رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه خونامبی | ماهان کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _MAHAN_
  • بازدیدها 533
  • پاسخ ها 19
  • تاریخ شروع

برای اسم رمان و گونه‌ی جدید کدامیک را پیشنهاد می‌کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_MAHAN_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/17
ارسالی ها
239
امتیاز واکنش
874
امتیاز
325
نام رمان کوتاه: خونامبی
ژانر: تخیلی
نام نویسنده: ماهان کاربرانجمن نگاه دانلود
خلاصه: همه جای جهان را ویروسی گرفته است که مردم را تبدیل به موجوداتی نباتی و بی درک و فهم از محیط می‌کند که به آن زامبی می‌‌گویند. خون آشام‌ها فکر می‌کنند نسبت به هر بیماری‌ای مصون هستند؛ تا اینکه ناخواسته یک نفر اولین قدم اشتباه را به سوی انقراض بشریت و گونه‌های خاص جهان برمی‌دارد. یک خون‌‌آشام که با بی‌احتیاطی‌اش جوامع خون‌آشام‌ها را به مرز نابودی کشاند.
خونامبی! گونه‌ای جدید، بدون شعور و درک از محیط اطراف خود با ویژگی‌های خون آشام‌ها در جهان غوغا می‌کند.

دیان خون‌‌آشام جوان، وقتی همپای و عشق انسانی خود را از دست می‌دهد، با خشم درونی‌اش برای انتقام به پا می‌خیزد. انتقام از خونامبی‌های قوی و سرکش!

فصل صفرم: تاریخ زخم کهنۀ خون‌آشام‌ها
فصل اول: عضو جدید
فصل دوم: نظریه‌ای غیرقابل اثبات
فصل سوم: زامبی‌ها و خونامبی‌ها در هزاران پیش
فصل چهارم: راه حل
فصل پنجم: به دنبال یک گرگینه
فصل ششم: معبد مقدس
فصل هفتم و آخر: رهایی

شخصیت‌های اصلی و ویژگی‌های ظاهری آن‌ها:
دیان بیشاپ: خون‌آشامی که همپا و عشق انسانی خود را در دوران هجوم زامبی‌ها و خونامبی‌ها از دست داده و بخاطر انتقام عشق خود، زندگی‌اش را وقف نابود کردن زامبی‌ها و خونامبی‌ها می‌کند. به تشویق ساشا، گروهی تشکیل می‌دهند و خودشان را وقت کشتن زامبی‌ها می‌کنند.
ساشا میلر: اولین جرقه‌ی تشکیل گروه دونفره‌ی میرال، توسط این خون‌آشام جوان خورده شد. وقتی دیان بیشاپ در افسردگی از دست دادن ماریا، عشق عزیزش، به سر می‌برد، او را تحـریـ*ک به انتقام گرفتند. اطلاعاتی زیاد از خانواده‌ی دوران انسانی بروز نمی‌دهد. برخلاف ظاهر سرخوش و بی‌احتیاطش، کاملا تودار و مرموز است.
فاریا چار: جادوگری که به عنوان عضو جدیدی برای گروه میرال پذیرفته شد. جادوگر با استعداد و جوانی است که بخاطر مخالفت با عقاید محفلش از محفل و گروه خود جدا و اتفاقی با گروه میرال رو به رو شده و به آن‌ها ملحق می‌شود.
میونگ هی چو: گرگینه‌ی کره‌ای تنهایی که تمام افراد گله خود را از دست داده و به تنهایی در کوهستان‌های کره پرسه می‌زد و منطقه‌ تحت محافظتش را از زامبی‌ها و خونامبی‌ها پاک می‌کند. به امید راهی برای رهایی از مصیبتی که به سر جهان آمده، به گروه میرال می‌پیوندد تا گروه آن‌ها را برای انجام طلسمی تکمیل کند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    وقتی به حد کافی نزدیک شدیم، ساشا اولین حرکت را زد. دندان‌های نیش سفیدش را قبل از اینکه روی یکی از آن زامبی‌ها بپرم، دیدم. آن قدر احمق و کند بودند که به سرعت می‌توانستیم همه‌شان را نابود کنیم.
    هر کدامشان که زیر دستم می‌آمدند را گردنشان را می‌کندم و یه گوشه‌ای پرت می‌کردم. دنباله‌ی شنلم کشیده شد، خرناسی کشیدم، برگشتم و زامبی‌های پشت سرم را نابود کردم؛ خون کثیف سیاه‌شان لباس‌ها و صورتم را رنگین کرده بود. طولی نکشید که تپه از بدن‌های بی‌سر و سرهای کنده شده درست شده بود.
    خون روی صورتم را با پشت آستین پاک کردم. آن موقع بود که توانستم نگاهی به آن دختر جادوگر بیندازم؛ با دیدنش دهانم باز ماند.این که خیلی جوان بود، اصلا راه نداشت اجازه دهم که آن دختر بچه با ما بیاید!
    نگاه خیره‌ام را روی خودش دید. اخمی کردم و با پشت آستین دیگرم، آن طرف صورتم را پاک کردم. صدای قدم‌های ساشا را می‌شنیدم که به سمتش می‌رود. قلب دختر به تندی می‌زد و نفس‌های منقطع شده بودند.
    دستش را به سمت دختر که با چشمان کنجکاو مشکی‌اش من و ساشا را نگاه می‌کرد، گرفت و گفت:
    - بانوی جوان، خوشحالم از دیدنتون.
    پوستش گندمی و موهای بلند مشکی‌ای داشت. یک لباس امروزی به تن داشت و پا برهنه بود. هنگامی که دست راستش را به سمت دختر گرفته بود، دست چپش پشت کمرش قرار داشت. از این همه ادب ظاهری‌اش خنده‌ام گرفت، اما اخمم را حفظ کردم. قصد نداشتم موضعم را پایین بیاورم. این آن جادوگر با تجربه و با استعدادی که می‌خواستم نبود؛ حداقلش این بود که اصلا با تجربه نبود.
    دختر نیم نگاهی به من کرد و دستش را به سمت ساشا دراز کرد و دستش را فشرد.
    - من ساشا هستم. و شما؟
    با مکث لبانش را تر کرد و گفت:
    - فاریا.
    به تپه اجساد نگاه کرد و ادامه داد:
    - ممنونم... بابت اینکه کمکم کردید.
    ساشا مودبانه دستش را رها کرد، با لبخند سر تکان داد و گفت:
    - کشتن این انگل‌ها وظیفه ماست.
    می‌دانستم آخرش هم این طور می‌شود! انگل‌ها؟ مثلا می‌خواست مودب باشد یا فرهنگ قدیمی یا به قول خودش فرهنگ آقایان جنتلمن انگلیسی را به نمایش بگذارد؟! رسما گند زده بود!
    دیگر خنده‌ام قابل کنترل نبود، اما به جای آن اخم‌های باز شدند و لبخندی زدم.
     

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    فصل دوم: نظریه غیرقابل اثبات
    با صدای ساشا چشم از خون کثیف زامبی جلویم برداشتم و به او نگاه کردم:
    - اه! حوصلم سر رفت. شما دو تا هم که همش سرتون تو کار خودتونه.
    چهارزانو روی علف‌ها و برگ‌های خشک شده نشستم و گفتم:
    - می‌گی مثل تو علاف باشیم؟
    فاریا سرش را از آن برگه‌های کهنه و قدیمی جادوگری‌اش در آورد و گفت:
    - می‌تونی بهم کمک کنی.
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
    - تا جایی که یادم می‌آد ساشا جادوگر نبود که بتونه کمکت کنه فاریا.
    شانه‌هایش افتادند. با کلافگی نالید:
    - ما باید بریم کره.
    پرخاش کردم:
    - فاریا، برای بار هزارم می‌گم، برای رسیدن به کره باید از چین بگذریم و تضمینی نیست که بتونیم جون سالم از اونجا به در ببریم.
    ساشا رو به من گفت:
    - باشه دیان، یکم آروم باش.
    به زامبی زیر دستم نگاه کردم. پوستش به کل کبود و سبز بود که بخاطر خون آلوده به ویروس بود. هنوز نمی‌توانستم نظر قطعی بدهم، اما روش انتقال این ویروس در انسان‌ها و خون‌آَشام‌ها متفاوت بود. زامبی‌های زیادی بودند که جای گازگرفتگی نداشتند، پس می‌شود نتیجه گرفت که ویروس از راه هوا منتقل می‌شود.
    ناگهان یاد فاریا افتادم. با شدت سرم را به سمتش برگرداندم و خیره شدم. صدای قلبش را می‌شنیدم، حتی گرمی خونش را می‌توانستم حس کنم، اما برای اینکه مطمئن شوم، باید خونش را می‌دیدم.
    - چی شده دیان؟ چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟!
    چیزی نگفتم. داشتم فکر می‌کردم که چطور قانعش کنم تا دستش را ببرد و من خونش را ببینم. قطعا کار راحتی نبود.
    - ساشا؟ من یواش یواش دارم می‌ترسم، نکنه تبدیل به...
    بلند شدم و ایستادم. با این حرکت سریع من تکانی خورد و کمی خودش را عقب کشید.
    ساشا که روی کنده‌ای نشسته بود، خطاب به من گفت:
    - چی شده؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا