رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه روزهای گرگی | Zahra_m کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

AMIN.M

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/10
ارسالی ها
195
امتیاز واکنش
1,635
امتیاز
346
محل سکونت
بــوشـہر
با ترس به پاهام نگاه کردم که دیدم پاهامم مثل دستام شدن.
سرمو به سمت بدنم خم کردم که با دیدن اون دم بزرگ و سفید قلبم از ترس ایستاد. با تمام وجود از ته دل یه جیغ بلند کشیدم.
دوباره با ترس یه نگاه به خودم کردم و بدون اینکه دست خودم باشه دوباره صدای جیغم رفت به هوا.
همون موقع چشمم خورد به اون گرگه که داشت با دهن باز از تعجب بهم نگاه می‌کرد.
گرگ: قطعا تو دیوونه‌ای!
با بغض ذل زدم به چشماش و گفتم:
- من نمی‌خوام گرگ باشم!
و با صدای بلند زدم زیر گریه.
گرگه با این حرفم چشماش گرد شد.
آروم سرم رو گذاشتم روی زمین و شروع کردم به زار زدن.
احساس کردم یه چیزی خورد بهم. آروم سرمو اوردم بالا که با دیدن چهره‌ی گرگه کنار صورتم یکه خوردم.
صورتشو نزدیک‌تر اورد و زمزمه کرد.
گرگ: پاشو بریم. انگار حالت خوب نیست! زیادی داری توهم میزنی!
بغضمو قورت دادم و آروم از روی زمین بلند شدم.
گرگه هم ازم دور شد و به سمت مخالف شروع به حرکت کرد.
خودمو رسوندم کنارش و باهاش هم‌قدم شدم.
انگار از وقتی که فهمیدم خودم هم گرگم دیگه ازش ترسی ندارم!
صدای گرگه دوباره توی گوشم پیچید.
گرگ: اسمت چیه؟ تا به حال این‌ورها ندیده بودمت!
یه نگاهی بهش انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- اسمم نگینه. من گرگ نیستم!
یه نگاه بهم انداخت و گفت:
- اما اینطور که چشمای من داره می‌بینه تو یه گرگی!
آروم با بغض زمزمه کردم.
- نیستم.
سرشو تکون داد و گفت:
- باشه، تو گرگ نیستی! ولی اینو به من بگو که دقیقا چجوری رفتی اون بالا، رو درخت؟!
- من نرفتم بالای درخت!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    سرشو به سمتم برگردوند و چشماشو ریز کرد و گفت:
    - اینو دیگه نمی‌ذارم انکار کنی!
    نفسمو دادم بیرون و با حرص گفتم:
    - من اصلا از این حرفای تو سر در نمیارم! من لبه‌ی چاه نشسته بودم کـ...
    همون موقع پاهام کج شد و خوردم زمین.
    گرگه با تعجب برگشت به سمتم و گفت:
    - چرا، افتادی؟!
    با حرص دستمو کوبیدم به زمین و گفتم:
    - سخته اینجور راه رفتن!
    گرگه با شنیدن این حرفمو سرشو تکون داد و گفت:
    - دیوونه‌ای؟!
    با حرص لب‌هامو بهم فشردم و گفتم:
    - خودت دیوونه‌ای!
    با این حرفم خم شد به طرفم و گفت:
    - تو دقیقا داری از چی حرف میزنی؟!
    حرف‌هات هیچ سرته‌ای ندارن!
    -بذار از اول برات بگم!
    کنارم نشست و گفت:
    - منتظرم.
    یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
    - اسم من نگینه، مـ...
    گرگ: قبلا گفته بودی اسمت نگین یه چیز جدید بگو.
    با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
    - می‌ذاری حرف بزنم یا نه؟!
    بی اهمیت به حرفم سرشو چرخوند و به طرف دیگه‌ی جنگل خیره شد.
    با حرص دوباره شروع کردم بازگوی اتفاقات.
    - من و خانوادم دسته جمعی برای تفریح اومده بودیم گیلان. وقتی رسیدیم دختر خالم دست منو گرفت و گفت بیا می‌خوام یه جایی رو بهت نشون بدم، منم دنبالش رفتم! اون منو برد تو یه باغ کنار یه چاه و گفت این چاه، چاه آرزوهاست و هر کس آرزو کنه و یه سکه بندازه توی چاه آرزوش برآورده می‌شه! منم دیدم خیلی اصرار می‌کنه اومدم آرزو کردم که بتونم یه روزی خودمو گرگ ببینم و سکه رو پرت کردم توی چاه! واقعا فکر کردم آرزوم حقیقت پیدا نمی‌کنه! وگرنه هیچ‌وقت همچین آرزویی رو نمی‌کردم.
     

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    با ناراحتی سرمو گذاشتم روی زمین و زار زدم.
    گرگه با تعجب گفت:
    - همین؟!
    آروم سرمو تکون دادم و گفتم:
    - نه.
    و با یه نفس عمیق ادامه دادم.
    - من الاغ گفتم بیام عکس بگیرم اومدم لبه چاه نشستم، النا هم گفت اینکارو نکن ولی من گوش ندادم! بعد انگار یهو یکی هلم داد! دستاشو حس کردم! و من افتادم توی چاه. و، وقتی که بیدار شدم دیدم که اینجام، و با، این سرو، وضع!
    گرگه با این حرفم سرشو تکون داد و با صدای بهت زده‌ای گفت:
    - عکس چیه؟!
    با چشمای گرد شده بهش خیره شدم و گفتم:
    - نمی‌دونی عکس چیه؟!
    سرشو به آرومی تکون داد و گفت:
    - اگه می‌دونست,م می‌پرسیدم؟!
    دهن باز کردم ازش درباره گوشی بپرسم که با دیدن هیکلش پشیمون شدم.
    آخه یه گرگ از کجا می‌خواد بفهمه گوشی و یا عکس چیه؟!
    با صدای آرومی گفتم:
    - چیز مهمی نیست.
    از جا بلند شد و دوباره به سمت راهی که داشتیم حرکت می‌کردیم به راه افتاد.
    من هم بلند شدم و آروم، آروم پشت سرش حرکت کردم.
    صدای آرومش توی گوشم پیچید.
    گرگ: همه‌ی حرف‌هات حقیقت بود؟!
    با بغض گفتم:
    - آره.
    گرگ: ولی این امکان نداره! من با چشمای خودم دیدم که از روی درخت افتادی!
    - نه! من افتادم توی چاه! به خدا دارم راست می‌گم!
    همونطور که بی تفاوت به راهش ادامه می‌داد، با صدای بی حوصله‌ای گفت:
    - هر چقد که دلت بخواد می‌تونی اصرار کنی! ولی ایـ...
    ...:آریسته!
     

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    با تعجب به سمت عقب چرخیدم که دیدم یه گرگ سفید که دور گردنش و دمش رو موهای خاکستری پوشونده بود، با یه گرگ قهوه‌ای پشت سرمون ایستادن.
    گرگ سفیده آروم، آروم به سمتمون قدم برداشت و روبه رومون ایستاد و گفت:
    - این موقعه‌ی روز تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
    صدای گرگ اولی توی گوشم پیچید.
    گرگ: زیاد چیز مهمی نیست که به خاطرش بخوام بهت توضیح بدم!
    گرگ سفید بی‌تفاوت از شنیدن این حرف به سمت من اومد و آروم و قدم زنان یه دور، به دورم چرخید و با صدای آرومی گفت:
    - تا حالا این طرف‌ها ندیده بودمت!
    روبه روم ایستاد و مخاطب به گرگ اولی گفت:
    - آریسته، معرفی نمی‌کنی؟!
    گرگ اولی بی حوصله از این بحث سرشو تکون داد و گفت:
    - آرالیا، ایشون نگینه!
    و نگاهشو چرخوند به سمت من و ادامه داد.
    گرگ:نگین، این آرالیاست!
    و بلافاصله چرخید و شروع به حرکت کرد، در همون حال گفت:
    - معرفی که شدید، پس بهتره من برم!
    و بای صدای آروم‌تری گفت:
    - حوصله‌ی این مسخره بازی‌هارو ندارم!
    دوباره صدای اون گرگه سفید که فهمیده بودم اسمش آرالیاست بلند شد.
    آرالیا: می‌خوایم بریم شکار! نمیای؟
    صدای یواش گرگ اولی رو شنیدم.
    گرگ: من خستم، خودتون برید!
    از حرکت ایستاد و آروم سرشو به سمتمون چرخوند و گفت:
    - نگینم اگر دلش خواست با خودتون ببرید! بهتره یکم بیشتر با اینجا آشناشه!
    و به راه خودش ادامه داد.
    آرالیا آروم غرید و با حرص چرخیدو گفت:
    - به من چه!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا