رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه میسوفونیا| متینا کاربر انجمن نگاه دانلود

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
رمان میسوفونیا
نویسنده: متینا کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: روانشناختی
خلاصه: در میان روزمرگی‌های یک زن خانه‌دار، وی متوجه صداهایی در ذهنش می‌شود. صداهایی که آرام آرام تمام وجودش را فرا گرفت و زن اسیر صداهای درون ذهنش شد...
 
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت اول
    ---
    تیک تاک! تیک تاک! صدای تیک تاک ساعت در اتاق خوابش منعکس می‌شد. تیک تاک! تیک تاک! چشمانش را تا نیمه باز کرد و با غضب به ساعت نگاه کرد. هنوز در ساعت‌های اولیه روز بودند و او قصد نداشت به این زودی‌ها از تخت خواب دست بکشد. چشمانش را بست تا دوباره به قلمرو هفت پادشاه بازگردد. هنوز به قلمرو دوم نرسیده بود، که صدای تیک تیک ساعت درمقابل او درآمد و او را از هفت پادشاهی بیرون کرد. چشمانش را باز کرد. چرا صدای تیک تیک ساعت انقدر بلند شده بود؟ سابقه نداشت که چنین صدایی بتواند او را از خواب بیدار کند. بالش را از زیر سرش برداشت و بر روی گوش‌هایش گذاشت. به این امید که بتواند مزاحم را دور کند و خود به لشگرکشی‌اش در قلمرو هفت‌پادشاه ادامه دهد. چشمانش گرم شد و لشگر تک نفره‌اش را در آغـ*ـوش قلمرو هفتم انداخت. دیری نپایید که دوباره صدای تیک تاک ساعت آمد و او را از قلمرو بیرون کرد. چشمانش را باز کرد. کلافه بالش سفید رنگ را از روی سرش برداشت و به سمت دیگر تخت انداخت. طاق باز خیره به سقف و بدون حرکت دراز کشیده بود. همسرش چندساعتی می‌شد که به سر کار رفته بود. هفت سال از ازدواجشان می‌گذشت. پیش از ازدواج در یک شهر دیگر زندگی می‌کرد و به دلیل شغل همسرش، به پایتخت نقل مکان کرده بود. در این هفت سال موفق نشده‌بود که دوستی پیدا کند و تمام مدت را تنها در خانه به سر می‌کرد. در خانه‌داری حریف نداشت و لایق لقب کدبانو بود. خانه‌ کوچک تک اتاقه‌اش همیشه برق می‌زد و عطر غذاهای بی‌نظیرش، هر کسی را مـسـ*ـت خود می‌کرد. در درست کردن هر نوع غذا و خوردنی، شهره فامیل بود و اعضای نزدیک خانواده‌اش، وقت و بی‌وقت به بهانه سرزدن به او و به دلیل بهره بردن از دست پخت بی‌نظیرش، به خانه‌اش می‌آمدند. او دلخور از تنهایی گاه و بی‌گاهش و راضی از وضعیت زندگیش بود. ازدواج سنتی داشت و همسرش را پیش از ازدواج ندیده‌بود. شانس با او یار بود و مرد خوبی را نصیبش کرد. مردی که اهل خانه و زندگی بود و پایش را کج نمی‌گذاشت. هر روز صبح به سرکار می‌رفت و نزدیک ساعت سه به خانه باز می‌گشت. برعکس زن کدبانو، مرد خانه، دوستان زیادی داشت و وقت زیادی را با آن‌ها می‌گذراند. با آن‌ها به تفریح و حتی مسافرت می‌رفت و زن کدبانو هر چند کمی به اجتماعی بودن او حسادت می‌ورزید، اما هیچ‌گاه او را از انجام چنین کارهایی باز نمی‌داشت. در دل دوست داشت که با او به چنین تفریحاتی برود، اما خوب می‌دانست که همسرش با او مخالفت می‌کند. بازهم صدای تیک‌تاک ساعت سوهان روحش شد. با خود پنداشت که لابد ساعت خراب شده‌است. وگرنه چنین صدای بلندی را هیچ‌گاه تولید نمی‌کرد. پوفی کشید. از جای برخواست و باتری‌های ساعت را با کلافگی درآورد. او که ذاتا زن آرامی بود، حال دوست داشت ساعت را با دیوار بکوبد و او را بشکند. از فکرش خنده‌اش گرفت. چه کسی ساعت را تنها برای صدای تیک تاکش، مجازات می‌کرد؟ ساعت خاکستری رنگ را آرام بر سر جایش گذاشت. نفس عمیقی کشید و از سکوت اتاق بهره برد. به باتری‌های در دستش نگاه کرد. لابد باتری‌ها خراب شده‌بودند، وگرنه ساعت هیچ‌گاه چنین صدایی را تولید نمی‌کرد. باتری را بر روی دراور گذاشت. لباس خواب سفید رنگی به جنس ساتن، بر تن داشت. چاق نبود، اما به هیچ‌وجه نمی‌شد او را لاغر فرض کرد. علاقه بارزی به رنگ‌های روشن داشت، هرچند که به پوست سفیدش، رنگ تیره بیشتر می‌آمد. از اتاق بیرون رفت و وارد سالن بیست متری خانه کوچکش شد. به قصد چای گذاشتن به سوی آشپزخانه قدم برداشت و حرکت کرد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا