داستان های کوتاه|فاطمه تاجیکی کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب داستانام چیه؟خوشحال میشم نظرتون روبگید

  • خیلی خوبه ادامه بده

    رای: 5 83.3%
  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%
  • خیلی خیلی افتضاح ادامه نده

    رای: 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه تاجیکی

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/06
ارسالی ها
2,423
امتیاز واکنش
47,929
امتیاز
956
محل سکونت
بندرعباس
به نام خد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

نام نویسنده:فاطمه تاجیکی کاربرانجمن نگاه دانلود
نام کتاب:داستان های کوتاه
نام داستان اول:آتش سوزی ساختمان پلاسکو
شروع بایادخدا:
باخوشحالی کیک روبرداشتم وبه طرف خونه حرکت کردم امروز95/10/30هست بهترین روز زندگی من امروز سالگرد،ازدواج منوعشقمه یکسال پیش توی همچین روزی باآراد،ازدواج کردم وقتی به ساختمان رسیدم کلیدوازداخل کیفم در،آوردم ماتوی یک آپارتمان۸طبقه زندگی میکنیم ماطبقه سوم هستیم درواحد وبازکردم سریع کیک روگذاشتم داخل یخچال.
خونه آماده بودهمه جاروتزئین کرده بودم ساعت۱۱ونیم بود آراد،آتشنشان بودوامروز شیفتش بود همه چیزواسه شب آماده بود باورم نمیشه یکساله که منوآراد،ماشدیم امروزیه خبرخوب براش دارم کنترل تلویزیون روبرداشتم روشنش کردم کانال هاروبالاپایین میکردم زدم شبکه خبر بابُهت به تلویزیون خیرع شدم ساختمان پلاسکوآتیش گرفته بود
وای خداباورم نمیشه برنامه زنده بود.
خبرنگار:بله مشاهده میکنید ساختمان پلاسکوی تهران که50سال ساخته شده آتش گرفته وتمام آتش نشان های شهرحضور دارند تاآتش رومهارکنند...وای نه همین الان ساختمان ریزش کرد.
جیغ خفیفی کشیدم یاابولفضل آراد کیفموچنگ زدم از،درزدم بیرون اشکام جاری شدن خدایا برای آرادم اتفاقی نیفته سریع دربست گرفتم وگفتم:خیابان جمهوری اسلامی،چهارراه استانبول ساختمان پلاسکو،اقا توروخداسریع برو.
مرد:باشی آبجی ولی اونجا آتیش گرفته.
شدت اشکام بیشترشدوگفتم:فقط برو.
تااونجاصدتانذرکردم که اتفاقی واسه آرادم نیفته.
راننده:آبجی راه بسته است باس پیاده بری.
سریع پیاده شدم کرایه روحساب کردم پاتند کردم به طرف ساختمان پلاسکو.
چندبارباآراد،اومده بودم اینجا،به ساختمانی که باخاک یکسان شده بودخیره شدم همه ی مردم جمع شده بودندباگریه به طرف ساختمان رفتم‌
که چندتاآتشنشان جلوم روگرفتن.
-کجاخانوم نمیشه برید،بذاریدما،کارمون روانجام بدیم.
بادادوگریه گفتم:توروخدابذاریدبرم باید مطمئن بشم حال آرادخوبه.
به طرف صدابرگشتم علی بود،دوست آراد.
من:علی آقاتوروخدا بگوحال آرادخوبه؟
علی:آروم باش نگین خانوم آرادوقتی ساختمون ریزش کرد،داخل بود نجاتش دادیم منتقل شدبیمارستان.
بادو،زانوروی زمین افتادم گفتم:خدایا شکرت خدایاشکرت.
سریع بلندشدم وگفتم:کدوم بیمارستان؟
-بیمارستان سیناخبری شدبه منم اطلاع بدین.
من:باشه ممنون.
باخوشحالی به طرف بیمارستان سینارفتم
حال عزیزدلم خوب بوداووف واردبیمارستان شدم به سمت بخش اطلاعات رفتم به پرستارگفتم:ببخشیدیه آتشنشان اوردن اینجااتاقش کجاست.
پرستار:چندنفروآوردن اسمش روبگو.
من:آراد‌آرادمهبی.
پرستار:متاسفم ایشون به بیمارستان نرسیدن وتموم کردن به سردخونه منتقل شدن تسلیت میگم.
بادو زانو،روی زمین افتادم امکان نداره علی گفت حالش خوبه نه آراد چیزیش نشده امشب سالگرد،ازدواجمونه ،نمیتونه حقیقت داشته باشه آرادقول داده بودحتی موقع مرگ باهم باشیم چرارفتی.
یکسال بعد:کنارسنگ قبرش نشسته بودم وبه عکس روی سنگش خیره شدم بودم لباش میخندید،یکساله عشقم پیشم نیست یکسال پیش سالگرد،ازدواجمون بودکه ازپیشم رفت امسال سالگردازدواجمون تبدیل شدبه سالگرد بسته شدن چشمای خمارش چشمای عشقم بسته شده بود،دیگه کی منواذیت کنه حرص مودربیاره من موهای کی وبهم بریزم فرارکنم صدای خنده های کی توی خونه بپیچه باکی قهرکنم نازموبخره عشقم جات خیلی خالیه زودرفتی گلم از خداا.
-نگینم.
بلندشدم وبابغض به روبه روم خیره شدم.
من:آرادم برگشتی دلم واسه ات تنگ شده بود.
-منم عزیزجونم.
من:آرادمیشه منوببری پیش خودت؟
آرادبه پشت سرم خیره شدبرگشتم ونگاه ام خوردبه پسر دوتامون که بغـ*ـل عمه اش بودگریه میکردرفتم بغلش کردم وبه طرف آرادبرگشتم.
آراد:اسمش چیه؟
-به یادتوگذاشتم آراد.
-مواظبش باش نگینم وقتش برسه میای پیش خودم.
من:میکشمت اگه به حوری هانگاه کنی.
-منم میکشمت اگه شوهرکنی.
میونه گریه خندیدم اونم خندید باگریه به خنده هاش خیره شدم دلم برای گریه هاش تنگ شده بود باگریه نگاهش میکردم که چشمکی زدوگفت:مواظب خودتو کوچولومون باش نگینم دوستدارم عزیزترازجونم.
وغیب شد،آرادپسرمنوعشقم بودپنج ماهشه هدیه عشقم به منه اونروز میخواستم خبرپدر شدنش بدم میخواستم بگم دوماه باردارم
باگریه صورت پسرکوچولوم روکه کپی باباش بود بوسیدم،آرادم بیصبرانه منتظر روزی ام که بیام پیشت.
پایان داستان اول(تسلیت میگم به بازماندگان آتشنشانانی که دارفانی راوداع کردند ویادو فداکاری اشان همیشه درقلب ماست وافتخار ایران زمینن)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    داستان دوم:عشق یه حس خاص دونفره
    آماده شد،میخواست به دیدن یارش برودکسی که تمام هستی اش بود،باخوشحالی ازخانه بیرون رفت
    به طرف عکاسی دریا،که دوخیابان فاصله داشت ازخانه اشان رفت عکاسی دریا،عکسای که صاحبش عشقش بود،ونام او بر روی تابلوی سردر،مغازه بود.
    باخوشحالی قدم برمیداشت وبه مزاحم هایی که ازکنارش میگذشتن واورا سوژه خودکرده بودند اهمیتی نمیداد وقتی به عکاسی رسیدباخوشحالی به اسم خود خیره شده سرخوش در رابازکرد،وارد شد.
    تمام کارکنان عکاسی مردبودند،زیرادخترقصه ی ما بسیارحساس بودنمیتوانست حضور کارمند،زنی را درکنارعشقش تحمل کند،به همه سلام کرد.
    دریا:آقاساسان آقامون اینجاکجان؟؟
    ساسان لبخندی زدوگفت:آقاتون اینا توی اتاق بالاست دارن ازیکی عکس میگیرن.
    اوه بلندی کشید وگفت:پس من پیشش میرم اشکالی که نداره؟؟
    -خیرصاحب اختیارید.
    ازپله های کنار،ورودی بالارفت میخواست عشقش راغافلگیرکند به بالای پله ها که رسید آروم به طرف در روبه رو رفت آرام طوری که صدا،ایجادنکند،در
    رابازکردوداخل شد،دررابست.
    به فضای اتاق نگاه کردلبخند پهنی زدبه طرف دیوار وسط اتاق رفت دانست که عشقش حسام توی اتاق بغلی درحال عکس برداریست ازهیجان دستانش میلرزید
    آرام به درون اتاق رفت باصحنه ای که دیدچشمان زیبایش شروع به باریدن کرد چشمانش بااشک مظلوم وزیباترشده بود عشقش حسام درحال بوسیدن دختر دیگری بود.
    باصدای لرزانی گفت:ح حسام.
    حسام تندبرگشت طرف تنهاعشقش سریع گفت:عزیزجونم اینطورکه فکرمیکنی نیست توضیح میدم.
    دریا: تو،توبه من خــ ـیانـت کردی.
    حسام آرام آرام به طرف تنها،دارایی زندگیش تنها کسی که دراین دنیابرایش نیزجان میداد رفت اخرچگونه میتوانست بگویدکاری نکرده است بگویدبی گـ ـناه است خودش نیزجای دریابود،باورنمیکرد.
    روبه روی دریا ایستادوگفت:آروم باش عزیزترازجونم یه سوتفاهم بذارتوضیح بدم قول میدم قانع ات کنم.
    دریاباصورتی که خیس بودآرام آرام به طرف عقب قدم برمیداشت وگفت:توخیانت کردی چطور تونستی نامرد.
    حواسش به پشت سرش نبودبه قفسه پشت سرش برخوردکرد. حسام:نهه.
    ولی دیرشده بود،دریابه بالای سرش نگاه کرده بود والکل درون شیشه درچشمانش ریخته بود.
    دریا دادمیزد:چشمام دارم میسوزم خدایا چشمام.
    وازحال رفت حسام به طرف دخترک که ترسیده بودبرگشت وگفت:اگراتفاقی برای زندگی ام بیفتد جانت رامیگیرم.
    وسریع دریا،رادرآغوش کشیدازاتاق زدبیرون اورابه نزدیک ترین بیمارستان رسید سریع برای دکتر توضیح دادکه چه اتفاقی افتاده است.
    وبه مادر،دریاخبردادکه چه اتفاقی افتاده است.
    اونیزخودراسریع به بیمارستان رساند.
    مادر دریا:حسام مادرچیشده بگودخترم خوبه.
    حسام:مادربشین بذارید تعریف کنم چه اتفاقی افتاده.
    حسام همه چیزرا،برای مادر دریاتعریف کرد.
    بعدازحدودنیم ساعت دکترازاتاق بیرون آمد وگفت:متاسفم بیمار،چشماش روازدست داده هرکاری ازدستمان برآمدانجام دادیم.
    صدای یاابوالفضل مادردریا دربیمارستان پیچید،
    حسام بادستانش صورتش راپوشاند،وآرام ومردانه گریه کرد.
    بهوش آمده بودولی نمیتوانست جایی راببیند، دادمیزد که نمیتواند جایی راببیند مادرش سعی درآرام کردنش داشت امافایده ای نداشت،عذاب میکشیدازنیامدن حسام میدانست حسام به اوخیانت کرده اما قلب نا آرامش به اونیازداشت.
    یک هفته دربیمارستان بوددراین یک هفته حتی یکبار عشقش به دیدنش نیامده بودگاهی شباحس میکرد حسام درکنارش است اما،خودش میدانست خیالاتی شده است.
    صدای در،راشنیدوچندنفرواردشدند،بوی عطرعشقش رابوییدوتندگفت:حسام بالاخره اومدی؟
    باصدای دکترناامیدسرش راپایین انداخت.
    دکتر:دخترم یک نفرپیداشده که قبول کرده چشماش روبهت بده تمام کارا،انجام شده فرداصبح عملت میکنیم اماده باش امشبم چیزی نخور.
    دریا:کی قراره چشماش روبده به من.
    دکتربعدازسکوت طولانی گفت:یک مریض تصادفی است که ضربه مغزی شده وامیدی به زنده ماندنش نیست خانواده اش قبول کردند چشماش رو اهداکنند.
    لبخند تلخی رولبای دریانشست وگفت:ممنون دکتر.
    بعدازچنددقیقه همه ازاتاق رفته بودند،ولی هنوز بوی عطر حسام به مشامش میخورد آرام گفت:نمیدونم چرا حسم میگه تواینجایی ولی درحالی که نیستی.
    به خواست خودش مادرش رفته بودکمی استراحت کندآرام چشمانش رابست وبه خواب عمیقی فرو رفت.
    حس کردکسی موهایش رانوازش میکند هوشیار شدوگفت:کی هستی؟
    -منم دخترم مادرت.
    دریا:اوه مامان تویی ترسیدم خب میخوابم تاصبح موقع عمل بیدارم نکنی.
    -باشه عزیزم راحت بخواب.
    بانوازش دستای مادرش بر روی موهاش آرام خوابید.

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    ۲روزبعد
    دکترآرام باندچشمانش رابازکرد ،گفت:دخترم وقتی تاسه شمردم چشمات روآروم بازکن.
    باعدد ۳چشماش روبازکرد نور چشمانش رواذیت کرد دوباره چشمانش رابست وبعدازچندثانیه بازکرد باورش نمیشدمیتوانست ببیند باخوشحالی به دکترش نگاه کردوگفت:میتونم ببینم باورم نمیشه ممنون دکتر.
    مادرش که آرام آرام اشک میریخت را درآغوش کشید
    بعدچنددقیقه مادرش باهق هق ازآغوش دخترکش بیرون امد وازاتاق بیرون رفت باتعجب به درنگاه کردچرامادرش گریه میکرد.
    دکتربعدازمعاینه چشمان دریا گفت که صبح میتواند به خانه بازگردد وازاتاق بیرون رفت.
    باخودمیگفت:حسام فهمید من نمیتونم ببینم رفت بااون دختره من انتقام خودم رومیگیرم ازت حسام خان.
    صبح به همراه مادرش به خانه بازگشت بعدنیم ساعت به خانه حسام رفت وقتی اورا نیافت به عکاسی دنبال اورفت میخواست بگویدکه میتواندببیندمیخواست بگویدانتقامش راخواهدگرفت.
    ساسان تنهادرعکاسی بود.
    دریا:سلام اون رفیق نامردت کجاست.
    ساسان :سلام دریاخانوم این چه طرزحرف زدنه اینه جواب کارای حسام؟
    دریا:نه جوابش یه سیلی جوابش مرگه بگوکجاست کجاغیبش زده بااون دختره ی.....!
    ساسان بااخم بلند شد،عشق رفیقش بود واوبرایش احترام قائل بود زستش راگرفت وبه طرف اتاق ته سالن برد درون اتاق پرازمانیتور بودکه همه جای عکاسی رانشان میدادند.
    ساسان پشت یکی ازمانیتورهانشست ویک فایل رابازکرد روی فیلم کلیک کردوفیلم پخش شد.
    ساسان:فیلم رونگاه کردی بیرون منتظرتم میخوام یه حرفی وبهت بگم.
    فیلم را دیدباورش نمیشدبادست صورتش راپوشاند او اشتباه کرده بودعشقش را،بخاطریک دختر ازناراحت کرده بود.
    فلیم رادیدکه دختربه زورعشقش روبوسیده واوسر رسیده بود.
    ازاتاق بیرون رفت ودرحالی که اشک ازچشمانش می امد گفت:عشقم کجاست من اشتباه کردم بایدمعذرت خواهی کنم.
    -بایدقبلش چیزی روبفهمی.
    وشروع کردبه توضیح دادن وهرلحظه چهره ی دریاغمگین تر شده بود.
    بعدازپایان حرفای ساسان کلیدرازدست اوگرفت واز عکاسی زدبیرون نمیتوانست باورکند.
    به ساختمان روبه روش خیره شدسریع در رابازکرد.
    سوار،آسانسور داشت رفت طبقه ی دوم واحد10
    رابازکردوآرام رفت داخل.
    صدای عشقش درگوشش پیچید وگفت: ساسان اومدی خوب شداومدی بیامنوببرحموم.
    هق هقش درخانه پیچید وجلوی حسام که روی مبل نشسته بودزانوزد وگفت:چرا؟
    حسام آرام گفت:دریا.
    دریادستان حسام راگرفت وگفت:چراحسام چرا،این کاروکردی چراعشقم.
    روی مبل کنارحسام نشست وسرش رادرآغوش کشیدوگفت:فقط بگوچرا؟
    حسام:عشقم نمیتونست ببینه من این چشمارو برای چی میخواستم وقتی عشقم دنیا رونمیدید؟
    دریا باهق هق گفت:عزیزترازجونم من چطور تحمل کنم تونبینی.
    حسام باصدایی که درآن بغض بودگفت:حق داری عزیز جونم من توقع ای ندارم تومیتونی بری دنبال زندگیت همین که خوشبخت بشی کافیه.
    دریاسرحسام رابیشتر،درآغوشش فشرد وگفت:چیزی نگو من بی تومیمیرم عزیزترینم منوببخش بخاطر اینکه اجازه ندادم توضیح بدی منوببخش.
    حسام:نه عزیزم من درکت میکنم.
    -چراتوی بیمارستان نیومدی ملاقاتم.
    -هرشب پیشت بودم شب تاصبح کنارت بودم عزیزکم.
    دریا:دوستدارم حسام.
    حسام:من بیشترنفسم.
    *******
    بعداز آن ماجرادریادنبال کارای حسام راگرفت وتوانست برای چشم های عشقش چشم پیداکند وحسام نیزعمل کردوسلامتی دوباره اش روبه دست آورد.
    وچندماه بعدنیز مراسم ازدواجشان بود.
    پایان داستان دوم(بیاییدهیچگاه زودقضاوت نکنیم وبه یکدیگرفرصت دوباره بدهیم)
    نویسنده:فاطمه تاجیکی|کاربرانجمن نگاه دانلود
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا