رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه بازی مرگ|سیدمظفر حسینی کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم شخصیت خوشت میاد؟

  • برایانت

  • الکس


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سیدمظفر حسینی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/08
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
2,135
امتیاز
336
سن
22
با این سخن اما کمی تعجب کردم.او خون مرا می خواست!
-برای چی خون منو می خوای؟
اما-پدر بزرگ مادرم یک خون آشام بود.یعنی یکم خون خون آشام تو رگهام هست.ولی کمه و غیرفعاله.اگه خون تورو بخورم میشم هم خون سیزدهمین اصیل خون آشام.اونوقت هم یه خون آشام قویم و هم یه جادوگر قوی.
تمام فیلم های هالیوودی و سریال های ژاپنی یک طرف و این دختر هیولا هم طرفی دیگر.تا به حال همچین نقشه شیطانی و حولناکی نشنیده بودم.
-ولی اینجوری ممکنه بـرده خونی من بشی!
اما-چی؟
-اونوقت من باید تا وقتی که زنده ای از خون تو تغذیه کنم.با این موضوع مشکلی نداری؟
اما مات اش بـرده بود انگار که از زوایای مختلف به تصمیم اش چشم ندوخته بود.
اما-ولی من دارم خون میخورم!پس تویی که بـرده خونی من میشی؟!
-نه.قدرت خون آشامی من خیلی بیشتر از توئه پس تو بـرده من میشی.
صورتش نشان میداد غمگین است:
ولی یه راه هست.
با تعجب و هیجان گفت:
چه راهی؟
-یه خون آشام معمولی بشی و خودت رو تقویت کنی.
جام پر خون را به سویش گرفتم:خونی که تو رگاته به خوردن خون فعال میشه اگه می خوای میتونم کمکت کنم.
از جای خود برخواستم و گفتم:
تا وقتی برمیگردم بهش فکر کن.
از چادر خارج شدم و به سوی جنگل تیره و تار رفتم.جنگل خلوت بود انگار شیاطین در آن اطراف نبودند.با رخوت و کسالت به سمت چادر های برگشتم.
سرو صدای بقیه افراد ناراحت کننده بود.از بین سروصدای جمله ای توجه ام را جلب کرد:
""اولین فرمانده انتخاب شد""
 
  • پیشنهادات
  • سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    کسی که به عنوان فرمانده انتخاب شده بود می خواست از انتخاب شدنش بگوید.همه دور او جمع شده بودند که او شروع کرد:
    خب...راستش طبق معمول توی جنگل بودم و داشتم با اون هیولاها میجنگیدم.یهو چشمام تار شد و بعد چند دقیقه به حالت عادی برگشتم.دیگه توی جنگل نبودم...توی یه قصر یخی بودم و جلوم این تبر بود.
    تبر بزرگی که در دستش بود را بالا برد.تبر انگا از یخ ساخته شده بود!او ادامه داد:
    بعد از اینکه برش داشتم دیدم تو جنگلم!
    داستان جالبی نبود و کمکی نمیکرد.خواستم از آن جا دور شوم که آن پسر جلوی مرا گرفت.
    من-کاری داری؟
    پسر-فقط می خوام باهات حرف بزنم.تو همونی که اولین هیولا رو کشت.می خوام بیام توی گروهت.
    -شاید من قوی باشم ولی الان تو یه فرماندهی.پس قوی تری و اینکه اون گروه من نیست،گروه ماست.کلا من مسئولیت پذیر نیستم.ولی اگه می خوای بیایی با الکس حرف بزن.
    به چادر بازگشتم و اما را دیدم که در افکار خو میغلتید.برای اینکه رشته افکارش را پاره کنم نامش را صدا زدم:
    اما
    اما که تازه متوجه حضور من شده بود کمی شوکه شد و گفت:
    تو کی اومدی؟
    -همین الان.
    -خب...من..
    -فکرات رو کردی؟میخوای خون آشام شی یا.....نظرت عوض شد.
    لبخند پهنی روی لبم نشست و منتظر جوابش شدم.
    اما-نـــــه؟!
    وحشیانه به سویم حمله ور شد.حملات را دفع کردم و او که مطمئن شد نمی تواند مرا شکست بدهد از چادر خارج شد و دوباره وار شد و شروع به ناسزا گفتن کرد:
    احمق،خون آشام،خونه خراب کن،امیدوارم توسط هیولاها خورده بشی.
    دوباره از چادر خرج شد؟!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا