟!
    _ وا !... مگه تقصیر منه؟!
    مقصر تویی که بدشانسی نه من.
    کلارا این گفت و لبخند زنان از آنجا دور شد.
    به سوی بوم نقاشی خویش رفت و با پیروزی تماشاگر آن شد.
    " دیگه هیچ مانعی برای برنده شدن من وجود نداره "
    همه ی دانش آموزان با تعجب و پچ پچ کنان نظاره گر جانا شدند.
    شاید با خود می پنداشتند که چرا این دخترک آنقدر بد شانس است؟!
    و یا دلیل اهمیت ندادن دیگران به او چه بود؟!
    چرا همه با او چون دشمنی خونین بودند؟!
    گویی طلسم بدشانسی ای در قلب گلگونش مدفون شده بود...
    به راستی چه رازی در وجود او نهفته است؟!
    جانا آهسته و با ناراحتی با خود لب زد :
    " چرا آخه؟ من که تمام تلاشم رو کردم؟
    حالا باید چی کار کنم؟ "
    از ته دل آهی کشید.
    یک باره جمله ای که خانوم جانسون بار ها به گفته بود در ذهنش نقش بست.
    " هیچ وقت تسلیم نشو "
     

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.9

    دست از افسوس خوردن کشید.
    خم شد و بوم نقاشی را در دست گرفت و با خود زمزمه کرد :
    "یعنی... یعنی میتونم این خرابکاری رو درست کنم؟!"
    زیر چشمی نگاهی به عقربه های ساعت دیواری کلاس انداخت.
    فقط سی دقیقه برای جبران کار کلارا فرصت داشت.
    زمان مانند برق و باد میگذشت...
    گویی زمان هم با جانا درگیر بود...
    جانا آهسته آب دهانش را قورت داد و جدی با خود لب زد :
    " فقط نیم ساعت وقت دارم،
    نباید تسلیم بشم.
    من به خانوم جانسون قول دادم و باید سر قولم بمونم "
    قلمش را در دست گرفت و بی درنگ شروع به ترمیم رنگ های بوم کرد.
    با عجله رنگ های مختلف را روی بوم آغشته می کرد.
    پس از اتمام کار، با دقت نقاشی خود را بررسی کرد تا مبادا اشتباهی در کارش رخ داده باشد.
    کلافه پالت رنگ را کنار گذاشت و با لحنی که حرص در آن موج میزد لب به سخن گشود:
    "مثل روز اولش نشد.
    هنوز در بیشتر قسمت هاش رنگ های درهم دیده میشه
    و رنگ های درخت های نارنجی با چتر سبز رنگ اون دختر قاطی شده
    که این اصلا خوب نیست و کلا نقاشیم جذابیت ش رو از دست داده و عجیب قریب شده!
    متاسفانه این خرابکاری هم جبران نشدنی هست و بیشتر از این نمی تونم دست کاریش کنم"
    نفس عمیقی کشید.

    شانه ای بالا انداخت و سپس پس از اندکی مکث ادامه داد :
    " ولی بدک هم نیست،
    شاید توی جنشواره جایزه عجیب و قریب ترین نقاشی رو بگیرم "
     
    آخرین ویرایش:

    ✿بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/29
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    364
    محل سکونت
    سیاره ونوس
    #پارت.10

    خانوم جونز با عجله درب ورودی کلاس را از هم گشود.
    به سوی میز چوبی اش رفت و پرونده های سپید رنگ را در دست گرفت و با عجله به طرف درب کلاس رفت تا به سوی دفتر مدیریت دبیرستان برود.
    با عجله رو به کلارا و ماری که در حال جمع کردن وسایل‌شان بودند گفت :
    _ کلارا ، ماری ، سوفیا؛
    بوم های بچه ها رو همراه من بیارید دفتر مدیریت دبیرستان.
    ماری سری تکان داد و از جایش برخاست.
    کلارا زیر لب گفت:
    _ وای!... خانوم جونز هم انگار نوکر گیر اورده.
    کلارا این کار رو کن.
    کلارا اون کار رو کن.
    کلافه پوفی زیر لب کشید و مشغول جمع کردن طراحی و نقاشی های بچه های کلاس شد.
    جانا با دیدن ماری که به سویش می آمد از روی صندلی برخاست.
    با دقت به نقاشی خود خود نگریست.
    نفس عمیقی کشید و بوم نقاشی را به ماری داد.
    _ بیا، بگیرش.
    فقط مواظبش باش، رنگ هاش هنوز خشک نشده چون طراحیش رو دیر شروع کردم.
    با دیدن نقاشی ابروی ماری بالا پرید و با حیرت گفت :
    _ این چیه؟ مگه کلارا قرار نبود نقاشیت رو ...
    _ چی؟!
    چی داری میگی؟!
    کلارا قرار بود چیکار کنه؟
    ماری لبش را محکم گاز گرفت و دستپاچه جواب داد :
    - نه هیچی،
    منظورم این هست که کلارا مگه نقاشیت رو
    خراب نکرده بود؟ چطور دوباره درستش کردی؟!
    _ چرا کرد، دیگه درستش کردم.

    ماری سرش را تکان داد.
    بوم رنگارنگ را از جانا گرفت و پوزخندی نثار او کرد :
    _ شاید درستش کرده باشی،
    اما هنوزم با این نقاشی بدرد نخورت شانس برنده شدن رو نداری.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,162
    بالا