رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه قتل | shoka-Rکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Shoka-R
  • بازدیدها 338
  • پاسخ ها 1
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shoka-R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/07/10
ارسالی ها
67
امتیاز واکنش
133
امتیاز
96
سن
22
نام رمان کوتاه:قتل
نویسنده:shaka-R
ژانر:جنایی، عاشقانه

خلاصه:
در میان امواج خروشان دریا، نگاهش را به دور دست‌ها می‌دوزد. تیله‌های رنگین برای رهایی از تلاطم جسم و روح او بی‌تابی می‌کنند. در این میان صدایی بر می‌خیزد؛ صدایی غمگین با چاشنی بغض!
 
  • پیشنهادات
  • Shoka-R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/10
    ارسالی ها
    67
    امتیاز واکنش
    133
    امتیاز
    96
    سن
    22
    مثل همیشه شیک پوش و مرتب بود! نگاهی به عقربه‌های ساعت که کندتر از هر وقت دیگری در حال گذر بودند؛ انداخت. کلافه بود و کلافه‌تر هم شده بود.
    صدای گام‌هایی که به‌سرعت به‌سمتش می‌آمدند را شنید.
    پوزخندی کنج لبش نشاند و چشمان سیاه‌رنگش که هیچ حسی در آن هویدا نبود را به او دوخت.
    نفس‌نفس می‌زد و دستش را بر روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش گذاشته بود تا نفسش منظم شود. سنگینی نگاه یخی ژیلا را حس کرد.
    سرش را بالا آورد که باعث شد چتری‌های صورتی رنگش در هوا برای لحظاتی کوتاه، معلق شوند.
    - دیر کردی!
    عمق فاجعه را درک کرده بود دیگر؟!
    نمی‌دانست برای تاخیرش چه جوابی بدهد. نگاه ترسانش را به آن دو گوی یخی دوخت. لحظه‌ای کوتاه بر خود لرزید.
    دروغ نبود اگر بگوید پوست بیش از حد سفید و لبان ژیلا که به واسطه‌ی رژ لبی مشکی رنگی مزی شده بود؛ بی‌شک او را شبیه به مردگان ساخته بود!
    - ببخشید... نتونستم پیداش کنم اما... .
    به یکباره گلویش فشرده شد. نفس‌هایش به شماره افتاده بود و چشمانش درشت‌تر از حد معمول شده بودند. دستان بی‌جانش را بالا آورد تا بتواند راه تنفسی برای خود باز کند. افسوس که زور و قدرت او، در مقابل ژیلا هیچ بود!
    ژیلا با خونسردی آشکاری که در صورتش مشخص بود زمزمه کرد.
    - پیداش نکردی؟! من بهت پول نمیدم که این حرف‌ها رو از زبون درازت بشنوم؛ تا 24 ساعت فرصت میدم بهت که پیداش کنی... متوجه شدی؟!
    با فریاد آخرش بر خود لرزید. خوب می‌دانست که اگر چیزی که دنبالش است را برایش پیدا نکند؛ چه بلاهایی بر سرش می‌اورد. نم چشمانش ترسش را نشان می‌داد.
    لـ*ـذت می‌برد از ترس آدم‌های اطرافش! لذتی که سال‌هاست درون دلش جا خوش کرده بود.
    دستانش را از دور گلویش باز کرد که دخترک بیچاره به سرفه کردن افتاد. آرام از او فاصله گرفت و گفت:
    - برو... با خبر خوش بیا!
    دخترک، تمام قدرتش را جمع کرد و از آنجا فاصله گرفت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا