رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه آزادی فرشته ها‌ | Deniz78کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Deniz78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/08
ارسالی ها
114
امتیاز واکنش
818
امتیاز
346
سن
24
Azadi_Fereshte_Ha2.png به نام کسی که افرید مار
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


تقدیم به تو ...که دیگر نیستی








نام داستان :آزادی فرشته ها

به قلم Deniz78

با تشکر از اقای @tromprat عزیزبرای انتخاب نامی زیبابرای داستان


ژانر:اجتماعی و غمگین تا حدودی بر اساس واقعیت


خلاصه:
خلاصه :داستان من راجب دخترکی به نام فرشته است فرشته ای که طعم تلخ جدایی مادر و پدرش رو میچشه قراره مشکلاتی که داشته رو به تصویر بکشم اما نه همه اش رو فقط غم هاشو درد هاشو رنج هاشو ...این ها کافیه ؟نه؟
به امید اینکه حتی یک نفر با خوندن این داستان تصمیمش رو برای طلاق عوض کنه

سخنی با خوانندگان عزیز:دوستان عزیزم ضمن عرض تشکر بابت انتخاب داستانم برای خوندن خواستم چند کلمه ای رو صمیمانه با شما در میون بزارم
ایده داستان من یک ایده کاملا واقعی هستش و همینطور سوژه داستانم منتها فقط قراره تا حدودی بر اساس واقعیت نوشته بشه به دلیل اینک بنده در متن زندگی سوژه داستانم نبودم و تمام دیالوگ ها و هفتاد درصد متن داستان براساس تخیلات ذهنی خودم هستش
اما سوژه داستانم ...
دخترکم فرشته...
فرشته واقعی
بوده
هست
و خواهد بود
فرشته ای ک فرشته گونه زندگی کرد و کسی نفهمید بی کسی اش برایش گران تمام میشود

از الان باید بگم داستانم ویرایش زیادی خواهد داشت و امیدوارم دوستانم صبوری کنند تا بتونم چیزی که مد نظرم هست رو به سرانجام برسونم

ممنون میشم با فرشته من همراه باشید


مقدمه :
فرشته فرشته است
فرشته فرشته ای کوچک است
فرشته معصوم است
فرشته بی گـ ـناه است
فرشته ...
دخترکی در دستان بی رحم روزگار است
کسی چه میداند دراین دنیای پر از رمز و راز چه فرشتگانی که درد را با تمام جانشان حس کردند
فرشته های بی ازار
نمیشود باور کرد بدی هایشان را
فرشته قرار است فقط فرشته باشد و بس

تقدیم به تمام فرشتگان ایران زمین :
فرشته خلق میشود
فرشته درد میکشد
فرشته از سنگدلی اطرافیانش رنج میکشد
فرشته بی گـ ـناه
فرشته بی ریا
از قضاوت انسان نماهای دورش
چه بی رحمانه درد میکشد
فرشته سعی میکند
فرشته تلاش میکند
با نداشتن پری برای پرواز برای ارزوهایش پرواز میکند
فرشته زیبا
فرشته تنها
با نداشتن کسی برای دردودل
غم هارا در دلش انبار میکند
فرشته بیچاره
فرشته زخمی
پرهایش را میبرند زخمی اش میکنند آن گاه این مردم فرشته را ازاد میکنند ...
مراقب فرشته هایمان باشیم بهای ازادی شان برایمان گران تمام میشود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    پارت اول

    چهار سال بیشتر نداشت وقتی که شاهد تغییر دنیای کوچکش بود کمی کوچک بود تا بداند درد چه مزه ایست آنقدر کوچک که حتی نتواند کلمه درد را هجی کند .

    صدای فریاد هارا میشنید... دخترک بیچاره ...نتوانست خودرا کنترل کندو نتیجه اش خیس شدن قسمتی از شلوارش بود ...خیسی که هر لحظه رو به تر شدن بیشتر میرفت
    کمی از تشکش هم نم گرفته بود .

    دست خودش که نبود او فقط چهارسال داشت چه انتظاری از یک دختره چهار ساله میتوان داشت ؟

    از روی تشک کوچکش بلند شد و به طرف دستشویی حرکت کرد هرچقدر صدای فریاد مادر زیبارویش بلند تر میشد دخترک کنترلش را بیشتر از دست میداد و شلوارش خیس تر از قبل میشد.
    وارد سرویس شد تا خودش را بشورد شلوارش را در اورد و شیر اب را باز کرد بدون توجه به گرمی و سردی اب شلنگ را روی پاهایش گرفت اب سرد کمی برای بدن لطیف این دخترک گران تمام شد و دست و پایش از سرما ریتم لرزش گرفتند
    بعد از شستن خودش تصمیم گرفت شلوارش را هم بشورد صندلی کوچکی از گوشه حمام برداشت و زیر پاهایش گذاشت دستش را به سمت رو شویی گرفت و با تکیه بر ان بالا صندلی رفت شیر اب روشویی را باز کرد و شلوار کثیفش را زیر اب فرستاد
    با ان دستان کوچک شلوار قرمزش را به سختی شست چند بار و چند بار آب کشید دستان لطیف و کوچکش از سردی آب کبود شده بودند و چه کسی میدانست ان صندلی کوچک زیر پایش پایه هایش شکسته است ؟کاش مادرش کمی زودتر ان را به سطل زباله انداخته بود
    کارش ک تمام شد تصمیم گرفت از روی صندلی پایین بپرد اما صدای شکستن وسایل خانه به همراه صدای فریاد پدرش باعث شد کنترلش را از دست بدهد و لغزش پایش بر روی صندلی کوچک شکسته همه دست به دست هم دادند تا کودک بیچاره از پشت به زمین خیس برخورد کند
    خون که از سرش جاری میشد او فقط چهار سال داشت...
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    پارت دوم

    چشمانش را که باز کرد انگار باز نکرده بود با ان مغز کوچکش متوجه نمیشد چه اتفاقی افتاده است فکر میکرد برق اتاق خاموش است کمی صبر کرد اما با تکانی که به خود داد سوزش خفیفی روی دست چپش حس کرد سوزشی ک برایش خوشایند نبود و باعث شد بغض کند( اخر یک بچه چه گناهی دارد در این دنیا با ادم های بیرحمش؟ خدایا خودت مراقب فرشتگانت باش) صدای لطیفش را با بغض بلند کرد:ماما؟ ...ماماژونی ؟چلا دستم دلد میتونه ؟چلا بلق اتاق خاموسه؟ درحال حرف زدن بود که یک دانه مروارید از چشمانش رها شد همزمان
    صدای مادرش را شنید
    خش دار و پرلرزش
    _چیزی نیست قشنگم برق رو خاموش کردیم بخوابیم خب؟
    عزیز دلم دست خوشگلتم زودی خوب میشه پرنسس قصه ها اومد دم گوشم گفت فرشته بخوابه که من بیام و ببوسمش
    حالا شمام بخواب تا پرنسس قصه ها بیاد و صورت خوشگلتو ببوسه
    دخترک از به یاد اوردن پرنسس محبوبش لبخند زیبایی زد... لخندش با چشمانش که اشکی بود تضاد غیر قابل فهمی را رقم زده بود
    کودک بود دیگر معصوم و پاک و البته زود باور
    (کودکانه ها همیشه زیبا هستن کودکی ها همیشه پر از حس و حال خوب هستند )
    _"چسم ماماژونی" بلندی میگوید و
    به ظاهر چشمانش را میبندد
    لبخندش ب همراه اشک چشمانش دل لیلا را به درد می اورد از مظلومیت فرزندش
    از بی کسی اش
    از...
    دیگر طاقت نیاورد و به سمت در اتاق رفت خودش را با اخرین توانی که برایش باقی مانده به صندلی کنار در رساند انگار دیگر نفسی برایش نمانده بود دستانش را روی صورتش گذاشت و ارام هق هق کرد دست خودش نبود حرف های دکتر اصحاب در سرش پیچیده بود ...
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    پارت سوم

    دکتر اصحابی :خانم سهامی من به عنوان دکتر فرشته کوچولو این جا هستم و وظیفم فقط اطلاع از وضعیت خانوم کوچولوتون
    خانم سهامی شما اصلا توی اون خونه به فکر بچه چهارسالتون هستین؟بچه ای ک با چهار سال سن هنوز نمیتونه درست صحبت کنه ؟فرشته کودک خانوم کودک ....
    شما درکی از کودکی و کودکانه ها دارید ؟من ک اصلا فکر نمیکنم کسی توی اون خونه به فکر فرشته باشه درک نمیکنم چطور میتونید جلوی اون بچه دعوا بگیرید و بحث کنید
    میدونید اگ اون زمان که صندلی شکست و فرشته پرت شد اگر حوله کنار در سر نمیخورد و زیر سرش قرار نمیگرفت که من مطمعنم حکمت خدا بوده و دلش بخاطر معصومیت های این بچه سوخته
    فرشته دیگ هیچوقت قادر نبود دنیای زیباش رو ببینه یا حتی مرگ ؟این ضربه برای جمجمه ظریف کودک اونقدری شدید بود ک منجر به ضربه مغ...اهی میکشد و ادامه میدهد
    الان کاری غیر از صبر نمیتونیم انجام بدیم خدارو شکر ضربه فشارزیادی وارد نکرده چون اون حوله به حمد خدا کاملا تا خورده و باعث شده از شدت ضربه کاسته بشه درسته ضربه ای به سر خورده ولی ازدست دادن بینایی بیشتر بخاطر شوک از پرت شدن بود و به عصب بینایی هیچ اسیبی وارد نشده و این خوشحال کنندس فعلا فقط تا مدتی بیناییش رو از دست میده ولی با تلاش شما خیلی زود میتونه حس بیناییش رو بدست میاره کمکش کنیدخانوم عاجزانه تقاضا دارم
    لطفا مراقبش باشید خانوم سهامی"
    هق هقش بلند تر میشود وقتی یاد جمله خانومی که همسر دکتر اصحابی بود می افتد زمانی ک با ناراحتی تمام بغلش کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:"خانوم ؟میدونی من و همسرم چند سال منتظریم خدا درهای رحمتش رو مون باز کنه؟چهارسال ...درست اندازه سن فرشته کوچولوی شما ....درست چهار سال و شیش ماهه داریم روز و شب دعا میکنیم خدا یکی از فرشته هاشو به ما بسپاره خواهش میکنم خانوم قدرشو بدونید ....
    خیلی ها ارزو دارن الان جای شما یه دختر چهارساله داشته باشن از جمله من"
    انگار هق هق گریه اش تمامی ندارد نمیتوانست به زندگی اش فکر کند مگر خودش چند سال داشت ؟هفده ساله بود ک ازدواج کرد و در سن هجده سالگی فرشته را بار دار شد مگر فکر میکرد روزی روزگاری محسنی ک همه روی اسمش قسم میخوردند دچار مواد مخـ ـدر بشودو او بماند و یک دختر چهارساله ؟
    کاش کمی بیشتر حواسش به زندگی اش و ....به شوهرش بود ....
    کاش موادی نبود تا زندگی اش در پیچ و خم این مسایل از بین نرود
    کاش موادی نبود
    کاش مردش کمی اراده داشت
    کاش محسن کمی به فکر بود
    کاش...
    کاش موادی نبود
    کاش ...
    همه این کاش ها به کنار اما ـزندگی میگذشت
    با سختی ها
    با غم ها
    با فرشته ها و لیلاها
    زندگی میگذشت و هرروز روزی بودکه لیلا را خسته تر از قبل میکرد
    تا جایی ک دیگر مادرانه ای در این مادر وجود نداشت
    مادرانه ها ناگهانی تمام نمیشوند
    ذره ذره
    تدریجی
    به گونه ای که هیچ کس نمیتواند باور کند
    اما میشود
    کارد که به استخوان برسد دیگر نه مادری میماند نه مادرانه ای ...
    انگاه باید ترسید
    از تنهایی دختری که مادرانه های مادرش را دیگر لمس نمیکند
     
    آخرین ویرایش:

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    پارت چهارم

    _چی؟
    نگاهی به دوست جوانش می اندازد ازاو بزرگتر است اما انگار لیلا پیرتر از اوست
    _نشنیدی سودی ؟میگم طلاق ...تصمیم گرفتم طلاق بگیرم
    چهره سودابه به انی گرفته شد متعجبانه ل**ب زد
    _دیوونه شدی لیلا ...سپس کمی صدایش را بلند تر کرد

    میخوای طلاق بگیری ؟میفهمی چی میگی؟طلاق بعدش چی؟پیش کی میخوای بری ؟اصلا چطور یهو این راه حل مسخره به مخ معیوبت رسیده
    _از جایی نرسیده سودی ...چرا شلوغش میکنی... دیگ خسته شدم ...میخوام واس خودم زندگی کنم میخوام زندگی جدید بسازم واسه خودم مگ چند سالمه که تو این زندگی بسوزم ؟ادم فقط یک بار زندگی میکنه بهتره اون جوری ک لـ*ـذت میبره زندگی کنه
    _تو دیوونه شدی لیلا مغزت کاملا هنگ کرده من نمیفهمم...
    نفس عمیقی کشید تا صدایش بالاتر نرود
    سودی:من فقط یک سال نبودم لیلا یه سال چطور این همه تغییر کردی ؟روز به روز داری بیشتر از قبل متعجبم میکنی این چندروز تمام رفتارات واسم یه علامت سوال بود ...
    _تعجب ؟بیخیال سودی زندگی من کلش یه علامت سوال بزرگه ...
    حرفش را قطع میکند
    _فیلسوف نشو لیلا ....منو ببین تو یه چیزت شده سه ساله بعد از اون ضربه فرشته اخ نگفتی میفهمی چی میگم مث ماشین تو این خونه بودی وظیفتم بود میفهمی لیلا ؟وظیفت بچته فرشته ...منه بخت برگشته یکسال رفتم و اومدم چی ازت مونده هرروز یه زاویه جدید از خودت بهم نشون میدی
    یه روز لباسای مورد دار تنته
    یه روز موهاتو کامل میریزی بیرون
    یه روز سیگار دستته اونم جلوی بچه
    یه روز یه گوشی یه میلیونی دستته که معلوم نیس از کجا اومده
    امروزم ک ازاون ماشین خداتومنی ک معلوم نیست واس چه ح*ر*و*م*ز*ا*د*ه*ایه پیاده شدی
    الانم پاتو انداختی رو پات فک میکنی داری بلیط رفت و برگشت به یه گورستونی انتخاب میکنی که
    صدایش را مثل لیلا نازک میکند و لبانش را کج
    "میخوام طلاق بگیرم "
    دوباره به پوسته عصبانیتش برمیگردد :میخوام نگیری احمق
    لیلا:اه بس کن دیگ سودابه تو چی میفهمی اخه من جون کندم تو این زندگی میفهمی یک سال تمام با کوریه اون بچه ساختم اخ نگفتم ؟اره نگفتم سودابه جون نگفتم ولی از تو خودخو خوردم ...میخوام واس خودم زندگی کنم میخوام شبا با ترس از اومدن اون محسن اشغال بالاسرم تا صبح بیدار نشینم چی میگی تو ؟هان؟ درک میکنی منو ؟اره؟میدونی چی کشیدم تواین سگ دونی ک اسمش هرچی بود غیر زندگی؟یا فقط بلدی زر زر کنی
    سودابه قرمز شده بود خواست حرف بزند ک باز تن بالای صدای لیلا جلویش را گرفت
    _حرف نزن سودی خودت نمیدونی اوازت تو کل شهر پیچیده اوازه ی دوس پسرای رنگ و وارنگت ...تو دیگ نشین اینجا واس من جانماز اب نکش فهمیدی؟؟
    ضربه کاری بود تجربه ثابت کرده است در عصبانیت تمام حرف ها راست هستند و البته شنیدن حقیقت های تلخ از زبان یار غارت کمی باید سنگین باشد ـ
    به صورت کــــــــمی سنگین...
    سودابه پوزخند دردناکی زد اما ناراحت ؟نه
    ادم ها که از حقیقت ها ناراحت نمیشوند
    با تاسف سری تکان داد
    _احمقی لیلا احمق
    اره من همینم من یه کسی ام اشغال تر و کثیف تر از اونایی ک تو میشناسی ولی میدونی چیه ؟میدونی چی منو از توی به ظاهر مادر متمایز میکنه ؟من مثل تو بی غیرت نیستم لیلا میفهمی ؟بی غیرت...
    تو مادری چرا فراموش کرد یه وظیفه ای در قبال اون طفل معصوم داری
    من این همه سال واس یه مادر پیر ک اون سر دنیا افتاده هر غلطی کردم اماتو...
    بدبخت بچت اضافیه ؟جنم نداری کار کنی ؟یا فیلت یاد هندستون کرده ...خجالت نکش غریبه ای این جا نیست
    لیلاخونسرد سری تکان داد
    _تصمیممو گرفتم سودی دیگ انقدر جوش نزن من طلاق میگیرم اون بچه هم بره پیش عمه هاش مادر بزرگش هرجایی ک میتونه دیگ میخوام واس خودم زندگی کنم واس خود خودم انگار صدایش لرزید سودی؟میدونی این همه سال حسرت یه لباس درست درمون به دلم مونده ؟اره؟
    میدونی چهارسال هیچی اندازه یه جوراب نخریدم چرا بی انصافی میکنی اخه؟ناگهان اشک هایش سرازیر شدند
    من فقط میخوام زندگی کنم میخوام چشمم رو طلاهای مردم نباشه رو لباساشون رو خونه هاشون
    طاقت نیاورد و هق هقش اتاق را پر کرد
    سودابه هم بغض کرده بود از ته دلش خون گریه کرد برای این مادر بیست و پنج ساله زخم خورده
    ارام به طرفش رفت روی مبل کهنه قهوه ای رنگش نشست دستانش را روی بازوی لیلا گذاشت طولی نکشید که لیلا در اغوش سودابه زار میزد

    نمیدانستند چند دقیقه گذشته بود هوا تاریک شده بود سودابه فکر میکرد لیلا خوابیده است اما صدای گرفته اش توجهش را به لیلا جلب کرد...
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    پارت پنجم

    _اسمش هدایت سودی ...زهر خندی میزند :حاج هدایت ستوده از اونا که هرروز یه تسبیح مختلف تو دستشونه یکم سنش بالاس در دل زهر خند دیگری میزند و ادامه میدهد شصت سالشه سودی اما خوش برخورده تو ماشینش ک میشینم عطرش مستم میکنه
    ماشین ؟سودی؟میدونی چندتا ماشین داره ؟شیش تا یا شایدم هفت تا
    تهرانیه با زن پیرش برای تعطیلات اومدن این جا و زنه به روز نکشیده رفت اون دنیا حاجی موند و حوضش...
    صدای سودابه بلند میشود
    _چقدر میشناسیش لیلا ؟چطور به یه ادم انقدر زود اعتماد کردی
    _سودی ادما بعضی اوقات چاره ای جز اعتماد کردن ندارن بیشتر اوقاتم خودشون گول میزنن وگرنه فک میکنی چقدر زن و مرد تو این دنیان که به هم اعتماد داشته باشن
    اصلا مگ همین محسن و نمیشناخت اون عموی کثافتم ک ب ریشم بستش؟ها؟محسن و میشناختم ولی ابن جوری شد
    _مرد خوبیه تمیزه بر عکس محسن
    با خدا ایمون برعکس محسن
    پاهاش بو نمیده جوراباش کثیف نیست بر عکش محسن
    دستش به خلاف نیست بر عکس محسن
    چشمش هرز نمیره بر عکس محسن
    روحش پاک سودی من میشناسم مردای دورمو
    میدونی چند وقته صیغشم ؟هنوز ک هنوز ...
    دیگر نمیتواند ادامه دهد اشک هایش بازهم روان میشود سودابه دستی روی سرش میکشد و ارام باشی زمزمه میکند
    اما لیلابا هق هق باز ادامه میدهد
    _برام لباس خرید ل**ب تاب و گوشی خرید میبینی سودی ؟فکرشو میکردی زن محسن مفنگی یع روز یه گوشی خدا تومنی دستش بگیره ؟فکرشو میکردی لباس های مارک بپوشه با دستانش اشک هایش را پاک میکند و لدامه میدهد
    _نه کی فکرشو میکرد وقتی خودمم فکرشو نمیکردم نفس عمیقی میکشد فقط یه شرط داشت اونم بچه بود گفت بچه نباید باهات بیاد میگفت دوروز دیگ بزرگ بشه نامحرم به من ب پسرام
    راستی سودیگفتم چهارتا پسر داره ؟یکی از یکی خوشگل تر با اصالت تر عکساشونو دیدم ازم بزگترن کوچیک ترین پسرش ازم سه سال بزرگتره دوباره صدایش میلرزد
    میدونی اگ ماهم جزو اون خانواده های اصیل بودیم شاید من زن یکی از همین اقازاده هاش میشدم
    نه یه پیری ک پاش ل**ب گوره ...دماغش را بالا میکشد
    خلاصه گفت یا بی بچه یا تو رو به خیرو مارو به سلامت چی میگفتم ؟
    منم قبول کردم فرشته بچمه اما من حسی بهش ندارم سودی هیچوقت نداشتم وقتی به اجبار ازدواج کردم وقتی به اجبار به دنیای زنونه وارد شدم فقط هفده سالم بود هفده ساله های الان دیدی ؟وقتی به اجبار بچه داروشدم سختی کشیدم زجر کشیدم چطور میتونم این بچه رو دوست داشته باشم ؟
    تو تمام این هفت سال فقط دلم به حالش سوخت به حال بجگیش ولی پس من چی ؟
    سودابه لبش را تر کرد
    _درکت میگنم لیلا میدونم چ سختی هایی کشیدی از روز اول تو همین محل ک دیدمت فهمیدم چقدر سختی و رنج و عذاب تحمل میکنی و دم نمیزنی اما بی علاقگیت به فرشته؟اینو باور ندارم لیلا تو یه مادری حس مادری تو چطور میتونی پنهان کنی؟
    _عمه هاش مراقبشن دوسش دارن اگ برم فرشته میره پیش عمش مطمعنم
    عمش دوسش داره همون عمش ک سی سالشه
    اون جا زندگی فرشته بهتر میشه
    تو یه خونه درست درمون زندگیش بهتر میشه
    صدایش به زمزمه ای تبدیل میشود اره زندگیش بهتر میشه
    ودر دل ادامه میدهد امیدوارم بهتر شه
     
    آخرین ویرایش:

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    پارت ششم

    فرشته مثل تمام هم سن و سالانش نبود کتانی های قدیمی اش با کهنگی تمام تمیز تمیز بودند /مغنعه اش صاف و یونیفرمش بدون هیچ چروکی امروز در مدرسه به درس کلمه "س"رسیده بودند و تمامی بچه ها کلماتی که با س میشناختند را برای معلمشان میگفتند نوبت که به او رسید معلم با همان لبخند فریبنده به دخترک خیره شد
    _خب فرشته خانوم حالا شما یه کلمه بگو با سین ببین آینازگفت سیب
    منتظر به فرشته نگاه کرد
    فرشته ازجایش بلندشد در حالی که دستانش را از پشت درهم قفل میکرد شانه هایش را کمی بالابرد وهجی کرد
    _صیغه
    با صدای ضعیفش معلم در دل فکر کرد حتما اشتباه شنیده است دوباره سوال کرد و جوابش دهان معلم را برای لحظاتی بست بعد از مکث چند ثانیه ای اش بالاخره ل**ب گشود
    _فرشته این کلمه رو از کجا اوردی ؟
    فرشته در حالی که پای راستش را دور پای چپش می انداخت اب دهانش را قورت داد و گفت
    _مامانم گفت خانم معلم اخه
    خواست ادامه بدهد ک معلم لبخندی مصنوعی زد و نگذاشت
    _عزیزم صیغه با صات هستش شما چند روز بعد یاد میگیری
    ولی عیب نداره حالا بشین بزار پشت سریت کلمشو بگه و بدون حرف دیگری از نفر بعدی سوال کرد
    اما چیزی در مغز معلم جولان میداد
    چیزی ک در ان لحظه در ذهن هرکسی میتوانست باشد
    اصولا کودکان کلماتی را به کار میبرندکه در خانه از ان استفاده شده است چه بسا کلمات جدیدی ک برای کودک جدید باشند او به تکاپو می افتد کشف کند این کلمه چیست چه کاربردی دارد
    در دل فکر کرد مطمعن مادر دخترک در خانه صیغه های فعل عربی را به دخترک هفت ساله اموزش نمیدهد و داستان چیز دیگری است صیغه ای ک ...
    زنگ مدرسه که خورد برعکس هم کلاسی هایش ارام ارام به سمت خانه حرکت کرد خانه ک نه همان اتاق سی چهل منری و شاید کوچکتر که خانه نام داشت خانه ای که برای فرشته قصه چیزی جز محل تنش و ناامنی نبود
    (چند کودک در کشور هستند که در خانه خودشان احساس ناامنی میکنند؟؟)
    جلوی خانه ک رسید اتوموبیل غول پیکری را دید که از تمیزی برق میزد قدش تا چرخ های ان میرسید بعد از چند دقیقه که به ان اتوموبیل خیره شده بود واردحیاط کوچک شد خوست در را ببندد ک مادرش را چمدان به دست دید
    برایش نامفهوم بود چمدان/ مادر /ان اتوموبیل بزرگ /صیغه/...
    بچه بود و دنبال کشف
    چه بد است کشفیات بچه ای که منجر به زخمی شدن روحش شودو شاید دیگر هیچوقت به سرش نزند ارتباط بین کلمات ردیف شده در ذهنش را پیدا کند
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    پارت هفتم

    به سمت مادرش رفت و کنجکاوانه سوال هایش را ردیف کرد
    _مامانی؟کجا میری؟این ساک چیه ؟اون ماشین ک بیرونه چقدر بزرگه ؟مامان منم بیام ؟میخوام داخل ماشینو ببینم ؟اب دهانش را قورت میدهد و به صورت مادرش خیره میشود
    لیلایی که در دل خون گریه میکند اما ظاهرش را بی تفاوت نشان میدهد چگونه میتوانست فرشته اش را رها کند
    سخت است باور بی رحمی مادران
    انهایی که بهشت زیر پایشان است
    انهایی که مادرند...
    یکی از زانوهایش را خم میکند و روی زمین میگذراد دستانش را روی بازوهای کوچک فرشته قرار میدهد و ارام تر از همیشه جوری که خودش هم باور نمیکند کلماتش را پشت سرهم ادا میکند
    _من دیگ اینجا نیستم فرشته ...دارم میرم یه مسافرت دور شاید دیگ نتونم هیچ وقت ببینمت ...تو ....اما باید خوب زندگی کنی .... میری پیش عمت تو اون خونه ی بزرگ رشد میکنی/ پرو بال میگیری/درس میخونی
    بی توجه به قطره اشکی که روی گونه اش روان میشود زمزمه میکند "خانم دکتر میشی "
    فرشته اما متعجب بود
    درک این جملات کمی زیاد سنگین بود
    پارادوکسی که این روزها زندگی فرشته را در بر گرفته بود
    فرشته ل**ب میلرزاند با صدایی پربغض دستانش را روی صورت مادرش میگذارد
    _مامانی... تو رو خدا.... نرو هق هق اش جگر سوز میشود میان هق هق هایش به حرف می اید
    _مامان ...اگ تو ...بری ...کی شبا پشتمو دست بکشه..تا..خوابم ببره ....کی برام کاردستی درست کنه ...کی بهم املا بگ ـــ هقی میزند و صورتش لحظه به لحظه سرخ تر میشود
    مامان کی ....باهام بیاد دسشویی ..من .....میترسم ...مامان
    من تنهایی میترسم
    نفس لیلا میگیرد حس میکند هوا کم است به صورت فرشته گونه فرشته خیره میشود و در دل به خودش که شیطانی در پوست مادرانع است لعنت میفرستد
    ل**ب باز میکند
    _باید با ترسات کنار بیای ...تو دیگ بزرگ شدی ...نفسی میگیرد و ادامه میدهد:من ک قرار نبود همیشه باشم تو خانوم شدی فرشته باید مراقب خودت باشی باید ...همیشه مراقب خودت باشی
    دیگر نمیتواند ادامه دهد بلند میشود و فرشته ای ک با گریه به زانوانش پیچیده را کنار میزند
    فرشته همچنان گریه میکند و با بغض مامانی زمزمه میکند
    لیلا ارامشش را از دست میدهد و فرشته را به ضرب جدا میکند ک باعث میشود از پشت به زمین بخورد
    فرشته دنیایش تغییر میکند وقتی مادرک مهربانش اورا پرت میکند و انگشتش را با تهدید رو به فرشته بالا میبرد
    _بهت میگم میخوام برم مادرش فریاد میزند ...با اشک فریاد میزند :نمیفهمی ؟دارم میرم خوشبخت شم دارم میرم زندگی کنم جیغ گوش خراشی میکشد :چرا تو و اون بابای پ*یوزت نمیزارین من نفس بکشم و عربده ای میکشد هان؟چرا؟
    لیلا از فرصت پیش امده استفاده میکند و جمدانش را روی زمین میکشد
    فرشته ترسیده است زبانش بند امده است مادرش ک چمدان را روی زمین میکشید صدایش برای فرشته تا ابد باقی میماند صدایی ک نشان دهنده تمام شدن دوران مادر داشتنش است صدای چرخ ها در ذهنش میپیچد ارنجش زخمی شده است در اهنی حیاط که بسته میشود اشک های فرشته شدت میگیرد هنوز صدای چرخ های چمدان از بیرون می امد صدای باز شدن در ماشین و سپس بسته شدنش صدای روشن شدن ماشینرامیشنود هق هق هایش شدت میگیرد دختر است عاشق مادرش
    کودک است خیلی کودک
    بی توجه به ارنج زخمی شده اش از جا بلندمیشود و به سمت در اهنی میدود بیرون ک میرود ماشین را مبیند ک درحال پیچیدن در کوچه است نفسش قطع و وصل میشود و با اخرین توانش دستانش را بالا میبرد
    بالا میبرد و با گریه فریاد میزند ـ
    خوشبخت شی مامان

    پرونده مادرداشتنش همانجا بسته میشود
    حال فرشته ماند و پدر معتادش
    فرشته ماند و سرویس بهداشتی ترسناک
    فرشته ماندو کاردستی های ناتمام
    فرشته ماند و تنهایی هایش
    فرشته ماند و حوض نداشته اش
    چقدر دردناک است؟برای یک دختر بچه کلاس اولی ؟وقتی تمام درد همسن و سالانش نبود والدینشان ان هم برای چند ساعت است چند ساعتی ک حالا برای فرشته قصه تا ابد شده است
    مادران بی رحم کاش کمی رحم کنید به ان موجودات دوست داشتنی کوچک که ضعیف اند و فقط نیاز به مهر و محبت دارند
    کاش کمی ...فقط ذره ای حس مادرانه در لیلا وجود داشت انوقت شاید قید خوشبختی خودرا برای خوشبختی دخترکش میزد
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    پارت هشتم

    نگاهش جای جای اتاق را میکاود از فرش مینیاتوری سنتی و کمد چوبی گرفته تا آینه کنسول زیبایی که نظرش را جلب کرده است بالاخره به نسترن ک به زحمت با ماسکی بر روی صورتش حرف میزند خیره میشود
    —جیگرم فعلا تو اتاق سامیه ماما باش تا اتاق کنار اشپزخونه رو یکم خالی کنم بعد میفرستمت اونجا

    سامیه ماما کلمه ایست که مغز فرشته را درگیر میکند کلمه ای ک نسترن برای پسر 16ساله اش به کار میبرد از وقتی یادش می اید عمه اش پسر عمه اش را سامیه ماما صدا میکرد این معمایی بود در ذهن فرشته اگر سامان اسم بود پس ماما اخرش در چه نقشی بود
    نسترن همچنان ادامه میدهد
    _جیگر حواست ب منه ؟عا ...حتماداری به مادر سلیطت فکر میکنی؟فکرنکنی بش ها... اصلا اسم مادر چی بود واس اون غربتی ؟...خودم بزرگت میکنم ...خودم خانومی رو یادت میدم ...خودم عروست میکنم ...باش ملوسک؟
    فزشته کمی سرش را بالا میاورد ضمن نگاه کردن به عمه اش
    با صدای لرزانی به حرف می اید
    _متشکرم ...عمه خانم
    حرفش با صدای جیغ مانند نسترن قطع میشود کمی میترسد و یک قدم ب عقب میرود
    _وا ...عمه خانوم چیه فرشته ...ادم فک میکنه حالا من چندسالم هست امسال میرم تو سی سالگی دیگ عمه خانوم گفتنتو کجای دلم بزارم بعد حرفش با چشمان خمارش در چشم فرشته خیره میشود و کمی سرش را کج میکند
    _بم بگو نسی جیگ
    سپس لبخند کشیده ای میزند
    فرشته از حرکات سبک سرانه نسترن متعجب میشود اما راهی جز اطاعت ندارد ارام باشه ای میگوید و نسترن ادامه میدهد
    _تو دیگ این جا ....کمی مکث میکند و ناگهان ای وایی با فریاد میگوید و تند تند کلماتی را ردیف میکند
    _موهام نسوزه خوبه وای خدای من ...
    فرشته به عمه اش نگاه میکند که با حول از اتاق خارج میشود و تازه نگاهش به موهای نسترن می افتد ک کلاه پلاستیکی روی ان گذاشته است ...

    ارام به سمت تخت خواب کنار دیوار میرود قدم هایش متزلزل است درحالی ک ساکش را روی پاهایش میگذارد خم میشود و روی تخت مینشیند اهی از زیر لبش خارج میشود ...آهی مظلومانه ...آهی غمگینانه ...اهی به بهانه تنها شدنش
    سرش را روی ساکی که روی پایش است خم میکند و ساک نقش بالش را برای سرش بازی میکند درحالی که دستانش را دور ساک حلقه میکند چشمان مشکی اش را میبندد و قطره های اشک راه خود را پیدا میکنند ...

    چند ساعت میگذرد؟
    مگر متوجه میشود کسی؟
    چه کسی میداند ؟درمیان هفتاد میلیون ادم چه کسی به فکر فرشته هفت ساله است در ان خانه بزرگ
    چه کسی میداند؟دریکی از خانه های دوبلکس آن شهر در اتاق سی متری ان خانه دختر کوچکی در حال گریستن است
    کودکی که طی دوساعت فهمیده است دیگر مادر ندارد
    در دوساعت پی بـرده است مادرش رفت تا خوشبخت شود
    در دوساعتی ک بیشتر هم سن و سالانش به غذا و خواب بعد مدرسه فکر میکنند فرشته چه چیزها که ندیده و نشنیده بود...

    دخترک ماند و دلش
    دخترک ماندو غمش
    درمیان هفتاد میلیون نفر
    دخترک ماند و خودش..
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    پارت نهم

    زندگی میگذشت
    درست مثل اب روان یک رود
    اما چگونه؟
    این زندگی برای فرشته قصه چگونه میگذشت ؟
    برای فرشته ای ک ساکن خانه عمه اش بود؟
    با ان ناصری که همه چیز بود غیر انسان
    زندگی میگذشت اما
    سخت میگذشت به فرشته قصه ام
    به دخترک مظلومم
    چه روزهایی که با دیدن مادران دوستانش در مدرسه دلش هوای مادرانه های مادرش را کرده بود
    چه شب هایی ک چشم باز میکرد و کسی بالاسرش نبود تاریکی هم مزیدی بر علت انوقت فرشته میماند و چراغ روشن و ساعاتی تا صبح که سپیده بزند بتواند در دوساعت وقتی که تا ساعت هفت داشت بخوابد
    فرشته تنهایی که تنهاییش گران تمام میشود
    او فرشته بود ــ...یک فرشته بی گـ ـناه اما...
    فرشته ای که به پای گناهان انسان نماها سوخته بود
    حالا چه میگویید؟زندگی میگذشت برای فرشته؟برای تنهایی اش؟
    روزهایی را به یاد داشت که برای نسترن مهمان می امد و چه دروغ ها ک نسترن بارشان نمیکرد
    انوقت تبدیل به عروسک خیمه شب بازیه نسترن میشد ...
    میشد فرشته ای که بچه برادرش است و از فلان کشور خارجی امده است
    کشورهایی ک شاید دخترک حتی اسمشان را هم نمیتوانست به صورت صحیح تلفظ کند
    چه کتک ها از ناصر شوهر عمه اش خورده بود به ناحق
    و تمام دفاعش مروارید های احساسش بود که روان میشد
    مروارید هایی که طعم درد جسم را چشیده بودند
    چه درشت ها که از سامیه ماما نشنیده بود
    حرف هایی ک حتی معنیشان را نمیدانست اما وقتی یک بار پیش نسترن ان را بکار برد سیلی روانه صورتش شد و نسترنی ک تهدیدانه اورا به اتاقش فرستاده بود
    حال حساب
    گریه های در خفایش
    بغض های پنهانش
    حسرت چشمانش
    غمگینی لبخندش
    دیگر بماند....
    دیگر کمی بزرگتر شده بود
    میدانست میفهمید که کمی از گذشته اش فاصله گرفته است
    قرار بود امسال به سن تکلیف برسد
    سنی ک هم کلاسی هایش برای ان روز شماری میکردند و او بی هیچ ذوقی فقط به رفت و امد مادران از کلاس به نماز خانه نگاه میکرد
    پوچ بود مغزش
    انگار خالی بود
    بی حسی این روزهایش را مدیون همان مادری بود که روزی در گوشش فریاد زده بود من میروم تا خوشبخت شوم تو بمان تا ...
    تا چی؟
    تا خفت بکشی
    تا غمگین شوی
    تا حسرت به دل بمانی
    تا از بی کسی ذره ذره همانند قند در اب حل بشوی
    دوباره و دوباره به کلمه سن تکلیف فکر میکند
    از دوستانش در مدرسه شنیده بود به سن تکلیف که میرسند باید نماز بخوانند چیزی که تا حالا ندیده بود
    ملیح دوست صمیمی اش برایش از حجاب حرف زده بود و دخترک نه ساله به لباس های عجیب و غریب نسترن در تمام مهمانی ها فکر میکرد و رنگ های زنندشان
    موهایی ک همیشه خدا پریشان بود حتی زیر ان شال های نازک در خیابان و متلک هایی ک نیش نسترن را باز میکرد اما فرشته را میترساند
    ذهنیتش همخوانی نداشت با گفته های دوستانش
    بااین حال دخترک تا جایی ک میشد سعی در همرنگ شدن با هم کلاسی هایش به خصوص ملیح داشت
    در امتداد همین سعی بود
    روزی که نسترن خواست به بازار برود و یک لاک به رنگ کله غازی برایش بخرد بلوز و شلوار بنفشش را پوشید درحال گذاشتن مغنعه بر روی سرش بود که پوزخند ناصر به همراه نگاه خیره نسترن دستپاچه اش کرد
    اب دهانش را به سختی قورت داد
    اصلا از نگاه های نسترن و ان لب کج شده ناصر خوشش نمی امد
    فهمید یک جای کار میلنگد
    دوباره به ناصر نگاه کرد درحالی ک ازجایش بلند میشد تا به تراس برود فرشته از ترس قدمی عقب گذاشت و او با مسخره گی نگاهی به فرشته انداخت
    _فرشته خانم چادرم خواستی بگو عمو غریبی نکن و لحنش صد و هشتاد درجه تغییر کرد وقتی جمله ای را به سمت نسترن پرتاب کرد
    _تحویل بگیر مریم مقدسو
    و لبخندی که نثار فرشته کرده بود تنش را لرزانده بود
    بدهم لرزانده بود
    همانند همان زلزله های بد که وقتی به پایان میرسید چیزی از زمین و زمان باقی نمیماند
    بعد از ان عمه ای بود ک با هزار دلیل و برهان مغنعه را از سرش برداشته بود و او در تمام زمانی ک برای خرید لاک رفت و حتی در راه برگشت گریه کرده بود
    اسمان هم به همراهش به غرش افتاده بود
    کسی چمیدانست شاید ان بالا خدا هم کمی برایش اشک میریخت ...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا