رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه T.A.R.C | ماهان کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _MAHAN_
  • بازدیدها 1,078
  • پاسخ ها 33
  • تاریخ شروع

به جذابیت و جدید بودن ایده از 3 چند می‌دید؟ الایژا بهتره یا الیاس؟


  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_MAHAN_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/17
ارسالی ها
239
امتیاز واکنش
874
امتیاز
325
نام رمان کوتاه: T.A.R.C «مرکز توانبخشی پیشرفته‌ی (آلن) تورینگ»
نام نویسنده: ماهان کاربرانجمن نگاه دانلود
طراح: PARLA.S

ژانر: علمی تخیلی، معمایی، عاشقانه
خلاصه: اسم من کارلا بایت است. از وقتی که یادم می‌آد، مدام کابوس می‌دیدم. در دوره‌ای کابوس‌ها به قدری واقعی و وحشتناک شدند که روی کارم تاثیر بدی گذاشتند. آدم‌هایی که دچار مشکل من شده بودند، شاید به خوش شانسی من نبودند که بتوانند روانشناسی به خوبیِ الایژا دلاتر بیابند؛ اما واقعا او به اندازه‌ای که فکر می‌کنم خوب بود؟ اشکالی نداشت اگه رازم را با او در میان می‌گذاشتم؟!




kw1k_تی_ای_آر_سی.jpg


نکته: TARC مخفف Turing Advanced Rehabilitation Center که به معنی «مرکز توانبخشی پیشرفته‌ی (آلن) تورینگ» هست.
الایژا: در زبان فارسی همان الیاس است، اما در زبان انگلیسی الایژا تلفظ می‌شود.


سخن نویسنده: این اولین تجربه تقریبا حرفه ای نویسندگی منه! بخاطرش خیلی هیجان زده‌ام چون تقریبا یک ماه در این مورد مطالعه کردم. گرچه ممکنه بخاطر اینکه اولین تجربه من هست کاستی‌ها و نقص‌های زیادی داشته باشه، ولی خوشحال می‌شم اگه خوندید و مشکلی به چشمتون خورد، بهم گوشزد کنید.

فصل‌ها:
فصل اول: پیشنهاد
فصل دوم: به نظر خطرناک می‌رسد!
فصل سوم: کابوس جدید
فصل چهارم: اولین رازدار
فصل پنجم: خــ ـیانـت
فصل ششم: تراشه
فصل هفتم و آخر: فراموشی

شخصیت‌های اصلی:
کارلا بایت
الایژا دلاتر
توماس بِرِنز
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    فصل اول: پیشنهاد
    وسط اتاق ایستاده بودم. الایژا داشت چیزی را در دفترش یادداشت می‌کرد و توجهی به من نداشت. ظاهرا من هم باید مانند دیگر بیمارانش بی تعارف روی مبل چرمی شیری رنگ مقابل او می‌شستم و شروع به صحبت می‌کردم تا بلکه صلاح ببیند و سرش را بالا بیاورد تا نگاهی به من بیاندازد.
    چند قدم جلوتر رفتم. صدای خش خش حرکت مداد بر روی کاغذ بین صدای پاشنه‌های کفش‌هایم گم شد. کنار مبل چرمی ایستادم. بین مان یک میز شیشه‌ای فاصله انداخت بود. سمت راستم میز کارش بود که رسما هیچ وقت از آن استفاده نمی‌کرد؛ البته اگر اسم به کار گرفتن کشوهای آن برای چپاندن کاغذهایش را استفاده می‌گذاشتیم، همیشه در حال استفاده از آن بود.
    الایژا دلاتر وقتی دید که هنوز ایستاده‌ام، اشاره به مبل شیری رنگ کرد و گفت:
    -‌ بشین کارلا.
    سرم را تکان دادم و نشستم. تردید داشتم که باید اینجا می‌بودم یا نه. شاید بهتر بود یک روانشناس دیگر انتخاب می‌کردم. با صدای زیبا و بمش، افکارم را پس زدم. من نباید تردید به دلم راه می‌دادم، قطعا دل و عقلم با او بود!
    -‌ خب، نمی‌خوای بهم بگی که چرا نوبتت رو کمی جلوتر انداختی؟ فقط باید هفت روز صبر می‌کردی تا...
    با حرفش همه‌ی ترس و بدبختی‌هایی که تا چند لحظه پیش کشیده بودم، روی سرم آوار شدند. با عجز و درماندگی نالیدم:
    - کابوس‌هام بدتر شدند. دیگه درمونده شدم. نمی‌دونم چی‌کار کنم. همین روزاست که رئیسم اخراجم کنه. درست نمی‌تونم بخوابم، نمی‌تونم تمرکز کنم، نمی‌تونم درست فکر کنم، نمی‌تونم...
    او از آشفتگی‌ام متحیر شد و با تعجب و بهت گفت:
    -‌ خیلی خب عزیزم، آروم باش، آروم!
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اعصابم مسلط شوم. فقط صدای آرام و خونسرد الایژا بود که در اتاق طنین می‌انداخت. همیشه زود به خودش مسلط می‌شد.
    -‌ یعنی ادعا می‌کنی که داروهای آرامبخشی که برات نوشتم حتی یه کم هم اثر نکرده، درسته؟
    هنوز داشت حرف‌هایم را یادداشت می‌کرد. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و گفتم:
    -‌ حتی فکر می‌کنم اثرات مخربی هم داشته. کابوس‌ها بدتر شدند.
    الایژا سرش را بالا آورد و با ابروهای بالا رفته گفت:
    -‌ واقعا؟ تو اصلا اون‌ها رو می‌خوری؟
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
    -‌ الایژا، محض رضای خدا! من دیشب جلوی روی خودت بعد از شام خوردم، یادت نمی‌آد؟
    با شماتت گفت:
    -‌ کارلا!
    بلافاصله منظورش را گرفتم. با حرص گفتم:
    -‌ معذرت می‌خوام! من فقط عصبی‌ام.
    او سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
    -‌ مشخصه.
    خب الایژا یک جورایی دوست پسرم محسوب می‌شد، گرچه علنا این موضوع را اعلام نکرده بود، ولی هیچ کسی شب را خانه‌ی دوستش نمی‌ماند؛ به خصوص وقتی که آن فرد جنس مخالف باشد! غیر از این است؟! علاوه بر آن هیچ وقت اظهار دوستی نکرد. علاوه بر آن دستم را می‌گرفت و بعضی شب‌ها تا نیمه شب در خیابان‌ها قدم می‌زدیم. مطمئن نبودم که انتخابم درست باشد، ولی خوشحال بودم؛ حداقل در حال حاضر خوشحال بودم!
    بعد از آن دوران کذایی، بالاخره احساس امنیت و خوشبختی می‌کردم. من فقط پنج سال از خاطرات خود را به یاد می‌آوردم و الایژا هم جزو این خاطرات بود! مطمئن بودم اگر خاطرات بیست سال دیگر زندگی‌ام برمی‌گشت، در مقایسه با این پنج سال آخر، بی‌ارزش‌ترین شاید هم بدترین دوران زندگی‌ام به حساب می‌آمد.
    با این حال الایژا دلاتر از آن دست آدم‌هایی بود که نمی‌خواست مسائل کاری و شخصی‌اش را با هم قاطی کند و من بی‌اختیار همیشه روی خط قرمزش پا می‌گذاشتم. اما می‌دانستم که او خودش هم این خط قرمزها را زیر پا می‌گذارد! مثلا آن زمانی که به منشی‌اش گفت که هر وقت با مطبش تماس گرفتم و نیاز به وقت مشاوره داشتم، به هر نحوی شده است، برایم وقت خالی کند. این هم یعنی رد کردن خط قرمزهای آقای الایژا دلاتر! پس نمی‌توانست به من خرده بگیرد. اما خب... من هم نمی‌خواستم او را ناراحت کنم، وقتی او مدام برای خوشحالی و راحتی من تلاش می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    آه بلندش را رشته‌ی افکار بیهوده‌ام را پاره کرد. حواسم را به او داد. ابتدا لبان برجسته‌ی صورتی رنگش از هم باز شدند، اما قبل از اینکه صدایی از میانشان به بیرون بیاید، بسته شدند. آن قدری با هم معاشرت کرده بودیم که بدانم چیزی در فکرش است که از گفتن آن به من ابا دارد.
    - می‌خوام بشنوم.
    الایژا سرش را بالا آورد و با چشمان طوسی‌اش به من نگاه کرد. با زبان، لبانش را تر کرد، نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
    -‌ یه راهی هست که ممکنه بتونه کمکت کنه.
    مشتاقانه خودم را روی مبل جلو کشیدم که صدای بدی داد. بدون اینکه از صدای بدی که تولید شده بود، خجالت بکشم گفتم:
    -‌ چی کار باید بکنم؟ در حال حاضر هر کاری واسه خلاص شدن از دست این کابوس ها می‌کنم.
    موهای طلایی تیره‌اش در صورتش افتاده بودند و اجازه نمی‌دادند چشمانش را ببینم. الایژا هنوز مردد بود. مدام مدادش را روی صفحه کاغذش که روی یک کتاب بزرگ بود، تکان می‌داد و نقاط و خطوط بی‌معنی می‌کشید.
    - الایژا! می‌خوام بدونم.
    با صدای من تکان محسوسی خورد و با حواس پرتی گفت:
    - الان زمان مشاورت تموم شده کارلا. توی خونه ادامه می‌دیم.

    چی؟ بعدا؟ من الان در عذاب بودم. به زحمت خاطرات بد کابوس‌هایم را به تاریک‌ترین نقطه‌ی ذهنم رانده بودم! و او می‌گفت که در خانه ادامه می‌دیم؟ منصفانه نبود این قدر عذاب بکشم.
    با اصرار و پافشاری گفتم:
    - ولی...

    سرش را به اطراف تکان داد و گفت:
    - الان نه کارلا. من باید فکر کنم درموردش. ممکنه درمورد تو خطرناک باشه.
    آهی کشیدم و گفتم:
    -‌ خیلی خب.
    با اکراه بلند شدم و دسته‌ی کیف لی‌ام را روی شانه‌ام محکم کردم. هنوز در فکر خود غرق بود. از جلویش رد شدم به سمت در رفتم. یک متر با آن فاصله داشتم که گفت:
    -‌ کارلا.
    با شوق نامحسوسی به سمتش برگشتم، مظلومانه سرم را کمی کج کردم و گفتم:
    - بله؟

    نگاه از کاغذ خط خطی شده‌اش گرفت و به چشمان آبی‌ام دوخت و گفت:
    - تا الان داشتیم راه‌های مختلفی رو که تو رو از کابوسات دور نگه می‌داشت و محافظت می‌کرد، امتحان می‌کردیم. شاید بهتر باشه این دفعه راه‌هایی رو امتحان کنیم که مستقیما با اون‌ها رو به رو می‌شی.
    از پیشنهادش به خودم لرزیدم، واقعا ترسناک بود؛ ولی یک لحظه اعتماد مطلق به او سر تا پایم را گرفت. با اطمینان لبخندی زدم و گفتم:
    - من بهت اطمینان دارم الایژا.
    او هم لبخند بی‌جانی زد و گفت:
    -‌ شب می‌بینمت.
    سرم را تکان دادم. آخرین نگاهم را به اتاق دلبازش که در دو طرفش پنجره داشت و کرکره‌هایش کشیده شده بود، انداختم. نگاه از تابلوهای رنگ و وارنگ دور تا دور دیوار‌ها گرفتم و از اتاقش بیرون آمدم. قبل از اینکه در را کامل پشت سرم ببندم، صدای شماره گرفتن تلفنش را شنیدم. وقتی کامل در را بستم، صدا کاملا قطع شد. شاید نیاز به کمی زمان داشت که ذهنش را جمع کند تا بتواند به بیمار بعدی‌اش کمک کند، به همین خاطر داشت با منشی‌اش تماس می‌گرفت.
    وقتی از جلوی میز منشی رد می‌شدم، زیر لبی تشکری کردم و او هم با یک خواهش می‌کنم جوابم را داد. از مطب بیرون آمدم و جلوی آسانسور توقف کردم. کلیدش را فشردم و جلویش ایستادم.
    دوباره به پیشنهاد الایژا فکر کردم. حتی با فکرشم معده‌ام واکنش نشان می‌دادم. دستم را زیر شال گردنم بردم و گلویم را که خشک شده بود، فشردم. تنها ترس من از رو به رو شدن با کابوس‌هایم این بود که به واقعیت تبدیل شوند.
    با صدای باز شدن در، نگاهی به داخل آسانسور شیشه‌ای انداختم و وارد شدم. حدود بیست طبقه بالاتر از سطح زمین بودم. خانه‌ها و ساختمان‌های کوتاه‌تر به طرز شگفت آوری ریز به نظر می‌آمدند؛ اما لحظه‌ی لـ*ـذت بخش سوار شدن در این آسانسور نگاه کردن به ساختمان هم ارتفاع مجاورت بود. فقط اگر کمی ساختمان نزدیک تر می‌بود، می‌توانستم تصویر خودم را درون شیشه‌های رفلکسش ببینم. آن‌ موهای بلند و قهوه‌ای تیره‌ی حلقه حلقه و آن شلوار لی که انگار جزئی از بدن من شده بود. شاید حتی می‌توانستم چشمان آبی رنگم را هم ببینم، آن چشمانی که بین مژه‌های نه چندان بلندم جای گرفته بودند.
    دوباره پیشنهاد الایژا فکرم را درگیر کرد. جایی در کتابی خوانده بودم که رویاها و کابوس‌ها از خاطرات و ضمیرناخودآگاه آدم نشئت می‌گیرند و ممکن است تصاویری از واقعیت‌های گذشته یا حال، یا حتی آینده باشند؛ ولی من به هیچکدام از آن‌ها دسترسی نداشتم! خاطرات من از هجده سالگی شروع می‌شدند و نمی‌دانم در آن هجده سال ممکن بود چه بلایی بر سر ضمیر ناخودآگاهم آمده باشد. به طور قطع می‌توانستم بگویم که به هیچ عنوان دلم نمی‌خواست آن کابوس‌ها واقعیت‌هایی باشند که در آینده یا حتی گذشته‌ی من جای دارند! گرچه که حالِ من را از آن خودشان کرده بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    با تکانی که آسانسور خورد، به خودم آمدم. تکیه‌ام را از نرده‌ای که دور تا دور آسانسور تعبیه شده بود، برداشتم و جلوی در ایستادم. وقتی باز شد، بیرون رفتم. ساختمان اداری سیدُاِتم اغلب خلوت بود. مثل همیشه کسی جلوی آسانسور نبود تا بلافاصله بعد از بیرون آمدن من، به داخل آن هجوم ببرد.
    موهایم را مانند افکارم از جلوی صورتم پس زدم و به سمت در ورودی شیشه‌ای رفتم. صدای تق تق کفش‌های پاشنه بلند مشکی و اداری‌ام در سالن می‌پیچید.
    در تعجب بودم که این ساختمان به این بزرگی چرا فقط یک نگهبان دارد؟
    هنگامی که از جلوی مرد جوانی که مشغول بازی با گوشی‌اش بود، رد می‌شدم، کمی سرم را به نشانه تشکر و احترام خم کردم؛ اما او حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت. با حرص طره‌ای از موهای قهوه‌ای تیره‌ام که به مشکی می‌زد را جلوی چشمانم آمده بود، با دست راست پس زدم. کیفم را محکم تر چسبیدم و در را با دست راستم به بیرون هل دادم.
    نفس عمیقی کشیدم. سردی و سوز هوا بینی‌ام را می‌سوزاند. آهی کشیدم و به سمت پژوی خاکستری‌ام رفتم. ریموتش را از کیفم بیرون آوردم و قفلش را زدم. با احتیاط وارد خیابان شدم و در ماشین را باز کردم، سپس سوار شدم. بوی نویی ماشین که ناشی از صندلی‌های چرمی‌اش نشئت می‌گرفت، هنوز نرفته بود.
    کیفم را روی صندلی کمک راننده پرت کردم و استارت زدم. بلافاصله با بنزینی که به لوله‌ها را پیدا می‌کرد، فکر پیشنهاد الایژا هم به ذهنم نفوذ کرد. هیچ وقت به طور مستقیم از رویاها و کابوس‌هایم برایش نگفته بودم و او به طرز عجیبی مخالفت نمی‌کرد؛ مانند آدمی بود که انگار همه چیز را می‌دانست و نمی‌خواست با به زبان آوردن حقایق تلخ ناراحتت کند. در هر صورت قدردان این نپرسیدن‌هایش بودم. همین طوری در خواب در عذاب بودم، وای به حال آن روزی که بخوام مغزم را بشکافم و تمامی کابوس‌هایی که تا به الان دیده بودم را برایش با جزئیات تعریف کنم. اما... با توجه به پیشنهادی که داده بود و قیافه نه چندان خوبش، به هر حال باید این کار را می‌کردم؛ بالاخره باید رویاهایم را تعریف می‌کردم.
    انگشتانم دور فرمان محکم شدند. رویاهایم را به عمیق‌ترین نقطه ذهنم راندم، اما آن‌ها مانند ماهی‌ای مدام از دستم لیز می‌خوردند و به بیرون آن اتاقک تاریک راه می‌یافتند. کلافه پایم را روی گاز فشار دادم و سعی کردم تمرکزم را روی رانندگی‌ام بگذارم. اینطوری کمتر به آن راهروی مخوف فکر می‌کردم.
    جرقه‌ای در ذهنم زده شد. اگر این‌ها فقط خواب و رویا و کابوس نبودند چه؟ اگر بخشی از خاطرات آن هجده سال بودند چه؟ اما جِید می‌گفت که وقتی سرپرستی من را قبول کردند، من پانزده ساله بودم و دبیرستان را کنار آن‌ها تمام کردم؛ ولی هیچ خاطره‌ای از دبیرستان به خاطر نمی‌آوردم. اولین خاطره‌ی من مال روزی بود که توی بیمارستان بستری بودم و خبر قبولی‌ام را در رشته حسابداری به من دادند. بعد از فارغ التحصیلی‌ام، بلافاصله با کمک تئو، همسر جید، در یک شرکت کوچک، اما معتبر مشغول به کار شدم. بعد از یک سال، کم کم کابوس‌هایم شروع شدند.
    کابوس‌ها بیش از یک سال بود که ادامه داشتند. عذابم می‌دادند، اما نادیده‌شان می‌گرفتم؛ تا اینکه در خوابم اختلال ایجاد کردند. درست نمی‌توانستم بخوابم، چشمانم همیشه از خستگی خود به خود روی هم می‌افتادند و باعث دردسر همکارانم می‌شدم.
    هنوز بیست و چهار سالم نشده بود که با الایژا آشنا شدم. در واقع کارت ویزیتش را از یکی از همکارانم گرفته بودم و اولین ملاقات ما در مطب او رقم خورد. آن زمان هنوز یک سال نشده بود که مدرک فارغ التحصیلی‌اش را در رشته‌ی روانشناسی بالینی گرفته بود.
    بیشتر از یک سال از ملاقات من و الایژا گذشته بود. اکنون من بیست و پنج و او بیست و شش سال سن داشت و به خوبی من، نیازها و احساساتم را درک می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    فصل دوم: خطرناک به نظر می‌رسد!
    دو فنجان قهوه را روی پیشخوان گذاشتم و روی صندلی بلند مقابل الایژا نشستم. با انداختن وزنم روی صندلی، ارتفاعش کمی شد، اما نه زیاد.
    با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
    - بهتری؟
    چشمان طوسی گرمش، همه قلب‌های عالم را به تپش می‌انداخت؛ حتی مطمئنم شامل خون‌آشام‌های بی‌قلب و احساس هم می‌شد.
    لبخندی زدم و درحالی که فنجان قهوه را به سمتش هل می‌دادم، گفتم:
    - بهترم.
    سرم را زیر انداختم و به فنجان قهوه‌ام که میان دستانم بود، خیره شدم. با مکث اضافه کردم:
    - البته قبل از اینکه بخوابم.
    نمی‌خواستم نگرانش کنم، ولی قرار نبود حرفی میانمان باقی بماند. ما با هم بودیم تا مرهم احساسات هم‌دیگر باشیم.
    الایژا بهم خیره شد؛ اما من سرم را بالا نیاوردم. صدای آه غمگینش را شنیدم.
    - کارلا.
    سرم را بالا آوردم. با زبان لبان برجسته‌ام را که با رژ سرخ‌تر به نظر می‌رسیدند، تر کردم و گفتم:
    -‌ بله؟
    با تردید و نگرانی گفت:
    - مطمئن نیستم این کار کنه یا نه. تو خیلی از تعریف اون کابوس‌ها ممانعت می‌کردی. فکر می‌کنی بخوای پیشنهادم رو بشنوی؟
    نگرانی‌اش واقعا برای بدتر شدن حالم بیش از حد به نظر می‌رسید! چشمان خاکستری‌اش، تیره‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. پوست سفیدش خیلی رنگ پریده بود و این یعنی مسئله از آن چه که فکرش را می‌کردم جدی‌تر است. موهای طلایی تیره‌اش کمی بلند بودند و زیبایی‌اش در آن صورت بور نمود پیدا کرده بود. جز به جز صورتش نشان می‌داد که در این موضوع جدی است و جای هیچ سبک سری و حماقتی باقی نمی‌گذاشت.
    منم موضع جدی به خودم گرفتم و گفتم:
    - می‌شنوم.
    فنجانش را بلند و به دهانش نزدیک کرد. جرعه‌ای نوشید. همه حرکاتش را آهسته انجام می‌داد تا فکرش را جمع کند. ساعت بزرگ و فلزی‌ای به دست راستش بسته بود و آستین‌های پیراهن سفیدش را تا آرنج بالا داده بود. فنجان را با طمانینه روی پیشخوان گذاشت و گفت:
    -‌ ما تا حالا همه روش‌هایی رو که تو رو از اون کابوس ها محافظت می‌کنند، امتحان کردیم. آرامبخش خوردی، تمرینات تمدد اعصاب و خیلی کارهای دیگه. اگه قرار بود نتیجه بده، توی این یه سال داده بود. کارلا، ما تقریبا زیر و بم زندگی هم دیگه رو می‌دونیم، دارم سعی می‌کنم باهات رو راست باشم.
    سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
    همان‌طور که فنجان را میان دستانش می‌چرخاند، ادامه داد:
    - کارلا تو توی همه این جلسات مشاوره‌ای که با هم داشتیم از تعریف اون کابوس‌ها طفره رفتی؛ منم چیزی نگفتم، چون فکر می‌کردم عذابت می‌ده. به همین خاطر فکر کردم که راه‌هایی رو امتحان کنیم که تو رو از اونا دور نگه می‌داره. ولی خودت هم دیدی که کارساز نبود. تو نه به دکتر دلاتر از کابوس‌هات گفتی، نه به الایژا دلاتر. این یعنی این که تو از اون‌ها می‌ترسی. درست می‌گم؟
    آهی کشیدم و دوباره سرم را تکان دادم. نگاهش را که تا آن لحظه از فنجان برنداشته بود، به چشمان آبی‌ام دوخت و گفت:
    -‌ پس درسته. می‌خوام که با اون کابوس‌ها رو به رو بشی و به ترست غلبه کنی. اگه به ترست غلبه کنی، راحت می‌تونی کابوس‌ها رو کنار بزنی و فراموش کنی.
    بهم اطمینان داد:
    - به زودی زندگی آرومت بر‌می‌گرده.
    گلویم سفت شد. دستی به گلویم کشیدم و درحالی که نگاه از او می‌دزدیدم، گفتم:
    -‌ این... این یکم... برام خیلی سخته الایژا. می‌فهمی چی می‌گم؟
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    وقتی به سمت او چرخیدم تا پاسخش را از نگاهش بخوانم، چشمانش خیلی مصمم بودند.
    - اگه می‌خوای شغلت رو به عنوان حسابدار توی اون شرکت خوب از دست بدی، مشکلی نیست. یا حتی اگه می‌خوای هر شب تا ابد کابوس ببینی و زندگی عادی خودت رو از دست بدی، من مخالفتی نمی‌کنم.
    خدای من! واقعا می‌خواست من این کار را انجام بدم؟! آن وقت از لحاظ روحی و روانی کاملا غیر قابل کنترل می‌شدم. گلویم را بیشتر فشردم و به نگاه منتظرش نگاه کردم. واقعا مصمم بود! باید چه تصمیمی می‌گرفتم؟ طبق معمول به جای اینکه روی موضوع اصلی تمرکز کنم، حواسم به چیز دیگر پرت شد؛ اگر او را از دست می‌دادم چه؟ این قضیه واقعا خطرناک بود، حس می‌کردم روی شمشیر دو لبه ایستادم. اگر همین طور ادامه می‌دادم، الایژا را از دست می‌دادم، اگر هم پیشنهادش را قبول می‌کردم و انجام می‌دادم، ممکن بود از لحاظ روحی و روانی به کل از کنترل خارج شوم! یا به عبارتی دیوانه!
    - خب حالا چی می‌گی؟
    گلویم را بیشتر فشردم و با صدای شکسته‌ای گفتم:
    -‌ اگه قبول نکنم، باز هم کنارم هستی؟
    دهانش را باز کرد تا پاسخم را بدهد، اما قبل از اینکه صدایی از گلویش خارج شوم، گفتم:
    -‌ الایژا من الان در شرایطی نیستم که بتونم دکترم و مهم ترین فرد توی زندگیم رو از هم تفکیک کنم؛ پس لطفا این بحث رو پیش نکش!
    مکث کرد. لبانش را با زبان تر کرد و گفت:
    - به عنوان دکتر دیگه هرگز کنارت نخواهم موند.
    آهی کشیدم و با غم پرسیدم:
    -‌ تو انقدر قوی هستی که بتونی بین الایژا دلاتر و دکتر دلاتر فاصله بندازی و از من دلگیر نباشی؟
    سکوتش را برای خودم تفسیر کردم: یا انجامش می‌دهی یا قید من را بزن! وقتی از دور به این جریان نگاه می‌کردم، در هر صورت قرار بود او را از دست بدهم. شاید اگر این پیشنهاد را امتحان می‌کردم، حتی اگر احساساتم از کنترل خارج می‌شدند، بعد از مدتی خوب شوم. آن وقت شاید می‌توانستم با الایژا یک شروع دوباره داشته باشم، شاید هم با یک نفر دیگر.
    جمله‌ای را که در ذهنم مانند تابلوهای نئون خاموش و روشن می‌شد، نادیده گرفتم. شاید بعد از اینکه الایژا ترکم کرد، می‌توانستم با فرد دیگری شروع کنم. امید واهی بود! چه طور می‌توانستم الایژا را فراموش کنم؟
    - خیلی خب، قبوله. باید چی کار کنم؟
    خوشحالی عجیب و غریبش را سعی کرد بروز ندهد، اما زیاد موفق نبود.
    - بیا اول از توصیف خواب‌هات شروع کنیم.
    بهترین زمان برای پرسیدن همین حالا بود! چون وقتی خوشحال بود، نمی‌توانست چیزی را پنهان کند. به عبارتی بیش از حد حرف می‌زد.
    با ابروهای بالا رفته گفتم:
    - و بعدش؟
    جرعه‌ای قهوه‌اش نوشید و گفت:
    -‌ بعدش می‌تونیم با کنترل خواب‌هات ادامه بدیم و با اون چیزی که ازش می‌ترسی رو به رو شیم.
    بدنم لرزید. دستانم را دور بدنم حلقه کردم و گفتم:
    -‌ از امشب باید شروع کنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    با تکان دادن سرش، محکم‌تر خودم را بغـ*ـل کردم. اصلا به اینکه در آن اتاقی را که در ذهنم بود، باز کنم حس خوبی نداشتم. خطرناک به نظر می‌رسید! فکر می‌کردم اگر در را باز کنم هزارتا موجود مخوف افسانه که مهربان‌ترین و دل رحم‌ترین‌شان ممکن بود گرگینه‌ها و خون‌آشام‌های وحشی باشند، بیرون می‌آمدند و من را می‌بلعیدند.
    - از همین امشب شروع کنیم. منم اینجا می‌مونم که اگه شب حالت بد شد، بهت کمک کنم.
    پس احتمال این‌که حالم بد شود را می‌داد. آه خدایا! چقدر ترحم انگیز بودم!
    با عجز فنجان قهوه‌ام را کنار زدم، آرنج‌هایم را روی پیشخوان گذاشتم و سرم را میان دستانم گرفتم.
    -‌ واقعا خطرناک به نظر می‌رسه!
    با خوشحالی فنجان خالی‌اش را روی میز گذاشت و گفت:
    -‌ نگران نباش! خودت هم داری می‌گی به نظر می‌رسه. بیا بریم روی مبل بشین.
    فنجان قهوه‌ی خالی و فنجان قهوه‌ی پر خودم را برداشتم، بلند شدم و به سمت ظرف‌شویی رفتم. خانه‌ام را به سلیقه جید با وسایلی به رنگ روشن چیده بودم. مبل‌های راحتی خانه کوچکم را به رنگ سبزآبی روشن گرفته بودم. درگاه آشپزخانه درست سمت چپ پیشخوان بود و پیشخوان هم رو به روی پذیرایی کوچک خانه بود. کنار درگاه آشپزخانه، در ورودی خانه قرار داشت. از آشپزخانه بیرون رفتم. روی اولین مبل که تک نفره بود و سمت چپ پذیرایی قرار داشت، نشستم.
    الایژا که وسط سالن کوچک ایستاده بود، گفت:
    - اونجا نشین.
    با تعجب گفتم:
    - چرا؟
    متفکرانه دستی به ریش نداشته‌اش کشید و زمزمه کرد:
    - باید هم چهره‌ات رو ببین، هم کنار باشم.
    پیشنهاد دادم:
    -‌ می‌خوای یکی از اون صندلی‌های اُپن رو بیار. ارتفاعش هم کوتاه کن که روم تسلط داشته باشی.
    با شنیدن پیشنهادم به چهار صندلی نقره‌ای که دو طرف پیشخوان بود، نگاه کرد. در حالی که به سمت یکی از آن‌ها می‌رفت، گفت:
    - پیشنهاد خوبیه.
    دستان یخ زده‌ام را بین زانو‌هایم گرفتم تا کمی گرم شوند. مضطرب بودم. این مانند این بود که از پرتگاه عمدا خودم را به پایین پرت کنم؛ در واقع خودکشی محض بود!
    صندلی را درست مقابلم گذاشت و رویش نشست، پاهایش را روی میله‌ای که زیر تعبیه شده بود، گذاشت و ارتفاعش را تنظیم کرد.
    -‌ خب. همه چی خوبه.
    گوشی‌اش را از جیب شلوار لی‌اش بیرون کشید و روی حالت ضبط گذاشت.
    - خب شروع کن.
    با استرس و اضطراب خودم را جلو کشیدم و گفتم:
    - از کجا شروع کنم؟
    دسته‌ی مبل را محکم با دست چپم گرفتم. حداقل این طوری می‌توانستم هیجانات خودم را تخلیه کنم. به سوال احتمالی که می‌خواست بپرسد فکر کردم. چطور می‌توانستم جزئیات کابوس‌هایم را بیرون بکشم؟!
    - کابوس‌هات. فضاش رو برام توصیف کن. همیشه یه کابوس رو می‌بینی؟
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    یاد جلسه دوم مشاوره‌مان افتادم. سوالاتش درست مانند همان روز بودند.
    من تلاشم را کرده بودم تا کابوس‌هایم را فراموش کنم. تنها چیزی که از آن‌ها به یاد داشتم عذاب کشیدنم و صحنه‌ی محوی در یک بیمارستان بود. همه آن‌ها را به تاریک ترین نقطه ذهنم فرستاده بودم و... حالا باید آن‌ها بیرون می‌کشیدم.
    پاسخ دادم:
    - خب معمولا همیشه یه کابوسه؛ ولی بعضیاشون جزئیات بیشتری دارن، بعضی‌هاشون نه.
    دست به سـ*ـینه به صندلی تکیه زد و گفت:
    - چه جور جزئیاتی؟
    دست عرق کرده‌ام را روی دسته مبل مالیدم و گفتم:
    - مثلا بعضی‌هاشون طولانی ترن، بعضی‌ها کوتاه ترن.
    هر چه را می‌گفتم، فورا یادداشت می‌کرد.
    - برام توضیح بده که چی می‌بینی.
    - خب یه بیمارستانه.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - ادامه بده.
    دسته‌ی مبل را محکم گرفتم و با صدای آرامی گفتم:
    - و من اونجام.
    از کوتاهی پاسخم سرش را بالا آورد و گفت:
    - اگه بخوای انقدر مقاومت کنی، نمی‌تونم کمکت کنم.
    با بغض نالیدم:
    - به یاد نمی‌آرم!
    الایژا با جدیت گفت:
    - سعی کن به یاد بیاری!
    سرم را پایین انداختم. موهای قهوه‌ای‌ام در صورتم افتادند و الایژا دیگر نمی‌توانست صورتم را ببیند. نفسم تنگ شده بود. با تمام وجود می‌خواستم به یاد بیاورم و از این شرایط خلاص شوم! اما ترس...
    می‌گویند ترس برادر مرگ است! اما به نظر من این طور نیست، ترس می‌تواند از من محافظت کند، از عزیزانم محافظت کند. پس باید به آن اعتماد می‌کردم! اما چه طور پیشرفت می‌کردم؟ تا ابد باید در این مرحله سخت زندگیم باقی می‌ماندم؟
    چشمانم را روی هم فشار دادم. تک تک کابوس‌هایم را مرور کردم، سعی داشتم جزئیاتی را که به فراموشی سپرده بودم، دوباره برگردانم، ولی حس می‌کردم... حس می‌کردم دارم عذاب می‌کشم، درد، تنفر، انتقام، هیجان، غم، ترس... چطور امکان داشت فقط یک رویا این حس‌ها را القا کنند؟!
    - کارلا، تو خودت نریز! بگو.
    - عذاب می‌کشم...
    نفس عمیقی که کشیدم، منقطع و بریده بریده شد.
    - یه بیمارستان و چند نفر... نمی‌تونم نمی‌تونم تشخیص بدم...
    دسته‌ی مبل را محکم در دستم گرفتم، هیجانات و احساساتم داشت بالا می‌گرفت. تنفر از چیزی ناشناخته، حس درد که منشا آن معلوم نبود، انتقام از اشخاصی که حتی نمی‌توانستم چهره‌شان را در رویا تشخیص دهم.
    - حس عجیبی دارم.
    به نفس نفس زدن افتادم.
    - حس درد... رو... درد رو کاملا می‌تونم... حس کنم، انگار که... قبلا تـ... تجربه‌اش... کرده باشم. یه ترس...
    حرفم را خوردم. سرم داشت می‌ترکید. سعی کردم تصویر آن دو نفری را که بالای سرم ایستاده بودند، واضح‌تر ببینم.
    - یک مرد... یک زن...
    الایژا به هیجان افتاد.
    - چی؟! می‌تونی ببینیشون؟
    سرم را به شدت به طرفین تکان دادم. قلبم انگار داشت از این حجم نفرت و غم مچاله می‌شد! سـ*ـینه‌ام سنگینی می‌کرد و قلبم درست نمی‌تپید.
    - دیگه چی یادت می‌آد؟
    اشک‌های که لبالب چشمانم را پر کرده بودند، بالاخره جاری شد.
    صدایم شکست:
    - هیچی، دیگه هیچی!
    الایژا به من فشار آورد:
    - کارلا تلاش کن، این طوری نمی‌تونی...
    بقیه حرفش را نشنیده گرفتم. قلبم تیر کشید! خیلی تند می‌زد. حس می‌کردم صورت و بدنم از هیجان سرخ شدند. حتی تصور نمی‌کردم این احساسات این قدر قدرتمند باشند. سعی کردم تصاویر آن رویاها را کنار بزنم تا بتوانم هیجاناتم را کنترل کنم، اما نه می‌توانستم تمرکز کنم، نه الایژا چنین اجازه‌ای را به من می‌داد. پس تصمیم گرفتم تا آخرش بروم. سـ*ـینه‌ام سنگین‌تر شد و عرقی روی گردن، صورت و قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام نشست.
    - دستام رو بستن...
    میان حرفم پرید:
    - بستن؟
    آب دهنم را به سختی قورت دادم. روی اشک‌هایم دیگر اختیاری نداشتم و بغض گلویم صدایم را می‌شکاند.
    بدنم یخ بست! اگر... اگر باعث می‌شد قدرتم از کنترلم خارج شود چه؟ خدای من! من همه چیز را با خاک یکسان می‌کردم! همین الان باید متوقفش می‌کردم، اما چطور جلوی ذهنم را می‌گرفتم تا به آن‌ها فکر نکند.
    - ادامه بده، کارلا.
    نه! نه! نمی‌تونم! به کشتنت می‌دم!
    با صدای کنترل شده‌ای گفتم:
    - نمی‌تونم!
    با دست دیگرم دسته‌ی دیگر مبل را گرفتم و سرم را پایین انداختم.
    - کارلا!
    صدای فریادش باعث شد از خود بیخود شوم و فریاد بزنم:
    - نه! کافیه دیگه!
    - کافی نیست! مگه نمی‌خوای خوب شی؟
    سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
    - چیزی دیگه نمونده.
    آهی کشیدم. خیلی سخت بود، توضیح این اتفاقاتی که نمی‌توانستم حتی با تخیل خودم هم توضیح‌شان بدهم، واقعا وحشتناک بود. بخصوص توجیه آن هیجان و احساسات ناگهانی که یکهو در بدنم فوران کردند!
    - حست رو بگو. الان چه حسی داری؟
    چشمانم را که در طول این مدت بسته بودند، باز کردم و به پارکت‌های قهوه‌ای رنگ زمین خیره شدم. زیر لب گفتم:
    - درد می‌کشم. خیلی هم درد می‌کشم. صدای فریاد‌های خودم رو می‌شنوم، ولی نمی‌تونم کاری کنم.
    الایژا پرسید:
    - منظورت درد روحیه؟
    برای اولین بار در تمام این مدت سرم را بالا آوردم و به چشمان طوسی‌اش نگاه کردم. چیزی در نگاهش بود که نمی‌توانست برای خودم معنایش کنم. با مکث سرم را به اطراف تکان دادم و با بغض گفتم:
    -‌ نه درد فیزیکی منظورمه. حتی وقتی از خواب بلند می‌شم بدنم رو انگار از چهار طرف کشیدند.
    دستانم را روی زانوهایم گذاشتم. نگاهی به دسته‌های مبل کردم. جای ناخن‌هایم پارچه‌اش را کمی خراب کرده و جهت موهایش هم عوض شده بود.
    با تعجب سرش را تکان داد و ضبط را قطع کرد.
    - الایژا، نمی‌تونم... نمی‌تونم دیگه ادامه بدم.
    الایژا در نهایت تسلیم شد:
    - بیا استراحت کنیم، فردا ادامه می‌دیم.
    آسوده نفس عمیقی کشیدم. اشک‌هایم را پاک کردم و زیر لب گفتم:
    - ممنونم.
    سکوت طولانی‌ای بین‌ ما برقرار شد. پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ شاید هم بیست دقیقه بود که هر کداممان در افکار خودمان غرق بودیم. من به این فکر می‌کردم که آیا این کار باعث می‌‌شد الایژا پیش من بماند، الایژا هم... نمی‌دانم، شاید به این فکر می‌کرد که چگونه روش درمانش را ادامه دهد. به سختی توانستم افکارم را جمع کنم و آرامشم را برگردانم.
    سکوت را شکستم.
    - شب می‌مونی؟
    متفکرانه از روی صندلی بلند شد و گفت:
    - تو برو بخواب. من یکم باید فکر کنم. می‌رم توی بالکن.
    آهی کشیدم. سرم داشت از درد می‌ترکید. قطعا به یک خواب بی‌کابوس احتیاج داشتم که امیدوار بودم امشب شب خوش شانسیم باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    از روی مبل تک نفره بلند شدم و گفتم:
    - باشه. اتاقت رو آماده می‌کنم. زیاد بیدار نمون. فردا باید بری سر کار.
    سرش را تکان داد و به سمت بالکن خانه‌ی کوچک که در شیشه‌ای آن درست پشت پرده‌ها بود، رفت. پرده‌های سفید رنگ را کنار زد و در کشویی بالکن را به سمت چپ هول داد و وارد بالکن شد.
    صندلی را از وسط خانه برداشتم و سرجایش گذاشتم. لامپ‌های پذیرایی را خاموش کردم و چراغ خواب‌ها را روشن گذاشتم. از کنار آشپزخانه گذاشتم و وارد دالان کوتاه خانه که سه در آن قرار داشت شدم. وسطی اتاق من بود، سمت راستی اتاق مهمان که هر از گاهی اتاق الایژا می‌شد و در سمت چپ هم حمام و دستشویی بود. وارد اتاق الایژا شدم.
    یک تخت یک نفره، انتهای اتاق، چسبیده به دیوار سمت راست بود و یک کمد کوچک رو به روی تخت. این اتاق به بیرون راه نداشت و تنها وسایلش همین تخت و کمد بود. دیوارهای طوسی رنگش مانند چشمان الایژا روشن بودند. به سمت کمد رفتم و از داخلش یک ژاکت پیدا کردم؛ بافتنی زرشکی رنگی که مال الایژا بود.
    از اتاق بیرون رفتم تا ژاکت را به او بدهم که سرما نخورد. با شنیدن صدایش در همان دالان، توقف کردم.
    - می‌گی چی‌کار کنم؟
    کمی سرک کشیدم، داشت با تلفن حرف می‌زد و هر از گاهی سرکی به داخل خانه می‌کشید. چه چیزی داشت پنهان می‌کرد؟ من در تاریکی دیده نمی‌شدم. پشت دالان پنهان شدم و بی‌اختیار به مکالمه‌اش گوش دادم.
    - حالا کار نمی‌کنه. من از این کارها خوشم نمی‌آد. می‌فهمی؟ دلم نمی‌خواد از پشت به کسی خنجر بزنم؛ پس یا کنار بیا، یا دست از سر زندگی من و کارلا بردار.
    لحظه‌ای برای شنیدن پاسخ فرد آن طرف پشت تلفن صبر کرد، سپس با تحقیر و خنده‌ی مسخره‌ای گفت:
    - دردسر؟ الان داری من رو تهدید می‌کنی؟ برام مهم نیست که توی منجلابی که تو درستش کردی میفتم، من دست نمی‌کشم. خیلی خب! انقدر بیخودی من رو تهدید نکن! الان باید چی‌کار کنم؟
    سر از معنای مکالمه‌هایش در نمی‌آوردم، اما او داشت با یک دختر حرف می‌زد یا فقط این یک حس زنانه‌ی مزخرف و بی‌ارزش بود؟ آن حسادت لعنتی و مزخرف درونم ریشه دواند. دوباره مکث کرد، سپس تسلیم شد و نالید:
    -‌ پس منتظر خبرت می‌مونم.
    اگر همین الان نمی‌رفتم، ممکن بود به من شک کند. دلم نمی‌خواست پیش او اعتراف کنم که برای مکالمه‌ات فالگوش ایستادم. از آن دخترها نبودم که مدام گوشی دوست پسرم را چک کنم، ولی خب یک حس کنجکاوی دخترانه در وجود همه‌ی دخترها بود که می‌خواستند درمورد عشق‌شان بیشتر بدانند.
    قبل از اینکه تلفنش را قطع کند، از پشت دیوار بیرون آمدم و با ژاکت به سمتش رفتم. هول شد و تلفنش را فوری قطع کرد. با دستپاچگی گفت:
    - نخوابیده بودی؟
    با لبخند به او اطمینان دادم و گفتم:
    - رفتم برات ژاکت بیارم، اتاقت رو هم آماده کردم.
    ژاکت را که به سمتش گرفته بودم، با دست آزادش که در آن تلفن نبود، گرفت و زیر لب گفت:
    - خیلی ممنونم. حالا دیگه برو بخواب. امروز خیلی خسته.
    با طمانینه چرخیدم و گفتم:
    - شب بخیر.
    - شبت به خیر عزیزم، امیدوارم کابوس نبینی.
    با وجود فکر‌های سمی و زهرآلود، لبخندی زدم، به سمتش برگشتم و گفتم:
    - امشب دیگه نه. چون توی اتاق بغلم تو خوابیدی.
    او هم لبخندی گرمی زد و سرش را تکان داد.
     
    آخرین ویرایش:

    _MAHAN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/17
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    874
    امتیاز
    325
    فصل سوم: کابوس جدید
    امروز مرخصی گرفتم. به شدت ذهنم درگیر بود و دیشب نتوانسته بودم خوب بخوابم. با اینکه فکر می‌کردم حضور الایژا باعث می‌شود که کابوس‌هایم کمی کمتر آزارم بدهند؛ ولی امشب واضح‌تر و طولانی‌تر بودند.
    حدس زدم این کابوس واقعی ممکن بود بخاطر این باشد که آن در اتاق ته ذهنم را باز کردم و خاطرات پاک شده‌ام به درون کابوس‌ها تزریق شده‌اند؛ اما چندان نظریه‌ام قابل استناد نبود.
    از شب تا الان که ده صبح بود هزار بار به کابوس جدید و پیشنهاد الایژا فکر کردم تا اینکه تصمیم گرفتم که تایید او را در مورد کاری که می‌خواستم انجام دهم، بگیرم. از روی مبل بلند شدم و گوشی‌ام را از روی پیشخوان برداشتم. درحالی که شماره می‌گرفتم وارد بالکن شدم.
    صدای نگرانش در گوشم پیچید:
    - سلام کارلا. مشکلی پیش اومده؟
    نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی نرده‌های سرد بالکن گذاشتم.
    - سلام. وقت داری؟
    - هنوز سراغ نیمه دوم بیمارها نرفتم.
    صدایش طوری بود که انگار هر آن منتظر بود بشنود چه اتفاقی افتاده است و مشتاق به نظر می‌رسید. البته شاید مشتاق کلمه‌ی مناسبی نباشد! او نسبت به چیزی که می‌خواست بشنود نگران بود.
    - پس وقت استراحتته.
    - درسته.
    لبانم را با زبان تر کردم که با بادی که وزید یخ بستند.
    - تو راجع به اینکه باید با کابوس‌هام رو به رو بشم، کاملا مطمئنی؟
    با مکث گفت:
    - کاملا.
    با تردید گفتم:
    - می‌دونی، یه جایی خوندم که ممکنه بخشی از خاطرات این طوری به صورت کابوس ظاهر بشن. همون طور که در جریانی من از دوران قبل از هجده سالگیم هیچ خاطره‌ای ندارم و...
    با سراسیمگی و کلافگی عجیبی میان حرفم پرید و گفت:
    - این هم ممکنه؛ ولی ما مطمئن نیستیم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا