- عضویت
- 2020/05/17
- ارسالی ها
- 239
- امتیاز واکنش
- 874
- امتیاز
- 325
- هی ببینم! این نگاه...
با ترس ظرف را از من گرفت و گفت:
- نکنه میخوای اون یکی رو هم در بیاری؟
سرم را با اطمینان تکان دادم و گفتم:
- تو قراره درش بیاری.
ظرف را محکم در دستانش فشرد، لبهای صورتی رنگش را محکم گاز گرفت و بلند شد.
درحالی که پشتش را به من میکرد، گفت:
- هرگز چنین کاری رو نمیکنم. قرارمون این نبود.
با عصبانیت و پرخاشگری فریاد زدم:
- قرارمون خیلی چیزهای دیگه نبود، ولی خب نمیشه جلوشون رو گرفت.
قصد نداشتم مستقیم به علاقه خودم به او اشاره کنم، ولی... آخ این زبان! کاش میشد ببرمش تا دیگر حرف اضافی نزنم. از ته قلب میخواستم که توماس متوجه نشده باشد و من بتوانم به راحتی بحث را تغییر دهم.
- منظورت چیه؟
-آه! بیخیال توماس. لطفا برام این کار رو بکن. من نیاز دارم که بدونم توی گذشته من چی گذشته.
درحالی که نیم رخش به من بود، گفت:
- من... من نمیتونم کارلا. واقعا متاسفم.
ملتمسانه نالیدم:
- خواهش میکنم توماس!
توماس کاملا به سمت من برگشت و با حالتی جدی و آرام گفت:
- اگه زیر دستم بمیری چی؟ میدونی که کار خیلی خطرناکیه. همین که این تراشه رو در آوردم، ریسک بزرگی روی جونت کردم.
با خشم گفتم:
- چرا باید برات اهمیت داشته باشه؟ تو پولش رو بگیر!
با ابروهای بالا رفته گفت:
- پول؟ همه چیز که پول نیست کارلا. تو واقعا همه چیز رو توی پول میبینی؟
پتو را در مشتم گرفتم و گفتم:
- برای من شعار نده توماس. این روزا همه، همه چیز رو توی پول میبینند. تو هم مگه این رو نمیخوای؟
به ظرف درون دستش نگاه کرد و گفت:
- نه. نمیخوام. بخاطر پول نمیخوام سر جونت ریسک کنم کارلا. من بهت اهمیت میدم، پس سلامتیت هم برام مهمه.
در ذهنم دنبال جوابی گشتم، اما جواب مناسبی پیدا نکردم. مجبور بودم که تحریکش کنم تا این کار را بکند.
- توماس، تو به سلامت روانی من هم اهمیت میدی؟!
سکوت کرد. توانسته بودم فقط کمی ورق را به سمت خودم بچرخانم.
- توماس، اگه بهم اهمیت میدی، این سلامتی رو بهم بده. میشنوی چی میگم؟
توماس دوباره با آن چشمان عسلیاش به من نگاه کرد. این بار لبریز از بیتفاوتی و سردی نبودند. حس میکردم دردی درونشان هستند که... نمیدانم. من همیشه در روابط با آدمها مشکل داشتم.
- کارلا.
جواب دادم:
- بله؟
- من چی هستم؟
متعجب پرسیدم:
- یعنی چی؟
به سمت میز کنار تختم رفت. ظرف را روی آن گذاشت و بالا سرم ایستاد. سایهاش روی بدنم افتاد.
- من یه کارآگاهم که فقط داری واسه تحقیق ازش استفاده میکنی؟ یا یه آدمی که ازش میخوای جراحیت کنه و...
اوه خدا! تا کجا پیش رفتی توماس؟!
حرفش را قطع کردم و با سرزنش گفتم:
- تو هیچ کدوم از این آدما نیستی توماس. توی زندگی من تو یه آدم مهمی و...
نگاه از او گرفتم. پوست گوشهی ناخن شصتم را کندم و با بدخلقی زمزمه کردم:
- عزیزی.
اصلا دلم نمیخواست اولین نفری باشم که در رابـ ـطهای ابراز علاقه میکنم! از من فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت. در همان حین، حرفی زد که در جا تنم یخ بست.
- شاید بهتر باشه بعد از این ماجراها با هم شروع کنیم.
آن سرما ناگهان از بین رفت و جایش را به گرمایی سوزان داد. با گونههای سرخ شده، فریاد زدم:
- چی گفتی؟!
ولی پایان حرفم با بسته شدن در همزمان شد. شاید نباید به رویش میآوردم. کار درستی کردم که به حرفش اشاره کردم؟
خدایا! چه اهمیتی داشت! من از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. با هم؟ خدایا!
در به یکباره باز شد. سعی کردم گونههای گر گرفتهام را به روشی پنهان کنم.
- هی کارلا، ما نباید این رو به پلیس گزارش بدیم؟!
به او که وزنش را روی دستگیره در انداخته و با دست راستش چهارچوب را گرفته بود، نگاه کردم. سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
- نه! دیگه نه!
توماس فورا گارد گرفت و گفت:
- چی؟ برای چی داری عقب میکشی؟!
- خطرناکه توماس! شاید مجبور شم همه چیز رو اینجا رها کنم و از کشور برم، شاید هم از این قاره برم تا کسی پیدام نکنه. اگه به پلیس بگیم...
با چشمان ریز شده حرفم را قطع کرد:
- این جا رو ترک کنی؟
اشاره کردم:
- این برخلاف میلم. من بیشتر از هر چیزی میخوام که این جا باشم ولی تو نمیدونی توی چه خطری هستم و اگه کنارم باشی توی چه منجلابی میوفتی.
دوباره همان نقاب جدیاش و بیتفاوتش را به چهره زد و گفت:
- پس توجیحم کن تا عقب بکشم. وگرنه من آدم تسلیم شدن نیستم کارلا. قانعم کن.
قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت:
- بسپرش به من. لطفا! من حلش میکنم. اون طوری مجبور نیستی بری، توی خطر هم نیستی.
با تردید گفتم:
- چطوری؟
مشتاقانه گفت:
- از حقه قدیمیمون استفاده میکنیم.
با بدعنقی گفتم:
- این دفعه میخوای زیر ماشین بندازیم؟!
خندهای کرد و گفت:
- شاید.
با دیدن خندهاش لبخندی روی لبم آمد. بیاختیار گفتم:
- اصلا خنده بهت نمیآد توماس.
خندهاش شدت گرفت و گفت:
- چرا؟!
به صورتم اشاره کردم و گفتم:
- صورتت خیلی خشک و جدیه. وقتی نگاه میکنی، آدم حس میکنه هر آن ممکنه لت و پارش کنی، میفهمی چی میگم؟
- آره، حتما همین طوره که تو میگی.
در حالی که در را میبست گفت:
- اگه اینطوری بود که تو به خودت جرعت نمیدادی همچین حرفی رو بزنی. آماده شو تا وسایل جراحی رو بیارم.
سرم را تکان دادم. باید برای آماده شدن باید چیکار میکردم؟
در دوباره باز شد. دستش یک سری وسایل فلزی، یک سِرُم و یک سری بطری و گاز استریل شده بود.
- خیلی خب آمادهای؟
کامل روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
- آمادم.
سرم را از دستگیرهی پنجره آویزان کرد. کنار نشست و درحالی که حرف میزد، مشغول پیدا کردن رگ دستم شد:
- خیلی خب، با این بیهوش میشی و بعدش میتونیم شروع کنیم. متاسفانه وسایل بیحسی ندارم و مجبورم بیهوشت کنم. میگن که بیهوشی از عقل آدمها کم میکنه، در هر صورت فکر نمیکنم که تو داشته باشی.
- هی توماس! مواظب حرف زدنت... آخ! یواش!
با لبخند بلند شد و گفت:
- واسه دخترای پر حرف همین اتفاق میفته.
طولی نکشید که کم کم پلکام سنگین شدند.
- توماس.
- بله.
دیدم تار شد، ولی کنارم بود.
- من احتمال همه چیز رو دادم، اگه برنگشتم...
- کارلا، نمیخوام بشنوم.
نمیتونستم حالت صورتش را تشخیص دهم، ولی حد میزدم که با حرفم اخم کرد.
- بذار حرفم رو بزنم.
- بزن.
- میخوام بدونی...
کم کم وارد یک حالت کرختی و رخوت عجیبی شدم. همه چیز در تاریکی فرو رفت، اما تمام نیروام را جمع کردم و گفتم:
- دوسِت... دارم.
مطمئن نبودم که شنیده باشد؛ با این حال خودم را به دست آن حالت شیرین که به من آرامش داده بود، سپردم.
با ترس ظرف را از من گرفت و گفت:
- نکنه میخوای اون یکی رو هم در بیاری؟
سرم را با اطمینان تکان دادم و گفتم:
- تو قراره درش بیاری.
ظرف را محکم در دستانش فشرد، لبهای صورتی رنگش را محکم گاز گرفت و بلند شد.
درحالی که پشتش را به من میکرد، گفت:
- هرگز چنین کاری رو نمیکنم. قرارمون این نبود.
با عصبانیت و پرخاشگری فریاد زدم:
- قرارمون خیلی چیزهای دیگه نبود، ولی خب نمیشه جلوشون رو گرفت.
قصد نداشتم مستقیم به علاقه خودم به او اشاره کنم، ولی... آخ این زبان! کاش میشد ببرمش تا دیگر حرف اضافی نزنم. از ته قلب میخواستم که توماس متوجه نشده باشد و من بتوانم به راحتی بحث را تغییر دهم.
- منظورت چیه؟
-آه! بیخیال توماس. لطفا برام این کار رو بکن. من نیاز دارم که بدونم توی گذشته من چی گذشته.
درحالی که نیم رخش به من بود، گفت:
- من... من نمیتونم کارلا. واقعا متاسفم.
ملتمسانه نالیدم:
- خواهش میکنم توماس!
توماس کاملا به سمت من برگشت و با حالتی جدی و آرام گفت:
- اگه زیر دستم بمیری چی؟ میدونی که کار خیلی خطرناکیه. همین که این تراشه رو در آوردم، ریسک بزرگی روی جونت کردم.
با خشم گفتم:
- چرا باید برات اهمیت داشته باشه؟ تو پولش رو بگیر!
با ابروهای بالا رفته گفت:
- پول؟ همه چیز که پول نیست کارلا. تو واقعا همه چیز رو توی پول میبینی؟
پتو را در مشتم گرفتم و گفتم:
- برای من شعار نده توماس. این روزا همه، همه چیز رو توی پول میبینند. تو هم مگه این رو نمیخوای؟
به ظرف درون دستش نگاه کرد و گفت:
- نه. نمیخوام. بخاطر پول نمیخوام سر جونت ریسک کنم کارلا. من بهت اهمیت میدم، پس سلامتیت هم برام مهمه.
در ذهنم دنبال جوابی گشتم، اما جواب مناسبی پیدا نکردم. مجبور بودم که تحریکش کنم تا این کار را بکند.
- توماس، تو به سلامت روانی من هم اهمیت میدی؟!
سکوت کرد. توانسته بودم فقط کمی ورق را به سمت خودم بچرخانم.
- توماس، اگه بهم اهمیت میدی، این سلامتی رو بهم بده. میشنوی چی میگم؟
توماس دوباره با آن چشمان عسلیاش به من نگاه کرد. این بار لبریز از بیتفاوتی و سردی نبودند. حس میکردم دردی درونشان هستند که... نمیدانم. من همیشه در روابط با آدمها مشکل داشتم.
- کارلا.
جواب دادم:
- بله؟
- من چی هستم؟
متعجب پرسیدم:
- یعنی چی؟
به سمت میز کنار تختم رفت. ظرف را روی آن گذاشت و بالا سرم ایستاد. سایهاش روی بدنم افتاد.
- من یه کارآگاهم که فقط داری واسه تحقیق ازش استفاده میکنی؟ یا یه آدمی که ازش میخوای جراحیت کنه و...
اوه خدا! تا کجا پیش رفتی توماس؟!
حرفش را قطع کردم و با سرزنش گفتم:
- تو هیچ کدوم از این آدما نیستی توماس. توی زندگی من تو یه آدم مهمی و...
نگاه از او گرفتم. پوست گوشهی ناخن شصتم را کندم و با بدخلقی زمزمه کردم:
- عزیزی.
اصلا دلم نمیخواست اولین نفری باشم که در رابـ ـطهای ابراز علاقه میکنم! از من فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت. در همان حین، حرفی زد که در جا تنم یخ بست.
- شاید بهتر باشه بعد از این ماجراها با هم شروع کنیم.
آن سرما ناگهان از بین رفت و جایش را به گرمایی سوزان داد. با گونههای سرخ شده، فریاد زدم:
- چی گفتی؟!
ولی پایان حرفم با بسته شدن در همزمان شد. شاید نباید به رویش میآوردم. کار درستی کردم که به حرفش اشاره کردم؟
خدایا! چه اهمیتی داشت! من از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. با هم؟ خدایا!
در به یکباره باز شد. سعی کردم گونههای گر گرفتهام را به روشی پنهان کنم.
- هی کارلا، ما نباید این رو به پلیس گزارش بدیم؟!
به او که وزنش را روی دستگیره در انداخته و با دست راستش چهارچوب را گرفته بود، نگاه کردم. سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
- نه! دیگه نه!
توماس فورا گارد گرفت و گفت:
- چی؟ برای چی داری عقب میکشی؟!
- خطرناکه توماس! شاید مجبور شم همه چیز رو اینجا رها کنم و از کشور برم، شاید هم از این قاره برم تا کسی پیدام نکنه. اگه به پلیس بگیم...
با چشمان ریز شده حرفم را قطع کرد:
- این جا رو ترک کنی؟
اشاره کردم:
- این برخلاف میلم. من بیشتر از هر چیزی میخوام که این جا باشم ولی تو نمیدونی توی چه خطری هستم و اگه کنارم باشی توی چه منجلابی میوفتی.
دوباره همان نقاب جدیاش و بیتفاوتش را به چهره زد و گفت:
- پس توجیحم کن تا عقب بکشم. وگرنه من آدم تسلیم شدن نیستم کارلا. قانعم کن.
قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت:
- بسپرش به من. لطفا! من حلش میکنم. اون طوری مجبور نیستی بری، توی خطر هم نیستی.
با تردید گفتم:
- چطوری؟
مشتاقانه گفت:
- از حقه قدیمیمون استفاده میکنیم.
با بدعنقی گفتم:
- این دفعه میخوای زیر ماشین بندازیم؟!
خندهای کرد و گفت:
- شاید.
با دیدن خندهاش لبخندی روی لبم آمد. بیاختیار گفتم:
- اصلا خنده بهت نمیآد توماس.
خندهاش شدت گرفت و گفت:
- چرا؟!
به صورتم اشاره کردم و گفتم:
- صورتت خیلی خشک و جدیه. وقتی نگاه میکنی، آدم حس میکنه هر آن ممکنه لت و پارش کنی، میفهمی چی میگم؟
- آره، حتما همین طوره که تو میگی.
در حالی که در را میبست گفت:
- اگه اینطوری بود که تو به خودت جرعت نمیدادی همچین حرفی رو بزنی. آماده شو تا وسایل جراحی رو بیارم.
سرم را تکان دادم. باید برای آماده شدن باید چیکار میکردم؟
در دوباره باز شد. دستش یک سری وسایل فلزی، یک سِرُم و یک سری بطری و گاز استریل شده بود.
- خیلی خب آمادهای؟
کامل روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
- آمادم.
سرم را از دستگیرهی پنجره آویزان کرد. کنار نشست و درحالی که حرف میزد، مشغول پیدا کردن رگ دستم شد:
- خیلی خب، با این بیهوش میشی و بعدش میتونیم شروع کنیم. متاسفانه وسایل بیحسی ندارم و مجبورم بیهوشت کنم. میگن که بیهوشی از عقل آدمها کم میکنه، در هر صورت فکر نمیکنم که تو داشته باشی.
- هی توماس! مواظب حرف زدنت... آخ! یواش!
با لبخند بلند شد و گفت:
- واسه دخترای پر حرف همین اتفاق میفته.
طولی نکشید که کم کم پلکام سنگین شدند.
- توماس.
- بله.
دیدم تار شد، ولی کنارم بود.
- من احتمال همه چیز رو دادم، اگه برنگشتم...
- کارلا، نمیخوام بشنوم.
نمیتونستم حالت صورتش را تشخیص دهم، ولی حد میزدم که با حرفم اخم کرد.
- بذار حرفم رو بزنم.
- بزن.
- میخوام بدونی...
کم کم وارد یک حالت کرختی و رخوت عجیبی شدم. همه چیز در تاریکی فرو رفت، اما تمام نیروام را جمع کردم و گفتم:
- دوسِت... دارم.
مطمئن نبودم که شنیده باشد؛ با این حال خودم را به دست آن حالت شیرین که به من آرامش داده بود، سپردم.
آخرین ویرایش: