رمان کوتاه کاربر مجموعه داستان های کوتاه نفرین شدگان | رها فروغیان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~●Monster●~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/09
ارسالی ها
3,467
امتیاز واکنش
25,677
امتیاز
918
محل سکونت
●آرامگاه تاریکی●
" به نام خالق شب های تاریک! "

نام مجموعه داستان کوتاه: نفرین شدگان.
نام نویسنده: نفس فروغیان کاربر انجمن نگاه دانلود.
ژانر: تراژدی، ترسناک.

فهرست داستان ها:
1. خانواده نفرین شده
2. مرد عجیب
3. در اعماق تاریکی
4. زمزمه های مرگ

*این لیست بعد از پایان هر داستان بروزرسانی می‌شود.

نام تایپیست ها:
داستان سوم= @deimos
داستان چهارم= @I.MehrDãd

قسمتی از یکی از داستان ها:
ساعت دوازده و سی دقیقه بود که صدای داد دنیل باعث شد همه به اتاق اون بریم؛ ولی وقتی وارد اتاق شدیم، با صحنه ی خیلی بدی مواجه شدیم.
دنیل داشت نفسای آخرش رو می‌کشید! دستاش و پاهاش قطع شده بود و دل و روده اش بیرون ریخته بود! هیچکس جرئت نداشت نزدیکش بشه. همه زبونشون بند اومده بود و به آخرین لحظه های عمر دنیل نگاه میکردن؛ و دنیل با گفتن جمله ی "اون همه ی شمار و می‌کشه" به دنیای ارواح رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    داستان اول: 1. خانواده نفرین شده.
    این داستان دارای 2 پارت بلند و یک پارت کوتاه است.
    پارت اول:

    چشمام رو که باز کردم، پرتوهای خورشید به چشمام خورد. امروز هم روز دیگه ای هست؛ مثل تمام روزای دیگه. وقتی به این فکر می‌کنم می‌خوام از شادی بال در بیارم! امروز با خونواده ی عمم میریم به یه جنگل زیبایی که تابحال نرفتیم.
    سریع از جام بلند شدم و رفتم تو پذیرایی. بله! همه بیدار شدن و فقط من رو از خواب بیدار نکردن. همشون داشتن وسایل هارو جمع می‌کردن.
    مامانم مثل همیشه با مهربونی گفت:
    _ برو توی آشپزخونه صبحانه ات رو بخور، داریم میریم بیرون.

    ***
    سوار ماشین بودیم و ماشین عمم هم پشت سرمون بود. داشتم به این فکر میکردم که "اول اونجا چه کاری انجام بدم؟" که یه دفعه صدای خواهرم جولیت اومد:
    _ ببین مارتا، این تابلوها چیه؟ هرچی بیشتر به ویلا نزدیک میشیم تعداد این تابلوها بیشتر میشه!
    با تعجب میگم:
    _ چی نوشته مگه؟
    جولیت با چهره ای متفکر گفت:
    _ نمی‌دونم؛ انگلیسی نوشته.
    _ بگو خب؟
    _ باشه الان می‌خونم.
    و در حالی که روش رو از من می‌گرفت ادامه داد:
    _ نوشته Warning, Villa horro, Monster و Bangthe risk.
    _ کلمه ی دومی یکیش میشه "ویلا" ولی بعدیش رو نفهمیدم. چهارمی هم که اولیش میشه "بانگ" ولی دومیش رو نفهمیدم.
    جولیت درحالی که عصبی شده بود گفت:
    _ نمی‌دونم ولش کن!
    این بار صدای برادرم ادوارد بود که توجه مارو به خودش جلب کرد:
    _ رسیدیم به ویلا.
    یه ویلای بزرگ وسط جنگل که درخت های بزرگی رکش سایه انداخته بودن و فضای خیلی وحشناکی رو تشکیل داده بودن.
    جولیت سریع سریع پیاده شد و به همراه دختر عمه ام آلیس زودتر از همه جلوی ویلا رفتن. بعدش ادوارد پایین شد و پیش پسر عمم دنیل رفت.
    من هم پیاده شدم و بعدش پدر و مادرهامون، که هر کدوم پیش همدیگه بودن. فقط من این وسط تنها و اضافی بودم.
    همه رفتن تو ویلا و هرکی رفت برای خودش یه اتاق پیدا کنه. اتاق یکی مونده به آخر به من رسید و اتاق ته راهرو به دنیل، که با بقیه اتاق ها فاصله داشت.
    شب رفتیم توی جنگل، دور زدیم و برگشتیم. ولی پسر عمم دنیل هیچ حرفی نمی زد. انگار زبانش بند اومده باشه و رنگش هم سفید شده بود! کسی نمیدونست برای چی اینجوری شده. هرچی هم عمه بلا و شوهر عمم "جان" بهش میگفتن چی شده، هیچی نمی‌گفت و فقط زیر لب زمزمه می‌کرد:
    _ نه، نه، نه...
    شب شده بود و همه توی اتاق هاشون بودن.
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت دوم

    [HIDE-THANKS]
    ساعت دوازده و سی دقیقه بود که صدای داد دنیل باعث شد همه به اتاق اون بریم؛ ولی وقتی وارد اتاق شدیم، با صحنه ی خیلی بدی مواجه شدیم.
    دنیل داشت نفسای آخرش رو می‌کشید! دستاش و پاهاش قطع شده بود و دل و روده اش بیرون ریخته بود! هیچکس جرئت نداشت نزدیکش بشه. همه زبونشون بند اومده بود و به آخرین لحظه های عمر دنیل نگاه میکردن؛ و دنیل با گفتن جمله ی "اون همه ی شمار و می‌کشه" به دنیای ارواح رفت؛ و تازه بعدش عمه بلا از بهت در اومد اومده به سمتش خیز برداشت. ولی چه فایده ای که دنیل دیگه مرده بود.
    همه داشتیم با ترس و لرز به این صحنه نگاه می‌کردیم که به دفعه صدای جیغ جولیت اومد:
    _ آلیس نیست!
    فقط گفتن همین یه جمله کافی بود تا عمه از حال بره. پدرم و جان اونو روی تخت، توی اتاقش گذاشته و درحال گریستن بودن.
    مادرم سعی داشت جولیت رو آروم کنه و ادوارد هم فقط به روبه رو خیره شده بود و زیر لب جمله ای که دنیل آخرین لحظه گفت رو زمزمه می‌کرد:
    _ اون همه ی شمار رو میکشه!
    صدای داد گوش خراش پدرم مانع کار همه شد:
    _ جان!
    همه گفتیم "جان چی؟" ، "جان چی شده؟" هیچ جوابی نمیداد و فقط به اتاق دنیل اشاره می‌کرد.
    همه رفتیم اونجا و با دیدن جسد جان که سرش نبود جیغی کشیدیم و به سمت پذیرایی دویدیم. همه اونجا بودیم. اما یه دفعه چهره ی عمه بلا تو ذهنم نقش بست و بلند گفتم:
    _ عمه بلا!
    همه تازه فهمیدن عمه هنوز بی هوش طبقه ی بالاست. کسی جرئت نداشت طبقه ی بالاست بره که ادوارد گفت:
    _ من میرم.
    بعد از چند دقیقه ادوارد که زیر بغـ*ـل عمه رو گرفته بود، داشت می‌آوردش پایین که یه دفعه سرهای هر دوی اونها روی دیوار کنارشون نمایان شد! سرهای اونها با تبر قطع شده بود! من و مادرم و جولست جیغی کشیدیم و به سمت بیرون رفتیم؛ اما تا رسیدیم بیرون فهمیدیم پدر هنوز داخل ویلاست! اون همون وسط ایستاده بود و به جسد عمه و ادوارد زل زده بود، که یه دفعه برگشت طرف ما و همه جیغ بلندی کشیدیم. صورت پدر از وسط نصف شده بود و نصفش روی زمین افتاده بود! و همینطور خود پدر!
    همه داشتیم فرار می‌کردیم که یه دفعه جولیت روی زمین افتاد. پاش به یه دمپایی گیر کرده بود. صدایی از روبه رو شنیدم. من و مادرم سرمون به روبه رو بردیم و وقتی برگشتیم عقب با جای خالی جولیت مواجه شدیم! باز هم جیغی کشیدیم و پا به فرار گذاشتیم، تا رسیدیم به دریاچه ای. مادرم تشنه بود و رفت کمی آب بخوره.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت سوم (آخر )

    [HIDE-THANKS]
    وقتی کنار دریاچه رفت و نشست لحظه ای آب به رنگ سرخ انار در اومد و مادرم رو توی خودش کشید! فقط من مونده بودم؛ من...
    از زبان دانای کل (سوم شخص ):
    مارتا با نا امیدی تمام میدوید و اشک هایش مانند پرده ای روی صورتش را گرفته بودند و از بس زمین خورده بود تمام لباس هایش خاکی و گلی شده بود و همینطور بی آنکه بداند به کجا فقط میدوید، تا دروازه ی بزرگ ویلا را از دور دید. سو کمی امید در قلبش بوجود آمد؛ اما لحظه‌ای بالای دروازه را نگاه کرد. جسد بدون دست و پای دنیل و بی سر جان، عمه و ادوارد. سر نصفه ی پدر و نصفش کمر آلیس و جولیت، و در آخر جسد مادرش که تمام صورتش له شده بود و چیزی از او نمیشد فهمید!
    همان سو کم امید در قلبش از بین رفت و ناگهان دید، دست بزرگی دور کمرش حلقه شد و او بین هوا معلق ماند! تازه یادش آمده بود معنی آن کلمه های روی تابلو ها چه بود. معنی آنها: هشدار، ویلای وحشت، هیولا و بانگ خطر بود.
    کاش زودتر همه ی اینها را به یاد می‌آورد. یاد خاطراتش با خانواده اش افتاد. یاد لحظه های خوبی که تا قبل از آمدن به این ویلای لعنتی تجربه کرده بود. در بین همه ی افکارش غرق شده بود، که ناگهان درد وحشناکی در زیر کمر و روی شکمکش حس کرد! با چشم های نیمه باز دندان های بزرگ هیولا را دید، که در شکم و کمر او فرو رفته بودند و ناگهان مرگ اورا با ناامیدی سیاه و وحشتناکی که در قلبش داشت، در برگرفت و مازتا در مرگ غم انگیز خود فرو رفت...
    پایان ها همیشه غم انگیزند؛ ولی هیچکس جرئت به زبان آوردن آنهارا ندارد و نمی‌خواهند آن را باور کنند؛ پس آن را با کلمه ی "پایان خوش" پوشانده اند.
    پس... پایانتان خوش، مانند مارتا.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    داستان دوم: ۲. مرد عجیب.
    این داستان دارای یک پارت بیش نیست.
    [HIDE-THANKS]
    "مرد عجیب"[/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    اون شب خیلی می‌ترسیدم، دست خودم نبود. ترس عجیب و زیادی توی دلم بود. اصلا نمیدونستم دلیلش چیه. شب روبه روی در اتاق خوابیده بودم؛ یعنی کلا با در دو متر فاصله داشتم. سرم زیر پتو بود و هیچ چیزی نمی‌دیدم. همش صدای پا می‌شنیدم؛ انگار یه نفر از در اتاق شروع می‌کرد به راه رفتن و این دو متر رو طی می‌کرد. طی می‌کرد و بعد غیب می‌شد و این اتفاق دوباره تکرار می‌شد. هر طوری که بود خوابیدم تا اینکه نصفه شب بیدار شدم. نمی‌دونم ساعت چند بود. روبه روم، یعنی دقیقا اون طرف در یه کسی رو دیدم! تمومش سیاه بود! از لباس هاش گرفته تا صورت و موهاش! کت و شلوار تنش بود. چشم هاش رو یادم نیست. نمی‌دونم سیاه بود یا سفید.
    اون همینجوری به من زل زده بود و من هم همینجوری اون رو نگاه می‌کردم. اون لحظه آرامشی توی وجودم پخش شده بود که تا اون موقع تجربه نکرده بودم!
    یه دفعه بعد از چند ثانیه صورتش رو برگردوند و رفت. اون موقع که بهم نگاه می‌کرد انگار یه هاله ی سیاه دورم بود که نمیذاشت اطرافم رو ببینم. وقتی رفت اون هاله برداشته شد و من تازه فهمیدم که نشسته بودم و بهش نگاه می‌کردم. تازه فهمیدم مامان و داداشم هم بیدار شدن و اونجا رو نگاه می‌کرد؛ اما اون رو ندیدن.
    آخر نفهمیدم که اون مرد کی بود؟ نفهمیدم من اون موقع کی نشستم؟ جر یادم نیست که من چه زمانی بلند و شدم و نشستم؟ نفهمیدم که چرا من صدای مامانم رو نشنیده بودم!؟ هنوز که هنوزه نفهمیدم اون مرد عجیب کی بود!

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    داستان سوم: 3.در اعماق تاریکی
    تایپیست: @deimos
    [HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    «به نام خدا»
    در اعماق تاریکی، در همان جاهایی که درختان خشک و حیوانات درنده خفته اند، کسی در سیاهی مطلق شب بی آنکه خودش را نشان دهد بین بوته های خشک و لاشه ی بد بوی خرگوشان مرده راه می رود. انگار که این مکان تا به حال آبی را در خود ندیده است و میزبان هیچ خوبی ای نبوده است.
    همان طور که صدای هوهوی وحشتناک باد در فضا می پیچد، صدای قدم هایی هم در این بین مخلوط می شود. دخترک با ترس و لرز قدم بر می‌دارد تا سگ کوچکش را که به این سمت رفته است، پیدا کند. دخترک، همانگونه که به فضای مه آلود روبه رویش چشم می‌دوزد، شاخه های خشک بی جان و روح را در زیر پاهایش می‌شکند که ناله ای سر می‌دهند. چشم های دخترک سوسوکنان به دنبال سگش می‌گردد، اما نه سگی است و نه اثری از سگ!
    دخترک یا همان مارتا، پاهایش را حرکت می‌دهد و وارد مه غلیظ و خوف آور جنگل خشک شده می‌شود. کمی جلوتر می‌رود که صدای پایی را از پشت سرش می‌شنود!
    سرش را برمی‌گرداند و اسم سگش را صدا می‌زند، اما پاسخی نمی‌یابد! رویش را برمی گرداند که ناگهان فردی با چهره ای وحشتناک و پر از خون را می‌بیند که یک چشم ندارد و داخل حدقه ی چشمش خالی است و صورتش از لب ها تا گوشش پاره شده و با یک تکه نخ فقط به هم وصل شده اند!
    مارتا جیغ می‌کشد و می دود و شنیدن صدای زوزه ی گرگ ها را هم به توهم ترس خود واگذار می کند. ناگهان در حالی که می دود پایش به چیزی گیر می کند و بر روی زمین می افتد. تمام تنش غرق در ترس و سیاهی می شود. ترسی که لرزه ای انکار ناپذیر بر تن نحیفش وارد می کند. جرئت نمی کند اما با تمام زور و توان خود صورتش را برمی گرداند تا ببیند پایش به چیزی گیر کرده است که ناگهان، دست زنی را می بیند که با لباس سفید پر از خون در موهای سیاهی که روی صورتش افتاده پاهای او را گرفته است.
    نصف بدن زن در زمین فرو رفته و بین بوته های سنگ دل گم شده اند. زن پاهای مارتا را می کشد تا اورا هم همراه خود به درون زمین ببرد.
    اما مارتا با اشک هایی که از ترس فراوان بر روی گونه اش جاری شده است جیغ می کشد و کمک می خواهد، اما در آن جنگل نفرین شده کسی نیست که به او کمک کند. مارتا با تمام توان خود جیغ می کشد. دیگر تا نصفه به درون بوته ها رفته است و زن دست های کثیف و پر از خونش را به دور کمر او پیچیده است و او را به درون زمین می کشد. ناگاه مارتا با چشم های اشکی شاخه ی درختی را می بیند که کمی آن طرف ترش است. با تمام زوری که دارد خودش را به سمت شاخه می کشد. حال دیگر دست های آن زن بر روی زانوهای مارتا است. مارتا خودش را به کمک شاخه به جلو می کشد تا اینکه از دست آن زن ترسناک فرار می کند!
    تا بلند می شود می دود و می رود سرش را که به سمت کنارش بر می گرداند سگش را می بیند که در حال دویدن است به طرف او می رود که ناگهان بدن سگ در مه گم می شود اما مارتا می دود و کمی جلوتر دوباره تن سگ را می بیند که بر روی زمین است مارتا با خوشحالی به سمت سگ می رود و او را بغـ*ـل می گیرد.
    اما یک دفعه دست هایش خیس می شوند و حس می کند مایع لزجی بین آنها در جریان است. بدن سگ را که برمی گرداند شکم پاره شده اش را می بیند که انگار کسی آن قسمت را مانند غذایی گاز زده است! مارتا با جیغ سگ را روی زمین می گذراد. پاهایش دیگر توان حرکت ندارد. اما او فکر کرد. به کسانی فکر که الآن چشم انتظار او هستند، پس بلند شد و با تمام توان دوید! نور را در بین آن همه تاریکی دید و با شادی و لبخندی که بر چهره ی پر از خونش بوجود آمده بود به سمت نور حرکت کرد و از آن مه طلسم شده بیرون آمد! اما این خوشی چندان دوام زیادی نداشت. روبه رویش پر بود از جسد انسان های مختلف. یکی از کمر نصف شده بود. دیگر در وسط شکمش حفره ای بود و جسد کناری اش بدون دست و پا بود. با دستی پر از خون که جلوی دهانش را گرفته بود به فردی نگاه کرد که صورتش له شده بود که معلوم نمی شد که مرد است یا زن. ناگهان در حالی که به آن همه خون نگاه می کرد درد زیادی در وجودش پیچید! جیغ کشید به سمتی که دیگر دستش نبود نگاه کرد ناگاه چشمش به فردی افتاد که پیشبندی سفید پر از خون و ماسکی سیاه بر صورتش داشت.
    ما تا جیغ می‌کشید و کمک می‌خواست؛ اما هیچ کمکی در راه نبود.
    آن مرد جلو آمد و با اره ی وحشتناک پر از خون در دستش، کمر مارتا را جدا کرد... و این بود پایان زندگی او!

    《هیچگاه ترس و وحشت را دست کم نگیرید!》


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    داستان چهارم: زمزمه های مرگ
    تایپیست: @I.MehrDãd

    صدایی می آمد. صدای هوهوی باد می آمد که با غرور و تکبر در لابه لای برگ های عاشق پاییز می رقصیدند.
    جنگل تاریک تر از همیشه بود. شاخه های پرقدرت درختان مانع نفوذ هرنوری به جنگل شده بودند. کلبه کوچک، میان آن همه عظمت گم شده بود. صدای پا می آمد؛ صدای پایی که بدون هیچ رحمی پا بر روی برگه های کوچک و دلفریب درختان می گذاشت. صدا بیشتر شد و ناگهان وقتی به کلبه رسید پایان یافت! در کلبه به صدا درآمد و مادر دخترک با استرس و ترس به سمت در پا تند کرد تا آن را باز کند.
    دخترک با غم، در کمد قایم شده بود و صدایی را از خودش بروز نمی داد. ناگهان جسد مادر دخترک روبه روی در نمایان شد و همراهش صدای نعره کسی هم به گوش رسید!
    کسی از در به داخل آمد و در حالی که داد می زد جای جای خانه را می گشت تا به کمد رسید. دخترک از سوراخ های کمد بیرون را نگاه کرد، و فردی را دید که تماماً سیاه پوش است! نفس در سـ*ـینه دخترک حبس شد! دست هایش در حالی که سرد بودند عرق کرده بود! پاهایش همانند شاخه های باد خورده می لرزیدند و دیگر توان ایستادن نداشتند.
    دست مرد به سمت دستگیره در، در جریان و به همراه باد، آهسته حرکت می کرد. دست مرد بر روی دستگیره کمد نشست!
    دخترک دیگر نمی توانست بایستد! چشم هایش مانند ابر بهاری در حال باریدن بودند و و دستش بر روی دهنش بود تا صدایش بیرون نرود! دخترک کوچک به پشت کمد تکیه داد. ناگهان، پشتش خالی شد! و دید که بیرون کلبه است. تازه یادش آمد که این در مخفی است که مادرش درست کرده است.
    دانه های برف با دلسوزی گونه هایش را نوازش می کرد.
    سریع بلند شد و دوید و در پشت درخت ها قایم شد. پاهای برهنه کوچکش از سرما یخ کرده بودند. دخترک سُر خورده و پشتش را به درخت چسباند و پاهایش را در بغلش جمع کرد. ناگهان چهره ی مادر مهربانش در ذهنش نقش بست. دوباره بلند شد. اما باز بر زمین خورد. اشک هایش دوباره راه خودشان را پیدا کرده بودند و مانند سیلی بر گونه هایش روان شده بودند. دخترک دوباره بلند شد. اما باز هم بر زمین فرود آمد، آن قدر بلند شد و بر زمین خورد، که تمام لباس هایش پاره شده بودند. اما ناامید نشد و بازهم بلند شد و دوید، تا اینکه به خانه ی خودشان رسید. خانه ای که حال با خرابه ای متفاوت نبود. پنجره ها شکسته بودند و دیوارهای چوبی کلبه خراب شده بود. به سمت جسد مادرش دوید و سر او را در بغلش گرفت. دخترک گریه می کرد و مروارید متولد می شد. اشک هایش بر روی صورت چروکیده مادر ریخت.
    درخت ها کنار رفتند و نور ماه بر روی صورت دخترک پاشیده شد. چشم های پروفروغ دخترک، که حال رنگشان را از دست داده بودند، بر روی هم افتاد و ناگهان بدن نحیفش کنار تن مادر افتاد و دیگر نفسی از گلویش خارج نشد...
    سرنوشت این است! همه فکر می کنند پایان ها همیشه باید خوش باشند! اما این اشتباه است!
    پایان ها هیچ وقت خوش نیستند، فقط چون ما دوست نداریم آنها را درک کنیم، با پایان های خوش پرده ای بر روی آنها می اندازیم.
    "پس پایانتان خوش"
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا