داستان کوتاه نشانه ی مرگ | nastaran* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nastaran*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/18
ارسالی ها
18
امتیاز واکنش
77
امتیاز
71
نام داستان: نشانه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
مرگ
ژانر: فانتزی
نویسنده : Nastaran* کاربر انجمن نگاه دانلود

خلاصه : جولیان وقتی که دوستش رو در حال مرگ پیدا میکنه دنبال راهی برای نجات اون میگرده و..

خوشحال میشم نقد یا نظرتون رو توی پروفایلم بفرستید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nastaran*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/18
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    77
    امتیاز
    71
    صدای تیک تاک ساعت تنها چیزی بود که سکوت ناشی از انتظار را خط خطی میکرد. جولیان بار دیگر نگاه خسته اش را روی عقربه های ساعت کشاند. هر ثانیه به اندازه ی ابدیتی بی انتها میگذشت. نیم ساعتی میشد که با این حالت بی قراری در درمانگاه به انتظار نشسته بود. جولیان نگاهش را از عقربه ها گرفت و به جسم کم جانی که در حال ناله کردن بود کشاند. جسمی که روی تخت دراز کشیده بود و هر لحظه قدمی به مرگ نزدیک تر میشد. جسمی که متعلق به نزدیک ترین کسش بود.
    ظاهرا طلسم های متعدد و عول پیکری که روی دیوار های درمانگاه کشیده شده بودند، هیچ تاثیری روی کم کردن بی قراری جولیان نداشتند; از وقتی که وارد این مکان شده بود اضطرابش هرلحظه بیشتر میشد.
    با صدای قدم هایی که هرلحظه بلندتر میشد، فهمید که انتظارش به پایان رسیده. شخصی بلند قامت به همراه دختر جوانی که جولیان حدس میزد کاراموزش باشد، در آستانه ی در پدیدار شد. به محض ورود هردویشان متوجه جولیان شدند و از بین تخت های متعدد خودشان را به او رساندند.
    رودریک شخصی در اوایل دهه ی چهل سالگی اش، با موهای جو گندمی و قد نسبتا بلند بود. جولیان فکر میکرد برای کسی با آن شهرت بین المللی کمی جوان به نظر می آمد. او یکی از بهترین جادوگر های درمانگر بود و تخصصش طلسم های بیماری زا بود. موسسه ی کاخ دانش چیزی مابین یک مرکز تحقیقاتی و یک درمانگاه مخصوص جادوگران بود. بهترین جادوگران بریتانیا اینجا بودند. جولیان در تمام عمرش سعی کرده بود از اینجور مکان ها دور بماند، اما امشب برای وخامت حالت جورج خودش را به سختی به اینجا رسانده بود و با هر زحمتی که میتوانست، راضیشان کرده بود که جورج را بپذیرند. در تمام مدتی که منتظر رودریک نشسته بود احساس میکرد روحش ذره ذره دارد بدنش را ترک میکند. حالا که او را میدید احساس میکرد جان دوباره به زندگیش برگشته.
    کنار رودریک، درمانگری که او را اولین بار دیده بود داشت وضعیتی که جولیان به آنجا آمده بود را توصیف میکرد. رودریک همراه با دختری که جولیان حدس میزد کاراموزش باشد، کنار تخت ایستاد و به معاینه ی جورج پرداخت. دست هایش را روی پیشانی جورج کشید. اخم هایش را درهم کشید و رو به کاراموزش گفت:
    - طلسم بندگی.
    سپس جولیان را خطاب قرار داد و پرسید:
    - دقیقا چه اتفاقی افتاده؟
    -اون رو تویه مراسم قربانی انسانی پیدا کردم. بقیه ی کسایی که اونجا بودن همه شون کشته شده بودن.
    رودریک اشاره ای به طلسم روی پیشانی جورج کرد و گفت:
    - با این طلسم جون دوستت متعلق به جادوگری هست که مراسم رو برقرار کرده.
    خود جولیان هم این را میدانست و این دلیلی نبود که این همه راه تا این مکان آمده بود. نفسش را گرفت و سخت ترین سوال عمرش را پرسید:
    - کاری هست که بشه براش انجام داد؟
    رودریک اخمی که تا آن لحظه روی پیشانی اش جا خوش کرده بود را محو کرد و سپس با لحن ملایم تری جولیان را مورد خطاب قرار داد:
    - وقتی که یه جادوگر همچین طلسمی به کار میبره، جون اون شخص متعلق به جادوگر میشه. حتی اگه مراسم کامل نشه بازم دوستت نمیتونه به حالت نرمال برگرده مگه اینکه جادوگر طلسم رو پس بگیره یا اینکه کشته بشه. متاسفم از دست من کاری بر نمیاد چون جون این شخص متعلق به خودش نیست. بنابراین هرکاری که من کنم نمیتونه کاملا درمانش کنه. من میتونم دردش و کم کنم یا کاری کنم که بدنش بیشتر طاقت بیاره. اما اگه هیچکدوم از اون دو مورد عملی نشه، دوستت توی کما میره و وابسته به وضعیت فیزیکیش، دیر یا زود میمیره. اگه میخوای اون رو نجات بدی تنها راحت اینه که شخصی که این کار و کرده پیدا کنی.
     

    nastaran*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/18
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    77
    امتیاز
    71
    بعد از مکثی کوتاه اضافه کرد:
    - میدونی کی این کار و کرده؟
    - نه
    - چیزی ازش داری که به اون تعلق داشته باشه؟
    باز هم جولیان جواب منفی داد.
    نگاهش را با ناامیدی مطلق به چهره ی تام دوخت. یاد تمام دوران کودکی افتاد که کنار او سپری شده بود. تام برایش تنهای چیزی بود که زندگی سیاهش را کمی قابل تحمل تر میکرد. تنها نقطه ی سفید در تمام تاریکی هایی که سرنوشتش را پر کرده بود. حالا او را هم از دست میداد؟ انگار که سرنوشتش بود مرگ تمام کسانی که برایش اهمیت داشتند را نظاره کند.
    در این چند ثانیه که او حواسش را به همراه همیشگیش داده بود، کارآموز رودریک چیزی در گوشش زمزمه کرده بود. با صدای رودریک که جوابش را میداد حواس جولیان دوباره جمع شد:
    - نه اینکار خیلی خطرناکه.
    کاراموز که تازه توجه جولیان را جلب کرده بود جواب داد:
    - ضررش چیه ؟ به هرحال اون در حال مرگه.
    رودریک سرش را تکان داد و با حرص گفت:
    - نورا ! این برای تو نیست که تصمیم بگیری.
    جولیان نورا را خطاب قرار داد:
    - فکر میکنی راهی هست که بشه درمانش کرد؟
    - یه راهی هست که ممکنه بتونیم ردی از کسی که طلسمش کرده …
    رودریک حرفش را قطع کرد:
    - چیزی که کاراموزم میخواد بگه، اینه که اون یه تئوری برای اینکه بدون اجازه وارد ذهن اشخاص ناهشیار بشه داره. ولی این فقط در حد یه تثوری هست. واقعیت اینه که ما نمیدونیم وقتی کسی همچین کاری کنیم چه اتفاقی برای بیمار میفته، برای همین تا حالا اصلا اجازه ی این که روی شخصی تست بشه رو ندادم.
    جولیان گفت:
    - بدترین چیزی که میتونه اتفاق بیفته چیه؟
    - توی کاوش ذهن؟ بدترین چیزی که برای سوژه میتونه اتفاق بیفته اینه که بمیره.
    جولیان دوباره نگاهش را به بدن بیمار تام دوخت. او همین حالا در حال مرگ تدریجی بود. بدون کمک نورا او هیچ شانسی برای زندگی نداشت و باید با مرگ تدریجی رو به رو میشد. با کمک او یا جانش را از دست میداد یا نجات پیدا کرد.
    رو به نورا کرد و گفت:
    - هرکاری که میتونی برای نجاتش انجام بده.

    نورا تمام اراده اش را به کار گرفته بود تا خوشحالی که با وجود این شخص بیمار نصیبش شده بود را پنهان کند. واقعیت این بود که مدتهای زیادی را صرف شکل دادن تئوری جدیدش کرده بود. چیزی که به او اجازه میداد تا اعماق ذهن شخصی برود، بدون اینکه بخواهد شخص را شکنجه دهد یا از او اجازه گرفته باشه.
    در هنرهای جادویی، ذهن و جان هرکس به خودش تعلق داشت، برای این که اینها را از او بگیری، باید با طلسم های شکنجه گر شخص را مجبور کنی با اجازه خودش آنهارا به تو ببخشد. راه حل او چیزی فراتر از همه ی اینها بود. چیزی که به او کمک میکرد از موانع ذهن عبور کند و بدون اجازه وارد درگاه آگاهی یک شخص شود.
    رودریک با نگاه نکوهش گر به او خیره شد. نورا میدانست که حتی در این حالت هم رودریک او را تحسین میکند. در خیلی جهات هردو شبیه به هم بودند. هردو به یک اندازه کنجکاو و خلاق بودند. هردو از رفتن به هیچ جایی برای گسترش هنرشان عبایی نداشتند. هردو از اینکه ساعت ها در سکوت به تحقیق بپردازند لـ*ـذت میبردند. از خیلی جهات، رودریک خود جوانش را در او میدید. این را بارها به نورا گفته بود. تنها تفاوتشان در همین یک مورد بود. وقتی که جان انسان ها به میان می آمد، رودریک به شدت محافظه کار میشد. اصلا علاقه ای نداشت که هیچ چیز جدیدی را روی یک انسان تست کند. جان انسان را باارزش ترین گوهر روی زمین میدانست. نورا فکر میکرد این ارزشی که او به جان انسان ها میداد، گاها از حالت اخلاقی فراتر میرفت و به شکل یک تعصب مذهبی در می آمد. نورا فکر میکرد اگر گاهی لازم است برای کسب علم جان انسانی قربانی شود، خوب بشود!
    با کنار رفتن استادش، مایا خودش را کنار تخت کشاند. دستش را روی گونه ی شخص بیمار کشاند. صدای جولیان را کنار گوشش شنید که گفت:
    - کی میتونی شروع کنی؟ نیاز به آمادگی داری؟
    نورا نگاهش را به مرد سیاهپوش کشاند و گفت:
    - احتمالا نزدیک به نیم ساعت طول میکشه تا همه چیز رو برای مراسم آماده کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    nastaran*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/18
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    77
    امتیاز
    71
    در حالی که نورا داشت طلسم های لازم را روی زمین، دور تا دور تخت بیمار میکشید، سنگینی نگاهی را روی خودش حس میکرد. بلاخره جولیان به حرف آمد:
    -این طلسم ها دقیقا برای چیه؟
    نورا شکاکی را که در لحن ملایمش پنهان شده بود به راحتی حس میکرد. بیشتر طلسم هایی که آنها در کاخ دانش استفاده میکردند برای دیگر جادوگران ناآشنا بود و در نتیجه همیشه کمی شک و بدبینی نسبت به کارشان را میدیدند.
    نورا سرش را بلند کرد و خطاب به جولیان گفت:
    -دارم طلسم های عایق انرژی میذارم. اینطوری مطمئن میشم که وقتی داخل ذهنش هستم، هر اتفاقی که توی این اتاق بیفته روی وضعیت اون تاثیر نمیذاره.
    سپس با قلمی که داخل مرکب فرو میبرد، به ادامه ی کارش پرداخت.
    همان طوری که پیشبینی کرده بود، نیم ساعت از آمادگی هایش گذشته بود که بلاخره توانست مراسم را شروع کند. حالا همه ی طلسم های محافظتی را دور و اطراف تخت بیمار کشیده بود.
    نورا روی صندلی کنار تخت تام نشست و از بقیه خواست از دایره ی طلسم ها فاصله بگیرند. به غیر از آن دو، رودریک و جولیان تنها اشخاص دیگر توی اتاق بودند، که حالا کمی فاصله گرفته و از دور به تماشای مراسم میپرداختند.
    نورا انگشت سبابه اش را روی پیشانی تام قرار داد. چشم هایش را به آرامی بست. اوراد را توی ذهنش میخواند. دری جلوی دید ذهنی اش شکل گرفت. در حالت عادی از آن شخص اجازه ی دخول به ذهنش را میگرفت. اما حالا او با طلسم هایی که خودش درست کرده بود در را باز کرد و وارد ذهن تام شد.
    او وارد اتاقی نسبتا بزرگ شد که دور تا دورش پله هایی احاطه کرده بودند که به پایین میرفتند. اینجا مرکز ذهن و خوداگاه بیمار بود و هر پله ی دیگری او را به قستی از خاطرات و دانسته ها او پیش میبرد. اما حالا نسبتا تاریک بود. نور کمی که حالا توی اتاق پخش شده بود از آگاهی خود نورا میامد که حالا وارد آنجا شده بود. نورا به خوبی میدانست در حالتی که شخص ناهشیار هست، داخل ذهن را کاملا تاریکی فرا میگیرد.
    صداهای ناله ای از اتاق های دیگر ذهنش می آمد. همیشه وقتی وارد ذهن شخص جدیدی میشد، سخت ترین کار برایش نادیده گرفتن صدااها بود. هیولاهای ذهن، آرزوها و امیال سرکوب شده و ترس ها. همه شان صداهای خودشون و تصویر مخصوص به خودشان را داشتند. همه شان جایی درون این ذهن تاریک زندانی شده بودند. مهمترین ماموریتش این بود که از رویارویی با هرکدام از آنها جلوگیری کند.
    هر قدمی که برمیداشت، کمی روشنایی جلوی پایش انداخته میشد. طوری که فقط میتوانست چند قدم جلوترش را پیش بینی کند.
    برای اینکه بفهمد دقیقا چه اتفاقی برای او افتاده، باید نشانه ای که روی ذهنش بود را پیدا میکرد. به خوبی میدانست که وقتی صاحب ذهن شخص میشود، نشانه ای روی ذهنش میگذارد. یک جوری نشان بردگی. نشانه ای که حالا قرار بود به نورا کمک کند.
    دور تا دور اتاق با گوی های آبی رنگی که حاوی خاطرات بودند احاطه شده بود. گاهی توی قاب های نقاشی یا داخل قفسه های کتاب ذره های دانش و خاطرات قرار داشتند.
    نورا مدتی به گردش بین قفسه های کتاب پرداخت اما هیچ کدامشان شامل نشانه ای که او میخواست نبودند.
    وارد راهرویی پر از اتاق های متعدد شد. زمان زیادی نگذشته بود که بلاخره نشانه ای را که روی چند در تکرار شده بود پیدا کرد. با دیدن نشانه سر جایش خشک شد. در حالت عادی باید کلی سحر روی نشانه انجام میداد تا صاحبش را پیدا کند. اما این بار فرق میکرد. حتی اگر صد سال هم میگذشت، حتی اگر روحش در دنیای مردگان میپوسیدم هم، باز این نشانه را میشناخت.
    بلاخره وقتی که از چیزی که پیدا کرده بود مطمئن شد، طلسمی زیر لب خواند. چشم هایش را باز کرد و خودش را داخل درمانگاه پیدا کرد.
    اولین چیزی که جلوی دید نورا آمد، چشم های منتظر جولیان بودند.
    -خب؟ چی فهمیدی؟
    -میدونم کی این کار رو کرده.
    نگاه منتظر جولیان را که دید، فهمید باید حرفش را ادامه دهد:
    -و میدونم کجا باید پیداش کنیم.
    -اسمش؟
    -تا حالا اسم لرد ناتانیل به گوشت خورده؟
    نگاهی که روی صورت جولیان نقش بست به نورا فهماند که حداقل اسمش را شنیده. در جامعه ی جادوگران عده ی زیادی بودند که ناتانیل نام داشتند. اما فقط یک نفر بود که لرد ناتانیل خوانده میشد. شخصیتی مرموز و قدرتمند در دنیای جادوگری. متاسفانه برای نورا، او شخصیت مرموزی نبود.
     

    nastaran*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/18
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    77
    امتیاز
    71
    صدای جولیان که آدرس را از او میپرسید، نورا را از افکارش بیرون کشاند.
    - نمیتونی تنهایی بری.
    - ببخشید؟
    - میتونم آدرس رو بهت بدم. اما هیچ راهی نیست که بتونی محل کارش و به تنهایی پیدا کنی.
    - میخوای بگی هیچ راهی نیست؟
    قبل از اینکه حال جولیان از این هم خراب تر شود، دستش را بالا اورد و گفت:
    - من این و نگفتم. من میتونم باهات بیام و راهنماییت کنم. به هرحال امشب توی خونه اش یه مراسم نمایشگاه جادویی داره و بهترین زمان برای رفتن به خونه اش هست.
    - مطمئنی میخوای با من بیای؟ این خیلی خطرناکه. ممکنه من زنده برنگردم.
    - مطمئنم. بدون من هیچ شانسی نداری.
    جولیان چند لحظه سکوت کرد تا همه ی احتمالات را در نظر بگیرد. بلاخره به حرف آمد و گفت:
    - من به نفعمه که تورو با خودم ببرم. اما بازم میپرسم مطمئنی که میخوای بیای؟ به همه ی عواقبش فکر کن.
    نورا به همه ی عواقبش فکر کرده بود. مدتها بود که بهش فکر میکرد. یک زمانی ناتانیل سوژه ی تمام کابوس هایش بود. هیچ دلیلی نداشت که فرصت دیدار آخر را از دست بدهد. مخصوصا اینکه ممکن بود ناتانیل با دست های خودش به درک واصل شود. اما نیازی نبود جولیان هیچ کدام از اینها را بداند. نورا نفسی گرفت و گفت:
    - مطمئنم.

    ***

    نیم ساعت بعد، در حالی که جولیان با سرعت به جلو گام بر میداشت و گـه گاهی به همراهش نگاهی مینداخت تا مطمئن شود که او جا نمانده، به نزدیکی محل نمایشگاه رسید. مثل تمام مکان های دیگری که محل تعجمع جادوگران بودند، در حومه ی لندن و ساختمانی که هیچ غریبه ای جرآت ورود به آنجا را نداشت قرار داشت.
    هنوز هم نمیدانست چرا همراهش این قدر مشتاق بود تا با او به اینجا بیاید. اما به هرحال از وجودش شکرگذار بود. نمیدانست چقدر توان مبارزه کردن دارد، اما تا همینجا هم با راهنمایی او محل نمایشگاه را پیدا کرده بود. فقط امیدوار بود که خون او هم روی دستانش نماند. به اندازه ی کافی خون روی دستانش بود.
    « نمایشگاه » درواقع خانه ای بزرگ و کاخ مانند بود در حومه ی شهر بود. ورود برای همه ی جادوگران آزاد بود. به محض ورودشان به باغ، با دقت در جمعیت به دنبال ناتانیل میگشت. همزمان نورا را خطاب قرار داد:
    - تو هم چهره ی ناتانیل رو میشناسی؟
    - آره.
    - هر موقع دیدیش بهم بگو.
    سپس هردو راهشان را به محل اصلی نمایشگاه گرفتند. در داخل خانه، میزهای طویلی توی گوشه و کنار سالن چیده شده بود. روی هرکدامشان ابزار های جادویی یا ردیف های طولانی از بطری های معجون وجود داشت و خاصیت هرکدام کنارشان نوشته شده بود.
    جولیان از شلوغی جمعیت، هرلحظه بیشتر کلافه میشد. به نظر می آمد با آن جمعیت ساعت ها طول میکشد تا ناتانیل لعنتی را پیدا کند. مشکل اینجا بود که تام ساعت ها زمان نداشت. حتی نمیدانست که تا همین حالا هم زنده باشد. باید هرچه سریعتر او را پیدا میکرد. احتمالا همین دلیلی بود که با دیدن نورا که به سمت یکی از خدمتگذاران سینی به دست میرفت کلافگی اش به اوج رسید. به دنبالش رفت تا یادش بیاورد که برای چه به اینجا آمدند. اما در حالی که نورا دستش را دور جام توی سینی گرفت کرده بود، صدایش را شنید که از خدمتکار میپرسید:
    - میدونید خود آقای گری کجاست؟
    - توی اتاق کارشون هستن. به خاطر یه مورد اورژانسی مجبور شدن مهمانی رو کمی ترک کنن. کمی صبر کنید حتما پیداشون میشه.
    نورا لبخند خوشایندی زد و از کنار خدمتکار رد شدند. به محض اینکه به اندازه ی کافی بین آنها و خدمتکار فاصله افتاد تا مطمئن شود صدایش را نمیشنوند گفت:
    - باید اتاق کارش رو پیدا کنیم.
    - آره . ولی نمیدونم دقیقا منظورش کدوم اتاق کارشه. ناتانیل یه اتاق کار داره که طبقه ی بالاست و یه دونه دیگه اتاق « کار » که توش مراسم های جادویی رو انجام میده و تو یه زیرزمینه. من واقعا هیچ ایده ای ندارم کدوم و اول ببینیم.
    نگاهش را به جولیان دوخت و با آن چشم های نافذ پرسید:
    - تو چی فکر میکنی؟
    جولیان با بهت به صورت نورا خیره شد. تا آن لحظه اصلا فکر اینکه ممکن است نورا از قبل ناتانیل را بشناسد یا بدتر، به او نزدیک باشد، فکر نکرده بود. اما حالا این مسئله روشن شده بود. چرا با او تا اینجا آمده بود؟ او هم با ناتانیل خورده حساب داشت؟ یا اینکه او را به تله انداخته بود؟ اصلا به هیچ کدام از حرف های او میتوانست اعتماد کند؟‌ نورا کسی بود که او را به این سمت راهنمایی کرده بود و انگشتش را به سمت ناتانیل گرفته بود. اما اصلا حقیقتی در این حرف وجود داشت؟
     

    nastaran*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/18
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    77
    امتیاز
    71
    نورا دست هایش را جلوی پلک های او تکان داد و گفت:
    - معلوم هست کجایی؟ صدام و میشنوی؟
    خودش هم از زمختی صدایش جا خورد:
    - تو ناتانیل رو از قبل میشناختی.
    جمله اش سوالی نبود و هردو این را میدانستند.
    - معلومه که میشناختم. پس فکر کردی چرا این قدر مشتاق بودم که باهات بیام.
    - چرا؟
    - من با ناتانیل یه خورده حسابی دارم که خیلی وقتی دنبال یه راهی برای تصفیه کردنش میگردم. به طور معمول اگه خودم برم سراغش شورای جادوگرا من و محکوم میکنه. اما الان همچین چیزی مطرح نیست و ما داریم برای دفاع از جون یه شخص دیگه این کار و میکنیم.
    منظور او از « این کار‌» کشتن ناتانیل بود. تا این لحظه امیدوار بود مسئله به نبرد تا مرگ نرسد و بتواند با تهدید او را مجبور به برداشتن طلسم کند. اما به محض اینکه نورا حرفش را زد، این حقیقت برایش روشن شد، که احتمال نبرد تن به تن خیلی بیشتر از این است که ناتانیل به صورت کاملا دوستانه طلسم را بردارد. امیدوار بود کار به نبرد نرسد چون شک داشت بتواند از پس او بر بیاید. او یکی از برترین جادوگران اروپا بود و صدها سال سن داشت. اما اگر کار به آنجا هم رسید برایش آماده بود. برای اینکه در راه نجات دادن تام خودش را هم به کشتن بدهد آماده بود. بارها تام جانش را نجات داده بود. بارها او را از زخم های مرگبار رهانده بود. اگر مجبور بود برای نجات جانش تا جهنم هم برود این کار را میکرد.
    نورا گفت:
    - اگه فکر کردنت تموم شده باید به ادامه کارمون برسیم. بازم ازت میپرسم، به نظرت کدوم یکی رو بریم؟
    با توجه به اینکه امشب کارمندانش درگیر یک مراسم قربانی بودند، حدس میزد که او در زیرزمین باشد.
    - زیرزمین.
    سپس به سمت باغ به راه افتاد و جولیان هم دنباله ی او شد.
    در سمتی از باغ که هرلحظه تاریک تر و تاریک تر میشد، مجسمه های گوتیکی از موجودات افسانه ای گذاشته شده بود. نورا در نزدیکی یکی از مجسمه ها ایستاد و با دستش به زمین اطراف ضربه زد تا اینکه بلاخره نقطه ی مورد نظرش را پیدا کرد. در پوش را کنار زد و شروع به طی کردن پله های مارپیچی شد که حالا نمایان شده بودند.
    پله ها با شمع هایی که گوشه یشان گذاشته بود، پر شده بودند. صدای کسی که به نظر می آمد در حال خواندن طلسم های تاریک است در فضا پیچیده بود. بعد از چند ثانیه محیط رو به رو کاملا برای جولیان واضح شد. مردی در وسط سالن زیرزمین ایستاده بود و پشتش به آنها بود. دایره ی وسیعی از شمع ها درست کرده بود و خودش در وسط دایره ایستاده بود. داخل دایره با طلسم های گوناگون باستانی پر شده بود. با نگاهی به اطراف، جولیان متوجه شد که علاوه بر دایره، دیوار ها هم پر از طلسم ها و نقاشی های جادویی هستند.
    وقتی که پله ها را کاملا طی کردند، مردی که تا آن لحظه اصلا متوجه حضورشان نشده بود، به سمتشان برگشت. ناتانیل چشم های خاکستری و قد بلند داشت. نگاه گیجش از جولیان سر خورد و افتاد روی همراه او. چیزی در صورت ناتانیل تکان خورد. بهت و شوک بود ؟یا ترس ؟ هرچه بود رگه ای از آشنایی را در چشمان او میدید. اما ظاهرا همان طور که نورا گفته بود، این آشنایی برای هیچکدامشان خوشایند نبود.
    بلاخره ناتانیل به شوکش غلبه کرد و نورا را خطاب قرار داد:
    - اینجا چی میخوای؟
    جولیان اصلا قصد نداشت اجازه دهد این رویارویی به یک انتقام جویی شخصی تبدیل شود. پس قبل از نورا خودش به حرف آمد.
    - یه نفر و برای مرگ نشونه گذاری کردی. ازت میخوام که برش داری.
    انگار که ناتانیل تازه متوجه حضور او شده بود، چشم هایش را با شوکی دیگر به صورت جولیان انداخت.
    - اه، تو باید همون دردسر سازی باشه که مراسم امشب و خراب کرده.
    جولیان دندان هایش را روی هم فشار داد و تلاش کرد آرامش ظاهری اش را نگه دارد. اما ظاهرا ناتانیل قصد نداشت به او اجازه ی این کار را دهد.
    - اونوقت چرا فکر میکنی من باید به حرفت گوش بدم؟ چی برای معامله داری؟
    - چیزی که گیرت میاد اینه که زنده میمونی.
     

    nastaran*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/18
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    77
    امتیاز
    71
    ناتانیل یک تای ابروهایش را با تمسخر بالا انداخت و نورا را خطاب کرد:
    - فکر میکنم دوستت هیچ ایده ای راجع به قدرت های من نداره. میخوای روشنش کنی، خواهر کوچولو؟
    با این حرف جولیان در جایش خشک شد. همه اش فیلم بود؟ فریب خورده بود؟ چشم هایش را به سمت نورا انداخت. نه او فریب نخورده بود. نفرتی که توی نگاه نورا موج میزد نمیتوانست ساختگی باشد. بلاخره نورا هم به حرف آمد. شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    - شاید. احتمالا اون از پست بر نمیاد. ولی من میتونم.
    - بعد از همه ی این مدتها، چرا الان؟
    لحن سرد نورا لرزه بر بدن جولیان انداخت.
    - چون الان میتونم با خیال راحت بکشمت و به خاطرش محکوم نشم.
    به خودش قول داد که اگر از آنجا زنده بیرون آمد، از نورا دشمن نسازد.
    ناتانیل چند قدم به سمت او برداشت گفت:
    - مجبور نیستی سر کینه های قدیمی این کار و بکنی. قبلا بهت گفتم بازم بهت میگم. کنار من میتونی همه چیز و داشته باشی.
    - التماس کردن بهت نمیاد.
    ناتانیل فکش را منقبض کرد.
    - نمیخوام مجبور بشم بکشمت.
    - منظورت اینه که نمیخوای برای بار دوم من و بکشی؟ خیلی لطفت و میرسونه.
    چیزی در صورت ناتانیل تغییر کرد. انگار که تا آن لحظه، داشت با آنها بازی میکرد. ناگهان نگاهی با قاطعیت و تمرکز تمام روی صورتش نقش بست. این نگاه را بارها دیده بود. توی نبرد، وقتی که رقیبش او را دست کم میگرفت و بلاخره تصمیم به مبارزه ی جدی میگرفت.
    ناتانیل گفت:
    - یادت باشه خودت شروع کردی.
    در همان لحظه ای که ناتانیل زیر لب چیزی به زبان اورد، نورا پرشی بزرگ و غیر قابل باور کرد و خودش را در سمت دیگر سالن انداخت. لحظه ی بعد، جولیان متوجه شد که حبابی زندان مانند دورا دور او شکل گرفته و توان حرکت ندارد. جولیان هر طلسمی که میدانست را مرور کرد اما هیچ راه حلی برای این وضعیت نداشت. پس در حالی که در قفس گیر افتاده بود با عجز درگیری آن دو را تماشا کرد.
    نورا در حالی که داشت فرود می آمد، خنجری به سمت ناتانیل پرتاب کرد. ناتانیل خنجر را توی دستش گرفت و در حالی که خونریزی میکرد گفت:
    - فکر کنم چند وقتی از تمرین دور شدی، آبجی کوچولو.
    کلمه ی « آبجی کوچولو » را با چنان طعنه ای به زبان می آورد که جولیان فکر میکرد آنها از دشمن خونی بدتر باشند.
    نبردشان سریع بود و خشمگین. مثل این بود که اهالی جهنم داشتند با هم میجنگیدند.
    نورا با سرعت تمام خنجر پرتاب میکرد. ناتانیل جاخالی میداد. و از دستش به سمت او طلسم مینداخت و با طعنه او را آزار میداد. نورا به پرش های بزرگ خودش ادامه داد و از کنار طلسم های برادرش جاخالی میداد.
    نورا خنجر جهارمش را پرتاب کرد و باز هم ناتانیل با سرعت نور جاخالی داد و در همان حال با سرزنش گفت:
    - هیچوقت نمیتونی من و شکست بدی. میدونی چرا خواهر کوچولو؟ چون تو همیشه نفر دومی.
    نورا برای اولین بار به صحبت های ناتانیل واکنش نشان داد. انگار که تازه به حقیقتی جالب دست پیدا کرده باشد سرش را تکان داد و با تایید گفت:
    - حق با توئه. چرا زودتر بهش فکر نکرده بودم؟
    سپس خنجری بزرگتر و عجیب را از جیبش بیرون آورد و به سمت جولیان پرتاب کرد.
    جولیان برای لحظه ای خشک شد. فکر میکرد مرگش فرا رسیده. اما به محض اینکه به خودش آمد متوجه شد که خنجر دقیقا کنار سرش و توی دیوار پشت سرش فرود آمده. چیز بعد که فهمید، این بود که هیچ اثری از قفس دورش وجود نداشت. مغزش با سرعت شروع به کار کرد و آماده ی حمله شد که صدای نورا بلند شد:
    - از خنجر توی نبرد استفاده کن. میتونه طلسم های تاریک و نابود کنه.
    سپس خنجر را برداشت و از پشت به ناتانیل نزدیک شد. ناتانیل نگاهی به پشت سرش انداخت و با لحن سرزنش آمیزی به خواهرش گفت:
    - دو به یک؟ پس غرورت کجاست؟
    - به این میگن عمل گرایی
    جولیان شمشیر خودش را بیرون آورد و از پشت به ناتانیل حمله کرد. او بازهم جاخالی داد. چیزی زیر لب گفت و شمشیری در دستش ظاهر شد. لحظه ی بعد همه چیز دیوانه وار بود .
     

    nastaran*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/18
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    77
    امتیاز
    71
    ناتانیل با جولیان مبارزه میکرد و همزمان از ضربه های خواهرش جاخالی میداد. به نظر دیگر نمیتوانست طلسم بخواند. اما بعد از چند دقیقه که جولیان فهمید خنجر های نورا تمام شده، ناتانیل تمام تمرکزش را به مبارزه با او داد. در حالی که ضربه های او را دفع میکرد زیر لب شروع به خواندن طلسمی کرد.
    ضربه ای که به جولیان زد او را با قدرت چند قدم به عقب انداخت تا جایی که کمرش به دیوار به شدت برخورد کرد.
    در حالی که فکر میکرد عمرش به پایان رسیده، متوجه نورا شد که از پشت خنجری در بدن برادرش فرو کرد. خون از بدن ناتانیل سرازیر شد. نورا یک دستش روی خنجر و دست دیگرش روی شانه ی برادرش بود. اگر خنجر را نادیده میگرفت، ژستشان حتی میتوانست محبت آمیز در نظر گرفته شود. حتی رمانتیک.
    صدای نورا را شنید که داشت کنار گوش ناتانیل میگفت:
    - بهت گفته بودم که باهم بی حساب میشیم.
    ناتانیل روی زمین سر خورد و به دیوار تکیه داد. نگاه ناباورش را روی صورت نورا انداخت. چیز عجیبی در نگاهش بود. شوک بود؟ یا حس خــ ـیانـت؟
    - تو واقعا انجامش دادی.
    - تو من و توی دوزخ رها کردی تا بپوسم. واقعا چه انتظاری ازم داشتی؟ بهم نگو که انتظار داشتی هنوزم مثل بچگیامون مثل قهرمان بهت نگاه کنم و حرفت و سند محض بدونم.
    خنجرش را زیر گلوی ناتانیل آورد و سرش را به سمت خودش، بالاتر کشاند و گفت:
    - میدونی خیلیا اونجا قبل از اینکه از شکنجه بمیرن، خودشون و تسلیم مرگ میکنن. جایی که من و فرستادی، هرروز به اندازه ی یک سال شکنجه هست. میدونی من چطوری زنده موندم؟ چطوری از اونجا نجات پیدا کردم؟ با فکر کردن به تو! فکر کردن به این لحظه ای که خنجرم زندگی تو تموم میکنه.
    به خنجرش نگاهی کرد و با تلخی گفت:
    - به نظرت طعنه آمیز نیست؟ تو این خنجر و برای هدیه ی تولدم بهم دادی. حالا من باهاش تمومت میکنم.
    سپس با خنجرش گلوی او را بردید و جولیان میدانست که جان برای همیشه بدن او را ترک کرده.
    باید الان خوشحال میبود؟ جان دوستش را نجات داده بود و شخص مجرم به سزای عملش رسیده بود. اما نگاهی به چشمان سرد نورا او را از خوشحالی منصرف میکرد. تاریکی و سردی توی چشمهایش میتوانست شبهای فوریه را در قلب جولیان شیرین کند.
    جولیان تمام عمرش را در حال مبارزه گذرانده بود. ترس برایش معنی نداشت. فلسفه اش این بود که یا میمیرد یا نمیمیرد. چون زندگی لـ*ـذت آن چنانی برایش نداشت، فکر مرگ آن قدر ها هم ترسناک نبود.
    اما نگاهی به صورت سرد و بی روح نورا،‌ لرزه بر روحش مینداخت. نه اینکه واقعا بترسد. اما یک چیزی توی نگاهش بود. یک چیزی که میگفت باید موقع رفتار با او کاملا مواظب رفتارش باشد. که از او دشمنی نسازد. نگاهش سر خورد روی آستین کمی بالا رفته ی نورا. حالا زخم هایی که روی دست هایش بود واضح تر بودند. طبق گفته ی خودش، او از « دوزخ » برگشته بود و زخم هایی که حالا واضح بودند، حرفش را تایید میکردند. برعکس عامه ی مردم، دوزخ برای جادوگران به معنی دنیای بعد از مرگ نبود. دوزخ اسم زندانی بود که جادوگران در آن رها میشدند تا با شکنجه یا کار اجباری بمیرند. طبق قانون جادوگران انگلیسی، هرکسی بتواند از آنجا فرار کند آزادی اش را به دست می آورد.
    شاید اگر اولین بار که چشمش به او افتاد، کسی به او گفته بود که این دختر ظریف از دوزخ فرار کرده، به او میخندید. اما بار دیگر به چشم های سردی که برادرش را نگاه میکرد، خیره شد. آن چشمها دروغ نمیگفتند. نگاه خسته و سردش، نگاه کسی بود که از تاریک ترین مکان ها بیرون آمده باشد.
    نورا راهش را به سمت او گرفت و گفت:
    - فکر کنم وقت رفتن رسیده .
    سپس هردو آن اتاق جهنمی را ترک کردند.


    پایان
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا