رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه ملکه مرگ | n.a25 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

N.a25

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/23
ارسالی ها
51
امتیاز واکنش
193
امتیاز
146
نام رمان کوتاه: ملکه مرگ
ژانر: تخیلی
نویسنده:n.a25 کاربر انجمن نگاه دانلود
خلاصه:
من! یک دخترم... دختری که ناخواسته به ملکه ی مرگ، ملک هی سیاهی و وحشت، تبدیل شد.
دختری که در سن نوجوانی متوجه نیروهای ماورا طبیعی اش می شود... نیروهایی که باعث مرگ،سیاهی، نابودی، ترس می شود.
چرا در سن۱۳ سالگی اش، در سن نوجوانی اش همه چیز تغییر کرد؟! چه کسی این گونه خواست و چرا
این همه اتفاق برای دختر داستان ما افتاد؟!
جلد دوم:دختر گرگینه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • N.a25

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/23
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    193
    امتیاز
    146
    سوفیا
    از تابوت چوبی که تنها یادگارم از دنیای آدم ها بود، خارج شدم؛ لرز بدی کل بدنم را فرا گرفت. طبق روال
    همیشه جنگل ساکت شد! حتی صدای نفس کشیدن کوچک ترین موجود زنده ای به گوشم نمیرسید؛ چرا؟
    مگر من چه کسی هستم که الیق این تنهایی و خاموشی باشم؟ سوفیا! ملکه مرگ... ملکه تاریکی... ملکه
    وحشت! آری تمام این ها منم هستم؛ من!
    هه از اول این نبودم؛ همه چیز از اون شب کذایی شروع شد؛ شب مرگ من! شبی که ملکه مرگ متولد شد.
    ثانیه به ثانیش رو به یاد دارم؛ دقیقه به دقیقه! لحظه به لحظه! برای بار هزارم به خاطراتم اجازه دادم
    خودشون رو روی صفحه ذهنم نمایش بدن؛ خاطراتی که بوی مرگ می دادن؛ بوی تعفن! و شاید هم بوی
    دلسوزی برای من!
    *راوی*
    سوفیا در حالی که با خوشحالی با عروسک پارچه ای کهنه اش که یادگاری از مادر بزرگش بود، بازی می
    کرد؛ زیر لب شعرهای کودکانه ای را زمزمه وار برای خودش می خواند؛ برای یه لحظه احساس کرد نور
    سفیدی از جلوی چشمانش گذر کرد؛ نوری که ترسی را در دل سوفیای۱۳ساله انداخت. آخر کسی خانه نبود
    و او امشب را باید تنهایی با ماریا، عروسک پارچه ای اش می گذراند.
    صدای برخورد پنجره و بعد از آن رقـ*ـص پرده های اتاق در باد باعث جیغ بلند سوفیا شد؛ آرام از جایش بلند
    شد.
    ترسیده بود، خیلی زیاد! ماریا را محکم به خودش میفشرد و سعی میکرد با خواندن دعاهایی که مادر
    بزرگ قبل از مرگش به او یاد داده بود خودش را آرام کند؛ اما اتفاق بعدی چیزی نبود که بشود با چند ذکر
    و دعا از یاد برد؛ ضربهی بعدی به روح سوفیای کوچک وارد شد؛ درست از کنارش، در آغوشش، یک
    جورهایی از مادر بزرگش!
    سوفیا، درحالی که ماریا را به خودش می فشرد متوجه دستی که دور کمرش حلقه شده بود شد؛ با وحشت
    ماریا را روی زمین پرت کرد؛ دستاهای دراز ماریا بلند شدند و به طرف او بلند شدند؛ سوفیا از ترس
    درحال مرگ بود.
    به سمت در اتاق دوید اما با در بسته مواجه شد؛ مدام جیغ میزد و مادرش را صدا می کرد اما کسی نبود که
    به او کمک کند؛ هیچ کس!
    ماریا از روی زمین بلند شد؛ سوفیا از ترس زبانش بند آمده بود و حتی توان جیغ کشیدن را هم نداشت.
    به چشم های عروسکش خیره شد؛ با دیدن چشم های سرخی که درحال بیرون زدن بودند ناخواسته جیغ
    بلندی کشید.
    صداهایی به گوشش می رسید؛ پنجره مدام باز و بسته می شد؛ فضای خفقان و ترس در اتاق حکم فرما بود.
    سوفیا چشمانش را بست اما با صدایی که شنید، با وحشت چشم گشود و به جسم سفید معلق در هوا خیره شد؛
    مادر بزرگش را با لباس سراسر سفید درحال پرواز در هوا دید.
    شمار لحظه ها از دست رفته بود و عقربه های ساعت به سرعت باد می چرخید؛ سوفیا احساس کرد به
    سمت باال می رود؛ به پاهایش نگاه کرد که در حال بلند شدن بودند؛ دستانش را جلوی صورتش گرفت و
    متوجه شد آن ها هم در حال باال آمدن هستند. صدای مادر بزرگ در سراسر اتاق اکو شد.
     

    N.a25

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/23
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    193
    امتیاز
    146
    سوفیا! ملکه مرگ... ملکه سیاهی... تو از نسل منی! برای نابودی جهان... برای نابودی انسان ها! تو
    برای از بین بردن جهان آفریده شدی سوفیا... ما همه زاده شیطان هستیم و من، مسئولم هدیهی اورا به تو
    بدهم.
    مادر بزرگ نزدیک سوفیایی شد که در همین دقایق کوتاه چندین سال رشد کرده بود؛ سوفیا از ترس به در
    چسبید؛ دستان مادر بزرگ که پر از سیاهی بود برای به آغـ*ـوش کشیدن او بلند شد.
    مادر بزرگ قدم به قدم به سوفیا نزدیک می شد. فضای اتاق را رعب و وحشت فرا گرفته بود؛ صدایی جز
    هق هق بلند سوفیا به گوش نمی رسید.
    مادر بزرگ درست در یک قدمی دخترک ۱۳ساله ایستاد. برق ترس در چشمان عسلی اش رخنه کرده بود،پوست سفیدش تفاوتی با کچ دیوار نداشت،لبان سرخش درحال لرزش بود.چشمانش را به مایع زردی که کف اتاق جاری شده بود دوخت و برای آخرین بار با تمام وجود فریادکشید؛ اما دیگر بی فایده بود.
    مادربزرگ یک قدم باقی مانده تا رسیدن به سوفیا را پر کرد و آن را وحشیانه به آغـ*ـوش کشید؛ درد عظیمی
    سراسر وجود سوفیا را فرا گرفت؛ دردی که در بند بند استخون های دخترک پراکنده شد و باعث از حال
    رفتن او شد.
    سوفیا
    هرچقدر به ادامه اون شب فکر میکنم چیزی جز سیاهی در ذهنم خاطرمه ای نیست؛ سیاهی که سراسر
    وجودم رو فراگرفت؛ سیاهی که باعث مرگ هر موجود زنده ای می شه؛ سیاهی که من رو تبدیل به ملکه
    مرگ کرد!
    یک آه بلند میکشم؛گـ ـناه من چی بود؟ چه گناهی مرتکب شده بودم که باید این درد رو تحمل کنم؟ به رد قدم
    هایم که در انبوهی ازسیاهی فرو رفته بود خیره شدم و برای هزارمین بار و شاید صد هزارمین بار از
    خودم پرسیدم چـــــــرا؟
    به فضای اطرافم نگاه کردم؛ درختانی سر به فلک کشیده با تنه هایی تنومند در تمام فضا پراکنده بودند؛
    صدایی از سکوت تمام جنگل را احاطه کرده بود.
    بعد از اون شب نفرین شده چشمام رو اینجا باز کردم؛ توی تابوتی که از چوب بود؛ چوبی به رنگ سیاه!
    تابوتی که روی اون این چنین حک شده بود:»ملکه مرگ«
    اولین روزی که پام رو از تابوت بیرون گذاشتم رو به یاد دارم؛ یک باره کل جنگل تاریک شد؛ چرا؟ به
    خاطر وجود من! منی که با اومدنم به اینجا، زندگی هزاران موجود بی گـ ـناه رو گرفتم؛ یه جنگل عظیم رو
    سیاه پوش کردم.
    االن حدود پنج سال از اون ماجرا می گذره و من هنوز به این زندگی سراسر ترس و خاموشی عادت
    نکردم؛ به تنهایی، به این نیروی مرگ که تمام وجودم رو در برگرفته؛ به ملکه مرگ بودن عادت نکردم؛
    نمی خوام اصال عادت کنم!
    با تموم اینها امید دارم روزی این تاریکی به پایان می رسه؛ صبح زندگی منم طلوع می کنه و بازم همون
    سوفیای سابق می شم؛ سوفیایی که آزارش به یک مورچه هم نمی رسید؛ امید دارم یه روز بر میگردم پیش
    مامانم، پیش بابام! مطمئنم یه روز این نیرو از من جدا میشه و می تونم به زندگی عادیم برگردم؛ یه زندگی
    شیرین!
     

    N.a25

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/23
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    193
    امتیاز
    146
    یه پوف بلند کشیدم و دست از رویا بافی برداشتم؛ روی یه تکه سنگ نشستم. در آن ثانیه سنگ رنگ باخت
    و به رنگی که این سال ها آشنای نزدیکمه تبدیل شد!
    چشمه اشکم جوشید و قطرات اشک از گونه هام سرازیر شدن؛ در تنهایی خودم غرق بودم که صدای پایی
    نظرم رو جلب کرد.
    از جام بلند و به اطرافم خیره شدم؛ چیزی از درون مه غلیظ خاکستری رنگ قابل مشاهده نبود؛ اما با
    نزدیک تر شدن اون جسم، تونستم ببینمش.
    باور نداشتم!چیزی که مقابلم بود رو باور نداشتم... انسانی که در مقابلم ایستاده بود... از بین نرفتن زندگیش
    و زنده بودنش... خواب نبودنم؛ هیچ کدوم رو باور نداشتم.
    انسان مقابلم قدمی به طرفم برداشت؛ ترسیدم... ترسیدم که باز زندگی موجودی رو بگیرم؛ نخواستم سیاهی
    وجودم به اون انسان عجیب آسیب برسونه؛ برای همین با تمام توان به عقب دویدم و خودم رو از اون انسان
    دور کردم.
    به پشت سرم برگشتم؛ دیدم خبری از اون آدم نیست؛ سریع خودم رو توی تابوتم پنهان کردم.
    استرس عظیمی سراسر وجودم رو گرفته بود؛ چندین سال بود آدمی رو به چشم ندیده بودم.
    چهره اون پسر توی ذهنم نقاشی شد؛ پسری با چشمان آبی تیره و موهای مشکی همچون شب تاریک! هنوز
    برق چشم هاش رو که بهم خیره شده بود رو به خاطر دارم؛ سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق ریتم نفس
    هام رو منظم کنم.
    ****
    مثل هر صبح دیگه از تابوتم خارج شدم؛ هنوز به این قبر چوبی عادت نکردم؛ هه من یه جسم مردم که محل
    سکونتش تابوته! مثله بقیه مردگان که در تابوت به سر می برن.
    آروم قدم برمیداشتم و به سیاهی قدم هام خیره بودم که صدای خش خش برگ موجب شد سرم رو بلند کنم؛
    لعنتی!خودش بود! خواستم از اونجا فرار کنم که با صداش سر جام متوقف شدم.
    ـ صبر کن!
    برگشتم و نگاهش کردم با همون آبی براق چشماش بهم خیره شده بود؛ قدمی به جلو برداشت، من هم به
    تالفی قدمی به عقب برداشتم. بعد از چندین سال دهن به حرف زدن گشودم و رو به پسرک شلخته گفتم:» از
    اینجا برو!«
    خودم از شنیدن صدام بعد از چندین سال، متعجب و شگفته زده بودم؛ پسر گفت:»کجا برم؟ جای من
    اینجاست!«
    اخم هام رو در هم کشیدم.
    ـ تو نمی دونی چه خطری داره تهدیدت میکنه وگرنه یک لحظه هم اینجا نمی موندی؛ از اینجا برو! جونت
    رو نجات بده و همین االن از این جنگل خارج شو.
    واقعا برام جای تعجب داشت که چطور هنوز زندست و رو به روی من ایستاده. با تعجب گفت:
    _ منظورت چیه؟
     

    N.a25

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/23
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    193
    امتیاز
    146
    چطور بهش می فهموندم باید از اینجا بره؟ اصال اون کیه و چطور وارد اینجا شده؟
    ـ در این حد بدون که اگه اینجا بمونی جونت رو از دست می دی؛ به نفعته هر چه زودتر از این جنگل بری.
    !خواست یه قدم بیاد جلو که با فریاد گفتم:» جلو نیا!! اینجا بودن مصادف با مرگته!
    به قیافه پسر خیره شدم با تعجب به من نگاه می کرد آروم پرسید:» تو کی هستی؟!«
    !اشک توی چشم هام جوشید؛ منم مثل خودش آروم گفتم:» کسی که باعث مرگه، ملکه مرگ!«
    به پسرک خیره شدم؛ با تعجب و کمی ترس به من نگاه می کرد. یه پوزخند زدم و گفتم:» حاال برو و به
    کسی نگو که من اینجام، اگه من رو پیدا کنن جهان آدم ها از بین می ره! تو که ای رو نمی خوای؟«
    پسر یه قدم نزدیک شد؛ منم بالفاصله قدمی به عقب برداشتم؛ با صدایی که هیچ ترسی توش نبود گفت:» تو
    نمیخوای بدونی من کیم؟ دلیل این که نیروهات روی من اثری نداره رو نمی پرسی؟ فکر کردی من به
    خواست خودم اینجام؟ من تورو میشناسم، سوفیا! ملکه مرگ! همهی آدم ها، این جنگل رو نفرین شده
    میدونن؛ نفرین تو! و از امروز نفرین من!«
    با تعجب به پسر خیره شدم؛ خیلی آهسته طوری که بشنوه پرسیدم:» تو کی هستی؟!«
    به چشمام خیره شد و حرفی نزد؛ منتظر بهش چشم دوختم.
    ـ پرسیدم تو کی هستی؟!
    بازم در جوابم سکوت کرد؛ذانگار در دنیای دیگه ای سپری میکرد و اصال حرف های من رو نمیشنید.
    نمی دونم چیشد اما یک دفعه شروع به لرزیدن کرد؛ چشماش بسته شدن، دهنش باز شد، پره های دماغش به
    سرعت حرکت می کرد؛ انگار نفس کم آورده باشه و االن محتاج اکسیژنه! با تعجب بهش خیره شدم با
    صدایی که به زور شنیده می شد گفت:» ف... ر... ا... ر«
    یه دفعه صداش خفه شد؛ چی گفت االن؟ فرار؟ فرار چیه دیگه؟ منظورش از کلمه فرار چیه؟ نگاه متعجبم
    رو بهش دوختم که رشد سریع موهاش و ناخون هاش باعث ترسم شد؛ دوباره به حرف اومد.
    ـ ک... ن... ب... رو!
    سعی کردم کلمات رو بهم بچسبونم؛ فرار... کن... برو! چی؟ چرا باید فرار کنم؟ با حیرت به صورتش که
    در حال کشیده شدن بود نگاه کردم؛ درست شبیه صورت حیوان ها! چشماش یک باره رنگ باخت؛ به
    مشکی خالص تبدیل شد؛ درست همانند موهاش، مثل شب!
    تا اومدم منظور حرفش رو بفهمم دوید سمتم، از طرز دویدن و چشم های سیاهش وحشت کردم؛ یه جیغ از
    سر ترس کشیدم و پا به فرار گذاشتم.
    هر از گاهی بر میگشتم و پشت سرم رو نگاه می کردمغ درست مثل یه حیوان وحشی دنبالم میدوید.
    به تابوتم رسیدم؛ سریع داخلش مخفی شدم و درش رو محکم بستم؛ تا خواستم یه نفس آسوده بکشم تابوت
    شروع به لرزش و حرکت کرد، صدای کشیده شدن ناخون روی تابوتم باعث شد از ترس نفسم بند بیاد.
    انگار قصد داشت تابوت رو بدره و این از ضربه هایی که به تابوت وارد می کرد مشخص بود؛ آب دهنم
    رو صدادار فرو دادم.
     

    N.a25

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/23
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    193
    امتیاز
    146
    واقعا ترس بدی توی دلم افتاده بود؛ صدای نعرش که شباهت عجیبی به زوزه گرگ داشت توی جنگل اکو
    میشد.
    دست بردار نبود و خیلی سخت به جون تابوت افتاده بود؛ چشمام رو روی هم فشار دادم! بعد از ده دقیقهی
    نفس گیر، دست از تابوت کشید و احساس کردم روی زمین افتاد؛ جرأت بیرون رفتن رو نداشتم؛ ازش می
    ترسیدم؛ از اون موجود خبیث به شدت می ترسیدم!
    یه نفس عمیق کشیدم؛ توی فضای بسته تابوت احساس تنگی نفس بهم دست داد؛ خیلی آهسته کمی از در
    تابوت رو باز کردم که با دیدن جسم بی جونش که روی زمین افتاده بود ترسیدم.
    موها و ناخون هاش به حالت اول برگشته بودغ همچنین حالت صورتش دوباره مثل قبل شده بود؛ خواستم
    نزدیکش بشم که بالفاصله پشیمون شدم و روی تابوت نشستم شاید خودش بیدار بشه؛ شاید نزدیکیه من باعث
    مرگش بشه!
    دستام رو زیر چونم زدم و بهش خیره شدم؛ کیست؟ این پسرک عجیب و غریب با چشمان آبی و موی سیاه
    کیست؟ واقعا تنها سوالی که االن ملکه ذهنم شده بود این بود که بفهمم این پسر وحشی اینجا چه می کند!
    با تکون هایی که خورد حواسم بهش جلب شد؛ آروم آروم الی پلک هاش رو باز کرد.
    هنوز اون ترس چند لحظه پیش از دلم بیرون نرفته بود؛ هنوز کارهای وحشیانهی دقیقه های قبل از ذهنم
    خارج نشده بود.
    به چشماش خیره شدم که دوباره به رنگ آبی برگشته بودن؛ رنگی که ناخودآگاه باعث آرامشم می شد. بدون
    توجه به من از روی زمین بلند شد و به طرف مقابل راه افتاد؛ یعنی چی؟کجا داره میره؟ بعد از این کارش
    نمیخواد کلمه ای توضیح بده؟ از جام بلند شدم و گفتم:» صبر کن، کجا داری میری؟«
    بدون این که به طرفم برگرده جوابم رو داد.
    ـ انگار جاهامون عوض شده، من برای تو خطر دارم! دنبالم نیا.
    دویدم دنبالش و گفتم:» یعنی چی؟ تو باید به سواالم جواب بدی، صبر کن!«
    بی اهمیت به حرف های من راه خودش رو میرفت و حتی برنمیگشت یه نیم نگاهی به من بندازه! با داد
    گفتم:» بهــت گــفتم تــو کــی هستی؟«
    بازم بدون لحظه ای درنگ و حتی برگشتن به سمت من جواب داد.
    ـ منم بهت گفتم دنبالم نیا! خودت که دیدی چی شد؟ دوست داری دوباره تکرار بشه؟
    آب دهنم رو قورت دادم؛ هرگز! هرگز دوست نداشتم دوباره مثل یه جونور درنده بهم حمله کنه.
    ـ معلومه که نه! ولی تو باید به من بگی کی هستی.
    هم چنان بدون اهمیت به حرف های من ادامه راهش رو طی می کرد؛گفت:« پس بهتره دنبالم نیای.«
    با حرص و صدایی که تُنش شدت گرفته بود این بار جوابش رو دادم.
    ـ بهت گفتم تــو کــی هــستی؟!
     

    N.a25

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/23
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    193
    امتیاز
    146
    برگشت طرف من و با صدایی که شباهت زیادی به صدای خودم داشت،گفت:»گــرگـینه! آخرین گرگینه
    جهان! رابرت ولیام، فهمیــدی؟ کسی که توانایی قدرت نیروهاش رو نداره... یه آدم ضعیف!
    این ها رو با داد؛ درست توی صورت من گفت و راهش رو کشید و رفت.
    با تعجب به جای خالیش نگاه کردم. یادمه اون زمانی که توی خونمون بودم چیزهای زیادی در مورد گرگینه
    ها مطالعه می کردم و تا اون جایی که من می دونم اون ها موجودات افسانه ای هستن و وجود خارجی
    ندارن!
    چند روزی میگذره و من یک یا دوبار اون هم به طور اتفاقی رابرت رو دیدم؛ سعی خیلی زیادی داره
    خودش رو از من پنهون کنه یا به عبارتی من رو از آسیبی که بهم میرسونه دور کنه و در امان نگه داره.
    گاهی اوقات از پشت درخت ها میدیدم وقتی به گرگینه تبدیل میشه با تمام وجود تالش میکنه خودش رو
    کنترل کنه و حتی بعضی وقت ها به خودش آسیب میرسونه؛ این دید زدن های یواشکی حس خیلی خوبی
    رو بهم القا می کنه! حسی که سالیان سال میشه که از اون ها دورم! حسی که نمیتونم اسم درستی روش
    بذارم.
    پشت درخت مخفی شدم؛ غیر از چندین درخت سر به فلک کشیده با شاخه های عـریـان و آسمان مه گرفته
    چیزی در این جنگل قابل مشاهده نبود و حال برق چشم های رابرت هم اضافه شد.
    االن موقع تبدیل شدنش بود.
    همیشه توی زمان مشخصی تبدیل میشد چشم هام رو محکم می بستم تا شاهد زجر کشیدنش نباشم؛ با صدای
    نعرهی بلندی که توی جنگل اکو شدف فهمیدم تبدیل شده.
    الی چشمام رو باز کردم و به رابرتی که با خود زنی سعی در کنترل نیروهاش رو داشت نگاه کردم؛ نمی
    دونم چیشد یک دفعه، روی گل های زیر درخت ُسر خوردم و با صدای بدی پخش زمین شدم؛ ساق پام
    بدجور پیچ خورده بود و درد خیلی بدی داشت.
    سرم رو بلند کردم و با دیدن رابرت که داره خیلی سریع به طرف من هجوم میاره، ترس توی دلم نشست.
    دیگه تقریبا داشت بهم میرسید که چشمام رو بستم و محکم روی هم فشار دادم؛ هر لحظه منتظر این بودم
    که بهم حمله کنه و با اون ناخون ها و دندان های تیز من رو بدره!
    با احساس این که چیزی درست از کنار سرم رد شد چشم هام رو باز کردم و به چنگال های رابرت که
    روی درخت کنار سرم، فرود آمده بود خیره شدم؛ دست دیگرش درست از کنار اون یکی گوشم گذشت و به
    طرف دیگر درخت برخورد کرد؛ حاال من بین حصاری از دستای رابرت و درخت زندانی شده بودم؛ با
    وحشت به چشمان کامال سیاهش نگاه کردم؛ ناخودآگاه اشک در چشمانم جوشید و از گونه هام جاری شد.
    به عمق چشمانش نگریستم انگار، در آن همه سیاهی و تاریکی، پسر بچه ای نوپا برای رهایی تقال می کرد!
    اشک با شدت بیشتری در چشمانم جوشید؛ او هم به چشمانم خیره نگاه میکرد و این من بودم که درک
    درستی از نگاه او نداشتم؛ همچون پسر بچه ای مظلوم به چشم هایم خیره شده بود.
    همین طور که به اعماق چشم هایش نگاه میکردم متوجه روشن شدن آسمان چشم هایش شدم. کم کم آن
    سیاهی و تاریکی جایش را به آبی خوش رنگ خودش می داد.
     

    N.a25

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/23
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    193
    امتیاز
    146
    .با حیرت و ترسی که هنوز، توی دلم لونه کرده بود؛ به تغیرات رابرت نگاه می کردم.
    پوزش داشت حالت کشیدش رو از دست میداد و موهای بلندش به طرز باور نکردنی و عجیبی ناپدید می
    شدن؛ احساس کردم حسار دست هاش در حال لرزشه!
    آسمون هنوز رنگ تیره و کدر خودش رو داشت و جنگل صدای سکوتش بیشتر از همیشه فریاد میزد.
    دوباره به رابرت نگاه کردم؛ خیلی غیر منتظره رها شد و توی بغـ*ـل من افتاد. اول جیغی از فرط ترس کشیدم
    و فکر کردم میخواد بالیی سرم بیاره اما با دیدن جسم بی جونش که هیچ تحرکی نداشت از ترس دوباره
    جیغی کشیدم و اون رو به کنارم پرت کردم.
    انگار با چسب من رو به درخت چسبونده بودن؛ به آرومی از درخت و بعد از رابرت فاصله گرفتم.
    خواستم اونجا رو ترک کنم که برای لحظه ای دلم براش سوخت؛ نمیدونم این چه نیرویی بود که مانع رفتنم
    شد و من رو به باالی سر رابرت کشوند.
    باالی سرش زانو زدم و طره ای از موهاش، که روی صورتش افتاده بود رو با دستم کنار زدم؛ هنوز از
    دست زدن بهش میترسیدم و این باعث شد سریع دستم رو بکشم.
    دوباره این کار رو تکرار کردم؛ ولی این بار با کمی احتیاط دستم رو جلو بردم و جلوی دماغش گرفتم تا از
    زنده بودش مطمعن بشم؛ هرم نفس های داغش پوست دستم رو قلقلک می داد.
    دستم رو به عقب کشیدم که ناخواسته به صورتش برخورد کرد و گرمی پوستش شوک بزرگی به من وارد
    کرد؛ به چشم هاش نگاه کردم؛ پلک هاش درحال لرزش بود.
    آروم چشم هاش رو باز کرد؛ با دیدن آسمون چشم هاش، یه نفس آسوده کشیدم؛ بی حرکت به من نگاه
    میکرد؛ آروم گفتم:« خوبی رابرت؟!«
    اخم هاش رو کمی در هم کشید و توی جاش نیم خیز شد؛ با صدایی آروم تر از صدای من گفت:» ببخش!«
    با ترحم و کمی بغض گفتم:» چی رو؟!«
    از جاش بلند شد که ناگهان روی زمین افتاد؛ به سمتش دویدم؛ بلندش کردم و تکیش رو به درخت دادم؛ با
    .صدایی که توی اون رگه هایی از بغض نمایان بود گفت:» من به تو اسیب زدم!«
    نگاهش به گردنم بو؛ دستم رو کمی بلند کردم و روی گردنم کشیدم؛ با دیدن خون بین انگشت هام با ترحم
    .بیشتری به رابرت نگاه کردم و گفتم:» تقصیر تو نبود.«
    چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و این خیسی اشک بود که روی گونه هاش مانور می داد. با صدای
    گرفته ای جوابم رو داد.
    ـ من غیر از آسیب رسوندن به دیگران کاری بلد نیستم... درکم نمیکنی! درک نمیکنی چه حسیه وقتی چشم
    هات رو باز کنی و با جنازه مادرت رو برو بشی... .با سر بریدش! با سری که خودت بریدی! وقتی تبدیل
    به یه حیون شده بودی! تو درک نمیکنی! نمی دونی چه حالیه وقتی کنترلی روی خودت نداری؛ وقتی به
    خودت میای با خون روی دست هات... درک نمیکنی فرار از زندگی چه حسیه... فرار از زنده بودن!نفس
    کشیدن! فرار از کسی که سال هاست عاشقشی! فرار از تو! فرار از دنیا!
    اشک های منم مثل بارون بهاری روی گونه هام فرود میومدن؛ سرم رو بردم باال که بهش نگاه کنم اما چشم
    هاش رو بسته بود با همون بغض سنگین ادامه داد.
     

    N.a25

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/23
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    193
    امتیاز
    146
    ـ سوفیا! من تورو می شناختم... از زمانی که این نیرو توی وجودم پیدا شد تورو می شناختم... دلیل این
    نیرو تویی!
    با تعجب و حیرت بهش نگاه می کردم که ادامه داد.
    ـ آره! من اون زمان که سالم بودم راجب این جنگل و تو میشنیدم؛ از شومی این جنگل... از تویی که وجود
    داشتنت برای مردم یه افسانه است... اون زمان خیلی به این چیزها عالقمند بودم؛ به احضار روح، جن و
    این چیزا... من گاهی اوقات میاومدم به این جنگل و تویی که توی تنهایی گریه میکردی رو تماشا
    میکردم... از همون اول نیروهات روی من اثر نکرد... دلیلش...
    سکوت کرد؛ با کنجکاوی که توی وجودم رخنه کرده بود گفتم:» چی رابرت؟!«
    یه نفس عمیق کشید و ادامه داد.
    ـ من از همون روزی که دیدمت بهت عالقمند شدم؛ دنبال پدر و مادرت رفتم و همه جا رو زیر رو کردم تا
    بفهمم دلیل این نیروهای تو چیه! اما هیچ کس جوابی بهم نمی داد. تصمیم گرفتم با روح یکی از آشنایانت
    ارتباط برقرار کنم و از اون کمک بگیرم؛ نمی دونم چرا اما انتخابم توی اون موقعیت مادربزرگت بود.
    خیلی تعجب کرده بودم؛ خیلی زیاد! نمیتونستم حرف هاش رو درک کنم.چشم هاش رو به من دوخت و
    ادامه داد.
    ـ روح مادربزرگت رو احضار کردم؛ اما... اما همه چیز از اون روز به بعد تقییر کرد؛ دیگه هیچ چیز مثل
    قبل نشد؛ نیرو هایی توی وجودم آشکار شدن که نمیتونستم کنترلشون کنم.
    بغض، صداش رو گرفته بود؛ حس میکردم ادامه دادن خیلی براش سخته! اما من میخواستم ادامش رو
    بشنوم پس سکوت کردم و بهش چشم دوختم تا ادامه بده.
    ـ من... من... نمیتونستم خودم رو کنترل کنم! وقتی تبدیل به اون موجود میشدم کسی رو نمی شناختم...
    حتی...
    اشک دوباره روی گونه هاش جاری شد.
    .ـ حتی مادرم رو! منه عوضی مادر خودم رو کشتم... من! من! من یه حیوونم!
    با صدای گرفته ای پرسیدم:» چیشد که اینجا اومدی؟«
    سرش رو به درخت تکیه داد و با همون صدای ب م و گرفته جواب داد.
    ـ به خاطر تو!
    با تعجب پرسیدم:» منظورت چیه؟!«
    بدون این که بهم نگاه کنه گفت:» سوفیا من تورو دوست دارم! از اونجا فرار کردم که حداقل پیش تو باشم؛
    اما...«
    قطره اشکی روی گونش چکید؛ شوکه بودم, تا حاال غیر از پدر و مادرم توسط موجود دیگه ای دوست
    داشته نشده بودم، برام سخت بود که حرفش رو درک کنم.
    دوباره این صدای رابرت بود که من رو محو خودش کرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا