داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن نگاه دانلود

FatiShoki

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/19
ارسالی ها
57
امتیاز واکنش
534
امتیاز
246
«امیدم به اون بالایی هست»​
نام اثر: کافه بی‌کسی
نویسنده: ویدا
موضوع:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
جایی خواندم که نوشته بود: «کاش عشق نیز مثل قانون سوم نیوتون بود. وقتی من دوستت دارم، تو هیچ راهی جز دوست داشتن من نداشته باشی.»
من بودم و چهار دوست و کافه مافیایی «دایموند». همه چیز آرام بود و در خوشی‌هایم جای‌جای کافه برایم حرمت داشت اما... با آمدن عضو جدیدی به گروهمان انگار قرار بود مثل بچگی‌هایم هرشب محتاج لالایی صدای غریب آشنایم شوم و هر صبح منتظر آباژور آغوشش.
 
  • پیشنهادات
  • FatiShoki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/19
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    534
    امتیاز
    246
    مقدمه:
    عاشق شدن به زمان کاری ندارد
    به آدمش کاری ندارد
    به فهمیدن یا نفهمیدن کاری ندارد
    به دیوانگی کاری ندارد
    به زجر کشیدن کاری ندارد
    حتی به دردش نیز کاری ندارد
    شاید اصلا نفهمی عاشق شدی و...
    گمان کنی این درد یک سرماخوردگی بچگانه‌است.
    اما فقط وقتی اطرافیانت از چشمانت عشق را می‌خوانند و تو را آگاه می‌کنند..
    می‌فهمی که در سیاهچاله‌ای وصف نشدنی دست و پا می‌زنی...
     

    FatiShoki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/19
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    534
    امتیاز
    246
    با باز شدن در کافه و صدا دادن زنگوله‌ی بالای سرم، بلند داد زدم:
    _ من اومدم!
    مثل همیشه مَستِر بود که از صدای جیغ زدن‌های من، از طبقه‌ی پایین کافه عربده زد:
    _ دوباره تمرکزم رو به هم زدی! اگه مثل دیروز به خاطر توی جیرجیرک من کیش و مات بشم، واقعا اینبار اون‌ موهای زشتت رو قیچی می‌کنم!
    بی‌توجه به میزها و صندلی‌های جمع شده‌ی روی هم و فضای تاریک کافه اون هم ساعت پنج عصر، از پله‌های مارپیچی گوشه‌ی دیوار به سرعت پایین رفتم و نگاهم به چهار نفر همیشگی کافه افتاد. آرزو، علی، امید و مَستِر. مستر و امید پشت یکی از میز صندلی‌های نوشیدنی و فست‌فود قسمت مافیا، مثل همیشه شطرنج بازی می‌کردن. مستر اخم کرده بود و امید به مستر که باز هم کیش و مات شده بود، بلند بلند می‌خندید. با لبخند به آرزو و علی که روی مبلمان راحتی زرشکی رنگ پشت صندلی‌های پی‌در‌پی میز مافیا نشسته بودن و با خنده باهم حرف می‌زدن، خیره شدم. کیسه‌های توی دو تا دست‌هام رو بالا گرفتم و داد زدم:
    _ بالآخره روز موعود فرا رسید! پاستیل!
    مستر با عصبانیت از پشت میز چوبی بلند شد تا به سمتم خیز برداره که سریع سرامیک‌های سفید و لیز رو طی کردم و به آرزو پناه بردم. با مظلومیت به چشم‌های متعجب و درشت آرزو خیره شدم و گفتم:
    _ آرزو ببین داره بچه‌ت رو اذیت می‌کنه‌.
    _ بابا هزار دفعه بهش گفتم وقتی دارم شطرنج بازی می‌کنم یکم اون دهن وِراجت رو ببند! هیچی حالیش نیست این دختر! من هر بار باید به اون امید قورباغه ببازم.
    من و آرزو یواشکی ریز خندیدیم. آرزو دست‌هاش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و من رو به خودش چسپوند. با صدای قشنگ و آرومش مثل همیشه گفت:
    _ بچه‌ی من رو اذیت نکن مستر. خب وقتی بازی بلد نیستی ننداز گردن این و اون.
    امید از اونور دست‌هاش رو به هم زد و به آرزو لایک نشون داد. بلند گفت:
    _ راست میگه دیگه. وقتی می‌بازی اینقدر بهونه نیار.
    مستر از عصبانیت به سمت پله‌های کنار قسمت فست‌فود خیز برداشت و گفت:
    _ اصلا من امروز باهاتون مافیا بازی نمی‌کنم. خودتون برید ببینم چند مرده حلاجین!
    زدم زیر خنده و خواستم چیزی بگم که علی قبل از من از سر جاش بلند شد؛ دستی به ریش سیاهش کشید و با صدای کلفتش خطاب به مستر گفت:
    _ وایسا باید جمع بشیم راجع به یه چیزی صحبت کنیم.
    مستر کلافه با اخم‌هایی که به به ابروهای پهنش داده بود، سر جاش ایستاد. علی به آرومی گفت:
    _ امروز خبری از افراد غریبه برای دورهمی مافیا نیست. امروز با کافه‌ی «ترامادول» ادغام می‌شیم و بازی انجام میدیم. البته یه عضو جدید هم قراره به گروه پنج نفره‌مون اضافه بشه.
    با اخم گفتم:
    _ من یه بار با اون کافه بازی کردم و از اعضاشون خوشم نیومد. محاله من با اونها بازی کنم. یه جور خودشون رو می‌گیرن انگار فقط خودشون بازی بلدن! بعد هم... نظر من اینه که اصلا نمی‌خواد عضو دیگه‌ای اضافه کنیم. قبلا هم گفتم خودمون پنج نفر داخل کافه «دایموند» معروفیم و کافه رو بالا بردیم. یکی دیگه بیاد که چی؟!
    علی اخم ریزی کرد و چشم‌های مشکی رنگش رو بهم دوخت. دستی توی موهای پرپشتش کشید و گفت:
    _ می‌دونم ویدا ولی این یارو خیلی بازیش خوبه. اسپانسر هم میشه و می‌خواد کافه رو بالا ببره. قراره بزرگ‌ترش کنیم و چند تا شعبه توی شهرهای دیگه با اسم «کافه مافیایی دایموند» بزنیم.
    بدم میاد از شلوغ شدن؛ از اینکه بخوایم زیاد توی چشم باشیم. همیشه دلم می‌خواد یه گوشه، یه جای کوچیک واسه خودمون خوش باشیم و نه کسی با ما کار داشته باشه نه ما با کسی. با ناراحتی گفتم:
    _ نمی‌خوام یه روز برسه که همه دغدغه‌مون بشه پول در اوردن از این بازی. دلم می‌خواد بین دغدغه‌های زندگی‌مون، مافیا یه خوشی چند دقیقه‌ای باشه. آخه نگاه کن! ما یک ساله توی این‌ کافه‌ی کوچولو و یه قسمت از شیراز داریم بازی می‌کنیم و خوش می‌گذرونیم. اگه بزرگ‌ترش کنیم، من مطمئنم از هم خیلی دور می‌شیم و همدیگه رو یادمون میره.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,164
    بالا