رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه مرگ رنگ | Mahtisa2006 کاربر نگاه دانلود

خوبه کلا؟اسمشم خوبه؟


  • مجموع رای دهندگان
    37
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Alastor

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/07
ارسالی ها
2,669
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
746
محل سکونت
یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]10#
بعد از آنکه غذایمان را خوردیم هم خبری از مایکل نشد.وقتی عصبی می شدم رعد هم شدیدتر می شد.
*دانای کل*
موج الکتریسیته ی بنفش از موهای لین بالا رفت و صدای جرق جرقی داد.
شان:چت شده؟لین هرچی اینجا عادی باشه جریان برق روی موهات عادی نیست؟چرا موهات نرفت هوا؟
با انگشت اشاره ضربه ای به میز زد:این رعدی که می بینی رعد عادی نیست شان.
_میتونی بهم توضیح بدی؟
زبانش را روی لبش کشید،این پسر فضول احتمالا داستان دزد آذرخش را شنیده بود.
رو به شان کرد:در درس هایی که آموختی چیزی از دزد آذرخش شنیده ای؟
آهی کشید:بله،اون درسی که معلمم ازش وحشت داشت.
املین یک طره از موهای درخشانش را پشت گوشش گذاشت:منم.
شان:ینی چی؟
انگشتم را به سـ*ـینه ام زدم:من دزد آذرخشم.
از جایش بلند شد:تو آذرخش زئوس رو
دزدیدی؟
لین سرش را تکان داد:بله.

شان وحشتزده دستی به صورتش کشید:با چه جرئتی؟چجوری؟
لین متفکرانه به پیک نوشید*نی روبه‌رویش خیره بود،برش داشت و به لب هایش نزدیکش کرد:آدم وقتی جوان است خیلی کار ها می کند.
_ولی نه این کار!املین این کارو آدم الکی انجام نمیده!
با زیرکی پاسخ داد:مگر من گفتم الکی انجام دادم؟
_پس برای چی اینکارو کردی؟
_چون مجبورم کردند با شیطان معامله کنم.
*داروین*
نگهبان ها در بزرگ را باز کردند و من به تالار اصلی که تخت پادشاهی پدر در آن بود رسیدم.
هادس،خدای مردگان و ثروت...پدر من.
هادس:داروین،پسر محبوبم!
_مگر من مایه تاسف نبودم؟
آهی کشید:هر موجودی خوبی و بدی هایی دارد.
_پدر،بگو.
چشم های درخشان و ترسناک مشکی اش پر از صحنه های مرگ بود.
‌_می خواهم مواظب مکمل جاودانگی باشی.
ابروهایم بالا پرید:نگهبان هایت؟خودت!
لبخند شومی زد:فقط تو میتوانی.
_چطور؟
_هرچه نباشد،بخاطرت پیمان شکستم.
*لیام*
_منظورتان را نمی فهمم...
_هرکسی شایسته بندگی در درگاه پروردگار یکتا نیست،این را خود نیز می دانی.
_اما من نمیدانستم که آن طلسم چه می کند!
_آن چیزی که به املین دادی طلسم نبود.
_من یک طلسم ساده را به او دادم!
ردای عزراییل در هوا حرکت می کرد‌
_آن چیزی که به آن دادی نیمی از روحت بود.





 
  • پیشنهادات
  • Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]11#
    *دانای کل*
    املین با آرامش و شان با ناراحتی به صندلی تکیه داده بود.
    صدای باز شدن در رستوران مژده ی آمدن کسی را می داد.
    پسری با موهای مشکی براق،پوست رنگ پریده،چشمانی بشدت آبی و هیکلی لاغر طور.
    تیشرت مشکی رنگ و رو رفته ای پوشیده که روی آن نوشته بود:King.
    چشمان املین درخشید و از جایش بلند شد:
    _بالاخره!
    مایک لبخندی زد و تبلتی در دستش ظاهر شد،روی صفحه تبلت تایپ شد:سلام.
    شان هم بلند شد:
    _سلام،چطوری مایک؟یه ساعته منتظریم!
    روی صفحه تایپ شد:
    _ببخشید،کار داشتم‌.
    املین رو به شان کرد:
    _چرا حرف نمی زند؟فقط می نویسد!

    مایکل اخم ظریفی کرد.
    شان پاسخ داد:
    _اون نمی تونه حرف بزنه،لاله.
    املین بدون ترحم به مایکل نگاه کرد:اشکال ندارد.
    مایکل تایپ کرد:دختری فهمیده است.
    املین لبخند زد:
    _ممنون‌.
    شان دستی به سرش کشید:بهتره بریم خونه ی من.
    املین:
    _باشد.
    *هادس*
    دختر باهوشی است،املین را می گویم.
    طلسم داروین و لیام و رعد معجزه باعث بازگشتش شده است.
    عجب آدم خوش شانسی!
    می دانم در سرش چه فکر هایی می گذرد...بسیار دید گسترده ای دارد و دلی بدون رحم‌مثل خودم.
    زخم های بسیاری خورده و از مرگ بازگشته،انسان قوی ای است.
    اما ضعفش برای من مشهود است.
    *زئوس*(خدای خدایان)
    لیوان نکتارم را سر میکشم
    چه اتفاق ناگواری!
    فریاد میزنم:آتنا!
    فرزند محبوبم جلویم ظاهر می شود:
    _درود بر پادشاه خدایان،زئوس.
    لبخندی میزنم:
    _فرزند محبوبم،آتنا.

    موهای طلایی ای اش می درخشد و چشمان جدی و خاکستری اش تن هر مرد شیرافکنی را به لرزه در می آورد.
    دهان ظریفش را باز می کند:
    _چیزی می خواهید؟
    _میخواهم کسی را برایم بیاوری.
    چشمانش مرموز شدند:
    _به ملازمانتان بگویید.
    آهی کشیدم:
    _موجود معمولی ای نیست.
    _مگر چه کسی است؟
    _دزد آذرخش،گرفتنش هوش میخواهد.






     
    آخرین ویرایش:

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    12#
    *مونیا*
    "248سال پیش"
    شب قشنگیه!
    از روی شیب پشت بوم بالا رفتم و به وسطش رسیدم،جلوتر رفتم و به ماه نزدیکتر شدم.
    _چقد تو خوشگلی![HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    دستم رو مشت کردم:
    _ولی من زشتم.
    تیغه شمشیر هلالی شکل تو نور ماه می درخشید و برق می زد.
    کل دِه خاموش بود و تاریک
    _میرم پیشش،اون کمکم می کنه.
    مصمم به ماه خیره شدم:تنها راهم اونه.
    *املین*
    "زمان حال"
    متاسفانه از پرواز در این آسمان پر دود فقط سرفه و سوزش چشم نصیبم شد.
    از دور درخشش قصر تابستان را می دیدم که از میان ابر های پف کرده طلایی و صورتی نمایان می شد.
    به شانه ی شان زدم:
    _یکی از برج هایت کج است.
    _چی؟
    بلندتر گفتم:
    _یکی از برج هایت کج است!کج!
    در صدایش حرص خودنمایی میکرد:
    _ممکن نیست!
    بی‌حوصله دستم را زیر چانه ام زدم:
    _حال اینک خود دانی،در جنگ لوکورتو این برج فرو خواهد ریخت.
    _این اسم چرتی که گفتی جنگه؟
    مطمئن شدم شان هم دست کمی از رافائل ندارد!
    _بله،جنگی است که کل دنیا را به آتش خواهد کشید.
    با تمسخر گفت:
    _عه؟نه بابا!حالا کی رخ میده؟
    موج برق از کل بدن شان رد شد و لرزه یه اندامش انداخت:
    _خودت خواهی دید.
    *آتنا*
    پدر به من گفته است املین را برایش بیاورم.
    نمی توانم...
    غیرممکن است!
    نمی خواهم آسیبی ببیند
    نمی گذارم.
    *دانای کل*
    از باغ ها و دشت ها گذشتند و خیلی غیررسمی،از طریق پنجره وارد شدند!
    املین از پشت شان پایین آمد و نگاه گذرایی به تالار بزرگ کرد:
    _شما بیچاره های بی استعداد هیچ نبوغی در معماری ندارید!
    شان دیگر کفرش بالا آمده بود:
    قصر به این خفنی!دلتم بخواد!این قصر جزو ۱۰ قصر افسانه ایه!
    املین پوزخندی زد و دستش را به معنی پس زدن چیزی تکان داد:
    _به درد نمیخورد.
    همه ی آدم های قصر از رفتار عجیب و قیافه عجیب تر املین متعجب شده بودند،این دخترجوان پرمدعا دگر کیست؟
    مثل اینکه املین فهمیده بود همه از فضولی دارند میمیرند!
    آهی کشید و کتش را در آورد و به سویی پرتش کرد که پسری خدمتکار آن را گرفت و از سنگینی اش خم شد.
    رو به همه کرد:من املین هستم،لازم نیست نام کاملم را بدانید.
    محکم ولی سبک قدم بر می داشت:من همان کسی هستم که آذرخش زئوس را دزدید و نیمی از قصر های المپ را به آتش کشید.
    چند نفری پوزخندی زدند.
    املین با حالتی خطرناک چشمانش را ریز کرد:
    _باور نمی کنید؟
    ادامه داد:پس خودتان خواستید!













     
    آخرین ویرایش:

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    13#
    کت املین از دست خدمتکار پرواز کرد و بر تنش نشست،باد شدیدی در کل تالار میپیچید و موهای آشفته ی املین را می رقصاند.
    املین با صدای ترسناکی که از اعماق وجودش می آمد داد زد:رِیِزِ اِ رَست!
    ارواح سیاه رنگ که در دستانشان چاقوهای نقره ای بود از کت سیاه رنگ بیرون آمدند و در کسری از ثانیه گلوی کل افراد حاضر را بریدند و به داخل کت برگشتند.
    سرعتشان بسیار زیاد بود
    فقط املین میتوانست آن هارا ببیند.
    شان خشکش زده بود:
    -ت...تو...چیکار کردی؟
    املین سرد و جدی جواب داد:
    -به آنها ثابت کردم که زود قضاوت نکنند.
    شان عربده کشید:
    -تو کشتیشون لعنتیِ روانی!
    مایکل در سکوت آنها را تماشا می‌کرد.
    املین یکی از دستکش هایش را در آورد
    شان غرید:
    -نکنه میخوای منو هم بکشی؟!
    املین چند لحظه ای به شان نگاه کرد:
    -فکر نکنم.
    سپس با انگشتان استخوانی و سفید یخزده اش به یکی از خدمه اشاره کرد که برقی بنفش از انگشتش جهید و تن خدمتکار را لرزاند.
    خدمتکار سرفه ای کرد،مقداری
    خون از دهانش به اطراف پاشید.
    دست هایش را روی صورتش کشید و خون را که دید با ترس و وحشت به املین نگاه کرد:
    -تو...تو دیگه چه هیولایی هستی؟
    املین نزدیک خدمتکار رفت و دست بدون دستکشش را روی مرمر خونی کشید:
    -میدانی چیست؟من نمیخواستم این کار را بکنم...اما چه کنم که از طعم خون لـ*ـذت میبرم.
    سپس رعدی از دستش گذشت و بین تمام جسد ها پخش شد و آن هارا زنده کرد.

    املین داد کشید:معماران را خبر کنید،خدمتکاران را حاضر کنید!
    قرار است اینجا تبدیل به قصری واقعی شود.
    شان:
    -تو به چه جرئتی...
    باز املین عربده کشید:دهانت را ببند احمق!

    دستش را لای موهای شلخته اش برد و مرتبشان کرد:
    -مرا عصبی نکن،تا وقتی که سفارشاتم آماده شوند مایکل کارمان را راه می‌اندازد.
    دستکشش را دستش کرد و بی توجه به نگاه های پر نفرت و ترس همه از سالن خارج شد.
    "املین"
    حماقت و حماقت و حماقت!
    این زمانه چندان فرقی هم نکرده!
    مردم همان قدر بی ملاحظه و کم عقل و نادان!
    مجبور شدم از موهبتم استفاده کنم.
    موهبتی که بسیار مرگبار است
    روح رنج کشیده*
    *(موهبتی که به فرد اجازه می‌دهد ارواح جهان زیرین را هدایت کند و از قدرت و موهبت کسانی که مرده اند استفاده کند،آخرین کسی که دارای این موهبت بود از شدت قدرت دیوانه شد)








     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا