رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه یتیم خانه ترس| _ShaDOW کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_shaDOw

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/25
ارسالی ها
13
امتیاز واکنش
78
امتیاز
71
سن
22
به نام خد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
نام داستان کوتاه: یتیم خانه ترس
نویسنده: _ShaDOW
ژانر : ترسناک
_____
خلاصه:
آزیتا،دختر شیطون و پر جنب و جوشی که از یک یتیم خانه به یتیم خانه دیگری منتقل می شود ولی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _shaDOw

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    78
    امتیاز
    71
    سن
    22
    " فصل اول "
    با چمدان قهوه ای رنگم،وسط سالن پر هیاهو از صدای بچه ها ایستاده بودم.هر کسی رد می شد و چیزی می پراند.گاهی هم کنار گوش یکدیگر چیزی می گفتند و با همدیگر می خندیدند.
    به من گفته بودند اینجا بایستم تا یک خانم مرا پیدا کند و اتاقم را به من نشان بدهد.با تعجب به اطراف خیره بودم.بی توجه به کسی که از من پرسید:
    - اسمت چیه؟!
    به زمین نگاه کردم.پارکت چوبی به همراه دیوار های چوبی.ولی قطعا اینجا مسخره ترین یتیم خانه بود که در عمرم به چشم دیده بودم.در همان حال کسی بشکنی درست جلوی صورتم زد.با اخم ملایم و متعجب به طرف مقابلم خیره شدم.یک دختر با موهای خیلی صاف طلایی رنگ و چشهای آبی و نسبتا قد بلند.
    - پرسیدم اسمت چیه؟
    نگاهی به سر تا پایش انداختم.سرم را بالا گرفتم و با قدی پرسیدم:
    - چرا می پرسی؟
    دست به سـ*ـینه ایستاد.ابرو هایش را بالا داد و خونسردانه گفت:
    - خانم "اسکات" منتظر یکیه به اسم آزیتا...تو آزیتایی؟
    سرم را بالا و پایین تکان دادم.در حالی که جلو تر از من راه می رفت،گفت:
    - دنبالم بیا.
    نفس عمیقی کشیدم و خیلی کلافه به دنبالش به راه افتادم.وارد یک راهروی تاریک شدیم.به سمت دختره برگشتم:
    - اسمت چیه؟
    منتظر بهش چشم دوختم.ابرو هایم را بالا دادم.چرا جواب نمی داد؟گلویم را صاف کردم و بلند تر پرسیدم:
    - می شنوی؟
    لبخند محوی بر روی لبهایش نقش بست.چرا می خندید؟
    - الان افتخار می کنی به اینکه جواب منو نمیدی و فقط یک لبخند محو می زنی که مثلا من نبینم؟که البته دیدم!
    - آریانا.
    چشمهایم را ریز کردم و نسبتا بلند گفتم:
    - ها؟
    به سمتم برگشت که باعث شد من هم یکهو بایستم:
    - اسمم آریانا ست.
    به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
    - خانم اسکات توی اتاق پشت سرت منتظرته...
    سری تکان دادم و به سمت در بر گشتم.دستگیره در رو پایین کشیدم و وارد شدم.
     

    _shaDOw

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    78
    امتیاز
    71
    سن
    22
    طبق عادت همیشگی ام،شروع کردم به صدا دادن انگشت های دستم و این در حالی بود که با دهانی باز،به اطراف خیره بودم که سر آخر چشمم خورد به زن پیری که پشت میز نشسته بود.زیر لب با یک لبخند مصنوعی،گفتم:
    - چقدر خرفته!
    اخمهاش بیشتر در هم رفت.لبخندم را بیشتر کش دادم و در دلم از خودم پرسیدم:"یعنی شنید؟"
    ولی فکر نمی کردم شنیده باشد.چون آنقدر آرام گفتم که خودم هم نفهمیدم چه گفتم.نفس عمیقی کشیدم و پر انرژی گفتم:
    - سلام...
    سرش را پایین گرفت و عینکش را روی چشمهایش مرتب کرد و به برگه ای که در دست داشت،زل زد:
    - آزیتا اسمیت.17 ساله متولد مارس2002.اسم اصلیت...آم...
    عینکش را جا به جا کرد تا اسمم را بخواند.اما زود تر از او،سریع گفتم:
    - آلبِرتینا.
    سرش را بالا گرفت و متعجب نگاهم کرد.شاید با خود می گفت:"این دیگر چه اسمی است؟"
    ابرو هایش را بالا داد:
    - بریتانیا؟
    چی؟پقی به زیر خنده زدم.چه می گفت؟با اخم های غلیظی نگاهم کرد که گفتم:
    - آلبرتینا!
    چشم غره ای رفت و عصبی گفت:
    - منظورم به کشور بریتانیا بود بچه!اسمت بریتانیاییه؟!
    نفهمیدم چگونه اما جوری لبخندم را جمع کردم که دیگه هیچ ردی از آن روی لبهایم نماند.آرام گفتم:
    - آها...نه فرانسوی.
    سری به معنای اینکه فهمیده است تکان داد و برگه ای به دستم داد:
    - تمام قوانین خوابگاه توی این برگه نوشته شده.
    برگه را از دستانش گرفتم که سریع گفت:
    - حالا می تونی بری...آریانا می برتت اتاقت!
    سری تکان دادم و چمدان به دست به سمت درب خروجی رفتم.دستم را روی دستگیره نذاشته بودم که گفت:
    - به قانون آخری که تو برگه نوشته شده،خوب توجه کن...اینجا همون جای قبلی نیست و خیلی با اونجایی که بودی،فرق داره.
    زیر لب چشمی گفتم و در را باز کردم.آریانا پشت در ایستاده بود و با کسی صحبت می کرد.به سمتش رفتم و گفتم:
    - تموم شد...گفت اتاقم رو تو بهم نشون میدی.
    نگاهم کرد و پوفی کشید.به دختری که در حال صحبت با او بود،گفت:
    - بعدا میبینمت.
    دختر هم لبخندی زد و از ما دور شد.به سمت پله ها رفتیم.پرسیدم:
    - طبقه چندمه؟
    - چهارم!
    چشمهام گرد شد.چهار طبقه را باید هر روز بالا و پایین می کردیم و جیکمان هم نباید در می آمد.آب دهانم را با صدا قورت دادم و دنبالش رفتم.

     

    _shaDOw

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/25
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    78
    امتیاز
    71
    سن
    22
    لا به لای جمعیت و از بین نگاه های نا آشنا،از پله ها بالا می رفتیم.چمدان سنگینم را بزور بالا نگه داشته بودم.نگاهی به آریانا که جلو تر از من به راه افتاده بود،کردم.خیلی آرام راه می رفت.عصبی شدم و به سرعت از کنارش گذشتم.متعجب نگاهم کرد و خواست چیزی بپرشد که سریع گفتم:
    - اگه همینطوری بخوای ادامه بدی،تا سه هفته دیگه ام نمی رسیم.
    اخمی کرد.امروز چرا همه برای من اخم می کردند؟
    عصبانی گفتم:
    - چرا انقدر اخم می کنی؟
    اخمش غلیظ تر شد.ایشی گفتم و از کنارش رد شدم.تقریبا داشتم می مردم که همان لحظه،فهمیدم دیگر به طبقه مورد نظر رسیده ایم.از دور به در اتاقی اشاره کرد و با همان اخم غلیظش گفت:
    - اونجا اتاق توئه!
    خواستم از او دور بشوم که صدایم زد:
    - و اینکه...
    برگشتم و نگاهش کردم:
    - یک پیشنهاد دوستانه.زیاد پاپیچ دختری که تو اتاقه نشو و همینطور پاپیچ من!
    و بدون آنکه منتظر جوابی از جانب من باشد،به راهش ادامه داد و قبل از رفتن،چشمکی به من زد.به سمت در رفتم و پشت در ایستادم.داشتم به این فکر می کردم اولین بر خورد من با آن دختر،بهتر است چگونه باشد.در همان حال چمدانم را پایین گذاشتم و برگه را جلوی چشمهایم گرفتم و زیر لب شروع کردم به خواندنش.درباره ساعت ناهار و شام و اینکه کی باید حتما بخوابیم و اما...
    بالاخره رسیدم به قانون آخر:
    - پرسه زدن در خوابگاه ممنوع!رفتن به طبقه آخر بدون اجازه ممنوع!
    سرم را بالا گرفتم و شانه ای بالا انداختم.دستگیره در را پایین کشیدم و در را باز کردم.چمدانم را برداشتم و وارد اتاق شدم.با چشم به دنبال دختری گشتم که قرار بود زیاد پاپیچش نشوم.چشمهایم در چشمهای مشکی نافذی گره خورد که ترسی عجیب به دلم چنگ انداخت:
    - س...سلام!
    دختر،نگاهی به من انداخت و روی تختش نشست.کتابی که دستش بود را باز کرد و شروع کرد به خواندن.آب دهانم را قورت دادم و به سمت تختم که جلوی یک کمد بود،رفتم.چمدانم را کنار تخت رها کرد و پالتوی مشکی رنگم را ار تن در آوردم.یک شلوار آبی رنگ،با یک بلوز بافتنی تنم بود.با همان لباسها روی تختم نشستم و نگاهی به دخترک انداختم.در حالی که موهایم را باز می کردم،به دخترک خیره شدم.سرش را از روی کتاب بلند کرد و به من خیره شد.پلکی زد و سرش را کج کرد:
    - بهت گفتن زیاد به من نزدیک نشی نه؟!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا