رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه فروزان‌تر از آتش(جلد دوم افسانه آب و آتش) | Urania کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Melina Whirlwind

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/09/11
ارسالی ها
81
امتیاز واکنش
508
امتیاز
286
محل سکونت
•۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
xyg_a2.jpg
ilsg_a-back1.png
نام داستان کوتاه: فروزان‌تر از آتش
نویسنده: Melina
ژانر: فانتزی، عاشقانه، معمایی، درام
خلاصه: ایلانا دختر زیباروی سرزمینشه که به دست دشمنان به اسارت گرفته میشه. سرزمینش، مردمش، خانواده‌ش، قدرت و تمام دارایی‌ش نابود میشه و حالا از اون شاهزاده‌ی زیبارو تنها یه شکست‌خورده و نابودشده مونده... .

توجه:
این داستان جلد دوم داستان کوتاه افسانه آب و آتش می‌باشد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    مقدمه:
    جنگ شومی که جز مرگ و نابودی یک سرزمین چیزی به همراه نداشت، جز به اسارت رفتن مردمی بی‌گـ ـناه چیزی به همراه نداشت. جز بی‌کس شدن، برای شاهزاده‌ی زیباروی سرزمین چیزی به همراه نداشت. شاهزاده‌ی زیبارویی که مهربانی و زیبایی‌اش زبانزد همه بود. شاهزاده‌ای که از آب لطیف‌تر بود و از نوادگان آب بود. شاهزاده‌ای که نوه‌ی دوست‌داشتنی استلا بود و او داستانی را رقم می‌زند که شاید سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش باشد؛ ولی آیا پایان این داستان که لحظه‌های غم‌انگیز و رویایی را به همراه دارد، عشقی که همیشه به دنبالش بود را می‌یابد؟
    ***
    فصل اول: اسارت
    (ایلانا)

    با چشم‌هایی که گود افتاده بود و به شدت می‌سوخت، به میله‌های قفس بزرگی که توش همراه چندتا زن و بچه گیر افتاده بودم، خیره شدم. هنوز با این واقعیت تلخ کنار نیومده بودم. چه راحت همه کسایی که دوستشون داشتم، از پیشم رفتن! چه راحت مردمم مردند و سرزمینم به دست دشمن افتاد! حالم از خودم به هم می‌خوره، از این‌که این‌قدر ترسوئم. من شاهزاده‌ی مردمم بودم و باید جلوی دشمنان رو می‌گرفتم؛ ولی من به تنهایی از پس کدومشون برمی‌اومدم؟ من ضعیفم، من فقط یه دختر شونزده_هفده ساله‌م که از پس هیچ کاری برنمیاد. دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، دارم؟ با چشم‌های غمگین به کودک‌هایی که در آغـ*ـوش مادرهاشون بودن و مادرهاشون نوازششون می‌کردن، چشم دوختم. بغض کردم و به ثانیه نکشید که اشک‌هام بی‌صدا صورتم رو خیس کرد. خاطرات زمانی که در قصر با مادرم بودم، جلوی چشم‌هام نقش بست. اون هم من رو نوازش می‌کرد، اون هم مثل هر مادر دیگه‌ای موهام رو شونه می‌کرد. می‌گفت عاشق موهامه، می‌گفت موهای شرابی‌رنگم رو که می‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینه یاد پدرم میفته چون اون عاشق موهام بود. با به یاد آوردن پدرم، بلند زدم زیر گریه. من بی‌پدر بزرگ شدم. من وقتی نوزاد بودم پدرم در جنگ کشته شد. من از این دنیا فقط یه مادر داشتم؛ ولی اون هم ازم گرفتن. اون بی‌رحم‌ها تنها چیزی که داشتم رو ازم گرفتن. تمام خاطرات خودم و مادرم جلوی چشم‌هام نقش بست. اون مثل ملکه‌های دیگه قدرت‌طلب نبود و مثل یه زن عادی و معمولی زندگی می‌کرد. رفتارهای خوبی که با بقیه می‌کرد، باعث می‌شد بقیه دوستش داشته باشند ولی چرا؟ این حقش نبود؛ حقش مرگ به این شکل نبود! حقش نبود که به وحشیانه‌ترین شکل ممکن شکنجه‌ش کنن و بعد، از قلعه آویزونش کنن که مردم ببیننش. حقش نبود! با دستی که روی شونه‌های لرزونم خورد، دست از گریه کردن برداشتم و با چشم‌های اشکیم به زنی که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگام می‌کرد چشم دوختم. آروم و با نگرانی پرسید:
    - پرنسس خوبید؟
    هه، من دیگه خودم رو پرنسس نمی‌دونم؛ ولی این‌ها هنوز من رو پرنسس خودشون می‌دونن! با صدای خش‌داری که اصلاً شبیه صدای نازک و خوش‌آوای چند وقت پیشم نبود، گفتم:
    - من... خوبم!
    زن کناریم که انگار حالم رو درک می‌کرد و جو مادرانه‌ش گل کرده بود، سرم رو روی شونه‌ش گذاشت و با لحن مادرانه‌ش گفت:
    - آروم باش عزیزم. ما هیچ وقت تو رو مقصر اتفاقات نمی‌دونیم... آروم باش.
    صداش برام مثل لالایی شبانه بود و آرومم می‌کرد. طولی نکشید که خواب من رو به دنیای بی‌خبری‌ش برد و من برای چند ساعت تونستم از سختی‌های زندگی خلاص بشم.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    با ایستادن اسب‌ها و گاری، فهمیدم که وقت استراحته. با کمال تعجب، سربازها در قفس رو باز کردن و ما رو بیرون فرستادن. اون‌قدر سربازهاشون زیاد بود که کسی فکر فرار به سرش نزنه. شب شده بود و وقت خواب بود. همگی خوابیده بودند؛ ولی من خوابم نمی‌برد و کنجکاوی لعنتی امونم رو بریده بود. سربازها پشت بهم بودن و من رو تو اون تاریکی نمی‌دیدن. آروم از جام بلند شدم و پاورچین‌پاورچین به سمت چادرها رفتم. بین چادرهایی که اکثراً شمع‌هاشون خاموش بود و نشان از خواب بودنشون می‌داد، قدم برمی‌داشتم تا به یکی از چادرها رسیدم که روشن بود. باز این کنجکاویم گل کرد و سرکشیم باعث شد لبه‌ی چادر رو آروم باز کنم. با نگاهی تند و تیز چادر رو از نظر گذروندم؛ هیچکی توش نبود. آروم داخل شدم. با حیرت به اطراف چادر نگاه می‌کردم. از چیزهای گران‌بهایی که تو چادر می‌دیدم، می‌تونستم حدس بزنم که چادر یکی از اشراف‌زاده‌ها باشه. با حیرت به اطراف نگاه می‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم که با صدایی که شنیدم مو به تنم سیخ شد و آب دهنم رو به زور قورت دادم.
    - به‌به، شاهزاده خانم زیبارو! چی شده که به این‌جا اومدید و من رو مفتخر کردید؟!
    همه‌ی این کلمات رو با تمسخر می‌گفت. با ترس و لرزی که از چشم‌های اون هم پنهون نموند، برگشتم. آخه چرا این؟ چرا باید شاهزاده‌شون رو ببینم؟ بدتر از این چی می‌تونست باشه؟ خاک تو سرت دختر! از دست تو و این کنجکاوی‌های بی‌جات! با لکنت و استرس گفتم:
    - م... من... فقط... اومده بودم... ام... من... اومده... ب... .
    قبل از این‌که اجازه بده حرفم تموم بشه، به سرعت باد دست عرق کرده‌م رو می‌گیره. سرش رو به صورتم نزدیک می‌کنه و با صدای آرومی که لرز تن من رو بیشتر می‌کرد، گفت:
    - تا حالا کسی بهت گفته که خیلی زیبا و دلربایی؟
    آب دهنم رو به زحمت قورت دادم که اون با همون نیشخند کریه و زشتش بهم نگاه کرد و براندازم کرد. به وضوح می‌لرزیدم و دست و پام رو گم کرده بودم. با لکنت گفتم:
    - ام... چیزه من... من دیگه مزاحم شما نمی‌شم... .
    تا خواستم از کنارش رد بشم و از چادر خارج بشم، دستم رو گرفت و من رو محکم به میز وسط چادر پرت کرد که از دردی که تو کمرم پیچید، بیش از حد ترسیده بودم و هی تو دلم به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا این قدر سرکشم؟ با ترس بهش نگاه می‌کردم که سرش رو نزدیک کرد. با ترس دست‌های لرزونم رو روی سرش گذاشتم و سعی کردم اون رو از خودم دور کنم؛ ولی زور من کجا و زور اون کجا! نمی‌دونم چی شد، فقط اون‌قدر ترسیده بودم که وقتی به خودم اومدم؛ شاهزاده رو روی زمین بیهوش و با سر خونین دیدم. به دستم که کمی خونی شده بود و ظاهراً خونش مال شاهزاده بود نگاه کردم. یک دفعه به طور ناگهانی درد وحشتناکی در سرم به وجود اومد و صداهای نامفهومی تو سرم شنیده می‌شد که من ازش سر در نمی‌آوردم. اون‌قدر همه چی گنگ و نامفهوم شده بود که گوشم زنگ می‌زد و من از دردی که تو سرم به وجود اومده بود جیغ می‌زدم. چرا زندگی این‌قدر با من بی‌رحمه؟! زندگی سرنوشت سختی رو برای بد کسی رقم زده؟ من ضعیفم و تحمل درد رو ندارم اون هم همچین دردی، تنهایی!
    وقتی کم‌کم صداها کمتر و کمتر شد، بالأخره تونستم صدای سربازهایی که پشت چادر بودن و می‌پرسیدن شاهزاده همه چی روبه‌راهه رو بشنوم. چون می‌دونستند شاهزاده‌شون می‌خواسته چه گندکاری کنه، جرعت نداشتن وارد چادر بشن؛ ولی اگه همین‌طور پیش بره، حتماً میان داخل و اون وقت مرگ من حتمیه. اون‌قدر استرس داشتم که فقط نگاهم بین شاهزاده و اطراف چادر و سربازهای پشت چادر می‌چرخید. خواستم از در پشتی چادر برم که پام به چیز سردی اصابت کرد. خم شدم و با دیدن انگشتری که مامان بهم داده بود و رو زمین افتاده بود، با کف دستم محکم به پیشونیم زدم و برش داشتم. این انگشتر تنها یادگاری بود که ازش داشتم و نباید گمش می‌کردم. انگشتر رو تو انگشتم فرو کردم که سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    با درد چشم‌هام رو باز کردم. درد عجیب و وحشتناکی داشتم. این همه درد یه دفعه از کجا اومد؟! خواستم بشینم که بدنم تیر کشید و این مساوی بود با ناله‌ی من. به سختی تو جام نشستم و به اطراف نگاه کردم. توی یه زندان خیلی کثیف و قدیمی بودم. یعنی شاهزاده همه چیز رو به همه گفته و من رو این‌جا انداخته؟ به بدن نحیفم که هر جاش رو نگاه می‌کردی زخم بود و لباس پاره شده‌م نگاه کردم؛ یعنی قبل از این‌که بِهوش بیام شکنجه‌م کردن؟! دست زخمی‌م که ظاهراً خونش خشک شده بود رو روی زخم بزرگ پهلوم کشیدم که این کارم باعث جیغ بلند و بنفشم شد. اون‌قدر بلند جیغ زدم که صدام تو کل راهروی زندان پیچید. ترسیده بودم و می‌لرزیدم. هوای زندان مرطوب و سرد بود و من هم که از سرما می‌لرزیدم. سرم رو پایین انداختم. دیگه داشت گریه‌م می‌گرفت از دردی که داشتم، از ضعفی که یه ملکه نباید داشته باشه، از بی‌کس بودنم. با صدای قدم‌هایی که اومد، اشک‌هام رو پاک کردم. نمی‌خواستم ازم سوءاستفاده کنن و ضعفم رو ببینن. با صدای در زندان که نشون از باز شدن می‌داد، سرم رو بیشتر پایین بردم. صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم که داشت بهم نزدیک می‌شد و من فقط کفش‌های طلایی‌رنگش رو می‌دیدم که سلطنتی بود. روبه‌روم ایستاد. چند ثانیه به کفشش خیره بودم ولی بالأخره کنجکاوی امونم رو برید و من سرم رو بلند کردم تا صورت مردی که روبه‌روم ایستاده رو ببینم. درست نمی‌تونستم صورتش رو ببینم چون من نشسته بودم و اون ایستاده بود ولی اون هم وقتی دید من نشسته‌م و قصد بلند شدن ندارم، روی دو زانوهاش نشست و من اون موقع تونستم صورتش رو ببینم. خشمگین بود، ترسناک بود؛ اما جذاب بود. چشم‌های عجیبی داشت. رنگ چشم‌هاش مشکی بود ولی رگه‌های کوچکی هم داشت که سرخ‌رنگ بود. ابروهایی مردونه و مشکی، بینی متناسب و لب‌های قلوه‌ای و مردونه‌ای داشت. اعتراف می‌کنم که زیباترین و جذاب‌ترین مردیه که تو کل عمرم دیدم. من محو صورت اون بودم و اون خیره به من. به خودم اومدم و تو ذهنم به خودم فحش دادم:
    - که چی؟ خوشگله خب باشه، احمق! اون دشمنته اون وقت تو داری از زیبایی‌ش میگی؟ اون می‌خواد عذابت بده، اون وقت تو میگی زیباترین مردیه که دیدی؟!
    مرد روبه‌روم با لحن سردی بهم گفت:
    - خب، نمی‌خوای چیزی بگی؟
    نمی‌دونم چرا ازش می‌ترسیدم. با ترس و لرزی که توی صدام بود، گفتم:
    - م... من... نمی... نمی‌دونم... راجع به... .
    نذاشت حرفم رو کامل بزنم و شونه‌هام رو گرفت و بلندم کرد و محکم به دیوار کوبید طوری که آخ بلندم دراومد و اون از درد کشیدن من نیشخند زد. بهم نزدیک شد و گلوم رو گرفت و با لحن عصبی گفت:
    - این‌قدر عصبانیم نکن وگرنه خودت بد می‌بینی... .
    ترسیده بودم. داشتم خفه می‌شدم و اون بیشتر می‌فشرد. می‌خواست خفه‌م کنه دیوونه! با صدای اعصاب خوردکنش گفت:
    - یا همین الان میگی یا گردنت رو خورد می‌کنم.
    با ترس فقط به چشم‌هاش نگاه کردم و دوبار تندتند پلک زدم که اون گردنم رو ول کرد و دست به سـ*ـینه گفت:
    - زود باش همه چیز رو میگی وگرنه خونت رو می‌ریزم.
    خیلی ترسیده بودم. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و همه‌ی ماجرای زندگیم رو براش تعریف کردم که اون بعد از اتمام حرف‌هام، سیلی محکمی به صورتم زد به طوری که گونه‌م سوخت. شونه‌هام رو گرفت و با عصبانیت من رو به دیوار کوبید. با صدایی که از عصبانیت می‌لرزید، غرید:
    - چرا دوست داری من رو عصبانی کنی؟
    سوزش و سوختگی رو حس می‌کردم. وقتی دیدم روی بازوم سوختگی هست، دیگه داشت اشکم در می‌اومد. ولم کرد و سربازی رو صدا کرد. سربازی اومد و گفت:
    - بله قربان؟
    مرد گفت:
    - یه شمشیر داغ بیار، خیلی داغ.
    نفسم یه لحظه رفت و اومد؛ نه، نه! من تحمل سوختگی رو ندارم، من تحمل گرمای آتیش رو ندارم. نه.
    سرباز شمشیر داغی رو آورد و مرد شمشیر رو ازش گرفت و به سمت من اومد. چشم‌هام تا آخرین حد درشت شده بود و داشتم از ترس می‌لرزیدم. بهم که نزدیک شد گفت:
    - آخرین فرصتته، یا همین الان میگی یا با همین آتیش روی زخم بزرگ پهلوت جونت رو از دست میدی؛ انتخاب با خودته، زود باش چون من اصلاً صبور نیستم.
    به سختی آب دهنم رو قورت دادم و خواستم چیزی بگم ولی زبونم قفل کرده بود و هر چی دهن باز می‌کردم که چیزی بگم صدام در نمی‌اومد. همیشه وقتی خیلی می‌ترسیدم این طور می‌شدم. پوزخندی بهم زد و گفت:
    - خب، وقت تمومه. فکر کنم انتخابت رو کردی... .
    زبونم قفل کرده بود و در همون حال اون بهم نزدیک‌تر می‌شد. سکوت کرده بودم ولی یهو با صدای بلند زدم زیر گریه. هیچ کس تا حالا باهام این طور رفتار نکرده بود. گریه‌هام مدام شدت می‌گرفت و اون با تعجب بهم نگاه می‌کرد. هق‌هقم تو کل زندان پیچیده بود. چرا من؟ چرا این بلاها باید سر من بیاد؟ اخه مگه به کی آسیب رسوندم که باید گیر یه همچین آدمی بیفتم! گریه‌م بند نمی‌اومد و اون هنوز با تعجب نگام می‌کرد، مگه گریه ندیده؟! یه دفعه دستی گرم رو روی صورتم حس کردم. چشم‌هام رو که باز کردم پسره رو دیدم. تعجب کردم و گریه‌م بند اومد. با سر انگشتش قطره‌ی اشکم رو گرفت و بهش نگاه کرد و بعد بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و درحالی‌که به سمت در زندان می رفت گفت:
    - فقط به خاطر این‌که گریه‌ت واقعی بود و گریه‌ی واقعی هم خیلی باارزشه اون هم برای تو، فعلاً کاری باهات ندارم.
    این رو گفت و رفت و من موندم و یک دنیای تاریک و دردناک.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    فصل دوم: سرگذشت

    چشم‌هام رو باز کردم. یه مکان کاملاً تاریک جلوی چشم‌هام بود. هر چی فریاد می‌زدم که کسی این جا هست یا نه، صدایی نمی‌شنیدم. دیگه داشتم ناامید می‌شدم که صدای زنی رو شنیدم. با دقت اطراف رو نگاه کردم که زن رو پشت سرم دیدم. زنی با موهای آبی و بلند، چشم‌هایی به همون رنگ و لب‌هایی صورتی و باریک و پوستی خیلی سفید بود. ازش پرسیدم:
    - تو کی هستی؟
    لبخندی مهربون زد:
    - من مارینام؛ اولین آبین!
    - آبین؟!
    مارینا: مردم آب... .
    - متوجه نمیشم.
    مارینا داشت کم‌کم محو می‌شد مثل یه روح!
    - فقط این رو بدون که تو... از نسل و نوادگان منی... تو آخرین ملکه إنس_آب هستی... تو آخرینی... .
    مارینا محو شد و من رو با کلی سوال تنها گذاشت. چشم‌هام باز شد. فقط یه خواب بود اره فقط یه خواب؛ اما نه یه خواب معمولی! آهی کشیدم تا از فکر اون خواب دربیام. به اطراف نگاه کردم. من توی یه اتاق بودم که همه‌ی وسایلش قرمز، نارنجی و زردرنگ بود. حتی فرش و دیوار پر نقش و نگارش هم به رنگ زرد بود. با تعجب به اطراف خیره بودم که در باز شد و کسی که اصلاً انتظار دیدنش رو نداشتم، وارد شد. وقتی دید بیدارم و بهش خیره شدم پوزخندی زد و کنار تخت اومد و من اون لحظه چیزی رو دیدم که نمی‌تونستم باور کنم. اون با دستش یه صندلی ساخت! اون از دستش آتیش خارج کرد؟! با حیرت بهش نگاه می‌کردم و اون خونسرد روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت. وقتی من رو با دهان باز و چشم‌های بیرون از حدقه دید، قهقه‌ای زد ولی خیلی سریع خنده‌ش رو جمع کرد و پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    - چیه، خوشگل ندیدی؟
    من هم متقابلاً پوزخندی زدم:
    - نه آخه می‌دونی حیوون زشتی مثل تو ندیده بودم.
    نمی‌دونم اون لحظه چه جرعتی پیدا کردم که همچین حرفی رو زدم. با عصبانیت به سمت دیوار پرتم کرد که آخ بلندی گفتم. بهم نزدیک شد و دست‌هاش رو از هم باز کرد و دو طرفم روی دیوار گذاشت. سرش رو بهم نزدیک کرد و دقیقاً کنار گوشم با صدای آرومی گفت:
    - می‌دونی که می‌تونم هر کاری که خواستم باهات کنم. جون تو الان تو دست‌های منه و کافیه که تو یه کار اشتباه کنی تا... .
    صداش آروم‌تر شد و زمزمه‌وار ادامه داد:
    - جون عزیزترین کسانت رو بگیرم... .
    چشم‌هام گشاد شد و فقط به یه نقطه خیره شدم. توی شک بودم. من که کسی رو ندارم، دارم؟! ازم جدا شد و با تمسخر ادامه داد:
    - البته اگه داشته باشی!
    این رو گفت و قهقه‌ای زد و رفت. با صدای بسته شدن در از شوک بیرون اومدم. اون عوضی غم دلم رو تازه کرد. اون لعنتی بی‌کسیم رو به یادم آورد. اون بی‌همه چیز، گریه‌م رو درآورد. ناراحت بودم، خیلی ناراحت. دلم گرفته بود، شاکی بودم از این زندگی. چرا من باید تو این زندگی این‌قدر ضربه بخورم؟ از دست دادن پدر و مادر، از دست دادن حکومت، اعتماد مردم، شکنجه و... الان مردمم با خودشون چه فکری می‌کنن؟ حتما میگن شاهدخت ترسیده و فرار کرده ولی اون‌ها چه می‌دونن که من جونم رو هم براشون میدم!
    برای این‌که از این حال و هوام دربیام، کنار پنجره رفتم و درش رو باز کردم. با باد خنکی که وزید و موهام رو به بازی گرفت، لبخندی زدم و چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. با یادآوری خوابم، چشم‌هام رو باز کردم. باید سر از حرف‌های اون زن موآبی در می‌آوردم. اسمش چی بود؟ مرینا؟ نه، مارینا. باید سر از حرف‌هاش دربیارم. به سمت در رفتم و خواستم در رو باز کنم که هر چی کردم نشد. لعنتی! اون مرتیکه‌ی عوضی در رو قفل کرده. آخه واسه چی؟ با عصبانیت به سمت پنجره رفتم و سرم رو بیرون بردم که ببینم ارتفاعش چقدره، خوب بود. سرم رو داخل آوردم و به سمت تخت رفتم. پتوهایی که رو تخت بود رو به هم بستم و از پنجره پایین انداختم و خودم رو روش انداختم و آروم‌آروم به سمت پایین رفتم. پاهام که به زمین اصابت کرد، لبخندی روی لبم نشست. پتوهای به هم وصل شده رو همون جا گذاشتم و قدم‌زنان از اون‌جا دور شدم. من کجا می‌رفتم؟ من که نمی‌دونستم کتابخانه‌ی قصر کجاست، پس! هیجان‌زده گفتم:
    - همه جای قصر رو می‌گردم.
    دلم می‌خواست کل قصر رو بگردم و همین کار هم کردم. به همه جا دزدکی سرک می‌کشیدم تا این‌که بالأخره کتابخانه رو پیدا کردم. متأسفانه دو تا سرباز جلوی در بود. دهن‌کجی کردم و با فکر شومی که به ذهنم رسید؛ لبخند شیطانی زدم. گیره‌ی موهام رو باز کردم و کمی عقب رفتم و گیره رو طوری پرت کردم که دو سرباز متوجه‌ش بشن. دو تا سربازه با گیره‌ای که از جلوی چشم‌هاشون گذشت، به طرفش رفتن و من هم از موقعیت استفاده کردم و وارد کتابخونه شدم. به کتاب‌ها خیره شدم. من حتی نمی‌دونستم دنبال چی می‌گردم؛ ولی فقط یه کلمه رو به خاطر داشتم؛ آبین! باید درباره‌ی آبین چیزی پیدا کنم. داشتم دنبال کتاب مورد نظرم تو قفسه ها می‌گشتم که کتابی نظرم رو جلب کرد. نوشته بود: «سرگذشت آبین و آتشین‌ها.» خودشه! من همین رو می‌خواستم. کتاب رو برداشتم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم و کتاب رو باز کردم. صفحه‌ی فهرست رو باز کردم و شروع به خوندن کردم:
    فهرست مطالب
    فصل اول: آبین چیست؟
    فصل دوم: آتشین چیست؟
    فصل سوم: إنس_آب چیست؟
    فصل چهارم: إنس_تش چیست؟
    فصل پنجم: آب_تش چیست؟
    فصل ششم: سرزمین آب و آتش.
    فصل هفتم: چگونه جنگ آغاز شد؟
    فصل هشتم: زندگی‌نامه اولین شاهان سرزمین آب و آتش.
    مشغول خوندن فصل اول شدم. آبین چیست؟ همون سوالی که من به دنبالش بودم. نوشته بود:
    «آبین چیست؟
    آبین به مردم آب گفته می‌شود. مردم آب دارای قدرت آب هستند و اکثراً آبین‌ها روحیه‌هایی لطیف دارند و بسیار مهربان هستند. آبین‌ها نسبت به آتشین‌ها قدرت کمتری دارند؛ زیرا روحیه‌ی لطیف و قدرت بدنی آنها باعث می‌شود نسبت به آنها ضعیف‌تر به نظر بیایند اما آبین‌ها خصوصیات بهتری هم دارند مثلا:
    سخت‌کوش و انگیزه‌ی زیادی برای زندگی دارند و هیچ وقت تسلیم نمی‌شوند...»
    سریع‌تر این فصل رو خوندم و به فصل بعدی رسیدم.
    «آتشین چیست؟
    آتشین مردم سرزمین آتش هستند. مردم آتش دارای قدرت آتش هستند و اکثراً آتشین‌ها روحیه‌ای خشن و خشمگین دارند. آتشین‌ها نسبت به آبین‌ها قدرت بیشتری دارند؛ زیرا روحیه‌ی خشمگین و قدرت بدنی بالایشان باعث می‌شود قدرتشان بیشتر باشد. آتشین‌ها برعکس آبین‌ها انرژی مثبتی ندارند و اگر داشته باشند بسیار کم است...»
    این فصل رو که خوندم یاد اون پسره افتادم. اون هم قدرت آتیش داشت پس حتماً آتشینه. یادم نره حتما اسمش رو بپرسم. سریع فصل بعدی رو آوردم. همون چیزی که مارینا بهم گفت:
    - تو آخرین ملکه إنس_آب هستی.
    باید بفهمم إنس_آب یعنی چی؟!
    شروع کردم به خوندن این فصل:
    «إنس_آب چیست؟
    إنس_آب یعنی زاده شده از انسان و آب. انس_آب ها...»
    با صدایی که اومد، دست از خوندن برداشتم و کتاب رو بستم و برداشتمش. می‌خواستم ادامه‌ش رو بخونم. با احتیاط از کتابخونه خارج شدم که شخصی رو دیدم. اون شخص من رو به سمت خودش کشوند و من تونستم حس کنم و بفهمم که بدجور عصبانیه.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    محکم تو اتاق پرتم کرد و با عصبانیت داد زد:
    - می‌خواستی فرار کنی، نه؟ من احمق رو بگو که دلم برات سوخت و گذاشتم راحت تو اتاق باشی. من واقعاً احمق بودم اما نگران نباش از امروز به بعد طوری باهات رفتار می‌کنم که دیگه فکر فرار به سرت نزنه... .
    بازوم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید. هر چی بهش می‌گفتم که من رفتم قدم بزنم یا کتابخونه بودم، باور نکرد و فقط گفت:
    - خفه شو تا عصبانی‌تر نشدم.
    و من هم فقط ساکت شدم و آروم اشک ریختم اما این بار اون مثل دفعه‌ی قبل با توجه به اشک‌هام ولم نکرد و مصمم‌تر من رو دنبال خودش می‌کشید. هق‌هقم تو کل سالن پیچیده بود؛ ولی اون بی‌توجه به هق‌هق و گریه‌های من، فقط دستم رو می‌کشید. وقتی به یه در رسیدیم، در رو باز کرد و من رو توش انداخت و در رو قفل کرد و من رو توی اون اتاق تاریک و سرد رها کرد.
    ***
    (شاه آتشین)

    یه هفته‌ای هست که تو اون اتاق حبسش کردم. از خدمتکارها شنیدم که نه غذا می‌خوره و نه آب. به من ربطی نداره. می‌خواد بمیره با کمال میل می‌ذارم بمیره؛ اما من بهش نیاز دارم نباید بمیره.
    مسیرم رو به اتاق ایلانا تغییر دادم. به اتاق که رسیدم، کلید رو تو قفل چرخوندم و در رو باز کردم. توی اون تاریکی نمی‌تونستم ببینمش برای همین آتشی با سر انگشتم درست کردم و دیدمش. بیهوش روی زمین افتاده بود. به سمتش رفتم و بلندش کردم. از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم. ایلانا رو روی تخت گذاشتم و دستم رو روی پیشونیش گذاشتم و وقتی دیدم چقد داغ هست، گفتم که پزشک رو خبر کنن. صندلی کنار دیوار رو برداشتم و روبه‌روی تخت گذاشتم و روش نشستم و مثل همیشه پا روی پا انداختم و به ایلانا خیره شدم. اعتراف می‌کنم که ایلانا زیباترین دختریه که تو کل زندگیم دیدم. موهای بلندی داشت که به رنگ شرابی بود، چشم‌هاش آبی بود و لب‌های قلوه‌ای و سرخی داشت. من وقتی کوچک بودم، عاشقش شدم ولی پدرم بهم یاد داد که عشق برای ما ساخته نشده. ما آتشینیم و قدرت‌طلب، ما مثل آبین‌ها نیستیم. من به حرف‌های پدرم گوش کردم و دست از دوست داشتن، چیزی که غیرممکن بود برداشتم و برای همین الان به این جا رسیدم، اوج قدرت!
    با اومدن پزشک دربار، از روی صندلی بلند شدم و بیرون رفتم تا به کارهام برسم و پزشک هم به کارهاش. شب شده بود. به اتاقم برگشتم. ایلانا هنوز خواب بود. دستم رو روی پیشونیش گذاشتم، تبش پایین اومده بود. از تخت دور شدم و روی صندلی، پشت میز کار نشستم و مشغول بررسی امور مالیاتی و... شدم. مشغول کار بودم که با صدای ناله‌های ایلانا، از روی صندلی بلند شدم و به طرفش رفتم. دستم رو سمت پیشونیش بردم و روی پیشونیش گذاشتم ولی تبش همون‌طور بود و تغییر نکرده بود. احتمالاً داشت هذیون می‌گفت. خواستم برم پزشک رو خبر کنم که دستش مانع شد. دستم رو گرفته و با چشم‌های بسته تو خواب می‌گفت:
    - نرو... خواهش می‌کنم...!
    عرق کرده بود و قطرات عرق از همه جای بدنش چیکه می‌کرد. خواستم برم که دستم رو محکم‌تر گرفت و با بغض گفت:
    - نرو... خواهش می‌کنم... .
    قطره‌اشکی از گونه‌ش چکید که باعث شد تعجب کنم. مگه چه خوابی می‌بینه! نمی دونم چرا ولی به حرفش گوش کردم و کنارش موندم. روی صندلی نشستم و خیلی سریع چشم‌هام گرم شد.
    ***
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    با نوری که به صورتم خورد، چشم‌هام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم تخت خالی بود. با صورتی قرمز از عصبانیت، از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم. اون‌قدر عصبانی بودم که هر کسی من رو تو راهرو می‌دید قلبش می‌ایستاد! از سالن خارج شدم و به حیاط قصر رفتم که صدایی آشنا رو شنیدم. به طرف منبع صدا رفتم که ایلانا رو پشت بوته‌ای که داشت با پرنده‌ای حرف می‌زد پیدا کردم؛ چون پشتش به من بود من رو نمی‌دید و من راحت حرف‌هاش رو می‌شنیدم. داشت با یه پرنده حرف می‌زد؟ هه! این یا واقعا احمقه!
    - من تنهام... .
    بهش خیره شدم که با ناراحتی خیره به پرنده ادامه داد:
    - من وقتی چند روز از به دنیا اومدنم می‌گذشت، پدرم رو از دست دادم و هیچ وقت ندیدمش. مادرم حکومت می‌کرد ولی... .
    با بغض ادامه داد:
    - ولی یه جنگ وحشتناک باعث شد اون هم از پیشم بره... .
    با گریه و درحالی‌که هق‌هق می‌کرد، ادامه داد:
    - حکومت دست دشمن افتاد... مردمم مردن و به اسارت گرفته شدن... اعتمادشون رو نسبت بهم از دست دادن... .
    لبخند تلخی زد، اون قدر تلخ که قلب من سنگدل هم به درد اومد.
    - حالا هم که به دست یه آتشین بی‌رحم افتادم... پرنده کوچولو! می‌دونستی همه از من به طریقی استفاده می‌کنن؟ همه من رو واسه کار خودشون می‌خوان... من اصلاً برای اون‌ها آدم حساب نمی‌شم، من برای اون‌ها هیچی حساب نمی‌شم. این روزها واقعاً نمی‌دونم کی هستم... کاش مثل تو یه پرنده‌ی آزاد بودم و از این قفس تنگ رها می‌شدم...!
    سرش رو به سمت قصر چرخوند و چون قصر پشت سرم قرار داشت؛ سرم رو پایین بردم تا نبینه. با ترس ادامه داد:
    - م... من باید برم، اگه اون آقائه بفهمه من این‌جام خیلی عصبانی میشه. امیدوارم دوباره ببینمت پرنده کوچولو.
    این رو گفت و به سمت قصر دوید و من خیره رفتنش شدم. اون اسم من رو نمی‌دونه؟!
    - این قدر تنهایی که با پرنده حرف می‌زنی!
    قدم‌زنان از اون‌جا دور شدم و سعی کردم به جز مملکت و قدرت به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نکنم.
    ***
    (ایلانا)

    روی تخت نشسته بودم و داشتم کتاب سرگذشت آبین و آتشین‌ها رو می‌خوندم. فصل سوم کتاب رو که خوندم، فهمیدم چی هستم. من یه إنس_آب هستم یعنی نیمه انسان و نیمه آبین. حالا هم که داشتم فصل چهارم رو می‌خوندم:
    «إنس_تش چیست؟
    إنس_تش یعنی زاده شده انسان و آتش، یعنی کسی که هم قدرت آتش را دارد و هم انسان‌نما است. این افراد قدرت کامل آتشین‌ها را ندارند و...»
    این قدر به این کتاب علاقه پیدا کرده بودم که بدون هیچ مکثی می‌خوندم. فصل چهارم رو که تموم کردم، فصل پنجم رو شروع کردم:
    «آب_تش چیست؟
    آب_تش یعنی زاده شده از آب و آتش، یعنی هم قدرت آب را دارد و هم قدرت آتش اما به دلایلی این قدرت‌ها کامل نیستند و افراد کمی آب_تش هستند؛ زیرا به دلایل مختلف سلطنتی بین آب و آتش دشمنی ایجاد شد و قوانین، اجازه‌ی ازدواج آبین‌ها با آتشین‌ها را نمی‌دهد؛ اما کسانی هم بودند که برای صلح این کار را کرده‌اند و...»
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    این فصل هم به پایان رسوندم و فصل بعدی رو شروع کردم. اون‌قدر محو خوندن بودم که متوجه حضور اون پسره نشدم. وای، خسته شدم هی گفتم «پسره»! حتماً اسم داره دیگه، باید ازش بپرسم. اون همین‌طور تکیه به دیوار داده بود و دست به سـ*ـینه به من خیره شده بود. نگاهم رو از کتاب گرفتم و خیلی رک گفتم:
    - من سوالی دارم، اسم تو چیه؟
    دوتا ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:
    - یعنی تو اسم من رو نمی‌دونی؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - آخه باید از کجا بدونم؟
    تعجبش برام قابل درک نبود. آهی کلافه کشید و گفت:
    - اسمم رایان و پادشاه سرزمین آتشین‌هام.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خوشبختم رایان! منم ایلانام.
    رایان خیلی سرد گفت:
    - می‌دونم!
    با تعجب بهش خیره شدم؛ ولی بعد شونه‌هام رو بی‌تفاوت بالا انداختم چون زیاد برام مهم نبود. رایان بی‎توجه به افکار در هم من، گفت:
    - زود لباست رو عوض کن و بیا پایین شام بخور. خدمتکار دم در کمکت می‎‌‌‌‌‌‌کنه.
    سرم رو تکون دادم و اون رفت. به محض خروج رایان از اتاق، خدمتکاری وارد شد. تو دست خدمتکار یه لباس سرخ‌رنگ بود که دامنش با تورهای سیاهی گرفته شده بود. لباسش کمی پف بود و بالاتنه تا روی قفسه سـ*ـینه‌ش نگین و الماس کاری شده بود. یقه‌ی لباس گشاد بود و آستین حلقه‌ای بود. با بی‌خیالی لباس رو پوشیدم و کمی آرایش کردم و به لطف خدمتکاره که اسمش سامانتا بود، تونستم دو جفت کفش زیبا انتخاب کنم. بعد از آماده شدن، کمی خودم رو تو آینه دید زدم و با دیدن خودم که زیباتر از همیشه بودم، لبخندی روی لب‎‎‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هام نشست؛ ولی با دیدن زخم‌های کوچک روی صورتم، لبخندم محو شد و به جاش تو دلم به خودم پوزخند زدم و گفتم:
    - هه! ایلانا! مگه یادت رفته می‌خوای به دیدن کی بری؟ تو می‌خوای به دیدن کسی بری که این بلا رو سرت آورده!
    زمزمه‌وار و با ناراحتی گفتم:
    - من چاره‌ای ندارم... .
    و بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و سامانتا هم به دنبالم اومد. اون راه رو بهم نشون داد و من فقط به دنبالش می‌رفتم ولی فکرم مشغول بود. این‌که چرا رایان باید بذاره من تو قصر باشم نه تو زندان؟! این‌که اون می‌خواد از من چه استفاده‌ای کنه؟ با رسیدن به دری بزرگ و اعلام ورود، داخل سالن شدم و رایان رو تنها سر میز شام دیدم. چرا تنها بود؟ یعنی اون هم مثل من خانواده نداشت؟ بی‌توجه به نگاه خیره‌‌ش روی خودم، روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم ولی اون هنوز مات بهم خیره بود. چش بود این بشر؟! عصبی نگاهش کردم که تا نگاهم به سمتش دوختم، به جلد اصلی خودش برگشت و با وقار و غرور مشغول خوردن شد. اخمی کردم و من هم بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شدم. بعد از اتمام غذا، به اتاقم برگشتم و دوباره مشغول خوندن کتاب شدم. فصل ششم درباره‌ی سرزمین آب و آتش بود. با این اطلاعاتی که این کتاب بهم داده بود، فهمیده بودم که این‌جا سرزمین آتشه. خیلی دلم می‌خواست سرزمین آب رو ببینم. با ذوق درباره‌ی گذشته این دو سرزمین، کتاب رو ادامه دادم:
    «سرزمین آب و آتش
    در گذشته‌های بسیار دور، دنیایی جز دنیای انسان ها وجود داشت که بعدها به دو سرزمین تقسیم شد، یکی سرزمین آب و دیگری سرزمین آتش. آبین‌ها به صورت قوانین خودشون شخصی که بااحساس، مقاوم، جسور، عادل و باقدرت بود را به عنوان ملکه یا شاهشان انتخاب می‌کردند. اولین قانون اساسی سرزمین آب برای شاه شدن، احساسات بود. فردی که قلبش زنده باشه و با قلبش تصمیم بگیره اما گاهی هم با عقلش و نه با قدرتش...»
    قبل از این‌که ادامه بدم به صفحه‌ی اول برگشتم تا نویسنده‌ی این کتاب رو ببینم که عکس یه زن و مرد رو دیدم. یه زن مو قرمز با چشم‌های قرمز و مردی با موهای آبی و چشم‌هایی به همون رنگ. به صحفه‌ی قبل، جایی که داشتم می‌خوندم برگشتم و ادامه‌ش رو خوندم:
    «آتشین‌ها برخلاف آبین‌ها، قوانینشان بر این امر بود که فردی که می‌خواهد شاه شود باید قدرتمند باشد و هیچ گونه احساسی نداشته باشد و قلبش مانند سنگ خنثی باشد...»
    اون لحظه به این فکر کردم که رایان هم تقریباً این طوریه یعنی مجبوره که این طور باشه؟ ادامه دادم:
    «آبین‌ها و آتشین‌ها با استفاده از قدرتشون کارهای زیادی می‌توانند کنند؛ ولی یک چیز خیلی مهم است که...»
    رفتم صفحه‌ی بعدی که ادامه‌ش رو بخونم که دیدم پاره شده و نمی‌تونم بخونمش. لعنتی! حتماً چیز مهمی بوده که کسی پاره‌ش کرده، اما کی پاره‌ش کرده؟! پوف عصبی کشیدم و فصل بعدی رو خوندم:
    «چگونه جنگ آغاز شد؟
    با گذشت زمان، کسانی بودند که می‌خواستند جنگی بین آب و آتش بیندازند. وقتی که تازه حکومت آب به اوج قدرت رسیده بود و حکومت آتش تازه ایجاد شده بود، شاه سوم آب (ملکه دنیز) از آتشین‌ها نفرت بیش از حدی داشت! او آتشین‌ها رو به بدترین شکل ممکن شکنجه می‌کرد و بعد به شکل وحشیانه‌ای می‌کشت و برای سرزمین آتش می‌فرستاد. او گاهی دستور می‌داد سطلی پر از آب را روی زندانی‌های آتشینشان بریزند و او با این کار قدرت آتششان را نابود می‌کرد. ملکه دنیز معتقد بود که هیچ آتشینی نباید در این دنیا باشد. او می‌خواست همه‌ی آتشین‌ها را نابود کند و حتی یک نفرشان هم اگر زنده می‌ماند، هزاران سرباز را می‌فرستاد تا همان یک نفر را نابود کنند. او حتی به یک بچه هم رحم نمی‌کرد...»
    واقعا تعجب کرده بودم. مگه نگفته بود که مهم‌ترین قانون شاه شدن در سرزمین آب داشتن احساساته؟! کمی فکر کردم و بعد با یادآوری قسمتی از متن کتاب که گفته بود:
    «فقط نفر اول حکومت را بر این اساس انتخاب می‌کنند و پس از آن فرزندان و نوادگان شاه اول، حکم‌فرمانی می‌کنند...»
    که این طور! اولین شاه آبین‌ها فردی احساسی و قدرتمند بوده و اولین شاه آتشین‌ها هم قدرتمند و حقه‌باز بوده. بعد از این افراد که از همون ابتدای سرزمین حکم‌فرمانی می‌کردن، دیگه نیاز به قانون اساسی‌شون نداشتن چون معتقد بودن که فرزندان و نوادگان اولین شاه آبین مثل خودشون هست اما این نوع فکر غلطه و برای همین این جنگ شروع شده. بعد از این که این فصل رو خوندم رفتم فصل بعدی.
    «زندگی‌نامه اولین شاهان سرزمین آب و آتش
    اولین شخصی که به رأی مردم آبین انتخاب شد، ملکه مارینا بود...»
    - مارینا؟! اون... اون اولین شاه سرزمین آبینه؟ یعنی اونی که من تو خواب دیدم... اولین شاه آبین‌ها بوده؟!
    لبخندی زدم و دوباره مشغول خواندن شدم:
    «ملکه مارینا همان‌طور که بزرگان آبین گفته بودند، به موقع خودش احساساتی می‌شد؛ ولی در امور مردم و سرزمینش جدی عمل می‌کرد ولی قلب مهربان و سخاوتمندی داشت. او در زمان حال و گذشته بهترین شاه سرزمین آبین‌ها بوده و همگی در قلب‌هایشان از او یاد می‌کنند. ملکه آبین صاحب دختری به نام ماریا می‌شود. ماریا ناخواسته عاشق مردی انسان می‌شود و برای مدتی به زمین می‌رود و در آن مدت هر دو معشوق هم می‌شوند. ماریا قضیه سرزمینش را به او می‌گوید و او قبول می‌کند که در هر شرایطی که باشد از ماریا محافظت کند و او را دوست بدارد. بعدها مارینا صاحب نوه‌ای به نام دنیز می‌شود اما او نمی دانست همان نوه‌اش جنگ بزرگی را میان آب و آتش آغاز می‌کند. گفته می‌شود که سال‌ها جنگ ادامه داشت تا این‌که دو خواهر متولد شدند به نام های الینا و الیانا. این دو می‌خواستند آرامش را برقرار کنند ولی دنیز و نفرتش نسبت به آتشین‌ها باعث طلسمی بر روی آنها شد و آن‌ها تا مدت محدودی از شاه بودن برکنار شدند. تا این که در سرزمین انسان‌ها، کسانی از نوادگان آب و آتش متولد شدند به نام‌های استلا و اسکایلا...»
    با دهان باز به صحفه‌ی کتاب خیره بودم؛ یعنی مادربزرگ من این‌جا بوده؟ یعنی اون هم از نوادگان آب بوده؟ یعنی من به خواسته‌ی اون این‌جام؟!
    دوباره مشغول خوندن شدم تا شاید چیزهای بیشتری دستگیرم بشه!
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    فصل سوم: خــ ـیانـت یا مرگ!

    با درخشش نور خورشید و صدای گنجشک‌ها، از خواب بیدار شدم. تو جام نشستم و کش و قوسی به کمرم دادم. بلند شدم و به سمت ظرفی که روی میز کنار پنجره بود، رفتم و چندبار آب رو تو مشتم کردم و به صورتم زدم. به صورت خودم تو آب نگاه کردم. اگه من نیمه‌آبینم چرا نمی‌تونم از قدرتم استفاده کنم؟ به سمت کمد رفتم و لباسی زردرنگ که دامنش توری بود و بالاش روی قفسه سـ*ـینه‌ش الماس کاری شده بود رو از تو کمد درآوردم و پوشیدم. موهام رو شونه کردم و بافتم و روی یکی از شونه‌هام انداختم. به خودم تو آینه نگاه کردم و لبخندی زدم. صورتم بیشتر به انسان‌ها می‌خورد تا آبین‌ها. گرچه آبین‌ها رو از نزدیک ندیدم؛ ولی درباره‌شون که خوندم و عکس‌هایی که ازشون دیدم این رو نشون میده. از اتاق خارج شدم و به سمت سالن غذاخوری رفتم. داخل سالن شدم که رایان رو مثل همیشه تنها دیدم که داره صبحانه می‌خوره. روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم که نگاه خیره‌ش رو روی خودم حس کردم. به سمتش برگشتم که خیلی سرد داشت به صورتم نگاه می‌کرد. سرم رو به معنی چیه تکون دادم. سرد گفت:
    - بعد صبحانه‌ت بیا اتاق من!
    تعجب کردم. رایان با من چی کار داره؟ بعد از این‌که صبحانه‌م رو تموم کردم، با کمک سامانتا به اتاق رایان رفتم. در زدم و بعد از اجازه‌ی ورود داخل شدم. اولین چیزی که نگاهم رو به خودش جلب کرد، اتاق فوق‌العاده زیبا و باشکوهش بود. قبلاً این‌جا بودم ولی زیاد بهش دقت نکرده بودم. یه میز مربع‌شکل به رنگ زرد انتهای اتاق و کنار پنجره بود. تختی که با پارچه‌های ابریشم و نقش‌های گوناگون پوشونده شده بود و دیوار که به رنگ قرمز بود و روش نقش و نگارهای جالبی مثل آتیش بود. با صداش که گفت «بیا جلوتر» دست از خیره شدن به اتاق برداشتم و نزدیک میزش شدم. داشت با چند تا برگه ور می‌رفت و همون‌طور که خیره به برگه بود، خطاب به من گفت:
    - بشین.
    از حرفش تعجب کردم. با تعجب اطراف رو نگاه کردم تا شاید صندلی ببینم ولی هیچ صندلی نبود. وقتی متوجه شد گیج شدم، دوباره حرفش رو تکرار کرد که با تعجب گفتم:
    - بشینم؟! کجا؟ این‌جا که صندلی نیست...!
    بهم نیشخندی زد و گفت:
    - من رو مسخره می‌کنی؟
    بی‌تفاوت و با صورتی متعجب بهش نگاه کردم که آهی کشید و سرد گفت:
    - باید از قدرتت استفاده کنی و صندلی بسازی... .
    - ولی من... من بلد نیستم.
    رایان ابروهاش رو بالا انداخت و با یه حرکت ساده با دستش، صندلی زیبا و قرمز‌رنگی ساخت.
    - بشین!
    روی صندلی نشستم و به صورت غرق در کارش خیره شدم. برخلاف اخلاق گندش، چهره‌ی واقعاً زیبا و جذابی داشت. همون‌طور که خیره بهش بودم، یه دفعه سرش رو بالا آورد و نگاه من رو غافلگیر کرد. گونه‌هام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم؛ ولی زیرچشمی رایان رو دیدم که نیشخندی زده و احتمالاً الان داره تو ذهنش بهم می‌خنده. عصبی شدم و با صورتی قرمز سرم رو بالا آوردم و سریع و بدون هیچ مکثی گفتم:
    - با من چی کار داشتی که گفتی بیام؟
    باز اون پوزخند مضحکش رو زد و گفت:
    - خوبه که خودت کنجکاو شدی بفهمی چی می‌خوام بگم... .
    اره جون جد آبادت! من می‌خوام از شر تو و این اتاق نکبتت خلاص بشم.
    - تو باید برام یه کاری کنی، و اگه نکنی برات بد میشه... .
    منتظر نگاهش کردم که ادامه بده. ادامه داد:
    - باید برام جاسوسی کنی... .
    چشم‌هام گرد شد و با حیرت بهش خیره شدم.
    - چی؟!
    رایان انگار نشنید چون ادامه داد:
    - از سرزمین آب... باید جاسوسی کنی.
    چشم‌هام بیشتر از این گرد نمی‌شد. این درباره‌ی من چه فکری کرده؟ انتظار داشت برم جاسوسی سرزمین خودم رو کنم؟ توی شوک بودم ولی یه دفعه به خودم اومدم و سرش داد زدم:
    - چی میگی؟ انتظار داری برم سرزمین خودم جاسوسی کنم؟ تو درباره‌ی من چه فکری کردی؟! به خاطر تو از خودم گذشتم ولی از سرزمینم نمی‌گذرم... .
    دستش رو روی دهانم گذاشت و عصبی گفت:
    - خفه شو و داد نکش! من دارم مجبورت می‌کنم چون اگه این کار رو نکنی می‌میری... .
    - حاضرم بمیرم ولی به مردمم خــ ـیانـت نکنم... .
    رایان باشه‌ای حرصی گفت و شمشیری آورد و بالای سر من ایستاد. من چون نشسته بودم، راحت می‌تونست گردنم رو بزنه. شمشیرش رو بالا برد. چشم‌هام با چشم‌هاش در هم قفل شده بود. اون انگار تردید داشت ولی من مصمم بهش نگاه می‌کردم. این حداقل کاری بود که می‌تونستم برای مردمم کنم. همه‌مون یه روزی می‌میریم؛ ولی مهم اینه که چطور از زندگیمون استفاده کردیم؟ من، به عنوان شاهدخت تنها کاری که تونستم برای سرزمینم کنم، خــ ـیانـت نکردن بود. مامان، بابا من دارم میام پیشتون! لبخند تلخی روی لب‌های سرخم نقش بست و چشم‌هام لبالب از اشک شد.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    چشم‌هام رو بستم و منتظر مرگم از طرف شاه بی‌رحم آتشین‌ها شدم. چند ثانیه شاید هم دقیقه که گذشت، هیچ خبری از خون و سر بریده‌ی من نبود. چشم‌هام رو باز کردم و رایان رو دیدم که ازم دور شده و شمشیر رو سر جاش گذاشته. با تعجب نگاهش می‌کردم. چرا من رو نکشت؟ مگه همین رو نمی‌خواست؟! با صداش از افکارم خارج شدم.
    - تو واقعاً نمی‌دونی چطور از قدرتت استفاده کنی؟!
    با تعجب از سوال ناگهانیش، فقط سر تکون دادم. رایان حالت متفکری به خودش گرفت و چشم‌هاش رو ریز کرد و بعد از چند دقیقه سوالی گفت:
    - مطمئنی؟
    اخمی کردم و با اعتراض گفتم:
    - من که مثل تو نیستم که دروغ بگم، اره، بلد نیستم... .
    رایان اخمی عمیق کرد و زیر لب غر زد:
    - نمیشه یه سوال هم ازش پرسید، خوبه که جونش تو دست‌هامه و این‌قدر جرعت داره...!
    پوزخند کم‌رنگی زدم ولی اون ندید و پشتش به من بود. می‌خواست بره بیرون که بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
    - خب تو یادم بده... .
    برگشت سمتم و مثل همیشه با پوزخند مسخره‌ش بهم نگاهی انداخت و با لحنی که می‌خواست من رو مسخره کنه، گفت:
    - اوه، چه جالب! شاه آتش می‌خواد به یه آبین کوچولو آموزش آب بازی بده. هه! می‌دونی از کی می‌خوای بهت آموزش بده! بعدش هم من آتش‌افزارم نه آب‌افزار... .
    پشتش رو بهم کرد و ادامه داد:
    - و تازه این‌که تو آب‌افزاری بلد نباشی به نفع منه.
    حرصی نگاهش کردم که پوزخند مزخرفش رو عمیق‌تر کرد و تا خواست در رو باز کنه، با تمسخر بهش گفتم:
    - پس تو از آب می‌ترسی...!
    با تعجب و عصبی سمتم برگشت که با پوزخند ادامه دادم:
    - اوم، حالا که می‌بینم شاه‌هایی هم هستن که از چیزی بترسند؛ ولی نه از آب...!
    ریزریز خندیدم که با صورتی سرخ از عصبانیت گردنم رو گرفت و با چشم‌هایی که به سرخی خون می‌زد و با صدایی که از خشم می‌لرزید، گفت:
    - من... از... هیچی نمی‌ترسم، این رو تو اون مغز انسانی و بی‌عقلت فرو کن!
    به معنای واقعی داشتم خفه می‌شدم ولی خب خودم این راه رو انتخاب کردم. دستش رو از روی گردنم برداشت و من به سرفه افتادم. دستم رو روی قفسه سـ*ـینه‌م گذاشتم و سرفه‌هایی پشت سر هم کردم و به نفس‌نفس افتادم. رایان به طرف میزی رفت و بعد از چند ثانیه به طرفم اومد و خیلی سرد و بی‌احساس لیوانی به دستم داد. مات و گیج نگاهش کردم ولی کمی تردید هم تو چشم‌هام بود که پوزخندی زد و گفت:
    - نگران نباش! سم نیست، آبه!
    با تعجب به مایع درون لیوان نگاه کردم که گفت:
    - آب ما این شکلیه، مزه‌ش همون مزه‌ی آب شماست ولی رنگش تقریباً زرده.
    بهش نگاهی انداختم و بعد نگاهی به آب زرد‌رنگ! آب رو خوردم. درست می‌گفت، مز‌ه‌ش عین مال خودمون بود. رایان رفت کنار تخت ایستاد و چشم‌هام گرد شد. این الان چیکار کرد؟ وقتی دهان باز من رو دید، نیشخندی زد و ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت و با صدای آرومی گفت:
    - برو بیرون... .
    از این که جز دستور دادن کاری نمی‌کرد عصبی شدم ولی خب، انتظار دیگه‌ای هم ازش نمی‌رفت. همین که خواستم برم، صداش رو شنیدم که باعث شد برگردم و نگاهی به صورتش که با دست‌هاش پوشونده بود بکنم.
    - آموزش رو فردا بهت میدم.
    سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم. به در تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم و لبخندی روی لبم از این پیروزی نشوندم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,166
    بالا