رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه تلاطم امواج زندگی|shadi_h کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

shadi_h

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/11
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
658
امتیاز
266
محل سکونت
Shz
به نام خدا
نام رمان کوتاه : تلاطم اموا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
زندگی

نویسنده:shadi_h
ژانر:عاشقانه_تراژدی_اجتماعی
خلاصه:
دختری تنها که در سرآشیبی زندگی اش اسیر امواج شده
آن هم نه امواجی آرام و ساکن او اسیر تلاطم خشونت بار امواج زندگی پر رنجش شده دختری که لکه ی خون آلودی بر پیشانی اش خورده شاید بتواند خود را از دام این امواج رها کند شاید....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • shadi_h

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/11
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    658
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shz
    سلام دوستای عزیزم :biggfgrin:
    این اولین باریه که دست به قلم میشم و افکار ذهن آشفته مو اینجا میذارم
    امیدوارم که با خوندنش از من ناامید نشید:aiwan_light_ghlum:
    منتظر نقد نوشته هام توی صفحه خصوصیم هستم ولی خدایی خشن نقد نکنیدHanghead

    اینم پارت اول داستان :aiwan_light_blumf:
    □□□□□□□□□□□□□□□□□□□
    با سرعت از اتاق خارج شد و در اتاق را آهسته بست دستش را روی قفسه سـ*ـینه اش فشار داد نفسهایش نامنظم بود و قلبش خود را با وحشت به قفسه ی سـ*ـینه اش می کوبید دستش روی دستگیره طلایی رنگ اتاق خشک شده بود با ترس به در اتاق خیره شد دستش از دستیگره رها شد و کنار تنش افتاد ترس بر او غلبه کرده بود میترسید از نقشه ی شومی که آرش برایش کشیده بود با قدمهای آهسته خود را به هال خانه ای که جای جایش برای غریب و ناشناخته بود رساند‌
    آرش در آشپزخانه مشغول خرد کردن چیزی بود و سرخوش سوت های کش داری میزد
    بهار دست رو قلب نا آرامش گذاشت و سعی کرد آرامش گمشده اش را پیدا کند راهی جز فرار کردن از آن خانه ی شوم به ذهنش نمیرسید میدانست اگر بماند سرنوشتی سخت انتظارش را میکشد.
    آهسته پالتو و کیف را برداشت و به طرف در حرکت کرد و دستیگره را با آرام ترین حالت ممکن باز کرد و در با صدای تق کوچکی باز شد.
    آسانسور از حرکت ایستاد و صدای زن نشان از رسیدنش به طبقه همکف میداد.با سرعت از آسانسور خارج شد و خود را از آن ساختمان نحس بیرون انداخت،با قدمهایی تند پیاده روی خلوتی که حتی خیابان های اطرافش هم برایش ناشناخته بود طی میکرد افکارش نامنظم بود!
    از وقتی که چشم باز کرده بود پدر و مادری نداشت در پرورشگاهی که خاطره اش خیلی محو در ذهنش بود زندگی کرده بود ولی آن روزی که توسط خانم و آقای محمدی به فرزندی پذیرفته شده بود را هیچوقت فراموش نمیکرد گوشه اتاق شلوغ و کثیف پرورشگاه نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد زنی با عینکی بر چشم با زن و مردی میانسال به سراغش آمدند زن عینکی به او گفت:
    _بلند شو باید با آقای محمدی بری ایشون تورو به فرزندی قبول کردن.
    به آنها نگاه کرد و سرش را تکان داد از روی زمین بلند شد و بطرف شان رفت چیزی برای جمع کردن نداشت عروسکش را در دستان کوچکش فشرد و همراهشان از پرورشگاه خارج شد. پنج سال بیشتر نداشت که خانواده محمدی به فرزند خواندگی قبولش کردند.سالیان طولانی در خانه ی آنها مثل یه کلفت زندگی کرده بود سالها طعم هیچ محبتی را نچشیده بود و آرش تنها کسی بود که به او محبت کرد و بهار خام محبت های دروغینش شده بود پالتوی مشکی رنگش را بیشتر به خودش فشرد هوای دی ماه بارانی و سرد بود شال مشکی رنگش خیس و به سرش چسبیده بود از دور تاکسی زرد رنگی به طرفش آمد دست بلند کرد به امید ایستادنش.
    ولی تاکسی با سرعت از کنارش گذشت نا امیدانه دوباره به انتهای خیابان چشم‌دوخت بعد از چند دقیقه تاکسی دیگری از انتهای خیابان به طرفش آمد اینبار از پیاده رو بیشتر فاصله گرفت و دوباره دست بلند کرد تاکسی ایستاد، سوار شد راننده تاکسی که مرد مسنی با ریش های سفید و موهای جوگندمی بود با صدای خشن پرسید
    _مسیرتون کجاست؟
    هوای درون ماشین گرمتر از بیرون بود اما از سرمای درونش نمی کاست در حالی که دندان هایش به هم میخورد آدرس خانه ی محمدی ها که با گذشت سالها هنوز آنجا را خانه ی خود نمی دانست را به راننده داد
    سرش را به شیشه بخار گرفته ماشین تکیه داد.
    ماشین ایستاد و با تعلل از تاکسی پیاده شد و اسکناس مچاله ای به راننده داد و به طرف در خانه ای با نمای آجری حرکت کرد.
    در حیاط را گشود و داخل شد حیاط کوچکی که گوشه اش ماشینی که سال پیش محمدی با هزار ذوق و شوق خریده بود پارک شده بود و گوشه ی دیگرش دوچرخه ی قدیمی پسر محمدی ها که سالها پیش قبل از آمدنش به آنجا در حادثه ی تصادفی فوت کرده بود به چشم میخورد.
    آهسته در حیاط را روی هم گذاشت و با فشاری کوچک در بسته شد،میدانست که بخاطر دیر کردنش سرزنش میشود.
    درون ساختمان زن چاق با موهای کوتاه قهوه ای رنگ که لباس بلند آبی تیره ای به تن داشت روی مبل استیل طلایی رنگ نشسته بود در حال نگاه کردن به روزنامه چای می نوشید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    634
    بالا