رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه روزهای گرگی | Zahra_m کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

AMIN.M

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/10
ارسالی ها
195
امتیاز واکنش
1,635
امتیاز
346
محل سکونت
بــوشـہر
239304_ruzxa-r.jpg

نام رما
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: روزهای‌ گرگی
نام نویسنده: Zahra_m
ژانر: تخیلی، عاشقانه
خلاصه:
داستان ما، داستان دختریست که با دستان خود، طناب زندگی‌اش را به خیالات و تصوراتش گره می‌زند.
دختری که در خیالات خود عاشق می‌شود و عاشق می‌کند!
دختری که بی‌خبر از اتفاقات در راه، به سمت زندگی قدم بر می‌دارد و با رویی گشاده طعم تلخی و شرینی زمانه را می‌چشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    با صدای بلند آهنگ از خواب بیدار شدم.
    آروم پلک‌هامو از هم باز کردم، که چشمم به بیرون از پنجره خورد و با دیدن منظره‌ی بیرون، چشمام از خوشحالی گرد شد.
    با شوق رو به النا کردم و گفتم:
    - بیشعور، چرا من رو زودتر بیدارم نکردی؟!
    النا با شنیدن این حرفم چشماشو گرد کرد و گفت:
    - تو در حالت عادی می‌خوای آدمو گاز بگیری، دیگه وای به حال وقتی که بخوام از خواب بیدارت کنم!
    در جواب این حرفش یه "برو بابایی" گفتم و خودم رو به شیشه‌ی ماشین چسبوندم.
    مامان به سمت صندلی عقب برگشت، با دیدن من توی اون وضعیت که اونطور خودم رو به در چسبونده بودم یه نچ، نچی کرد و رو به داداشم گفت:
    -نیما، درهای ماشین قفلن دیگه؟!
    نیما از داخل آینه ماشین یه نگاهی به من انداخت و با خنده مخاطب به مامان گفت:
    - بله مامان جان، خیالت تخت. دختر خانمت به بیرون پرت نمی‌شه!
    و با خنده‌ی بیشتری ادامه داد.
    نیما: البته اگه پرت می‌شد که خوب بود! از دستش راحت می‌شدیم.
    با شنیدن این حرفش یه جیغ نسبتا بلند کشیدم و گفتم:
    - مطمئن باش اگر که خواستم بیفتم، یقه‌ی لباس تو رو هم می‌گیرم تا با هم بیفتیم.
    نیما همونطور که یه چشمش به جاده بود و یه چشمش از داخل آینه به من، خواست دهن باز کنه جواب من رو بده که صدای مامان مانع از حرف زدنش شد.
    مامان: اه بس کنید دیگه! همه جا باید دعوای شما دوتارو تحمل کنم؟!
    و بلافاصله صدای ضبط رو بلندتر کرد.
    با این حرکت مامان نیما دیگه هیچی نگفت، من هم دیگه ساکت شدم و به منظره‌ی بیرون از ماشین چشم دوختم.

    *****
     
    آخرین ویرایش:

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    با ذوق یه نفس عمیق کشیدم و هوای تازه‌ی گیلان رو تو رگ‌هام فرستادم.
    نیما: هی خانم با احساس، بفرما کنار، می‌خوام چمدون‌هارو ببرم تو.
    چرخیدم و به پشت سرم نگاه کردم.
    نیما با دوتا چمدون بزرگ توی دستش، پشت سرم ایستاده بود.
    آروم خودمو کشیدم کنار تا نیما بتونه رد بشه.
    النا: هی، نگین.
    چرخیدم و به النا نگاه کردم و سری به معنای چیه براش تکون دادم، که النا با دیدن این حرکتم سرشو به معنای تاسف تکون داد و گفت: تو بیا!
    به سمتش حرکت کردم. با رسیدنم بهش دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید و همونطور با صدای بلندی گفت: خاله، ما داریم میریم باغ، نگران ما نباشید.
    و قبل از این که محلت حرفی رو به مامان داده باشه دست من رو سفتتر گرفت و توی کوچه پیچید.
    - هی چیکار می‌کنی؟! دستم شکست بیشعور!
    النا با این حرفم اخم کرد و گفت:
    - چرت نگو دیگه! می‌خوام یه چیزی رو بهت نشون بدم.
    با این حرفش چشمام رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
    - ها، بفرما.
    با این حرفم چپ، چپ بهم نگاه کرد و جلوی یه در بزرگ ایستاد.
    با تعجب بهش نگاه کردم که با ذوق ابروهاشو انداخت بالا.
    خندم گرفت. آروم با خنده گفتم:
    - خب؟!
    النا: خب به جمالت دختر خاله جان! تو یکم حوصله کن جانا.
    و بعد از این حرفش در، رو هل داد، که در با صدای قیژ، قیژی باز شد.
    آروم من رو هل داد به سمت داخل.
    با وارد شدنم به باغ، دهنم از اون همه زیبایی باز موند.
    با حیرت رو به النا گفتم:
    -اینجا معرکست! وای خدای من!
    النا با این حرفم خندید و گفت:
    - حالا کجاشو دیدی! بیا تو تا یه چیز دیگه‌ای رو بهت نشون بدم.
     
    آخرین ویرایش:

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    و خودش به سمت ته اون باغ زیبا و رویایی به راه افتاد. من هم مثل جوجه‌ها که دنبال مادرشون راه میفتن، به دنبالش راه افتادم.

    *****

    با خستگی نالیدم.
    -وای النا، پا درد گرفتم، پس کی می‌رسیم آخه؟
    النا: یکم صبر داشته باش الانا دیگه می‌رسیم.
    و یکدفعه با لبخند هیجان آمیزی گفت:
    - وای، رسیدیم.
    با تعجب النا رو دورش زدم و به اونجایی که داشت نگاه می‌کرد خیره شدم.
    هیچی اون اطراف نبود، بجز یه چاه قدیمی که دور تا دورش رو پیچک پیچیده بود.
    با تعجب سرم رو به سمت چپ و راست چرخوندم تا شاید اون چیزی رو که این همه را رو به خاطرش طی کرده بودم رو ببینم.
    ولی هیچ خبری نبود! بجز همون چاه و درخت‌های اطرافش!
    النا با دیدن من که اونطور داشتم اطرافم رو برسی می‌کردم گفت:
    - داری دنبال چی می‌گردی؟!
    چرخیدم به سمتش و گفتم:
    -دنبال همون چیز هیجان انگیز که تو بخاطرش من رو تا اینجا کشوندی.
    النا با این حرفم چشماشو گرد کرد و دستش رو به معنای خاک تو سرت تکون داد وگفت:
    - بیشعور، مگه چاه به این بزرگی رو نمی‌بینی؟
    با تعجب یه نگاهی به النا کردم و یه نگاهی به چاه و گفتم:
    -وای النا، نگو که به خاطر یه چاه منو تا اینجا کشوندی؟!
    النا با این حرفم یه لبخند زد و گفت:
    - دقیقا.
    و خودش به سمت چاه حرکت کرد.
    با ذوق از چاه آویزون شد و به داخل‌اش نگاه کرد.
    با حرص پاهام رو به زمین کوبیدم و به سمتش حرکت کردم.
    - النا درسته که چاه قشنگیه، ولی ارزششو نداشت که این همه راه رو بخاطرش بیایم!
     

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    النا با این حرفم یه لبخند زد و گفت:
    - من بخاطر قشنگیش نیوردمت که خره.
    با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
    - پس واسه چی من رو اوردیم اینجا؟!
    النا دستش رو کرد داخل جیب مانتوش و یه سکه اورد بیرون.
    با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
    - ببین نگین، به این می‌گن چاه آرزوها! هر آرزویی بکنی و بعد یه سکه بندازی داخلش، آرزوت برآورده می‌شه!
    با این حرفش لب‌هام رو کج کردم و با طعنه گفتم:
    - نه بابا !
    النا از این حرکتم اخم کرد وگفت:
    - باور نمی‌کنی؟!
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    - نه.
    النا با حرص لب‌هاش رو بهم فشار داد و گفت:
    - از بس که خری.
    و خودش به سمت چاه حرکت کرد.
    روبه روی چاه ایستاد و همونطور که چشماش بسته بود، سکه رو توی دو مشتش گرفت و یه چیزایی رو زیر لب زمزمه کرد. آروم یه لبخند عمیق زد و بلافاصله سکه رو پرت کرد توی چاه.
    چشمام رو توی کاسه چرخوندم و دست به سـ*ـینه بهش خیره شدم.
    چرخید که با دیدن من توی اون وضعیت، سرش رو به معنای تعصف تکون داد و گفت:
    -چیه؟
    لبامو کج کردم و گفتم:
    - هیچی، تو راحت باش.
    آروم دستشو برد توی موهاش و هلشون داد توی شال و گفت:
    - حالا نوبت توهه.
    آروم یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:
    - نوبت من؟! تو چی نوبت منه؟!
    النا چپ، چپ نگاهم کرد و گفت:
    - انقد مسخره نشو نگین!
    سرم رو کج کردم و گفتم:
    - سوال پرسیدن به معنیه مسخره بودنه ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    النا از این حرفم نفسش رو با حرص داد بیرون و انگشت اشارش رو به سمتم نشونه رفت و گفت:
    - ببین نگین، می‌دونی که من اعصاب درست حسابی‌ای ندارم! پس خواهشا سربه سرم نذار!
    و با حرص بیشتری ادامه داد.
    النا: منظورم اینه، که حالا نوبت توهه که آرزو کنی.
    با این حرفش نچ، نچی کردم و به درخت کناریم تکیه دادم و گفتم:
    - برو بابا، من حوصله‌ی این مسخره بازی‌ها رو ندارم.
    النا با حرص لب‌هاش رو بهم فشرد و گفت:
    - من هم حوصله‌ی این مسخره بازی‌های تو رو ندارم.
    نفسمو دادم بیرون و رو به النا با صدای آرومی گفتم:
    - النا، اینقدر خرافاتی نباش دختر!
    النا از این حرفم با اعتراض گفت:
    - من خرافاتی نیستم! تو زیادی بی اعتقادی!
    آروم دستام رو به نشونه‌ی تسلیم بالا اوردم و همونطور که می‌چرخیدم که برگردم گفتم:
    - باشه، باشه، من بی‌اعتقادم.
    و دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم:
    - پس بای.
    در همون لحظه دستم کشیده شد.
    بی حوصله به النا خیره شدم که با چهره‌ی مظلومی گفت:
    - نگین. وایسا دیگه! قول می‌دم که اگر آرزوت برآوره نشد هر کاری که بگی رو انجام بدم.
    با این حرفش یه لبخند خبیث زدم و زمزمه کردم.
    - هر کاری؟
    سرش رو با مظلومیت به نشونه‌ی آره تکون داد.
    یه نگاه به چاه انداختم و یه نگاه به النا.
    لبخندم خود به خود عمق گرفت.
    دستمو به سمت النا دراز کردم و گفتم:
    - من سکه ندارم. اگه تو هنوز داری یکی بده بهم.
     

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    النا دستشو کرد تو جیبش و یه سکه ۵۰‌ تومنی در اورد گرفت به سمتم.
    سکه رو از دستش گرفتم و بهش خیره شدم.
    خندمو قورت دادم و رو به النا گفتم:
    - النا تو این سکه عتیقه‌ها رو از کجا اوردی؟!
    النا با این حرفم آروم خندید و همونطور که به سمت چاه هلم می‌داد گفت:
    - تو چیکار به این کارا داری اخه، سرت به کار خودت باشه.
    به سمت چاه حرکت کردم و یک نگاه کوتاه به داخلش انداختم، که با این کارم سرم گیج رفت.
    سریع خودم رو کشیدم عقب و سکه رو توی هوا روی دهنه‌ی چاه گرفتم.
    همونطور که چشمم به النا بود، با یک لبخند خبیث گفتم:
    - آرزو می‌کنم که خودمو گرگ ببینم.
    و بلافاصله سکه رو پرت کردم توی چاه.
    النا با این حرفم چشماش گرد شد.
    با دهن باز از تعجبش خیره بهم گفت:
    - نگین! این دیگه چه آرزویی بود که کردی؟!
    شونه‌هامو انداختم بالا و با بی‌تفاوتی گفتم:
    - مگه نمی‌دونستی که یکی از آرزوهای من اینه که گرگ باشم؟
    النا با ناراحتی اومد کنار چاه و به داخلش نگاه کرد و گفت:
    - نباید سکه رو پرت می‌کردی.
    یک لبخند حرص درار زدم و گفتم:
    - دیدی خودتم از این حرفت که می‌گفتی آرزوت حتما برآورده می‌شه برگشتی؟ خب پس قبول کن که من بردم.
    النا با قیافه‌ای درهم گفت:
    - نگین کارت خیلی اشتباه بود.
    و به سمت خروجی باغ به راه افتاد.
    چشمامو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
    - النا داری کجا می‌ری؟ برگرد!
     

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    و بازوشو گرفتم و کشیدم.
    النا بازوشو از دستم کشید بیرون و با قهر و ناراحتی گفت:
    - ولم کن، می‌خوام برگردم خونه.
    سریع رفتم روبه روش ایستادم و با لبخند گفتم:
    - تو از کی تا حالا انقد لوس بودی و ما نمی‌دونستیم؟
    النا اخم کرد و گفت:
    - برو کنار.
    آروم سرم رو تکون دادم گفتم:
    - باشه بابا، باشه، شرطو فراموش می‌کنم.
    النا با عصبانیت گفت:
    - من به خاطر شرط ناراحت نیستم، به خاطر خوده بیشعورت ناراحتم.
    نفسم رو بی حوصله دادم بیرون و گفتم:
    - خیلی خب باشه. حالا ما این همه راه رو اومدیم حداقل بیه یه عکس بندازیم!
    النا: وای نگین، تو خیلی بی تفاوتی!
    همونطور که دستشو می‌گرفتم و به سمت چاه می‌کشیدم گفتم:
    - قبلا هم گفته بودم من بی تفاوت نیستم.
    کنار چاه ایستادم و گوشیمو از جیبم اوردم بیرون.
    چپ، چپ به النا نگاه کردم و گفتم:
    - یکم قیافتو درست کن، می‌ترسم گوشیم عکس اخموتو تو خودش ببینه هنگ کنه.
    النا با این حرفم با حرص یه لبخند زد و گفت:
    - بیا خوب شد؟
    یه چشمک زدم و گفتم:
    - عالی شد.
    چندتا عکس دونفره گرفتم و گوشی رو دادم دست النا و گفتم:
    - بیا اینو بگیر، چندتا عکس تکی ازم بنداز.
    سرشو بی حوصله تکون داد و گفت:
    - چشم.
    رفتم و کنار چاه ایستادم، بعد از گرفتن عکس آروم خودمو از لبه چاه کشیدم بالا و روش نشستم که النا با ترس گفت:
    - نگین بیا پایین! الان می‌افتی تو چاه!
    آروم خندیدم و گفتم خیالت تخت نمی‌افتم.
    در همون لحظه انگار یکی به سمت عقب هلم داد و تعادلمو از دست دادم به سمت عقب پرت شدم.
     

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    صدای جیغ‌های النا توی گوشم می‌پیچید که هر لحظه دور و دورتر می‌شد و همینطور روشنایی کم و کمتر تا اینکه کمرم به یه چیز سفت اصابت کرد.

    *****

    از درد کمرم آروم نالیدم و به زور چشمامو از هم باز کردم.
    همه چیز در نظرم تیره و تار بود.
    یه چیزی رو روبه روم می‌دیدم ولی هر کاری می‌کردم دیدم واضح‌تر نمی‌شد تا که بفهمم اون چیه.
    چند بار پشت سر هم پلک زدم که دیدم بهتر شد.
    با دیدن اون موجود که صورتشو به صورتم نزدیک کرده بود یه جیغ از اعماق وجودم کشیدم.
    دیگه درد کمر از یادم رفته بود و فقط فرار توی ذهنم بود.
    همونطور که با صدای بلند و بدون وقفه جیغ می‌کشیدم خودمو به سمت عقب کشیدم که کمرم به یه چیز سفت خورد.
    شروع کردم به نفس نفس زدن.
    دیگه جونی تو تنم برای جیغ کشیدن نبود.
    با چشمایی که بیشتر از حد گشاد شده بود بهش خیره شدم.
    که صدایی شنیدم.
    ...: داد و هوارت تموم شد؟
    آروم چشمامو چرخوندم و به دور برم نگاه کردم.
    بجز من و اون گرگ دیگه هیچ کس اون دور و برا نبود.
    دوباره اون صدا تو گوشم پیچید.
    ...: داری دنبال چی می‌گردی دقیقا؟!
    با چشما گشاد شده و فکی افتاده به اون گرگ خاکستری رنگ خیره شدم.
    گرگ سرش رو به صورتم نزدیک کرد.
    آروم دهنش تکون خورد و صدایی ازش در اومد.
    گرگ: حالت خوبه؟!
    با صدای آروم و لکنت داری گفتم:
    - تو...تو حـ...رف...می...زنی؟!
    گرگه سرشو برد عقب و گفت:
    - فکر کنم وقتی از درخت افتادی سرت به جایی خورده! پرتو پلا زیاد می‌گی!
     

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    و چرخید و آروم، آروم ازم دور شد.
    یک‌دفعه برگشت به سمتم که از ترس خودمو به درخت پشت سرم چسبوندم.
    چشم‌هاش تنگ‌تر شدن، فکر کنم ریزشون کرد!
    گرگ: هنوز نشستی که؟! مگه نمیای بریم؟!
    با تعجب و ترس گفتم:
    - کجا؟!
    یه غرش کوچیک کرد که باعث شد چشم‌هام رو سفت به هم فشار بدم.
    - تو رو خدا کاریم نداشته باش!
    چند لحظه تو همون حالت موندم که دیدم هیچ صدایی نیومد. آروم یه چشممو باز کردم که دیدم با تعجب داره بهم نگاه می‌کنه.
    وقتی نگاه منو به خودش دید با بهت گفت:
    - مطمئن باش قصد تیکه، تیکه کردنتو ندارم! وگرنه تا الان زنده نبودی! می‌خوام برم پیش گله، گفتم شاید بخوای بیای!
    با ترس گفتم:
    - که اونوقت همگی با هم منو بخورید؟!
    چند قدم اومد سمتم و با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفت:
    - بعد از این همه حیوون کی میاد توهه گوشت تلخ رو بخوره! درضمن.
    صاف ایستاد و با نگاهی توی چشم‌هام ادامه داد.
    گرگ: ما هم نوع خودمونو نمی‌خوریم!
    و همونطور که دوباره بر می‌گشت که بره گفت:
    - تا به حال گرگی مثل تو رو ندیده بودم. می‌خوای بیا، ‌‌می‌خوای نیا.
    یک لحظه گوش‌هام زنگ زدن.
    اون الان چی گفت؟!
    گفت گرگی مثل تو رو ندیده بودم؟!
    منظورش از اون گرگ من بودم؟!
    با چشم‌های از حدقه در اومده به دست‌هام نگاه کردم، که در کمال تعجب دیدم که دیگه از انگشت‌های کشیدم خبری نیست!
    و به جاشون چهارتا انگشت کوچیک و سفیده.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا