رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه محبس حیات | S@EEDEH کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما، موضوع و سیر رمان خوب بوده؟!


  • مجموع رای دهندگان
    2
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*~SAEEDEH~*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/11/16
ارسالی ها
4,075
امتیاز واکنش
70,793
امتیاز
1,076
سن
21
- به نام مهر آفرین -
نام رمان کوتاه: محبس حیات
نویسنده: S@EEDEH کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تراژدی- عاشقانه
خلاصه:

ندا، زنی است غرق شده در پیله تنهایی خود و دردهای مردم؛
او وابسته به زندگی بی روح و بی لبخندش است؛ اما به خیال خود، زندگی اش را پر از لحظات آرام و عاشقانه می بیند.
با درخواست جدایی همسرش، همه چیز رنگ می بازد؛ تلاطمی میان افکار و احساساتش شکل می گیرد؛
تلاطمی که حقایق را مانند پازل، آرام کنار هم می چیند...
زمانی که در محبس حیات، تاریکی فرا میگیرد، اندک امید به روشنایی آن باقی می ماند؟

*محبس حیات: زندان زندگی

***
سخنی با خواننده:
سلام دوستان عزیزم، امیدوارم حال دلتون خوب باشه. این رمان، قبلا داستان کوتاه بود، تصمیم گرفتم رمانش کنم و توش از داستان هام استفاده کنم. امیدوارم خوشتون بیاد...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    تقدیم به الهه عزیزم که مشوق اصلی من برای نوشتنه :)
    @Elahe_V

    [HIDE-THANKS]
    مقدمه:
    حال دلم پریشان شد؛
    دست هایم از انتظار پوچ آمدنت یخ کرد!
    رویایت زیبا بود؛
    مثل یک خواب طلایی!
    ازمن یک دیوانه به جا گذاشت؛
    دیوانه ای که با تصور یادت می خندد؛
    از نبودت در تنهایی هایش می گرید؛
    و هر روز همراه با غصه هایش میان مردمان سرد و بی روح گم می شود!

    ***
    یک ماه می گذرد... یک ماهی ست که در میان برزخی از احساسات جا مانده ام؛ ترس، تنهایی، افسوس و درماندگی.
    تو رهایم کردی و من غافل از زمان و درمانده تر از همیشه، روی مبل راحتی خانه کز کرده و گوش هایم را به در سپرده ام تا شاید صدای قدم هایت، افکار پریشانم را سامان دهد.
    تلفن خانه دیگر مثل سابق زنگ نمی خورد؛ گویا همه می دانند مانند مجنونی در محبس خود فرو رفته و بی خبر از مشکلات دنیای بیرون هستم.
    سرتا سر خانه، مثل قفسی است که نفس کشیدن را برایم دشوار می‌کند. با هر بازدم، احساس پوچی میکنم. شاید درک این احساس از زمانی شروع شد که غم نبودت، آرام آرام روح و روانم را در برگرفت.
    حتی شروع پرونده ای هیجان انگیز، در ستون حوادث روزنامه، برایم جذاب نیست؛ همه چیز از من سلب شد!
    از عاشقی تنها ژستش را بلد بودی؛ امان از لحظاتی که بی تو میگذرد! امان! امان!
    پرتوهای نور صبحگاه، از پرده به داخل خانه رسوخ کرده و چشمانم را می‌آزارد. پتوی بد رنگ قرمز را روی سرم می کشم و در امواج خاطرات غرق می شوم.
    بعد از آن غروب نحس بهاری، هیچ غروبی برایم به طلوع ختم نشد. غروبی که دست هایت دیگر سهم من نبود؛ برگه طلاق را نشانم دادی.
    - هر چی بینمون بود تموم شد! تو دیگه مال من نیستی!
    پوزخندی زدی و همه چیز تغییر کرد.
    انگار تا قبل آن در سرابی می‌زیستم؛ سرابی که بیهوده عاشقانه های احساسم را تقدیمت کرده بودم. من دلباخته تو بودم و تو دلباخته ی دیگری. در دنیا هیچ چیز تعادل ندارد، از قانون عقل گرفته تا احساس! قلبم از این همه ناعدالتی می لرزد!
    چشمه اشک هایم هم خشکیده. اشکی برای ریختن ندارم؛ هق‌هق ریزی سر می‌دهم؛ کاش برای باری دیگر دستانت، موهایم را لمس کند.
    از تنهایی بیم دارم سام، از زمزمه و نجوای خاطرات گذشته در ذهنم بیمناکم!
    تیکه های ریز و خرد شده شیشه ی قاب عکست در آن طرف خانه، یک ماه است هرروز کنار نور خودنمایی می کند.
    سوزش دستم به قلبم می‌رسد.
    مقصر خطای زندگیمان که بود؟ من؟ تو؟ یا دیگری؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    پرش های زمانی با *** مشخص می شن :)
    [HIDE-THANKS]

    ساعتی می گذشت، سعی می کردم از دست هجوم خاطرات در امان بمانم. روی رو تخت دونفره مان بافتنی می بافتم.
    اما خاطرات، لحظه ای از فکرم بیرون نمی آمدند.
    خاطرات وقتی جمع شوند و نتوانی بر آنها مسلط شوی، مانند موریانه روحت را می خورند! آزارت میدهند!
    چشمم به پرونده آبی رنگ مخفی در زیر کمد می افتد، بلند می شوم و آن را برمی دارم. گرد و غبار رویش را فراری میدهم و صفحه اول را باز میکنم.
    همه چیز مانند فیلم از مقابل دیدگانم عبور می کند، حتی هیچگاه فکرش را نمیکردم روزی زندگی خودم ضمیمه روزنامه و کارم شود، هیچگاه!
    سامیار اگر میدانستی آن روز در اداره، وقتی همه با تحقیر نگاهم می کردند و غرورم له شد، چقدر عذاب کشیدم؛ افسوس که نمی فهمی. من را مانند تمام محکومین روی صندلی نشاندی و یک راهه حکم را صادر کردی؛ بی آن‌که حرف من را بفهمی!
    ***
    مادرم سبزی پاک می کند و با آب و تاب از همسایه جدیدش حرف میزند؛ اما من در دنیای دیگری غرقم. به ناجی ام فکر می کنم، کسی که من را از تاریکی نجات داد، بی صدا دستم را گرفت و از قعر چاه بیرون کشید. سامیار! مادرم از خانواده تو حرف میزند! ناجی من!
    - نمیدونی ندا! خیلی خونواده با شخصیت و با کمالاتی هستن. عجب دختر خوب و باوقاری دارن، متین و آرومه. حیف که پسر ندارم!
    آهی سوزناک از جگر سر می دهد. چرا از تو نمی‌گوید؟ چرا درباره من این‌گونه حرف نمی‌زند؟ میدانم که من را نمی خواهد، هیچ وقت نمی خواهد؛ او همیشه داغ پسر نداشتن را می چشد، با پسر و عروس خیالی اش زندگی می کند. لباس نوه هایش را از عطر سوسن و یاس
    باغچه پر می کند. آیا برای من هم رویا می پروراند؟
    سامیار، به نظر تو مادرم برای عروس شدن دخترش هم همانقدر رویا می بافد؟
    اما نه؛ انگار داشتن دختر در اقوام ما جز ننگ و شرمساری چیزی ب همراه ندارد...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]

    بعضی چیزها قابل پیش بینی نیستند سام! گاهی اوقات اتفاقی رخ میدهد که حتی تصورش دور از باور است. آیا کسی از آن روز شوم خبر داشت؟
    ***
    خون راه افتاده از بینی ام را پاک کردم و روسری نخی نازک را جلو کشیدم. ازدحام جمعیت اطراف آزارم می داد؛ گویی فیلم تماشا می کردند!
    عمویم با نفرت نگاهم می کرد. عرق از پیشانی اش می چکید و از شدت عصبانیت، قفسه سـ*ـینه اش بالا و پایین می شد.
    دستانم را دور سرم محصور کردم تا مبادا جنون کاری دستش دهد.
    - اینو زدم تا بفهمی همه چیز دست خودت نیست. هیچ حقی نداری روی حرف بزرگترت حرف بزنی!
    از سیاه بختی ام می گفت؛ ضربات کمربندش را بر تن رنجورم فرود می آورد و من هیچ دفاعی نمی کردم. در آن لحظه حتی خدا هم با من قهر بود.
    بالاخره آمدی...
    شانه هایش را از جلو گرفتی و به عقب بردی. آرام زیر گوشش نجوایی خواندی؛ مثل همان هایی که با زمزمه کردنش هوش و حواس را از سرم می بردی.
    سعی برای حفظ بغض گلویم دارم. گوشه ای از تخت را میگیرم و تن خاک گرفته ام را می تکانم. هق هق های ریزم بین هیاهوی بازاریان گم است. هرکسی زیر لب با دیگری چیزی می گوید. از فرط درماندگی، توان رویارویی با آنها را ندارم. چادرم را سرم میکنم و دور می شوم و به کوچه باغ- محل دلتنگی هایم- پناه میبرم.

    سامیار!
    شاید اگر آن روز من را از زیر کتک های عمویم در حجره بازار نجات نمیدادی، این طور پیچک عشقت دور قلبم لانه نمی کرد. تو من را از مردابی که میانش دست و پا میزدم، نجات دادی! چه کسی فکرش را می کرد؟ به تدریج و آرام، خودمان در مردابی خوفناک تر فرو رفتیم.
    گاهی اوقات از تحمیلاتی که بر روح و روانم وارد می شد، سرسام می گرفتم. فقط می خواستم آری بگویم تا راحت باشم؛ حتی به قیمت جانم. عمویم فکر می کرد من و پسر عمویم به حتم با هم خوشبخت میشویم. می دانی سام،
    گاهی اوقات خرافات گذشتگان مانند طناب دار گلویت را می فشارند. برای نجات تقلا می کنی اما کسی تو را نمی بیند؛ صدایت را نمی شنود و تو در همان محبس خودت هرروز مرگ را تجربه میکنی.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا