رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه انگاره | میم_سین کاربر انجمن نگاه دانلود

چه چیزی از رمان شما را راغب به خواندن آن می‌کند؟

  • داستان و محتوا

    رای: 0 0.0%
  • قلم نویسنده

    رای: 1 100.0%
  • هر دو

    رای: 0 0.0%
  • هیچ‌کدام

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
وضعیت
موضوع بسته شده است.

میم_سین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/14
ارسالی ها
37
امتیاز واکنش
42
امتیاز
81
محل سکونت
بِیْغولِه
«به نام آفریننده قلم و قلمدار»

عنوان رمان کوتاه:
اِنگاره
نویسنده: میم_سین کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
چه زیبا می‌گوید جناب پویا جمشیدی:
«لذتی که در "انتظارِ محال" هست در "وصال" نیست!»
اِنگاره در لغت‌نامه‌ی دهخدا به معنای «هر چیز ناتمام» است. مثلا یک نقاشی ناتمام؛ یک زندگی ناتمام یا شاید هم یک عشق ناتمام.
داستان درباره‌ی یک کتاب، یا شاید هم یک دفتر خاطرات است که زندگی دختری بیست و پنج ساله به نام «ارمغان هوشیار» را روایت می‌کند. و همه چیز از آنجایی آغاز میشود که دخترک قصه‌ی ما دل می‌بازد.


*چنانچه نظر، پیشنهاد و یا انتقادی دارید، در پروفایل یا قسمت گفتگو با من در میان بگذارید.
*پست‌گذاری زمان مشخصی ندارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • میم_سین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/14
    ارسالی ها
    37
    امتیاز واکنش
    42
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    بِیْغولِه
    آسمان رخت سیاه بر تن کرده بود و از این زاویه‌ حتی یک ستاره هم هویدا نبود. اما ماه چرا...ماه دیده می‌شد ولی باز هم خجل‌وارانه پشت یک ابر سیاه پناه گرفته بود. اصلا انگار آسمان، امشب حوصله نداشت. مانند ارمغان.
    صدای باز و بسته شدن در اتاق نیز باعث نشد که نگاهش را از منظره‌ی آسمان شبِ پشت پنجره بگیرد.
    -ارمغان؟
    این صدای پربغض و ظریف را خوب می‌شناخت. صدای آهو بود. دوستی که برایش از خواهر هم ارزشمندتر و والاتر بود. چشمش را از ماه پنهان شده گرفت و به آهو نگاه کرد. آه از این آهو که اخیرا چشمانش مدام قرمز و پر از اشک بود! از همان لحظه‌ای که فهمیده بود ارمغان دچار بیماری شده‌ است تا همین لحظه که اینجا روی تخت خود دراز کشیده‌ و ثانیه‌های آخر عمر را سپری میکرد.
    اگر زمان دیگری بود، سرزنشش میکرد که "آن اشک‌ها را نریز! " اما حوصله‌ی همین کار را هم نداشت.
    امروز از تمام روزهای دیگر بیحال‌تر بود. حسش می‌کرد. بوی مرگ را می‌گویم!
    آهو نفس عمیقی کشید که تلاشی برای پس زدن بغضش محسوب میشد اما چندان هم موفق نبود. با صدای گرفته‌ای، در حالی که با سر به خارج از اتاق اشاره میکرد گفت:
    -اومده تو رو ببینه. بگم بیاد؟
    آهو هنوز جمله‌اش تمام نشده بود اما می‌توانست ستاره‌های چشمک زن را در چشمان بیحالِ ارمغان، از همان فاصله نیز ببیند. ارمغان لبخند کمرنگی زد و گفت:
    -اون روسری آبیم رو بیار لطفا.
    آبی رنگ مورد علاقه‌ی سپهرداد بود. حتی در واپسین لحظات عمرش هم به فکر او بود!
    آهو روسری را آورد و بر روی سر بی‌موی ارمغان انداخت. سپس پیشانی او را بوسید و به بیرون رفت. چند ثانیه‌ای گذشت تا اینکه سپهرداد وارد اتاق شد. ارمغان چون تیماری که دوای دردش را پیدا کرده باشد، زنده شد. آرام جانش، مرهم زخمش،سپهرش آمده بود. مگر کم چیزی بود؟
    آسمان تیره‌ی چشمان سپهرداد، گرفته و ابری بود. این را ارمغان به خوبی حس می‌کرد. بدون هیچ حرفی آمد و بر روی صندلی کنار تخت نشست و نگاهش را به صورت ارمغان دوخت. به صورت رنگ‌پریده‌اش؛ به اَبروهایی که دیگر وجود نداشت؛ به چشمان مشکی رنگ و خمارش. بغضی که میخواست سر باز کند را مهار کرد. ارمغان برای او موهبتی بود که خداوند برایش به ارمغان آورده بود. همدمش بود، همرازش بود، مانند خواهر کوچکترش بود. اما حالْ، خداوند میخواست این موهبت را از او بگیرد.
    پنج دقیقه‌ای در سکوت سپری شد. گویی با زبان چشم سخن میگفتند.
    بالاخره این روزه‌ی سکوت، به وسیله‌ی ارمغان شکسته شد.
    -به موقع اومدی.
    سپهرداد مصرانه سکوتش را ادامه داد.
    -هنوز هم باهام قهری؟
    سوالش بی‌جواب ماند. اما ارمغان دوست داشت صدای او را بشنود.
    -پنجاه سالت شد ولی هنوزم مثل بچه‌ها قهر میکنی.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا