رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه خونامبی | ماهان کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _MAHAN_
  • بازدیدها 535
  • پاسخ ها 19
  • تاریخ شروع

برای اسم رمان و گونه‌ی جدید کدامیک را پیشنهاد می‌کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    به ساشا نگاه کردم.
    - چی می‌خوای بگی دیان؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    - من واقعا قصد بدی ندارم، خب؟
    فاریا با پریشانی گفت:
    - مگه چی می‌خوای که انقدر این دست اون دست می‌کنی؟!
    فکری به ذهنم رسید، شاید اینطوری می‌توانستم گارد فاریا را کمی پایین‌تر بیاورم.
    - من نمونه خون جفتتون رو می‌خوام.
    فاریا جیغ زد:
    - چی؟!
    نالیدم:
    - ساشا.
    متفکرانه به زامبی خیره شد. بعد از مکثی گفت:
    - نمونه رو می‌خوای چی‌کار؟
    - من فقط از نظر اینکه از ویروس پاکه می‌خوام بررسیش کنم.
    ساشا پرسید:
    - و اگه پاک نبود؟
    به زامبی نگاه کردم و گفتم:
    - اگه بمیریم و بدنمون رو قبل از تبدیل نسوزونن، تبدیل به خونامبی می‌شیم.
    ساشا سرش را تکان داد، با مکث به فاریا نگاه کرد و گفت:
    - فاریا باید خودش درمورد گونه‌ی خودش تصمیم بگیره، اما من و تو می‌تونیم روی گونه‌ی خودمون بررسی کنیم.
    خنجرش را در آورد و کف دستش کشید. درواقع به خون ساشا نیاز نداشتم، البته تا وقتی خودم بودم؛ اما این باعث می‌شد فاریا دست از بدبینی بردارد. با سرعتم، در یک چشم به هم زدن کنار ساشا نشستم و کف دستش را نگاه کردم.
    دستی روی زخم کشیدم تا سر انگشتانم رنگین شوند.
    با حرص گفت:
    - انقد دستمالیش نکن دیان!
    خون را جلوی بینی‌ام گرفتم. هیچ بویی از فاسد شدن خونش حس نمی‌کردم. رنگش هم کاملا خوب و قرمز تیره بود. با اکراه زبانم را روی یکی از انگشتانم کشیدم. طعم نمک و آهن و شیرینی خاصی داشت. مطمئن بودم پاک است! با دست تمیزم زبانم را پاک کردم و غر زدم:
    - چه کوفتی تو می‌خوری ساشا؟!
     

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    حتما در نظرسنجی شرکت کنید


    کمی که جلو رفتم، بوی شدیدی را حس کردم. بوی گندیدگی آشنایی که تمام وجودم را می‌سوزاند. راه رفته را برگشتم.
    - چی شده دیان؟
    درحالی که وسایل را که روی زمین و برگ‌های خشک شده پخش و پلا بود، جمع می‌کردم، گفتم:
    - دارن میان! خیلی هم زیادن. از اولشم نباید به هند می‌اومدیم.
    هر دو به هول و ولا افتادند. به سرعت وسایل را جمع کردیم، اما آن‌ها خیلی زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردم، به ما رسیدند.
    - خدایا! بهمون رسیدن! حالا چیکار کنیم؟
    ساشا بو کشید. اخمی کرد و گفت:
    - یه گروه هم دارن از شرق می‌آن، فقط می‌تونیم از پشت فرار کنیم.
    با کلافگی گفتم:
    - اینطوری فقط از مسیر اصلی دور می‌شیم. راه برگشته رو باید برگردیم و رسما اینجا گیر میوفتیم.
    صدای وحشت‌زده‌ی فاریا را شنیدم:
    - خونامبی... از اونام باهاشونه؟!
    سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
    - مطمئن نیسـ...
    نقشه‌ای به ذهنم رسید.
    ساشا با نگرانی پرسید:
    - دیان، چیزی به فکرت رسید؟
    زیر لب نالید:
    - خواهش می‌کنم بگو یه نقشه داری.
    سرم را با اطمینان تکان دادم و گفتم:
    - یه نقشه دارم.
    ساشا مشتاقانه صاف ایستاد و گفت:
    - خیلی خب، معطل چی هستی؟
    بلافاصله نقشم رو توضیح دادم.
    - یکی باید دو گروه رو در یه نقطه جمع کنه، بعدش...
    هردو بعد از شنیدن نقشه‌ام سرشان را تکان دادند.
    ساشا با جدیت گفت:
    - پس تو فاریا رو ببر بیرون، منم جمعشون می‌کنم.
    مخالفت کردم:
    - نه. من اینجا می‌مـ...
    ساشا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت:
    - نه تو با فاریا برو. من نمی‌تونم.
     

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    فصل سوم: زامبی‌ها و خونامبی‌ها در هزاران سال پیش
    همان طور که در بازار شهر غم زده و خلوت فونتشولینگ* صدای باد و خش خش کفش‌هایمان سکوت را می‌شکست. همهمه‌ی مردم در بازا شنیده نمی‌شد. هر کسی بی‌هیچ حرفی چیزی را که می‌خواست می‌خرید و به سرعت می‌رفت. لباس‌های مردم، گاها پاره و پوره کثیف بودند. باد گاهی خاک خشک را به هوا بلند می‌کرد.
    هیچ اثری از آن تمدن شگفت انگیز پادشاهی بوتان در فونتشولینگ دیده نمی‌شد. پارچه‌هایی سر تا سر بازار نصب کرده بودند تا مردم از آفتاب سوزان در امان باشند. غرفه‌ها و مغازه‌ها گاهی خالی بودند، گاهی چیز زیادی درونشان نبود. هیچ کجا تجمعی دیده نمی‌شد.
    مردم واقعا زامبی‌ها شده بودند. با بی‌حسی و بی‌حالی به سمت هدفی حرکت می‌کردند؛ تنها تفاوتشان این بود که آن‌ها به انسان‌های دیگر حمله نمی‌کردند.
    فاریا خودش را به من نزدیک کرد و درحالی که شنلم را گرفته بود، به اطراف نگاه می‌کرد. با لحن ترسیده و متعجبی گفت:
    - خیلی...
    مکثی کرد و در نهایت با آرام‌ترین صدای ممکن گفت:
    - وحشتناکه.
    سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و تصدیقش کردم:
    - قطعا همین طوره.
    به پیرمردی که با لباس‌های فوق‌العاده کثیف و پاره و کهنه روی پارچه‌ای از کتان نشسته بود و کتاب می‌فروخت، اشاره کرد و حیرت زده گفت:
    -‌ هی، اونجا رو ببین!
    توجه‌ام به سمت کتاب‌هایش جلب شد. کتاب‌های خیلی کهنه و قدیمی به نظر می‌رسیدند، آن قدری که فکر کردم که ممکن است آن‌ها را کتابخانه‌ی ملی‌ای چیزی دزدیده باشد!
    هدف قدم‌هایم را عوض کردم و به سمت او رفتم. فاریا هم با من آمد. ساشا با صدای بلندی گفت:
    - هی، کجا...
    وقتی دید مردم وحشت‌زده نگاهش می‌کنند، آرام گرفت و به دنبالمان آمد. اینجا همه از صدا می‌ترسیدند، چیزی که زامبی‌ها را به سوی خود می‌کشاند.
    جلوی بساط پیرمرد ایستادم، ساشا با حرص و صدای آرامی گفت:
    - اوه خدای من! کتاب؟! لعنتی!
    بعد از مکث کوتاهی دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با همان حرص درون صدایش گفت:
    - من می‌رم یکم آذوقه و اینا بخرم. زود بیاید.
    سرم را تکان دادم و چیزی در جوابش نگفتم. جلوی پیرمرد زانو زدم. چهره‌ی واقعی‌اش میان آن ریش‌های انبوه و سفید پنهان شده بود. چروک‌های زیادی روی صورتش افتاده بود. به نقطه‌‌ای نامعلوم در سمت راست خودش زل زده بود.
    روی پارچه کتان سه تا کتاب بیشتر قرار نداشت.
    - هی پیرمرد.
    به سمتم برگشت.
    - چیزی می‌خوای پسر جون؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا