- عضویت
- 2019/03/07
- ارسالی ها
- 2,669
- امتیاز واکنش
- 15,422
- امتیاز
- 746
- محل سکونت
- یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]10#
بعد از آنکه غذایمان را خوردیم هم خبری از مایکل نشد.وقتی عصبی می شدم رعد هم شدیدتر می شد.
*دانای کل*
موج الکتریسیته ی بنفش از موهای لین بالا رفت و صدای جرق جرقی داد.
شان:چت شده؟لین هرچی اینجا عادی باشه جریان برق روی موهات عادی نیست؟چرا موهات نرفت هوا؟
با انگشت اشاره ضربه ای به میز زد:این رعدی که می بینی رعد عادی نیست شان.
_میتونی بهم توضیح بدی؟
زبانش را روی لبش کشید،این پسر فضول احتمالا داستان دزد آذرخش را شنیده بود.
رو به شان کرد:در درس هایی که آموختی چیزی از دزد آذرخش شنیده ای؟
آهی کشید:بله،اون درسی که معلمم ازش وحشت داشت.
املین یک طره از موهای درخشانش را پشت گوشش گذاشت:منم.
شان:ینی چی؟
انگشتم را به سـ*ـینه ام زدم:من دزد آذرخشم.
از جایش بلند شد:تو آذرخش زئوس رو
دزدیدی؟
لین سرش را تکان داد:بله.
شان وحشتزده دستی به صورتش کشید:با چه جرئتی؟چجوری؟
لین متفکرانه به پیک نوشید*نی روبهرویش خیره بود،برش داشت و به لب هایش نزدیکش کرد:آدم وقتی جوان است خیلی کار ها می کند.
_ولی نه این کار!املین این کارو آدم الکی انجام نمیده!
با زیرکی پاسخ داد:مگر من گفتم الکی انجام دادم؟
_پس برای چی اینکارو کردی؟
_چون مجبورم کردند با شیطان معامله کنم.
*داروین*
نگهبان ها در بزرگ را باز کردند و من به تالار اصلی که تخت پادشاهی پدر در آن بود رسیدم.
هادس،خدای مردگان و ثروت...پدر من.
هادس:داروین،پسر محبوبم!
_مگر من مایه تاسف نبودم؟
آهی کشید:هر موجودی خوبی و بدی هایی دارد.
_پدر،بگو.
چشم های درخشان و ترسناک مشکی اش پر از صحنه های مرگ بود.
_می خواهم مواظب مکمل جاودانگی باشی.
ابروهایم بالا پرید:نگهبان هایت؟خودت!
لبخند شومی زد:فقط تو میتوانی.
_چطور؟
_هرچه نباشد،بخاطرت پیمان شکستم.
*لیام*
_منظورتان را نمی فهمم...
_هرکسی شایسته بندگی در درگاه پروردگار یکتا نیست،این را خود نیز می دانی.
_اما من نمیدانستم که آن طلسم چه می کند!
_آن چیزی که به املین دادی طلسم نبود.
_من یک طلسم ساده را به او دادم!
ردای عزراییل در هوا حرکت می کرد
_آن چیزی که به آن دادی نیمی از روحت بود.
بعد از آنکه غذایمان را خوردیم هم خبری از مایکل نشد.وقتی عصبی می شدم رعد هم شدیدتر می شد.
*دانای کل*
موج الکتریسیته ی بنفش از موهای لین بالا رفت و صدای جرق جرقی داد.
شان:چت شده؟لین هرچی اینجا عادی باشه جریان برق روی موهات عادی نیست؟چرا موهات نرفت هوا؟
با انگشت اشاره ضربه ای به میز زد:این رعدی که می بینی رعد عادی نیست شان.
_میتونی بهم توضیح بدی؟
زبانش را روی لبش کشید،این پسر فضول احتمالا داستان دزد آذرخش را شنیده بود.
رو به شان کرد:در درس هایی که آموختی چیزی از دزد آذرخش شنیده ای؟
آهی کشید:بله،اون درسی که معلمم ازش وحشت داشت.
املین یک طره از موهای درخشانش را پشت گوشش گذاشت:منم.
شان:ینی چی؟
انگشتم را به سـ*ـینه ام زدم:من دزد آذرخشم.
از جایش بلند شد:تو آذرخش زئوس رو
دزدیدی؟
لین سرش را تکان داد:بله.
شان وحشتزده دستی به صورتش کشید:با چه جرئتی؟چجوری؟
لین متفکرانه به پیک نوشید*نی روبهرویش خیره بود،برش داشت و به لب هایش نزدیکش کرد:آدم وقتی جوان است خیلی کار ها می کند.
_ولی نه این کار!املین این کارو آدم الکی انجام نمیده!
با زیرکی پاسخ داد:مگر من گفتم الکی انجام دادم؟
_پس برای چی اینکارو کردی؟
_چون مجبورم کردند با شیطان معامله کنم.
*داروین*
نگهبان ها در بزرگ را باز کردند و من به تالار اصلی که تخت پادشاهی پدر در آن بود رسیدم.
هادس،خدای مردگان و ثروت...پدر من.
هادس:داروین،پسر محبوبم!
_مگر من مایه تاسف نبودم؟
آهی کشید:هر موجودی خوبی و بدی هایی دارد.
_پدر،بگو.
چشم های درخشان و ترسناک مشکی اش پر از صحنه های مرگ بود.
_می خواهم مواظب مکمل جاودانگی باشی.
ابروهایم بالا پرید:نگهبان هایت؟خودت!
لبخند شومی زد:فقط تو میتوانی.
_چطور؟
_هرچه نباشد،بخاطرت پیمان شکستم.
*لیام*
_منظورتان را نمی فهمم...
_هرکسی شایسته بندگی در درگاه پروردگار یکتا نیست،این را خود نیز می دانی.
_اما من نمیدانستم که آن طلسم چه می کند!
_آن چیزی که به املین دادی طلسم نبود.
_من یک طلسم ساده را به او دادم!
ردای عزراییل در هوا حرکت می کرد
_آن چیزی که به آن دادی نیمی از روحت بود.