رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه T.A.R.C | ماهان کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _MAHAN_
  • بازدیدها 1,080
  • پاسخ ها 33
  • تاریخ شروع

به جذابیت و جدید بودن ایده از 3 چند می‌دید؟ الایژا بهتره یا الیاس؟


  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_MAHAN_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/17
ارسالی ها
239
امتیاز واکنش
874
امتیاز
325
تکیه‌ام را از روی میله‌ها برداشتم و گفتم:
- یعنی می‌گی ممکنه؟
با تردید و مکثی طولانی گفت:
- ممکنه. کابوس جدیدی دیدی؟
سوالش را نادیده گرفتم و گفتم:
- چه طور باید فهمید که کدومشه؟ منظورم اینه که واقعیه یا فقط تخیل؟
درحالی که بالکن را با قدم‌های متر می‌کردم، به او نیز گوش می‌دادم.
- خب با توجه به چیزایی که گفتی اینا فقط تخیله.
با ابروهای بالا رفته گفتم:
- چطور؟
از اینکه این قدر پا پیچ او شده بودم، حس کلافگی می‌کرد؛ ولی من نمی‌توانستم به رفتارش معنا بدهم. مگر او نمی‌خواست من خوب شوم؟ پس چرا از جواب دادن می‌خواست طفره برود؟ خیلی وقت بود که توی ذهنم مدام تکرار می‌شد که شاید یک روانشناس بهتر بیشتر بتواند کمکم کند و او به این شک داشت بیشتر دامن می‌زد.
- کابوس‌هایی که ریشه در واقعیت دارند، معمولا با جزئیات بیشتری هستند. مثلا یه اسم یا اینکه یه شخص آشنا توی کابوس‌ها باشه یا همچین چیزی.
او نمی‌دید، ولی من سرم را تکان دادم و گفتم:
- که این طور.
- به چیز جدیدی برخوردی؟
با خونسردی تمام دروغ گفتم:
- نه. فقط می‌خواستم بیشتر بدونم. واقعا تصمیمم رو گرفتم. من می‌خوام خوب شم.
آهی کشید و گفت:
- این عالیه!
- پس فعلا قطع می‌کنم.
- عصر می‌بینمت.
بدون اینکه جوابش را بدهم قطع کردم. زیر لب با خودم گفتم:
- چی رو داره پنهون می‌کنه؟
شماره‌ای را که بارها گرفته و قطع کرده بودم، این بار با اطمینان گرفتم.
صدای جدی منشی خانمی در گوشم طنین انداخت.
- دفتر کارآگاه توماس بِرنز، بفرمایید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    پیشانی‌ام را فشردم و گفتم:
    - می‌خواستم با آقای برنز صحبت کنم.
    با جدیت و لحن مغروری گفت:
    - ایشون وقت جواب دادن به تماس‌ها تلفنی ندارند. می‌تونید برای ملاقات وقت بگیرید.
    نفسم را با حرص فوت کردم که به شکل بخار سفیدی در آن سرما در آمد.
    - خوبه. چه وقت؟
    صدای ورق زدن دفتر یا کتابی چیزی می‌آمد.
    - امروز بعد از ظهر ساعت پنج وقت دارند.
    - خوبه.
    - می‌بخشید، مشکل شما در چه مورد هست؟
    از آدم‌های سمج و پیگیر خوشم نمی‌آمد!
    - می‌خواستم اطلاعاتی از یک اسم برام گیر بیارن.
    - آهان. پس بعد از ظهر ساعت پنج. شما خانمِ...؟
    - کارلا بایت.
    - از کجا تماس می‌گیرید؟
    - نیویورک.


    فصل چهارم: اولین رازدار
    وارد کوچه متروکی که تنها یک در در آن بود، شدم. به پشت سرم نگاه کردم. کسی جز من در آن کوچه نبود. دیوار‌های آجری کثیف و نمک زده‌اش را با چشم دنبال کردم و به محدوده‌ی باریک بین دو دیوار که از میانش آسمان گرفته‌ی ژانویه‌ مشخص بود، رسیدم.
    قدم تند کردم و به انتهای کوچه‌ی بن بست رسیدم، یک راه پله‌ی کوتاه فلزی به دیوار سمت راست پیچ شده بود. آرام ازش بالا رفتم، به در پوسیده سبزرنگ که تابلوی نوی «دفتر کارآگاه توماس برنز» خودنمایی می‌کرد، نزدیک شدم و در زدم. دلم بیهوده جوش می‌زد و اضطراب داشتم.
    در با یک ضرب باز شد و باز کننده‌ی در از جلوی آن کنار رفت. با تردید وارد شدم. بوی قهوه و چوب باعث شد نفس عمیقی بکشم. فضا داخل کاملا گرم بود. بینی و دهانم را از زیر یقه‌ی اسکی لباسم در آوردم.
    - خوش اومدید خانم بایت.
    با صدایی که از پشت سرم آمد، به سمت در چرخیدم. مرد جوانی در را بست و به سمت من چرخید. با دیدن چهره‌ی جدی و بی‌تفاوتش، اخم‌هایم را در هم کشیدم و تنها سرم را در جوابش تکان دادم. از کنارم رد شد و به سمت میزش که وسط همان سالنی بود که واردش شده بودم، رفت و پشتش قرار گرفت. آن خانم منشی را نمی‌دیدم. یک محوطه خیلی کوچکی قبل از اتاق کارش وجود داشت که یک چهارچوب به وضوح آن را از بقیه سالن جدا کرده بود. انگار که قبلا آن‌جا دری وجود داشت و حالا از جا در آمده بود.
    - بفرمایید لطفا.
    در حالی که حواسم بود که پایم به آن چارچوب روی زمین نخورد، وارد اتاق کارش شدم. یک میز بزرگ وسط آن اتاق هشت نه متری بود که جلویش سه صندلی چرمی اداری قرار داشت؛ صندلی‌ها رو به روی هم بودند، دو تا سمت راست میز و یکی سمت چپ آن. به سمت میز و صندلی‌ها رفتم. پاشنه‌ی بوت‌های چرمی مشکی‌ام، روی پارکت‌های به طرح سرامیک صدا می‌کرد. روی تک صندلی چپ نشستم. فرصت کردم تا او را آنالیز کنم. پوست گندمی‌اش بین آن موهای قهوه‌ای ترکیب چشم‌گیری را ساخته بود؛ اما چهره‌ی جدی و بی‌تفاوتش زیادی به دلم نمی‌چسبید. قیافه‌اش طوری بود که انگار شغلش از هیجان افتاده است.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    همه‌ی کاغذ‌های در دستش را داخل کشویش گذاشت و با صدای خش‌داری گفت:
    - خب. چه کمکی از دستم ساخته‌اس؟
    کیفم را روی زمین گذاشتم و گفتم:
    - من می‌خواستم راجع به یه جا برام تحقیق کنید.
    با ابروهای بالا رفته در حالی که داشت از حرف‌هایم نوت برمی‌داشت، گفت:
    - چه جور جایی؟
    شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - نمی‌دونم، ولی امکانش رو می‌دم که یه بیمارستان یا مراکز وابسته به اون باشه.
    مستقیم با چشمان عسلی رنگ سرد و بی‌احساسش به چشمانم نگاه کرد و گفت:
    - شما حتی از حوضه کاری اون مکان اطلاعات ندارید، پس چطور...
    میان حرفش پریدم و گفتم:
    - من فقط یه اسم دارم. اگه اطلاعاتی در دست بود، قطعا به یه کارآگاه خصوصی نیاز نداشتم.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - مبلغ توافقی...
    دوباره میان حرفش گفتم:
    - با دستمزدتون مشکلی ندارم...
    با مکث و تردید اضافه کردم:
    - هر چه قدر که باشه.
    با ابروهای بالا رفته و چشمان متعجب گفت:
    - خوبه. خب می‌تونید اطلاعاتی که از این مکان رو دارید، در اختیارم بذارید؟
    سرم را تکان دادم و با غمی که درون صدایم نیز مشهود بود، گفتم:
    - فقط یه اسم. تی اِی آر سی.
    سرش را تکان داد و داخل لب تابش که روی میز بود، سرچ کرد.
    - مطمئنید همچین جایی وجود داره؟
    با سکوت به او نگاه کردم. سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. سرش را مجددا تکان داد و گفت:
    - درسته. این کار منه که بفهمم.
    نفس را با خیال آسوده بیرون فرستادم. از اینکه این پرونده را قبول کرده بود خوشحال بودم؛ اما باید اطلاعات بیشتری که می‌دانستم در اختیارش می‌ذاشتم؟ ممکن بود با ندانستن آن‌ها اتفاقی برایش بیفتد؟ امکان نداشت! مثلا با دانستن احتمالی که من درمورد کار آن بیمارستان یا شاید هم یک مرکز مخوف می‌دادم، چه فرقی می‌توانست برای او بکند؟
    - شما چی رو ازم پنهان می‌کنید خانم بایت؟
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    جا خوردم، تکانی به خودم دادم و سعی کردم خیلی شوکه به نظر نیایم. چطور فهمید؟
    - چیزی دیگه‌ای نمی‌دونم که شما رو در جریان بذارم.
    با لبخند محو عجیبی در لب تابش را بست و دستانش را در هم پیچید، مستقیم به من خیره شد وگفت:
    - قطعا می‌دونید. یه دلیل بهم بدید تا این پرونده رو قبول کنم.
    از نگاه خیره‌اش لحظه‌ای میخکوب شدم، آن چشمان نافذ... چه ترسی به دلم راه می‌دادند.
    شوکه به صندلی چرمی اداری قهوه‌ای نه چندان راحت، تکیه زدم و با حیرت گفتم:
    - چی؟
    همان‌طور که به دستان در هم پیچیده‌اش نگاه می‌کرد، گفت:
    - من سوابق شما رو چک کردم. شما مشکل روحی روانی دارید، چه تضمینی هست که من رو به دنبال کار بیهوده نمی‌فرستید و مهم‌تر از همه، دستمزد من رو می‌دید؟
    با نگاه سرد و جدی‌اش به چشمان حیرت‌زده‌ام خیره شد. او آدم بود، اما نمی‌دانم نگاهش چرا این قدر برایم عجیب شاید هم ترسناک به نظر می‌رسید.
    -‌ چی؟ شما... سوابق... اوه خدای من!
    خنده‌ی مسخره‌ای کردم و گفتم:
    - الان باید ثابت کنم که دیوونه نیستم و اینا رو از خودم در نمی‌آرم؟
    سرش را تکان داد و مصمم گفت:
    - خب اینم برداشت خوبی از گفته‌های منه.
    دوباره خنده‌ای کردم و گفتم:
    - واقعا مسخره‌اس!
    بی‌تفاوت گفت:
    - خیلی هم مسخره نیست. اینجا من هستم که مشتری خودم رو انتخاب می‌کنم و باید قبلش مطمئن شم که قرار نیست کار بیهوده‌ای کنم. من همه سوابق پزشکی شما رو چک کردم و توی پرونده‌تون نوشته بودند که از هجده سالگی به قبلش هیچ خاطره‌ای ندارید. درسته؟
    با تلخی و ترشرویی گفتم:
    - الان دارید بازجوییم می‌کنید؟
    سرش را به اطراف تکان داد و گفت:
    - نه. فقط می‌خوام کمک کنم این مکانی که می‌گید، تی اِی آر سی رو پیدا کنید. چون خودتون اون چیزایی که نیاز دارم رو نمی‌گید، پس من مجبورم گذشته شما رو زیر و رو کنم تا ارتباطی پیدا شه.
    می‌خواستم بگویم از کجا متوجه شده‌ای که تی اِی آر سی با گذشته من ارتباطی دارد، اما جلوی زبانم را گرفتم.
    با اضطراب پوست گوشه‌ی ناخنم را کندم. توی عجب مخمصه‌ای افتاده بودم! مانند باتلاقی بود که راه فراری برایم باقی نگذاشته بود. دستم را از دهانم دور کردم و روی دست چپم که به شدت عرق کرده بود، قرار دادم و گفتم:
    -‌ متشکرم، ولی من پشیمون شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    همزمان با ایستادن من، او هم ایستاد.
    - من می‌خوام کمکتون کنم، فکر نمی‌کنم گفتن کمی اطلاعات اضافه‌تر شما رو توی دردسر بیندازه. مگر اینکه شما وسط قضیه باشید که با وجود نقصی که در حافظه دارید، بعید می‌دونم.
    حق به جانب و با کمی خشم و عصبانیت گفتم:
    - شما همیشه انقدر رک حرف می‌زنید و پیش پیش قضاوت می‌کنید؟
    دست به سـ*ـینه زد، وزنش را روی پای چپش انداخت و گفت:
    - همیشه نه، ولی کارم ایجاب می‌کنه که...
    با حرص پرخاش کردم:
    - نمی‌خوام بقیش رو بشنوم!
    من از عصبانیت درونم داشت قل می‌زد و می‌جوشید؛ اما او... ککش هم نمی‌گزید! آه خدای من! چه قدر آن نگاه روی نروم بود و بی‌تفاوتی‌شان عصبانی‌ام می‌کرد.
    - اگه اطلاعات بیشتری در اختیارم بذارید شما رو...
    دوباره با پرخاشگری گفتم:
    - به دردسر می‌افتم!
    سعی کرد به روشی قانعم کند، اما این بحث سر زندگی من بود! نمی‌خواستم تا ابد در بیمارستان‌های ارتش مورد آزمایش قرار بگیرم! همین طوری نمی‌دانم هجده سال از عمرم چگونه گذشت. آیا من هم مثل بقیه انسان‌ها نه ماه در شکم مادرم بودم و بعد از نه ماه بدنیا آمدم یا اینکه موجودی هوشمند با درک و احساسات بودم که ساخته بشر است؟ نه! به خاطر چه باید زندگی‌ام را به خطر می‌انداختم؟ زندگی خوبی که با الایژای عزیز داشتم.
    - من شغلم ایجاب می‌کنه که آدم رازداری باشم. پس می‌تونید...
    با خودم گفتم:
    - این چیزی نیست که بتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم.
    اما واکنش کارآگاه بیست هفت هشت شاید هم سی ساله، نشان می‌داد که بلند گفتم.
    - مشکلی نیست. همه مشتری‌هام فکر می‌کنند که چیزهایی که می‌دونند خیلی ترسناک و خطرناکن.
    مطمئن بودم او هم به این پرونده احتیاج دارد که این قدر پا فشاری می‌کند.
    به چشمان عسلی‌اش نگاه کردم و گفتم:
    - این قطعا فرق می‌کنه! تا به حال مثلش هم نشنیدید.
    آهی کشید، با ناامیدی سرش را پایین انداخت و گفت:
    - همه همین رو می‌گن.
    نرم شده بودم ولی تردید داشت از درون وجودم را می‌خورد. اگر الان همه چیز را می‌گفتم، او اولین نفری می‌شد که درمورد ماهیتم به او گفته بودم، ولی ترجیح می‌دادم اولین نفر، اولین عشقم، الایژا می‌بود! اما اگر اولین نفر، به او می‌گفتم، من از دستش می‌دادم! بهتر بود برای خوب شدنم حداقل این خطر را به جان می‌خریدم که مزدش را بعد از این جریان بگیرم؛ زندگی خوب با الایژا دلاتر.
    این بار مصمم روی صندلی نشستم. او هم نشست و منتظر آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و به آن‌ها تکیه زد. از تنش جو بینمان کم شده بود و آرامشی نسبی برقرار شد.

    - خب من یکم توی حافظم مشکل پیدا کردم ولی یه اسم یادم اومده.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    تکیه‌اش را از دستانش برداشت و در حالی که داخل کاغذی یادداشت می‌کرد، گفت:
    - می‌تونید از یکم قبل‌ترش توضیح بدید؟
    سرم را تکان دادم. در حالی که از اضطراب دستانم عرق کرده بود و پاهایم بی‌اختیار تکان می‌خوردند، محتاطانه گفتم:
    - این‌ها بینمون می‌مونه دیگه؟
    سرش را با اطمینان تکان داد و گفت:
    - حتما. اگه اینقدر که شما نگرانید خطرناک باشه این اطلاعات، من واسه خودم دردسر درست نمی‌کنم.
    این احتمال هم بود! او با لو دادن من خودش هم آسیب پذیر می‌شد؛ حتی ممکن او را بکشند!
    - خب من یه سری توانایی‌ها دارم که با توجه به اتفاقات اطرافم فکر می‌کنم ربطی به این بیمارستان یا مرکز تی اِی آر سی داشته باشه.
    با ابروهای بالا رفته، مشکوک گفت:
    - مثلا چه توانایی‌هایی؟
    خنده‌ی مسخره‌ای کردم و گفتم:
    - خیلی مسخره‌اس!
    مشتاقانه گفت:
    - نه اصلا مسخره نیست! مثلا توانایی‌های ماوراالطبیعه؟
    با تردید و ترس سرم را تکان دادم. سرش را روی کاغذش انداخت و شروع به یادداشت کرد. زیر لب با حیرت گفت:
    - جالبه.
    بعد از لحظه‌ای سکوت گفت:
    - مدرکی هم برای اثباتش دارید؟
    عرق سر روی پیشانی‌ام را پاک کردم و گفتم:
    - این قدر نیرومند نیستم که بتونم ازش استفاده کنم، ولی فکر کنم بتونم نشون بدم.
    با تعجب نگاهم کرد. فکر می‌کرد دارم بلوف می‌زنم؟! یا داشت در ذهنش سناریویی می‌چیند که من قرار بود آن را بازی کنم و از زیر اثبات در بروم.
    - یکم راجع به این توانایی بیشتر حرف بزن.
    با کلافگی گفتم:
    - الان دونستن این توانایی‌های مزخرف چه کمکی به پیدا کردن اون سازمان لعنتی می‌کنه؟!
    بعد از حرفم، لبم را محکم گاز گرفتم. ادب را بیش از حد کنار زده بودم. نگاهش را از من گرفت و من از خجالت سرخ شدم، برای منحرف کردن ذهنش شروع به توضیح کردم:
    - خیلی راجع بهش مطالعه کردم ولی نتونستم چیزی در این مورد بفهمم. می‌تونم اشیا رو تکون بدم یا متلاشی‌شون کنم. وقتی روی یه چیزی کنترل پیدا می‌کنم، کاملا می‌تونیم تک تک ذراتش رو حس کنم.
    با کنجکاوی پرسید:
    - ازش استفاده هم می‌کنید؟
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
    - نه دوست دارم، نه می‌تونم. بعد از مدتی که ازش استفاده می‌کنم، تک تک سلول‌های بدنم انگار می‌خوان از هم جدا بشن. اگه قرار باشه ازش استفاده کنم، باید درد وحشتناک بعدش هم متحمل بشم. گفتم که من اون قدرها قوی نیستم.
    مکث کردم. با غم افزودم:
    - حتی بخاطر نقصی که توی حافظم دارم، نمی‌دونم که انسانم یا یه موجود ساخت بشر.
    خنده‌ای کرد. با تعجب به او نگاه کردم.
    - عذرمی‌خوام. این جمله آخر واقعا خیلی مسخره بود.
    برایم اهمیت نداشت که او چه فکری می‌کند. من حرف دلم را زده بودم. آهی کشیدم و گفتم:
    - فکر می‌کنم این سازمان توی ایجاد این توانایی‌ها در من نقش داشته. باید پیداش کنم تا از شر این کابوس‌ها خلاص شم.
    پرسید:
    - کابوس؟
    سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و گفتم:
    - بله. خاطرات اون هجده سال، داره به شکل کابوس در میان و روی زندگیم تاثیر بعدی گذاشته. شاید اون طوری بتونم خاطراتم رو برگردونم و از شر این کابوس‌ها خلاص شم.
    - اگه این خاطرات اون طوری که می‌خواستید نبودید چی؟
    با ناامید نالیدم:
    - واقعا نمی‌دونم. من خطرناک ترین راه رو انتخاب کردم و قصد دارم تا آخرش برم. امیدوارم شما همراهیم کنید.
    با اشتیاق سرش را تکان داد و گفت:
    - البته. پرونده هیجان انگیزی به نظر می‌رسه.
    با قدردانی گفتم:
    - خیلی متشکرم.
    - اما این بستگی به این داره که بتونید بهم ثابت کنید.
    سرم را با شوق تکان دادم و سریع گفتم:
    - باشه، باشه. این کار رو می‌کنم.
    هنوز هم با تردید نگاهم می‌کرد. سوال درون ذهنم را به زبان آوردم:
    - فکر می‌کنید به سرم زده و دروغ می‌گم؟!
    لحظه‌ای مکث کرد، سپس گفت:

    - توقع ندارم که نیروهای ماورائی ببینم. هنوز بخشی از وجودم داره مقاومت می‌کنه که چنین چیزی وجود نداره. می‌دونی چیه؟ وقتی همه زندگیت روی برنامه و منطق باشه، چیزی که به چشم نبینی رو باور نمی‌کنی.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    خب راستش از اینکه اول شخص صدایم زد، شوکه شدم؛ اما سعی کردم اصلا به روی خودم نیاورم. نمی‌دانستم در چه حد موفق بودم.
    - خب حتی اگه نشون بدم که...
    - امیدوارم که دروغ گفته باشی! این واقعا حرف دلمه. پس شروع کن.
    سرم را تکان دادم، برای اطمینان پرسیدم:
    - اینا... بین خودمون...
    از پشت میز بلند شد و گفت:
    - قطعا! حتی اگه اونجوری که می‌خوام پیش نره.
    - من واقعا نمی‌خوام یه بار دیگه روم آزمایش...
    بین حرفم پرید و گفت:
    - گفتم که! بین خودمون می‌مونه خانم کارلا بایت. پس لطفا شروع کن.
    از پشت میزش بیرون آمد و کنار دیوار ایستاد. به فنجان خالی قهوه‌اش اشاره کرد و گفت:
    - اون فنجون...
    حرفش را ادامه نداد، اما در جوابش باشه‌ای گفتم. روی فنجان قهوه‌ی سفید رنگ تمرکز کردم. حس می‌کردم که تک تک ذراتش را می‌توانم در ذهنم ببینم. دست راستم را که به شدت عرق کرده و یخ زده بود، بلند کردم و به سمت فنجان گرفتم. سعی کردم نیروی بدنم را در دست راستم جمع کنم. وقتی فکر کردم که به حد کافی آن نیروی سیاه درون دستم برای بلند کردن آن لیوان کافی است، گذاشتم آن نیروی نفرین شده‌ی لعنتی از دستم خارج شود. یک لحظه بعد، ارتباط ذرات و سلول‌های بدنم با آن فنجان را حس کردم. انگار طنابی بین دست راستم و فنجان ظاهر شده بود و من و آن را به هم وصل می‌کرد.
    نمی‌توانستم کارآگاه برنز را ببینم. اگر تمرکزم را با نگاه کردن به او بهم می‌زدم، ممکن بود به او صدمه بزنم. کمی نیرو را بیشتر کردم. نیم ثانیه نگذشت که فنجان متلاشی و تکه‌هایش به اطراف پرتاب شدند. جیغی کشیدم و با دستانم صورتم را گرفتم.
    فریاد حیرت‌زده‌اش را شنیدم.
    - خدای من!
    از ترس نفس نفس می‌زدم. دستانم را پایین آوردم. چیزی در کف دستم سوخت. یک تکه ریز کوچک در کف دست چپم فرو رفته بود. قلبم محکم به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. با ترس به توماس نگاه کردم. چه اشکالی داشت توماس صدایش بزنم؟ مطمئنم که تفاوت سنی‌مان از انگشت‌های یک دست هم بالا نمی‌زد. کارآگاه! اسم مسخره‌ای واسه مرد جوان و خوش چهره‌ای مانند او بود.

    شوکه با چشمان وق زده به تکه‌های پودر شده‌ی فنجان خیره شده بود. زیر لب گفت:
    -‌ خدای من! چطور... چطور ممکنه... خدایا!
    خیلی نگذشت که متوجه شدم تکه‌ای آن فنجان گونه‌‌ی چپ او را نیز خراش داده بود. چندان عمیق نبود، ولی در حالی که امتدادش زیر موهای قهوه‌ای‌اش پنهان می‌شد، بزرگ به نظر می‌رسید. نمی‌دانم چند ثانیه بود که به آن پودرهای سرامیک روی میزش نگاه می‌‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    هول شده با لکنت گفتم:
    - من... من واقعا متاسفم... واقعا نمی‌خواستم...
    نگاه خیره‌ و بی‌حالتش را به من انداخت و با همان حیرت و بدون هیچ لبخندی گفت:
    - حیرت انگیزه!
    سرخ شدم. نمی‌دانستم تعریف است یا چیز دیگر. الان باید چه می‌گفتم؟ ممنونم یا چنین چیزی؟ با صدای دست زدنش به خودم آمدم.
    درحالی که دیدم با تعجب و حیرت برایم دست می‌زند، شوکه شدم.
    - واقعا حیرت انگیزه. نمی‌دونستم چنین آدم‌هایی در دنیا وجود دارند.
    مطمئن بودم گوش‌هایم را زیر موهای مشکی‌ام سرخ شدند، حرارتشان را حس می‌کردم. با تردید گفتم:
    - متاسفم.
    سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - ابدا! من خوشحال می‌شم که با شما همـ...
    با درد ناگهانی که از دستانم شروع به نفوذ در بدنم کرد، فریاد بلند کشیدم و روی زمین افتادم. فکرش را نمی‌کردم این درد این قدر زود به سراغم بیاید. دستم را به صندلی گرفتم، اما بی‌جان روی زمین افتادم و خودم را مانند جنین از درد جمع کردم. در حالی که نفس نفس می‌زدم، عرق می‌ریختم و آن میان جیغ‌های کوتاهی هم می‌کشیدم.
    توماس را دیدم که با چشمان ترسیده کنار نشست. لب‌هایش تکان می‌خورد، ولی هر چه سعی می‌کردم، نمی‌توانستم چیزی بشنوم. چشمانم را روی هم فشردم. پیشانی‌ام خیس عرق بود. نمی‌دانستم کجای بدنم درد می‌کند که با فشار دادن آن‌جا کمی از دردم بکاهم! جز به جز، سلول به سلول وجودم انگار از هم فاصله می‌گرفت و دوباره به هم متصل می‌شدند.
    آخرین جیغم را زدم و از هوش رفتم.

    فصل پنجم: خــ ـیانـت
    چشمانم را باز کردم. هوا تاریک بود، اما نور کمی از بیرون به داخل اتاق می‌تابید. من کجا بودم؟! چه اتفاقی... در عرض چند ثانیه همه اتفاقات از جلوی چشمانم گذشت. به سختی نشستم. بدنم کوفته شده بود، انگار یکی تا حد مرگ کتکم زده بود.
    با دیدن توماس که روی صندلی‌ای کنار تخت یک نفره‌ای که رویش خوابیده بودم، نشسته بود و کتاب در دست داشت، آه از نهادم بلند شد.
    قبل از این مغزم فرمان هر چیزی را بدهد، شروع به عذرخواهی کردم:
    - من... من واقعا متاسفم...
    کتاب را بست، کم خم شد و آن را روی تخت گذاشت. بالای سرم ایستاد و با چهره‌ای که به آن نقاب بی‌تفاوتی زده بود، گفت:
    - مشکلی نیست. من شرایط رو درک می‌کنم... خانم بایت.
     

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    سرم را تکان دادم. آن موجود موذی درونم، از این فرصت سواستفاده کرد و مجبورم کرد تا بگویم:
    - لطفا من رو کارلا صدا کنید.
    چشمانم از شدت حیرت گرد شدند. روی از توماس گرفتم و به پتوی طوسی رنگی که رویم افتاده بود، خیره شدم.
    - باشه. پس منم توماس، می‌تونیم با هم همکاری خوبی داشته باشیم.
    سرم را بالا آوردم و به دستش که به سمتم دراز شده بود، خیره شدم. بعد از چند ثانیه مکث دستم را دراز کردم، دست گرمش را فشردم و گفتم:
    - امیدوارم.
    با مکث اضافه کردم:
    - ساعت... ساعت چنده؟
    دستم را رها کرد و به ساعتی که در دست راست داشت نگاه کرد:
    - خیلی وقته از نیمه شب گذشته.
    - یعنی چند؟
    نیم نگاهی به من انداخت. پشتش را به من کرد و گفت:
    - دو و خرده‌ای.
    - اوه خدای من! من باید الان خونه باشم.
    دوباره به سمتم چرخید و گفت:
    - می‌تونی تا صبح اینجا بمونی، استراحت کردی برگرد خونه.
    - نه آخه نامزدم قرار بود بیاد خونم.
    از گفتن کلمه‌ی نامزد مورمورم شد! چندان حس خوبی را بهم منتقل نکرد. به توماس نگاه کردم، چهره‌اش مانند همیشه در هم و بی‌تفاوت بود. این بار به دکور چهره‌اش، دهن کجی به من هم اضافه شده بود!
    با ابروهای بالا رفته به او نگاه کردم.
    - مشکلی نیست. من راهنماییت می‌کنم.
    با درد بلند شدم و پشتش راه افتادم. همان لباس‌های بعد از ظهری تنم بود. حداقل شش ساعت بیهوش بودم.
    - می‌خوای برسونمت؟
    - متشکرم. ولی من خودم ماشینم رو سر همین کوچه پارک کردم.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - باشه.
    از اتاق بیرون رفتیم. بلافاصله توانستم دفتری را که صبح درون آن با هم صحبت می‌کردیم، ببینم. خرده‌های فنجان را تمیز کرده بود. نگاهم را گرفتم و به سمت در رفتم. در را برایم باز کرد. زیر لبی تشکری کردم و از پله‌ها پایین رفتم. باد سرد به صورتم خورد و برای چند لحظه‌ای لرزیدم.
    - خداحافظ.
    پاسخش را ندادم و به سمت سر کوچه پا تند کردم. کوچه تاریک و به شدت خلوت بود. مطمئن نبودم که سالم به آن طرفش می‌رسیدم. با قدم‌های تند و بلند خودم را هر طور بود به سر کوچه رساندم. نفسم را آسوده رها کردم و سوار ماشینم که درست دو قدم پایین‌تر بود، شدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا