رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه بازی مرگ|سیدمظفر حسینی کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم شخصیت خوشت میاد؟

  • برایانت

  • الکس


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سیدمظفر حسینی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/08
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
2,135
امتیاز
336
سن
22
به نام خدا

رمان:بازی مرگ
نویسنده:سیدمظفر حسینی
ژانر:تخیلی،ماجراجویی
خلاصه:
بازی مرگ شروع شده است،شیاطین به جان هم افتاده اند برای انتخاب شدن،انتخاب شدن به عنوان یک فرمانده شیاطین،زیرا آخرین فرمانده شیاطین مرده است.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    تنها در اتاق خود نشسته بودم و گاهی نظری گذرا به دیوار های اتاق می انداختم،در اتاق به شدت باز شد و الکس سراسیمه وارد اتاق شد.
    -چی شده،درو شکوندی.
    الکس-نرو مرده.
    -نرو دیگه کیه؟
    -پادشاه جادو.((فرمانده جادوگرها،یکی از فرماندهان شیاطین))
    با سخن الکس بسیار تعجب کردم،زیرا پادشاه جادو آخرین فرمانده شیاطین بود،مرگ او به این معنیست که باید پس از هشتصد سال بازی مرگ از سر گیرد.
    -می خوای شرکت کنی؟
    الکس-البته،شاید شانسمون گرفت و وارث فرماندهای قبلی شدیم.
    -داور کیه؟
    -مشاور نرو،مربی ها هم اونایی هستن که از آخرین بازی انتخاب نشدن.
    زمان زیادی بود که منتظر این لحظه بودم،حال زمانش فرارسیده که من؛برایانت وین،کسی که پس از مرگ دوباره زنده و تبدیل به خون آشام شد،خود را نشان دهم.
    از روی تختم برخاستم و به سمت در رفتم،حال زمانش رسیده که سیزدهمین اصیل بدرخشد.((به انسان هایی که بی علت تبدیل به خون آشام میشوند،اصیل میگویند))
    الکس-داری کجا میری؟
    -یه سربه اسلحه هام بزنم،تو هم بیا.
    -یعنی میزاری یکیشون رو بردارم؟
    -اینو نگفتم،ولی خب چون خبر خوبی آوردی مشکلی نیست.
    همراه با الکس از پله های پایین رفتیم،تله را خنثی کردم و در را باز کردم،الکس متحیر بود و بین سلاح هایم میگشت.
    الکس-این خنجرو از کجا آوردی؟
    -یه قبیله جادوگرهای بومی به عنوان تشکرد بهم دادن.
    -کارایی خاصی داره؟
    -یه نفرین روشه،هرکی باهاش زخمی بشه انرژیش مکیده میشه.
    -چقدر از انرژیش؟
    -تاحلا استفاده نکردم بدونم،اینا رو جادوگرا گفتن.
    الکس دیگر چیزی نگفت و به سرغ بقیه سلاح ها رفت و من از الکس جدا شدم و به سوی گنجینه ارزشمندم رفتم،دستی بر تیغه تا ابد تیزش کشیدم،سلاح محبوبم شمشیر هفت چشم مرگ،سلاحی به رنگ نقره ای با هفت چشم یشمی بر روی تیغه اش،بسیار زیبا و کشنده بود.​
     

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    الکس-اینو قبلا ندیده بود،جدیده؟
    -اینو وقتی با هم رفته بودیم ژاپن از یه معبد متروکه توی اون جزیره که خالی از سکنه بود برداشتم.
    الکس-واقعا،پس چرا من یادم نیست؟
    -دیگه من بهت چی بگم؟
    از الکس دو شد و به سوی سلاح های گرم رفتم،هیچکدام را دوست نداشتم،تلفن همراهم زنگ خورد،تلفن را از جیبم بیرون اوردم،خواهر کوچکترم امیلیا بود،او انسان معمولی است و برای اینکه از شر دشمنانم در امان باشد او و خواهر دیگرم را به اینجا آوردم.
    امیلیا-الو،کجایی؟
    -سلامتو کو؟
    -بیخیال شو دیگه.
    -چیکار داری؟
    -اگه تو اون قلعه ترسناک نیستی چندتا دوستام رو بیارم،تنهایی میترسم و این تیفانی((خواهر دیگرم))بدتر از من.
    -منو الکس داریم یه جایی میریم،احتمالش هست که خیلی دیر بیایم.
    -پس فعلا بای.
    تلفنم را قطع کردم،واقعا نمیتوانم خواهرانم را درک کنم.
    الکس-اینو برمیدارم.
    این کلمات را بسیار با هیجان گفت،به سلاح درون دستش نگاه کردم؛یک خنجر صلیبی با تیغه ای مشکی و براق،این شمشیر جزو برنده ترین شمشیر هایی بود که داشتم،بر روی لبه هایش مقداری نقره ای بود برای اینکه راحتتر با دیگر شیاطین جنگید.
    -سلاح خوبیه،همینو بردار.
    به سمت هفت چشم مرگ،او را در قلاف مخصوص نهادم و بر کمر بستم،محض احتیاط یه کلت ارتشی 1995 برداشتم.
    الکس-بریم اتاق من چندتا وسیله بردارم بریم.
    -کجا باید بریم؟
    -جنگل خودکشی.
    -کجا هست؟
    -ژاپنه،پر از شیاطینیه که کنترلی روی خودشون ندارن.
    وارد اتاق الکس شدیم،اتاق او مانند طویله بود،لباس هایش را بر روی زمین ریخته بود و جادونامه ها روی همدیگر بر روی میزکار الکس انبار شده بود.
    -یکم اتاقت رو تمیز کن.
    الکس-بزار بعد اینکه برگشتیم.
    -حفاظ دور قلعه رو چک کن،نمی خوام بلایی سر خواهرام بیاد،اونا از همه چیز برام مهم ترن.
    -چک کردم،تازه یه حفاظ دیگه هم کشیدم.
    از اتاق الکس خارج شدیم و وارد محوطه قلعه شدیم،الکس تمام وسایل راهمراه خود سوار بر جارو خود کرد و به هوا پرید،من هم کمی تمرکز کردم و تبدیل به عقاب شدم و الکس را همراهی کردم،او سعی میکرد با من همسخن شود ولی من نمیتوانستم در قالب عقاب سخن بگویم،نا خودآگاه یاد روزی افتادم که تبدیل به خون آشام شدم،اواسط سپتامبر 2014 بود،با یکی از دوستان درحال قدم زدن در پیاد رو بودیم که یک کامیون با سرعت به طرف ما آمد و مرا زیر کرد ولی آن دوستم خود را به طرفی دیگر پرت کرد و آسیبی ندید،روح من درحال جدا شدن از جسم بود که زنجیری از جسم من خارج شد و دور روح من پیچید و او را در جسم قفل کرد،اینگونه من به زندگی بازگشتم ولی به عنوان یک اصیل خون آشام،دیگر انسان نبودم،در زمانی که نادان و گمراه بودم با الکس ملاقات کردم،جادوگری که می خواست هم قدرت خود را بیشتر کند و هم تجربه بدست بیارد،او می خواست دور دنیا بگردد و با انواع جادوگر ها مبارزه کند،او به من پیشنهاد کرد که با او همسفر شوم و با خون آشام های دیگر مبارزه کنم،ما در چهار سال این کار را انجام دادیم.
     

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    الکس سر جارویش را به پایین خم کرد و روی زمین فرود آمد،به سوی او رفتم و به شکل اصلی خود درآمدم.
    -چی شد؟
    الکس-خورشید دراومده،وایسادم یه چیزی بخوریم.
    -برای من خون آوردی؟
    -آره قبل اینکه بیام بهت خبر بدم رفتم یه بیمارستان هرچی خون داشتم.
    دروازه جادویی را باز کرد و دست خود را درون دروازه کرد و یه بسته خون خارج کرد.
    -این جادو جدیده؟
    الکس-نه بابا،فقط من تازه یاد گرفتم،یجورایی مثل آیتم باکس بازیه.
    -جادوی خوبیه میشه باهاش راحت سفر کرد،مخصوص خودمونه.
    بعد از خوردن صبحانه حرکت کردیم،اینطور سفر کردن را دوست ندارم ولی برای زودتر رسیدن،این راه بهترین گزینه است.
    از بامداد در حرکت بودم حتی برای صرف طعام هم از حرکت دست نکشیدیم،هنگام غروب بود که به مقصد رسیدیم،در اواسط جنگل محموطه ای خالی بود که در آن هزاران چادر به پا بود.
    الکس-من میرم یه چادر گیر بیارم.
    با نگاهی پر خشم جواب الکس را دادم:یادت رفت بیاری؟
    -به خدا هیجان خونم زده بود بالا،فقط می خواستم زودتر برسم.
    -برو،ولی زود برگرد.
    با اینکه از دست الکس ناراحت و عصبانی بودم که ملزومات سفر را فراهم نکرده بود،ولی خود من هم یادآوری نکرده بودم،به این خاطر خشم خود را خواباندم.
    به سوی یک درخت رفتم،درخت بزرگ و کهنه ای بود بر روی تنه اش پر بود از ضربه های شمشیر و خنجر و حتی گاهی جای ناخون های انگشت نیز بود،این نشان میداد که شیاطین گمراه شده که کنترلی بر روی قدرت خود ندارند هنوز هم در این جنگل فعالیتی دارن.
    طبق گفته ها این جنگل پر از شیاطینیست که کنترلی بر قدرت خود ندارند و هرکس وارد این جنگل شود،شیاطین وحشیانه به آن حمله و به بدترین شیوه او را میکشند،هرشیطانی توسط این شیاطین زخمی یا گزیده شود،مانند آنها خواهد شد،برا همین نام این جنگل "جنگل خودکشی"است.
     

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    از دور الکس را دیدم که بسوی من می آمد.
    -چی شد؟
    -یه چادر گیر آوردم،ولی باید با چند نفر هم چادری بشیم.
    نگاهی غضبناک به الکس انداختم،ناگهان صدایی نچندان آشنا گفت:چهره های آشنا میبینم،چه خبر خونه خراب کن ها.
    وقتی به چهره اش نظر کردم او را شناختم،دو سال پیش او می خواست الکس را با یک جادوی قوی منفجر کند اما الکس جادویش را به طرف خانه اش منحرف کرد و به جای الکس خانه او منفجر شد.
    الکس-سلام،چه خبرا؟
    -سر به سرش نزار که سر به تنت نمیزاره.
    نگاهی غضبناکی سوی من و الکس روانه کرد و گفت:با اینکه خونه خرابم کردین اسمتون رو به یاد نمیارم،میشه خودتون رو معرفی کنین؟
    الکس-اوه خیلی بی ادبی،اول باید خودت رو معرفی کنی و بعد از دیگران اسمشون رو بپرسی.
    -تو دیگه نمی خواد ادبم کنی،ولی به هر حال،اِما نونا هستم یه جادوگر.
    الکس-آهاحالا شد،اکس پاترسونم یه جادوگر.
    من-منم برایانت وین هستم یه خون آشام.
    الکس-برایانت اصیل سیزدهمه مراقب باش نخورتت.
    الکس مرا همیشه اینگونه به دیگران معرفی میکرد،اما چیزی نگفت و آمد کنار ما به درخت تکیه زد،نگاهی به الکس کردم و الکس هم نگاهی به من کرد و بعد هر دو به اما خیره شدیم،آخر اما به سخن آمد و گفت:انقدر هیجان زده بودم که یادم رفت چادر بیارم.
    از این سخن اما خندیدم و جز من الکس هم به خنده افتاد.
    -الکس،خسم برو چادر رو به پا کن.
    الکس-چشم حضرت والا.
    -زهر مارو حضرت والا.
    الکس از جای خود برخیزید و به طرف دیگر چادر ها رفت،چند دقیقه پس از رفتن الکس صدایی آمد که از ما می خواست که به پشت چادر ها برویم،از جای خود برخیزیدم و همراه با اما به پشت چادرها رفتیم،پشت چادر ها سکویی بود که از چوب ساخته شده بود و عده ای بر روی آن ایستاده بودند.
    پیرمردی به جلو آمد و گفت:من داور بازی هستم و بقیه دوستانم ناظرین و مربیان هستن،همینطور که از اسم بازی پیداست خطرناکه،خیلی زیاد صددرصد مطمئنم خیلی از شما اینجا میمیرید،راه برگشتن بازه،ولی وقتی بازی شروع بشه راه بگشتی نیست،اگه می خواین شرکت کنید دست خودتون رو ببرید و یک قطره از خونتون رو درون ظرف رو به روی من بریزید،به بازی مرگ خوش اومدین،امیدوارم نمیرید.
     

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    واقعا این حرف فضا را در سکوت فرو برد،منظور او این بود که هرلحظه ممکن است یک نفر بمیرد،در آن لحظه الکس شروع کرد به خندیدن.افرادی که در اطراف ما بودند خیلی خشن و غضبناک او را مینگریستند.به سوی الکس رفتم و در گوش او زمزمه کردم:
    اگه از جونت سیر شدی همینطور ادامه بده.
    الکس:نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم این پیرمرد خیلی باحاله.
    -کجای حرفش باحال بود؟
    -جوری میگفت انگار ما اومدیم بمیرم.ما اومدیم زنده بمونیم.
    -عزیز من اونایی که می خوان زنده بمونن باید خارج این جنگل باشن.یادت رفته اونایی که اینجان هرلحظه ممکنه بمیرن.
    -راست میگیا به این فکر نکرده بودم.
    -چون خیلی باهوشی.پیرمرد خیلی واضح توضیح داد.
    الکس در فکر فرو رفت و اخم هایش در هم رفت،واقعا نمیدانم چطور این سالها را زنده مانده.
    به سوی ظرف رفتم و خنجر کنار اش را برداشتم و کف دست چپ ام رابریدم و درون ظرف ریختم.پس از ریزش آن یک قطره زخم دستم با سرعت بسته شد.
    پس از من الکس آن کار را کرد و سپس با جادوی التیام زخم خود را شفا داد و به سوی من آمد.
    من:چادر رو کجا نصب کردی؟
    با دستبه یک چادر قرمز رنگ اشاره کرد و گفت:
    اون مال ماست.
    -به لطف تو مال ما نیست چون مال هرکیه که چادر نداره.
    -مقصر من نیستم.
    -باشه بریم یکم استراحت کنیم.
    به طرف چادر گامی برداشتیم که ناگهان یک درخت بزرگ بر زمین افتاد و پشت آن درخت موجودی با قدی تقربا سه متر و هاله ای بنفش و شیطانی پدیدار شد.
     

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    هنوز افراد زیادی بودند که ی خواستند در این مراسم شرکت کنند و کمتر کسی بود که خون خود را در ظرف ریخته بود.با سرعت زیاد به طرف آن شیطان رفتم و رو به روی او ایستادم.خندهای شیطانی سر داد و مشتش را به طرف صورتم حرکت داد.با دست چپ مشت بزرگ اش را منحرف کردم و با دست راست شمشیر خود را درآوردم و سر آن شیطان را از تنش جدا کردم.خون داغ و جوشان و سیاه رنگ اش بر روی صورت ام پاشیده شد.با دست خون های روی صروت ام را کنار زدم و به سوی الکسس رفتم.
    الکس:خیلی قوی تر شدی.
    من:اون خون آشام های چهارسال پیش قوی تر بودن.
    -منظورم این بود سرعتت و همینطور عکس العملت خیلی بیشتر شده.همینطور وقتی اون ضربه رو زدی حس کردم یه موج قوی به طرف اومد.
    صدای آشنایی گفت:
    منم این موج رو حس کردم.
    به سوی صدای باز گشتم.دیدم اما بود که درحال التیام زخم اش بود.
    الکس:مجبور بودی انقدر عمیق ببری؟
    اما:از دستم در رفت.
    بی توجه به آن ها به سوی چادر رفتم.وارد چادر شدم احساس سرما میکردم.ضعیف شده بودم به احتمال زیاد به این خاطر است که زمان زیادی است که خون نخورده ام.
    الکس:خب،مثل اینکه درحال مرگی!
    من:خون بدنم کم شده،یکم خون بده.
    الکس یک دروازه ای جادویی ایجاد کرد و دست خود را دررونش فرو برد و یک بطری شیشه ای درآورد.
    الکس:کل اینو بخوری چند روزت میزنه؟
    من:یک و نیم روز،شایدم دو روز.
    -جدیدن پر خور شدی ها.
    بطری را از چنگش در آوردم و گفتم:
    مشغله هام زیاد شده باید خوب بخورم و به خوابم.
    اما وارد چادر شد و گفت:
    اونا گفتن ما باید تو سه روز توی این جنگل باشم و بجنگیم،حالا باید چیکار کنیم؟
    من:باید وارد جنگل بشیم و شیاطین رو از بین ببریم.
    الکس:البته باید استراحت هم داشت باشیم.
    من:به نظر من توی چهار زمان اینکار رو انجام بدیم،هفت صبح تا هشت صبح،دوازده ظهر تا یک بعداز ظهر،ده شب تا دوازده.
    اما:برنامهخوبیه همینکار رو میکنیم.
    بر روی زمین دراز کشیدم و به سخنان الکس و اما توجه نکردم،خیلی خسته بودم و احتیاج شدیدی به خواب داشتم.چشمانم درحال گرم شدن بود که یک صدای بم و سردی در گوشم گفت:
    تو انتخاب نمیشی.
    زمزمه وار گفتم:
    به جهنم.
     

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    الکس:برایانت،برایا،برا...
    چشمان خود را باز کردم و باری دیگر بستم و فتم:
    فقط پنج دقیقه.
    -مطمئنی نمیخوای بیای.
    اما:اگه نمیاد ولش کن تا استراحت کنه.
    درحالی که آ« دو درحال بحث کردن بودند از جای برخواستم و شمشیر خود را بر کمر بستم.
    من:بریم.
    ***
    در اواسط جنگل بودیم و آن موجودات زشت از هر طرف به سوی ما می آمدند.با اینکه تعداد آن ها زیاد بود ولی بسیار ضعیف بودند.من از قدرت خون آشامی خود استفاد نمیکردم و فقط شمشیرم را تاب میدادم.در افکار خود بودم که الکس گفت:
    هنوز پایه ای مسابقه بدیم؟اصلا چندتا کشتی؟
    در سوالات او پاسخ دادم:
    صد و بیست و سه.
    تا سخنم تمام شد موجودی دیگر به سویم آمد.با یک ضربه شمشیر اورا کشتم و گفتم:چهار
    -هنوز خیلی عقبی،مال من با این یکی میشه صد و هشتاد.
    تا سخنش تمام شد شمشیرش را در پهلوی یکی از آن موجودات فرو کرد.
    اما:هنوز بچه این من دویست و سی تا کشتم.
    من:پنج دقیقه دیگه برمیگردم.
    الکس:چی؟
    نگذاشتم سخنی دیگر بگوید و آنها را ترک کردم و با سرعت خون آشامیم بیشتر به درون جنگل فرو میرفتم.همینطور درحال دویدن آن موجودات را یکی پس از دیگری میکشتم و به جلو میرفتم.تقریبا به انتهای جنگل رسیده بودم که با یک ضربه به یکی از آن موجودات مسیر خود را تغیر دادم و جنگل را دور زدم.آن موجودات تمامی نداشتند و من هم رحم نمیکردم.
    به سوی الکس و اما باز گشتم و در یک حرکت ناگهانی ایستادم و این باعث شد باد تند و تیزی بوزد.اما رو به من کرد و گفت:
    دودقیقه زود اومدی.
    الکس درحالی که چشم هایش را میبست گفت:
    درمقابل ما قدرت تو بی انصافیه.به هر حال یه موجود پنج متری پشت سرته.
     

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    درحالی که با یه چرخش شمشیرخود را در گردن موجود غول پیکر پشت سرم فرو میکردم گفتم:
    میدونم.
    نگاهی به ساعت مچی ام کردم و با افسوس گفتم:
    زیاده روی کردیم ساعت نه.بریم استراحت کنیم.
    درحال بازگشت به اردوگاه بودیم.نگاهی به الکس انداختم و گفتم:
    من ششصد و هشتاد و یکی کشتم.
    الکس-گفتم قدرتت نامردیه.
    با حس قدرتی که از فاصله نچندان دور بود به خودم آمدم و رو به الکس و اما گفتم:
    شما جلوتر برید من یکم هوا میخورم میام.
    الکس-من میام.
    با نگاهی سرد به الکس خیره شدم که در جواب گفت:
    باشه بابا.نخواستیم.
    از آن دو جدا شدم و بسوی قدرتی که حس میکردم رفتم.هی نزدیک و نزدیک تر میشدم تا اینکه به منبع قدرت رسیدم.منتظر ماندم تا خود را نشان دهد ولی انگار باهوش تر از این حرف ها بود.به همین دلیل با صدای نچندان کوتاهی گفتم:
    من میدونم اینجایین.پس فرقی نمیکنه که الان بیاین بیرون یا بعدا.
    تا سخنم تمام شد گرگی غول پیکر از بلندی درختی به سمت من جهش کرد.کاری انجام ندادم تا فصله بین من و او بسیار کم شد.دست چپم را بالا آوردم و با پشت دست بر پوزه اش زدم و اورا به سمت درختان سمت چپم حدایت کردم که باعث از ریشه در آمدن چند درخت شد.
    باقی گرگ ها از پشت درختان بیرون آمدند و گرگی که انگار آلفا((رهبر))بود به سمت من آمد و تغیر شکل داد و به پسری جوان تبدیل شد.رو به آن گفتم:
    از من چی میخواین؟
    آلفا-جونت رو.
    -چرا؟
    -جد چهارم گفته که از ما حمایت میکنه.
    -چه حمایتی؟
    -محرمانس.
    -من دوبار وارث اصیل چهارم رو شکست دادم((اصیل یا همون جد به خون آشامایی میگن که بی دلیل موجه خون آشام شدن)).فکر میکنید قدرت مقابله با من رو دارید؟
    -آخه چطور کسی مثل تو میتونه جد چهارم رو شکست بده؟
    -اون جد نیست.وارث جد چهارمه،اون فقط یه دختر لوسه که چندتا اهریمن قوی داره دیگه هیچ.
    انگار با سخنم عصبانی شد.دوباره تبدیل به گرگ شد و یک زوزه بلند کشید که باعث شد باقی گرگ ها هم زوزه بکشند.پس از اینکه از زوزه کشیدن دست کشیدند همزمان به سمت من هجوم آوردند.
     

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    در یک حرکت آنی از مرکز آنها خارج و به سمت یک درخت جهش کردم؛بر روی یک شاخه ایستادم و آنها را نظاره کردم.گیج و مبهوت اطراف را مینگریدند.صدای خود راد صاف کردم و بلند داد زدم:
    شما برای شکست دادن من خیلی ضعیفین!
    یکی از آنها که خیلی عصبانی به نظرمیرسید به سمت من حجوم آورد و خواست دندان های تیزش را در بدن من فرو کند!دست خود را دهان او فرو بردم و یک دندان از دندان هایش جدا کردم و با یک حرکت چرخشی اورا سرجایش نشاندم.
    بازهم چندی از آنها ب سمتم حجوم آوردند.آنقدر کند بودند که نتوانستند جا به جایی مرا ببینند.به سمت آلفایشان رفتم و شمشیرم را کشیدم و تیغه اش را بر روی گردنم آلفا نهادم و گفتم:
    هنوز متوجه نشدی؟نمیتونی منو شکست بدی.برگرد و به جدت هم بگو.به هرحال امیدوارم یکی ار فرمانده ها بشی.
    آلفا-چطور؟
    -چی چطور؟
    -چطور یه انسان میتونه انقدر قوی بشه؟
    -سادس!من دیگه یه انسان نیستم.من مردم و تبدیل به سیزدهمین اصیل و جد خون آشام شدم.
    -امکان نداره.
    -هیچ چیز غیرممکن نیست.
    -چرا؟چرا جد چهارم ازت متنفره؟
    -نمیدونم ولی شاید به این خاطر باشه که دوبار ازم شکست خورده.
    با تمام شدن آخرین سخنانم مردمک چشم آلفا تنگ شد و در جای خود میخکوب شد.شمشیرم را در غالف نهادم و به سوی چادرها بازگشتم.الکس خواب بود و اما درحال خاندن یک کتاب بود.
    اما:وقتی نبودی ما تجدید قوا کردیم و الکس اینو برای تو گذاشت.
    پاکت را از اما گرفتم.درون پاکت پلاستیکی خون بود.جام خود را بیرون آوردم و محتویات پاکت را در جام خالی کردم.
    اما-چرا برای خوردن خون از اون جام کهنه استفاده میکنی؟
    -چون طلسم شده،این جام باعث میشه دوبرابر قدرت ا خون بگیرم.
    -دیروز گفتی یه پاکت به دو روزت میزنه پس چرا داری هر وعده خون میخوری؟
    -باعث میشه قوی تر بشم.
    -یه مقدار از خونت رو بهم بده؟!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا