رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه T.A.R.C | ماهان کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _MAHAN_
  • بازدیدها 1,082
  • پاسخ ها 33
  • تاریخ شروع

به جذابیت و جدید بودن ایده از 3 چند می‌دید؟ الایژا بهتره یا الیاس؟


  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_MAHAN_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/17
ارسالی ها
239
امتیاز واکنش
874
امتیاز
325
- هی ببینم! این نگاه...
با ترس ظرف را از من گرفت و گفت:
- نکنه می‌خوای اون یکی رو هم در بیاری؟
سرم را با اطمینان تکان دادم و گفتم:
- تو قراره درش بیاری.
ظرف را محکم در دستانش فشرد، لب‌های صورتی رنگش را محکم گاز گرفت و بلند شد.
درحالی که پشتش را به من می‌کرد، گفت:
- هرگز چنین کاری رو نمی‌کنم. قرارمون این نبود.
با عصبانیت و پرخاشگری فریاد زدم:
- قرارمون خیلی چیزهای دیگه نبود، ولی خب نمی‌شه جلوشون رو گرفت.
قصد نداشتم مستقیم به علاقه خودم به او اشاره کنم، ولی... آخ این زبان! کاش می‌شد ببرمش تا دیگر حرف اضافی نزنم. از ته قلب می‌خواستم که توماس متوجه نشده باشد و من بتوانم به راحتی بحث را تغییر دهم.
- منظورت چیه؟
-آه! بیخیال توماس. لطفا برام این کار رو بکن. من نیاز دارم که بدونم توی گذشته من چی گذشته.
درحالی که نیم رخش به من بود، گفت:
- من... من نمی‌تونم کارلا. واقعا متاسفم.
ملتمسانه نالیدم:
- خواهش می‎کنم توماس!
توماس کاملا به سمت من برگشت و با حالتی جدی و آرام گفت:
- اگه زیر دستم بمیری چی؟ می‌دونی که کار خیلی خطرناکیه. همین که این تراشه رو در آوردم، ریسک بزرگی روی جونت کردم.
با خشم گفتم:
- چرا باید برات اهمیت داشته باشه؟ تو پولش رو بگیر!
با ابروهای بالا رفته گفت:
- پول؟ همه چیز که پول نیست کارلا. تو واقعا همه چیز رو توی پول می‌بینی؟
پتو را در مشتم گرفتم و گفتم:
- برای من شعار نده توماس. این روزا همه، همه چیز رو توی پول می‌بینند. تو هم مگه این رو نمی‌خوای؟
به ظرف درون دستش نگاه کرد و گفت:
- نه. نمی‌خوام. بخاطر پول نمی‌خوام سر جونت ریسک کنم کارلا. من بهت اهمیت می‌دم، پس سلامتیت هم برام مهمه.
در ذهنم دنبال جوابی گشتم، اما جواب مناسبی پیدا نکردم. مجبور بودم که تحریکش کنم تا این کار را بکند.
- توماس، تو به سلامت روانی من هم اهمیت می‌دی؟!
سکوت کرد. توانسته بودم فقط کمی ورق را به سمت خودم بچرخانم.
- توماس، اگه بهم اهمیت می‌دی، این سلامتی رو بهم بده. می‌شنوی چی می‌گم؟
توماس دوباره با آن چشمان عسلی‌اش به من نگاه کرد. این بار لبریز از بی‌تفاوتی و سردی نبودند. حس می‌کردم دردی درونشان هستند که... نمی‌دانم. من همیشه در روابط با آدم‌ها مشکل داشتم.
- کارلا.
جواب دادم:
- بله؟
- من چی هستم؟
متعجب پرسیدم:
- یعنی چی؟
به سمت میز کنار تختم رفت. ظرف را روی آن گذاشت و بالا سرم ایستاد. سایه‌اش روی بدنم افتاد.
- من یه کارآگاهم که فقط داری واسه تحقیق ازش استفاده می‌کنی؟ یا یه آدمی که ازش می‌خوای جراحیت کنه و...
اوه خدا! تا کجا پیش رفتی توماس؟!
حرفش را قطع کردم و با سرزنش گفتم:
- تو هیچ کدوم از این آدما نیستی توماس. توی زندگی من تو یه آدم مهمی و...
نگاه از او گرفتم. پوست گوشه‌ی ناخن شصتم را کندم و با بدخلقی زمزمه کردم:
- عزیزی.
اصلا دلم نمی‌خواست اولین نفری باشم که در رابـ ـطه‌ای ابراز علاقه می‌کنم! از من فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت. در همان حین، حرفی زد که در جا تنم یخ بست.
- شاید بهتر باشه بعد از این ماجراها با هم شروع کنیم.
آن سرما ناگهان از بین رفت و جایش را به گرمایی سوزان داد. با گونه‌های سرخ شده، فریاد زدم:
- چی گفتی؟!
ولی پایان حرفم با بسته شدن در همزمان شد. شاید نباید به رویش می‌آوردم. کار درستی کردم که به حرفش اشاره کردم؟
خدایا! چه اهمیتی داشت! من از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. با هم؟ خدایا!
در به یکباره باز شد. سعی کردم گونه‌های گر گرفته‌ام را به روشی پنهان کنم.
- هی کارلا، ما نباید این رو به پلیس گزارش بدیم؟!
به او که وزنش را روی دستگیره در انداخته و با دست راستش چهارچوب را گرفته بود، نگاه کردم. سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
- نه! دیگه نه!
توماس فورا گارد گرفت و گفت:
- چی؟ برای چی داری عقب می‌کشی؟!
- خطرناکه توماس! شاید مجبور شم همه چیز رو اینجا رها کنم و از کشور برم، شاید هم از این قاره برم تا کسی پیدام نکنه. اگه به پلیس بگیم...
با چشمان ریز شده حرفم را قطع کرد:
- این جا رو ترک کنی؟
اشاره کردم:
- این برخلاف میلم. من بیشتر از هر چیزی می‌خوام که این جا باشم ولی تو نمی‌دونی توی چه خطری هستم و اگه کنارم باشی توی چه منجلابی میوفتی.
دوباره همان نقاب جدی‌اش و بی‌تفاوتش را به چهره زد و گفت:
- پس توجیحم کن تا عقب بکشم. وگرنه من آدم تسلیم شدن نیستم کارلا. قانعم کن.
قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت:
- بسپرش به من. لطفا! من حلش می‌کنم. اون طوری مجبور نیستی بری، توی خطر هم نیستی.
با تردید گفتم:
- چطوری؟
مشتاقانه گفت:
- از حقه قدیمی‌مون استفاده می‌کنیم.
با بدعنقی گفتم:
- این دفعه می‌خوای زیر ماشین بندازیم؟!
خنده‌ای کرد و گفت:
- شاید.
با دیدن خنده‌اش لبخندی روی لبم آمد. بی‌اختیار گفتم:
- اصلا خنده بهت نمی‌آد توماس.
خنده‌اش شدت گرفت و گفت:
- چرا؟!
به صورتم اشاره کردم و گفتم:
- صورتت خیلی خشک و جدیه. وقتی نگاه می‌کنی، آدم حس می‌کنه هر آن ممکنه لت و پارش کنی، می‌فهمی چی می‌گم؟
- آره، حتما همین طوره که تو می‌گی.
در حالی که در را می‌بست گفت:
- اگه اینطوری بود که تو به خودت جرعت نمی‌دادی همچین حرفی رو بزنی. آماده شو تا وسایل جراحی رو بیارم.
سرم را تکان دادم. باید برای آماده شدن باید چی‌کار می‌کردم؟
در دوباره باز شد. دستش یک سری وسایل فلزی، یک سِرُم و یک سری بطری و گاز استریل شده بود.
- خیلی خب آماده‌ای؟
کامل روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
- آمادم.
سرم را از دستگیره‌ی پنجره آویزان کرد. کنار نشست و درحالی که حرف می‌زد، مشغول پیدا کردن رگ دستم شد:
- خیلی خب، با این بیهوش می‌شی و بعدش می‌تونیم شروع کنیم. متاسفانه وسایل بی‌حسی ندارم و مجبورم بیهوشت کنم. می‌گن که بیهوشی از عقل آدم‌ها کم می‌کنه، در هر صورت فکر نمی‌کنم که تو داشته باشی.
- هی توماس! مواظب حرف زدنت... آخ! یواش!
با لبخند بلند شد و گفت:
- واسه دخترای پر حرف همین اتفاق میفته.
طولی نکشید که کم کم پلکام سنگین شدند.
- توماس.
- بله.
دیدم تار شد، ولی کنارم بود.
- من احتمال همه چیز رو دادم، اگه برنگشتم...
- کارلا، نمی‌خوام بشنوم.
نمی‌تونستم حالت صورتش را تشخیص دهم، ولی حد می‌زدم که با حرفم اخم کرد.
- بذار حرفم رو بزنم.
- بزن.
- می‌خوام بدونی...
کم کم وارد یک حالت کرختی و رخوت عجیبی شدم. همه چیز در تاریکی فرو رفت، اما تمام نیروام را جمع کردم و گفتم:
- دوسِت... دارم.
مطمئن نبودم که شنیده باشد؛ با این حال خودم را به دست آن حالت شیرین که به من آرامش داده بود، سپردم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    فصل هفتم و آخر: فراموشی

    "توماس"
    - اوه خدای من! کارلا!
    الایژا دلاتر، کسی که به کارلا خــ ـیانـت کرد، ناگهانی در اتاق را باز کرد و وارد شد. به او نگاه کردم، اما سعی کردم نفرت درون چشمانم را نشان ندهم. با تردید به سمت تخت کارلا رفت. به کارلا نگاه کردم. مانند مردگان متحرک به دیوار زل زده بود، حتی فکرش را هم نمی‌کردم که آن خاطرات این بلا سرش بیاورند.
    الایژا دلاتر یک متری تختش ایستاد و گفت:
    - تو حالت خوبه کارلا؟
    کارلا هیچ واکنشی به الایژا نشان نداد. الایژا با ناامید به من نگاه کرد و گفت:
    - چه بلایی سرش اومده؟
    آهی کشیدم، به بدن نیمه جان او که روی تخت دراز کشیده بود، نگاه کردم و گفتم:
    - تصادف باعث شده حافظش از دست بره. حتی امیدی به برگشت خودش هم نیست. واکنشی به هیچی نشون نمی‌ده. شما... شما کارلا رو می‌شناسید؟
    سرش را تکان داد، به کارلا نگاه کرد و گفت:
    - من... من... نامـ... روانشناسش بودم. شما کی هستید؟
    از ته قلب می‌خواستم بدانم چطور این قدر طبیعی رفتار می‌کرد، طوری رفتار می‌کرد که انگار کارلا مهم‌ترین فرد زندگی‌اش بود و حالا از این که او را از دست داده، ناراحت و غمگین است. خدای من! نفرت انگیز بود، الایژا دلاتر نفرت انگیزترین آدمی بود که می‌شناختم.
    - دوست صمیمیشم.
    الایژا ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - دوست صمیمی؟ تا حالا راجع بهت باهام حرف نزده بود.
    نگاه از او گرفتم و گفتم:
    - آدما خیلی چیزها رو مخفی می‌کنند.
    برای اینکه کمی، تنها کمی از نفرتم را خالی کنم، گفتم:
    - ولی اون در مورد شما بهم گفته بود دکتر دلاتر.
    اخمی کرد و صورتش به سرخی رفت. به سمت در تغییر مسیر داد، اما انگار که چیزی را به خاطر آورده باشد، به شدت به سمت من برگشت و پرسید:
    - جراحیش کردن؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - بله. سرش و دستش که در اثر تصادف شکسته بود.
    به لکنت افتاد و گفت:
    - سـ... سرش؟
    سرم را تکان دادم و به کارلا نگاه کردم. دستش آتل بسته بودند، ولی خوب یک ضرب دیدگی بود که جراحی نیاز نداشت.
    - دکتر دو تا تراشه توی عکس سرش دید. حین عمل اون‌ها رو هم در آورد. خب اون یه نظریه داره که می‌گـه این تراشه‌ها جریان الکتریکی داشتند و ممکنه آسیب شدید حافظه‌اش بخاطر مختل شدن اینا و جریان الکتریکیشون باشه. مطمئن نبود که باید درشون بیاره یا نه.
    - من... من باید یه تلفن بزنم.
    بلافاصله سریع از اتاق خارج شد. برخلاف خواسته قلبی‌ام از کارلا فاصله گرفتم و به سمت در رفتم. کمی لای آن را باز گذاشتم تا صدای مکالمه‌اش را بشنوم.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    واقعا ریسک بزرگی روی زندگی خودم و کارلا کرده بودم. وقتی کارلا بیهوش شد و من آن تراشه در آوردم، همه چیز به نظر عادی می‌آمد؛ اما وقتی کارلا به هوش آمد تنها پنج دقیقه اول حالش خوب بود و مثل همیشه می‌خندید و حرف می‌زد. شادترین لحظه‌ی من هم همان موقع بود که هردوی ما می‌خواستیم یک شروع با هم داشته باشیم. یک شروع که حداقل من امیدوار بودم تا پایان زندگی خودم ادامه داشته باشد، همراه کارلا. دختر فداکاری که برای زندگی‌اش تلاش می‌کرد، اما... زندگی زیاد هم با باوفا نبود.
    بعد از پنج دقیقه، ناگهان کارلا تشنج کرد، اما وقتی حالش بهتر شد که دیگر کارلایی نبود. مطمئن بودم آن تشنج باعث شد خاطراتی به ذهنش بیاید که چندان دلخواهش نبود. درحالی که با آرامش و کمی ناراحتی جلوی آن اتاق خرابه که آزمایشگاهش بود، ایستاد و تنها نگاه کرد، هرگز فکرش را نمی‌کردم خاطرات کودکی و نوجوانی‌اش چنین کاری را با او کنند. در ذهنم او را قوی‌تر مجسم کرده بودم.
    بعد از دو روز که تلفنش بی‌وقفه زنگ می‌خورد، دیگر نتوانستم کارلا را از الایژا پنهان نگه دارم. با روزی که کارلا یک حرکت از خودش نشان داد و سعی کرد از تخت پایین بیاید و درنتیجه آن تعادلش را از دست داد و زمین خورد، مجبور شدم او را به بیمارستان ببرم. بین راه یک نقشه‌ی احمقانه کشیدم. واقعا هم تهدید کردن یک دکتر با زن و بچه‌اش احمقانه بود!
    حالا که کارلا نمی‌توانست تصمیم بگیرد، من یک تصمیم احمقانه گرفتم تا زندگی بعدی‌مان در آرامش و به دور از ترس از آن سازمان مخوف آزمایشگاهی باشد.
    آن دکتر او را اتاق عمل برد ولی بی‌هیچ عملی او را باز گرداند. آن قدر آن بیمارستان بی در و پیکر بود که توانستیم یک مورد عمل سر و دست را ثبت کنیم. آن وقت بود که تصمیم گرفتم با الایژا تماس بگیرم که تا وضعیت کارلا را ببیند. نقشه‌ام بی‌نقص نبود، ولی تا حدی می‌توانست جلوی تی اِی آر سی را بگیرد. آن‌ها وقتی از خوشحالی فراموشی کارلا داشتند بال در می‌آوردند، دیگر به جزئیات توجه نداشتند.
    - سلام چارلی. خب، یه خبر خوب برات دارم.
    - ...
    - کارلا رو که ناپدید شده بود، توی بیمارستان پیدا کردم.
    - ...
    - نه نه! خبری نشده. می‌گن حافظه‌اش رو به کل از دست داده. یه تصادف داشته و اون تراشه ممکنه اتصالی کرده باشن و بوم. بخش حافظه‌اش به کلی از بین رفته.
    متعجب از در فاصله گرفتم. داشت از کارلا محافظت می‌کرد؟ شاید همان طور که کارلا گفته بود، دوستش داشت.
    - ...
    - خودم دیدمش. انقدر آسیب دیده که به عوامل محیطی هم واکنش نشون نمی‌ده.
    - ...
    - ولش کنم؟ واقعا؟ اوه خدا رو شکر! خسته شدم انقدر نقش بازی کردم.
    بقیه مکالماتش را گوش ندادم. به سمت کارلا رفتم و دستی روی سرش کشیدم.
    - همین که دیگه دست از سرت برداشتن کافیه برام.
    سرش را کج کرد و با چشمان مشکی‌اش به من نگاه کرد.
    لبخندی به او زدم که با جواب متقابل او روی لبم ماسید.
    - انگار داری بر می‌گردی کارلا. خوش اومدی.


    پایان
    1399/04/21 (روزی که کلاس فیزیکم کنسل شد!)
    12:45
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا