رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه مرگ رنگ | Mahtisa2006 کاربر نگاه دانلود

خوبه کلا؟اسمشم خوبه؟


  • مجموع رای دهندگان
    37
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Alastor

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/07
ارسالی ها
2,669
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
746
محل سکونت
یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
نام:مرگِ‌ رنگ
ژانر:تخیلی
نویسنده:Mahtisa2006 کاربر انجمن نگاه دانلود
خلاصه:
مرگ خلاصه ی من است
رنگ های مرا مرگ پوشانده
در تابوتی سرد و شفاف
آن هنگام که سپیده دم شود
آزاد خواهم شد.
کلیشه هارا در هم میشکنم
من ملکه نیستم
تاجی ندارم
تمام قدرت هارا کنترل نمیکنم
و به سادگی عاشق نمی شوم
من هرچه بخواهم را با سختی به چنگ آورده ام
اگر فکر می کنید پایانم را میدانید
سخت در اشتباهید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    1#
    مقدمه:
    آری
    مرا کشتند
    هنگامی که میتاختم
    نمیگویم آدم خوبی بودم
    بدی هایم را انکار نمیکنم
    اما این حقم نبود
    حرف انتقام نیست،عدالت است
    روحم را دزدیدند
    جای خالی اش را غم پر کرد
    رنگ ها جان باختند از لمس من
    بد نبودم
    بدم کردند
    و من باز خواهم گشت
    و خیلی ها آتش میگیرند
    چون مجبورم کردند که با ابلیس معامله کنم.
    *دانای کل*
    تالار،سرد و نمور بود.
    بوی سوختگی ای کهنه و آهن در فضا پر بود.
    تالار زیر‌زمینی از مرمر سیاه با رگه های طلایی ساخته شده بود و حالت معماری اش مانند شش‌ضلعی بود و در هر ضلع یک ستون قرار داشت.یک دریچه بلورین و گرد در سقف وجود داشت که نور آفتاب را روی نقطه مرکزی متمرکز میکرد.
    نسیمی از ناکجا وزید و گرد و خاکستر‌های تالار را به رقـ*ـص در آورد.
    پسری جوان با چشمانی شعله‌ور در تالار ظاهر شد.قدم هایی سنگین و با اقتدار بر میداشت.
    روبه‌روی کپه ای خاکستر و چوب سوخته زانو زد،نسیم شدید تر شد و خاکستر و چوب های سوخته را به هوا برد و جسمی درخشان را نمایان ساخت‌.
    تابوت شیشه ای در نوری که از سقف میتابید میدرخشید.عجیب است که ذوب نشده.
    دستش را روی تابوت گذاشت و در را باز کرد.
    _امیلین مرا ببخش!
    دستش را روی گونه‌ی یخین دختر گذاشت:فرزند شیطان را ببخش که تورا یاری نکرد.
    گردنبندی را از کت مشکی و براقش در آورد و به گردن دختر مرده انداخت.
    _داروین بیچاره ات را عفو کن.
    گردنبند نقره ای با جواهر بنفش روی گردن بلورین دخترک میدرخشید و انگار که نبضی در جواهر وجود داشت.
    پسر از جایش برخاست و دستانش را به حرکت در آورد:اکسارپولیا.
    جسم سرد و بی جان در میان زمین و آسمان شناور ماند،سرش رو به بالا بود و چهره اش در نور میدرخشید.
    پسر نگاهی غم بار به جسم انداخت و تعظیم کرد:باشد تا روحت رنج نبرد.
    و محو شد.
    چند لحظه بعد باد شدیدی وزید و خاکستر های اتاق را بلند کرد،باد دور جسم یخین دختر چرخید و چرخید و خاکستر ها هم دور او میچرخیدند و اصواتی هولناک ایجاد میکردند.
    نوری طلایی تالار را در درخشش خود فروبرد.






     
    آخرین ویرایش:

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    2#

    نور و درخشش مردی جوان فضای تالار را زینت بخشید.این گنهکاران پایانی نداشتند؟آتش وجدانشان اکنون برخاسته است؟
    انگشتان ظریفش را مشت کرد:بوی گند شیاطین در این مکان می آید...بوی آشنای داروین.
    با هر‌قدم خاکستر های زیر پایش زرین می شوند و با هر حرکت عطری خوش در فضا میپیچد.
    اما یک سوال...
    حال اینها به چه دردی می خورند؟
    فرشته با وقار به سمت امیلین رفت و دستانش را با حالتی خاص تکان داد:آگوستودارواد.
    جسم امیلین آرام به سمت دستان فرشته حرکت کرد
    و در میان بازوانش جای گرفت،فرشته محزون گونه ی یخ زده دختر را لمس نمود:قاتل محبوب من،ای کاش که مرا ببخشی!ببخش که رهایت کردم!ببخش!
    اگر فرشته ها اشک داشتند چه معرکه ای برپا می شد!
    نوری در دست فرشته که لیام نام داشت شکل گرفت.
    نور مانند یک چراغ کوچک بود،گرد و درخشان.
    آن را روی پیشانی دختر گذاشت‌ و وارد ذهنش کرد.
    _باشد تا روحت آرام بگیرد.
    اون نمی دانست که آتشی که از قلب سرشت بگیرد،رام نشدنی است.
    ***
    250سال بعد

    توفان وحشیانه می غرید و آسمان را به لرز می انداخت.ساعت5صبح یکشنبه است،همه میخواهند روز تعطیل را بخوابند.
    اما مگر توفان میگذارد؟
    چنین توفانی سابقه نداشت،اما امروز روز معمولی ای نیست...هست؟
    رعدی مستقیم به زمین دشت برخورد کرد،به جایی خاص.
    و لحظاتی بعد،بزرگترین صاعقه به همان جا برخورد کرد...
    به بدن او.
    برق در کل تن او پیچید و پیچید
    مثل گیاهی رونده به سمت قلبش رفت و جرق جرق!تن بی جان امیلین مثل یک روبات تکان تکان میخورد و کله اش اینور و آنور میشد،چشمانش نور سفید را از خود بیرون میدادند.دهانش باز مانده بود و سرش یکوری روی شانه اش افتاده بود.
    از حرکت ایستاد،هنوز شناور بود و موهایش پخش در هوا.
    اول انگشتانش تکان خورد
    و بعد رعشه ای به تنش افتاد
    و بیدار شد.
    *امیلین*
    نبضی تپنده پوست نازک گردنم را قلقلک می داد.
    چشمانم را باز کردم و اطرافم را دیدم.
    یادم رفته بود دیدن چه لذتی دارد.
    اثر جادوی داروین هنوز مانده بود‌،
    و همینطور لیام.
    با خواندن وردی،روی زمین آمدم و به دور و برم نگاه کردم:هه،واقعا عالیست!تالار سیاه.
    بشکنی زدم و کل لباس هایم تغییر کرد به یه جفت چکمه مشکی پوست مار،کت بلند مشکی،پیراهن قرمز تیره و دستکش های چرم مشکی.
    جرقه های بنفش رعد و برق از سر و پایم بالا میرفتند.








     

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    3#

    باد را فرا خواندم:هی هی شَ سِّ هَ وَشّ.
    زوزه ای در تالار پیچید و باد از طریق سقفی که فروریخته بود(با زحمت صاعقه!)پریشان وارد شد.
    موهای بی رنگش در هوا پخش بود و مث همان روز های قدیم چشمان خاکستری تیره اش پرسوال و کنجکاو بود.خاکستر ها در تالار میچرخیدند و باد باعث گردششان بود.
    سرش را بالا گرفت و از ورای چشمانش به من خیره شد:امیلین.
    لبخندی زدم:اَش.
    با طمانینه قدم بر می داشت،جوری که ردایش تکان می خورد.
    _زنده ای،فکر کردم که...
    _مُردم؟
    خندیدم و لبم را گاز گرفتم:جادو مرا دوس دارد،به این سادگی ها از پیشتان نمی روم!
    خندید و صدایش در تالار پیچید:حالا به من بگو چه می خواهی.
    دستانم را از هم باز کردم و سرم را کج،یک لبخند هم تنگش.
    آهی کشید:باید میدانستم!
    بعد دستانش را در موهایش فرو کرد و سرش را بالا برد و چشمانش را بست:هاشششّ تی رِ مه.
    صداهایی شبیه زوزه خودش آمد و تالار به لرزه در آمد.
    چند جسم نقره ای که از سرعت زیادشان هاله بنظر می آمدند وارد شدند و دایره وار دور تالار چرخیدند و سپس به صف ایستادند و معلوم شدند.
    باد رو به من کرد:پسرانم.
    به یکی شان که موهایش سرخ آتشین بود اشاره کرد:
    شان،فرزند ارشدم.او سوزان ترین باد هاست.شان،به امیلین احترام بگذار.
    شان با نگاه بی حالت و چشمان قهوه ای اش تعظیم مختصری کرد.
    _آسا،پسر دومم،این را بدان اگر نسیم لطیفی گونه ات را نوازش کرد آسا است!
    آسا موهای قهوه ای و چشمان سبز روشن داشت،قیافه بامزه و مهربانی داشت.
    لپش سرخ شد.
    چه ناز و خجالتی!
    _آسا احترام بگذار.
    آسا هم تعظیمی لطیف کرد و لبخندی به دیدگانم پاشید.
    _پسر سومم،آنتونیو است.باد های خنک پاییزی کار اوست.رقـ*ـص برگ ها را در دشت دیده ای؟کار آنتونیو است!روحیه هنرمندی دارد.آنتونیو احترام بگذار.
    آنتونیو موهای بور و طلایی داشت با چشمانی به رنگ آسمان.چهره اش کنجکاو بود.
    برگ نارنجی ای که نمی دانم از کجا پیدایش شد بر روی دستم نشست.
    لبخندی زدم.
    _و آخرین فرزندم!
    خود پسر جواب داد:رافائل هستم،وحشی ترین توفان ها و سرد ترین نسیمان کار من است.از هیچ چیز ترس و وهمی ندارم و تنها فرزند بادم که سرکش است و به هیچ احدی گوش نمی دهد.
    تعجب کردم.
    با دقت تر از پیش به رافائل خیره شدم.
    چشمان آبی یخی_خاکستری که خاکستری اش را از پدرش به ارث بـرده بود.
    پوست بشدت سفید که مانند برف بود.موهای مشکی براقی که تا شانه اش بودند و پیچ و تابدار بودند.
    قیافه اش جالب بود.
    پوزخندی زدم:مثلا میخواهی با این حرف هایت چه منظوری را برسانی؟


     

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|

    Please, ورود or عضویت to view spoiler content!
     

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|

    Please, ورود or عضویت to view spoiler content!
     

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    6#
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    صدا بلندترین چیزی بود که به گوشم خورده بود.شبیه به داد بود.
    ترسان و لرزان آرام آرام روی کف مرمری قدم بر میداشتم و دعا می کردم که خدا یا خدمتکاری جلویم ظاهر نشود!
    چکمه هایم صدای قدم های سنگینم را خفه میکردند.سمت پایین ترین دری که دیدم رفتم.
    یک در طلایی با نقش و نگار های جواهرنشان.
    دستگیره اش را که شکل سر شیر بود گرفتم و فشار دادم.عجیب بود که با هیچ جادو و تله ای حفاظت نمیشد.
    وارد زیرزمین شدم و آرام از پله های مرمر صورتی پایین رفتم.زیرزمین پر از سلاح های عجیب و طلسم شده بود.
    من سمت چیزی که هدفم بود رفتم.
    رعد معجزه
    در محفظه شیشه ای نگهداری می شد.در محفظه ی مکعبی شکل توفان به پا کرده بود و در میانش حلقه ای شفاف می درخشید.حلقه ای که برای رعد مثل یک کنترل بود.
    محو تماشایش بودم و غافل از تبر ها و شمشیر ها و نیزه های جادویی دور و برم.
    چشمم به شلاقی براق خورد.
    یک شلاق الماس نشان بود،روی بند چرم هیولایش الماس های خیلی ریز کار شده بود.الماس هایی که ضرباتش را برنده و تیز مثل تیغ می کرد.
    دسته ی چرم اژدهایش را گرفتم و با آن چند ضربه به هوا زدم.
    شترق!
    شترق!
    صدایش برایم مثل یک کنسرتو زیبا بود.
    می برمش.
    به کمربندم بستمش و دوباره سمت رعد معجزه رفتم،آرام در شیشه را باز کردم که جرقه های رعد از آن بیرون میپرید.دستم را داخل جعبه بردم که سوزش های وحشتناکی در دستم پیچید و از درد فریادی زدم و عقب عقب رفتم،آن یکی دستم را به شیشه گرفتم که همراه من به زمین افتاد؛
    و شکست.
    حلقه هم خرد شد و خود رعد مثل یک هیولا به سمتم خزید و و رویم افتاد،جرقه های بنفشش روی تنم می ریخت و مرا می سوزاند.رعد وارد قلبم شد و...
    *دانای کل*
    روی زمین تنش مانند کسی که تشنج گرفته است میلرزید.
    یکدفعه بی حرکت شد.
    چشمان قهوه ای اش
    دیگر قهوه ای نبودند.
    و موهای سیاهش
    به سفیدی گراییده بود.
    چشمانش را که باز کرد
    دیگر خودش نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]7#
    _املین!
    به خودم آمدم:بله؟
    _نزدیک قصر زمستان هستیم،نگفتی چه شد؟.
    پس از آن اتفاق،دیگر خودم نبودم،
    از آن موقع مردم وحشی تر شدند و آن اتفاق...
    _ترجیح میدهم سکوت کنم.
    انگار که کمی معذب شد:هرجور مایلی.
    باد سردی مثل تازیانه به گونه هایم بر میخورد.
    شان:او می داند ما اینجاییم.
    پوزخندی زدم:البته!حسش میکنم.
    _چرا این چنین سخن می گویی؟
    _چگونه؟
    _خیلی خیلی ادبی... .
    _خودت هم اینگونه سخن می گویی!
    _فقط بخاطر تو مجبورم این چنین حرف بزنم.
    تعجب کردم:واقعا؟مگر شما به زبان دیگری سخن می گویید؟
    خندید:فرزندان باد به همه ی زبان ها مسلط اند.
    _پس از چه سخن می گویی؟نکند مانند رافائل زده به سرت؟
    _امروزه همه محاوره ای سخن می گوید.
    _اینی که میگویی دگر چیست؟
    _ینی راحت حرف زدن!به زبون ساده!
    _این دیگر چه جورش است؟!
    _این جوری باحال تره لین!توهم اینجوری حرف بزن!
    _نمیتوانم!
    دستی به موهایش کشید(چقد این حرکت کلیشه ایست!):میتوانی،میبرمت پیش مایکل.
    عصبی شدم:مایکل دیگر خر کیست؟
    دور زد و از از سرزمین زمستان دور شد:کسی است که کمکت میکند.
    _فکر نمیکنم!
    _بهتره یکم صبر کنی!
    _اینجور سخن گفتنت مرا عذاب میدهد شان!
    _بهتره عذاب نده!چون الان دیگه همه این مدلی حرف میزنن.
    _چرا؟
    _چون تو مال 250سال پیش هستی دلیل نمیشه دنیا همونجور بمونه!
    _باشد باشد!فقط خواهش میکنم سکوت کن!
    _باشه.
    چون بدن شان گرم و لطیف بود کمی خواب آلود شدم و چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.
    *دانای کل*
    امیلین بر روی کمر شان خوابش بـرده بود و شان هم بی اهمیت به راهش ادامه می داد.
    مایکل،خدای فن آوری و تکنولوژی و ذهن در نیویورک می پلکید و در آنجا زندگی می کرد.
    مایکل می توانست ذهن امیلین را مطابق جهان امروز برنامه ریزی کند و البته سخن گفتن ادبی اش را هم درست کند!
    هرچند نمی توانست حافظه اش را دستکاری کند و خاطرات را پاک کند...
    هیچکس لکه ی درد را نمی توانست پاک کند
    مگر با مرگ.





     

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]8#
    اصولا هیچکدامتان تاحالا اسم مایکل به گوشتان نخورده.منظور اسمش نیست،خودش است.اگر در ویکی پدیا هم بزنید نمی یابیدش!
    او یکی از جدیدترین خدایان است و البته از شهرت خوشش نمی آید.شاید بخاطر همین موجودات زیادی آن را نمی شناسند.
    به هرحال او قدرت بسیاری دارد و کارهای زیادی از او بر می آید.
    *املین*
    با تکان تکان های کسی بیدار شدم.
    _املین!پاشو رسیدیم!
    خواب آلود دست شان را پس زدم و چشمان خسته ام را مالیدم:الان کجا هستیم؟
    _نیویورک.
    _نیویورک دگر کجاست؟دور و بر لندن است؟
    یا سیسیل؟
    انگار که مزاح گفته باشم از خنده دلش را گرفت.
    _نه بابا!ما تو آمریکاییم!
    چشمان باز شدند:انقدر زود رسیدیم؟با کالسکه و کشتی از سیسیل تا آمریکا کلی راه است!
    بر پیشانی اش کوبید:خیرسرم بچه ی اول بادم!
    قولنج دستانم را شکستم:بیا این بحث بی محتوا را پایان دهیم،این مایکلی که می گویی کجاست؟
    به دور و برم که دقت کردم،از وحشت میخکوب شدم و عقب عقب رفتم:اینجا دیگر چه سرزمینیست؟این هیولاهای متحرک که در شکمشان آدمیزاد است چیستند؟
    بی حوصله گفت:اولا،مایکل الان میاد.دوما،اینایی که می بینی هیولا نیستن ماشینن.آدما با اینا اینور اونور میرن.
    دستانم را دور خودم حلقه کردم و به دور و برم خیره شدم:این چیز های بلند که آسمان را میشکافند چیستند؟نوعی درختند؟
    _به اینا میگن برج،خونه هایین که آدمای امروزی توشون زندگی میکنن.
    _یعنی این دور و بر هیچکس عمارتی ندارد؟ویلا چه؟خانه های ما در آن زمان نهایتا دو یا سه طبقه بود!
    _امیلین،الان در سال 2019 هستیم!همه چیز فرق کرده،حتی آدما.
    با خود اندیشیدم که چقدر از زمانه عقب ماندم...
    _الان جادوگر هارا آتش نمی زنند؟
    کلمه به کلمه این سوالم روحم را می خراشید.
    _جادوگر؟نه بابا!الان کسی به جادوگر اعتقاد نداره.مگر تو یسری از کشورای عقب مونده مث عربستان که تازگیا دونفرو اعدام کردن...
    _آه...
    ادامه دادم:ظاهر من جلب توجه نمی کند؟چشمان و موهایم...
    جواب داد:اصلا!اتفاقا تیپ تو مد شده،چرم الان گرونه و هرکس چرم بپوشه یجورایی باکلاس محسوب میشه.چشما و موهاتم عادیه،الان مردم موهاشونو رنگ میکنن و برای چشماشون لنز میزارن.
    آب دهنم را قورت دادم
    چقد دنیا عوض شده است.
     

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    9#
    _پس این مایکلی که می گویی کجاست؟
    _چقد تو عجولی!بیا بریم یچیزی بخوریم تا بیاد.
    دست شان را گرفتم و با حالتی عصبی گفتم:غذا ها که تغییر نکرده است؟
    _تغییر نکردن،اما غذاهای جدید هم هست.
    _خدایا شکر!پس برویم چیزی بخوریم.
    در پیاده رو و خیابان آدم ها ولوله به پا کرده بودند و تنه زنان از کنار هم رد می شدند تا به زندگیشان برسند.کسانی که در ماشین ها نشسته بودند خیلی خیلی بد رانندگی می کردند و بسیار بسیار زیاد بوق میزدند.
    قبلا این همه سر و صدا نبود...
    شان دستم را گرفت و مرا داخل رستوران مجللی برد.
    *دانای کل*
    رستوران دومنیکو بورژوا جزو رستوران های محبوب و البته لاکچری نیویورک بود.
    کف اش از مخمل سرخ و دیوارهایش از چوب بلوط بودند.پرده های حریر طلایی پنجره هایی را که شیشه ی شان سفارش ونیز بود را زینت می دادند،میز و صندلی های نقره ای نیز
    به زیبایی این مکان افزوده بودند.
    شان و لین پشت میز ۱۳ نشستند و منوی چرمی را در دست گرفتند.
    * املین*
    _من اسپاگتی پنیری با سس پستو میخواهم،همین الآن!
    شان دستش را روی دستم گذاشت:آروم باش!الان گارسون میاد.
    بی‌قرار و البته بسیار گرسنه پاشنه ی پایم را بر مخمل کف رستوران می کوبیدم.
    گارسون با آرامش اعصاب خردکنی سر میزمان آمد:به رستوران دومینیکو بورژوا خوش آمدید،غذای پیشنهاد...
    سریع پاسخ دادم:یک اسپاگتی پنیری با سس پستو و؟
    شان با لبخندی تصنعی جواب داد:استیک فیله‌ خوک با سس سالسا و پوره سیب زمینی.
    گارسون همه چیز را در یک صفحه نورانی یادداشت کرد:نوشیدنی چه میل دا...
    محکم گفتم:سودای لیمویی.
    شان:پپسی.
    _چیز دیگری نمی خواهید؟
    من:خیر،مرخصید.
    گارسون رفت و مارا تنها گذاشت.
    شان:چرا اینجوری حرف زدی؟من اینجا آبرو دارم!
    به صندلی تکیه دادم و پاهایم را روی هم انداختم:از پرحرفی خوشم نمی آید.
    _درست بشین!
    دست هایم را پشت سرم قلاب کردم و چشمانم را بستم:فقط ساکت باش،دویست و پنجاه سال خواب تنم را خسته کرده.
    شان:املین!
    از آن حالت دلنشین خارج شدم و روی میز خم شدم و انگشت اشاره ام را روبه صورت شان گرفتم:ببین شان،به تو احترام می گذارم چون فرزند دوستمی.از حدت نگذر!
    با آن یکی دستم دستکش دست راستم را در آوردم،جرقه های بنفش روی نوک انگشتانم می پریدند و جلز ولز می کردند.
    دستم را جلو بردم:این هارا می بینی؟
    نگران نگاهم می کرد.
    بلندتر گفتم:میبینی؟
    سرش را تکان داد.
    موج بنفش الکتریسیته ای قوی از انگشتانم گذشت و صورتش را روشن کرد:می دانی این جیز جیز ها چه بلایی به سر آدم می آورند؟
    سرش را تکان داد.
    با آرامش و نگاهی مرگبار و پرسکوت بر سر جایم نشستم:پس کاری نکن دوباره دستکش هایم را در بیاورم،بعضی اوقات کنترلش از دستم در میرود.
    دستکش چرمی ام را دستم کردم و به حالت انگشتانم خیره شدم،کشیده و قدرتمند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    630
    بالا