رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه پیست مرگ | _Saba.NSR_ کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _Saba_
  • بازدیدها 785
  • پاسخ ها 5
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Saba_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/17
ارسالی ها
431
امتیاز واکنش
3,992
امتیاز
481
محل سکونت
توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
نام رمان کوتاه : پیستِ مرگ
نام نویسنده : @_Saba.NSR_ ( صبانصیری ) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : عاشقانه
خلاصه :
میدانم که آخر یک شب از آسایشگاه بیرون خواهم زد.
لباسهای آبی کهنه تیمارستان را دور خواهم انداخت. یواشکی از آن کمد بزرگ ، لباسهای قدیمی‌ام را پیدا و همان پیراهن مردانهء قشنگی را که تو برایم خریده بودی خواهم پوشید . حتی شلوارم هم دلخواه تو خواهد بود . پا برهنه به خیابان های شهر خواهم رفت و آواز خواهم خواند
.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    به نامِ اویی‌ که نامش آرامشِ قلب هاست :)

    # پارت_1
    # پیست_مرگ
    # زمانِ حال
    # روناک


    مُدام دست‌هایم را بالای سرم طوری تکان میدهم که گویی بخواهم کسی یا چیزی را چنگ بزنم . پرستارها نزدیکم میشوند و سعی در آرام کردنم دارند.قفسه سـ*ـینه‌ام با هیجان و استرس بالا و پایین میشود . شاید هم ترس کلمهء بهتری برای ریتم نامنظمش باشد ! میترسیدم ... از تزریق دوبارهء آرامبخش ها و قرص هایی که به زور به خوردم می‌دادند ، میترسیدم . ترس داشتم که مبادا روزی همین قرص‌ها و تزریقاتِ مزخرف ، تو و خاطره‌هایمان را از ذهنم ببرند . هر چند که خانم دکتر معتقد است که هر چه زودتر فراموشت کنم ، برای خودم بهتر است. اصلا او چه میدانست؟ چه طور میتوانست اینطور بگوید وقتی من برای لبخندت جان میدادم؟. مگر راحت بود عادت کردن به بودنت و یکهو .. پشتت را نگاه کنی و ببینی جانت نباشد؟. قهقهه میزنم و بعد به گمانم ، فریادم دیوارهای این اُتاقِ لعنتیِ نحس را میلرزاند. یکی از پرستارها که مثل همیشه از دستم شاکی‌ست و اسمش ثریاست ، غلیظ و پر تحکم میگوید :_ دیوونه نشو باز !.
    با گفتن همین یک جمله مات میشوم و دست از تقلا کردن برمیدارم . دیگر به هیچکدامشان چنگ نمی‌اندازم و بلند نمی‌خندم . حتی آستینِ ثریا را ول میکنم و با چشمانی که حالا از زورِ دردِ این جمله پر از اشک شده‌اند ، خیره‌اش میشوم . من دیوانه نبودم که ! میگفت باز دیوانه نشوم؟. مگر بودم؟ مگر هستم؟ . شاید کمی بیشتر از حد معمول نبودنت خورد توو ذوقم و شاید کمی بیشتر از حالت معمول عاشقت بودم ولی دیوانه هرگز!. اصلا دیوانه چه صیغه‌ای بود دیگر؟ من فقط میدانم که تورا میخواستم و تو . اشکهایم همیشه سمج تر از این حرف ها بودند. برای همین بی‌اجازهء من روی گونه‌ام مینشینند و من لعنت میفرستم به هر قطره‌شان . ثریا که حال بدم را میبیند ، نگاهش نرم تر میشود ولی لحنش هنوز توبیخ‌گر است وقتی که میگوید :_ کِی میخوای تمومش کنی این کارهاتو؟.
    صدای هق هقم بلند میشود و با جفت دستهایم صورتم را می‌پوشانم . دستش روی موهای بازم مینشیند ولی نوازش نمیکند. فقط تره‌ای از آن هارا گرفته و بازی میدهد.
    حس میکنم لحنش هم آرام میشود :_ گربهء وحشی؟.
    صدای گریه‌ام بلند تر میشود و حالا جسمم هم با هر بار هق هقم ، کمی بالا و پایین میشود. میدانم که کار امروزم کمی بیش از شلوغ کاری بود و برای همین دماغم را بالا کشیده و لب میزنم :_ بله؟.
    طبق عادت متین و کوتاه میخندد و میگوید :_ اذیتم نکن روناک. اذیتم نکن تا مجبور نشم اذیتت کنم . من میخوام تو خوب بشی. جای تو اینجا نیست . تو ...
    دستهایم را از صورتم کنار میزنم و با اخم میگویم :_ جام همینجاست. خودت گفتی دیوونه ام ‌. دیوونه‌ها هم جاشون توو تیمارستانه نه جای دیگه.
    با انگشت شست و اشاره اش نوک بینی ام را میگیرد و کمی به چپ و راست تکان میدهد. جواب میدهد :_ دقیقا مثل دختر بچه‌های پنج سالهء تخس شدی !
    میخندد و ادامه میدهد :_ نوکِ قرمز دماغشو !.
    آه کوتاهی از دهانش خارج میشود و دستش را عقب میکشد .در حالیکه خیره به گل‌های رز در گلدان روی میز بغـ*ـل تختم است ، میگوید :_ عصبانیم کردی ، اونجوری گفتم وگرنه هم من میدونم تو دیوونه نیستی و هم خودت .
    با نوک انگشتم جلوی ریختن اشک بعدی را میگیرم و با لحنی بچگانه میپرسم:_ واخعنی میگی؟.
    سری تکان میدهد و از روی صندلی پا میشود :_ دروغم کجا بود؟. تازه یه خبر خوب دارم‌‌.
    هیچ شوقی نشان نمیدهم . حتما میخواست بگوید که امروز آرامبخشی تزریق نمیشود ولی برخلاف تصورم میگوید
    :_ امروز خونواده‌ت میان ببیننت.
    چشمانم برق میزنند و در جایم میپرم :_ واقعا؟.
    ولی بعد تمام حسِ هیجانم یکهو فروکش میکند و بی تفاوت رو برمیگردانم و میگویم :_ دیگه فرقی نمیکنه .
    _ چرا ؟.
    ذهتیتم را در زبانم خالی میکنم :_ چون اونا هم فکر کردن دیوونه‌م و من الان اینجام .
    _ اما ...
    _ میخوام یه کم استراحت کنم . برید ثریا جونم . دیگه هم شلوغش نمیکنم .
    انگار که در چشمانم ، نامهء مُهر و امضا شده با صداقتم را میخواند که با " مراقب خودت باش "‌ی اُتاق را ترک میکند .
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    شبتون بخیر دوستان :) فقط یه نکته ای هس که باید بگم و بعدش بریم پارت 2 . اینکه پارت قبل مال زمان حال بود ( انشالله با گذشت روند رمان ، میرسیم بهش ) و از پارت 2 ( همین پارت ) گذشته رو دارم میگم براتون ...

    یا حق :)

    # پیستِ مَرگ
    # پارت 2
    # فلش بک
    # سهند

    چشمهایم را با دو انگشت اشاره و شستم میمالم و به صفحهء گوشی ام نگاه میکنم . سه تماس از دست رفته ، که هر سه تایشان متعلق به مادرم اند . لبخند کمرنگی میزنم و برایش پیامکی مینویسم " سلام ناهید بانو . شامم رو خوردم .‌ تا یک ساعت دیگه خونه‌م. " ارسال میکنم و کنار پنجره میروم. روی یکی از صندلی ها نشسته و به بیرون خیره میشوم. باران نم نم بهاری ، چیزی به نیمه شب نمانده و یک شهر شلوغ . روی شیشه خط های فرضی میکشم که صدای عرفان را میشنوم . بهترین دوستم و صاحب همین کافه‌ای که در آن مشغول به کارم .
    :_ به چی زل زدی؟.
    شانه‌ای بالا می‌اندازم و میگویم :_ مَردم و شور و ذوقشون توو این وقتِ شب !.
    میخندد و جواب میدهد :_ منم گفتم فِراری و یا پورشه‌ای چیزی دیدی .
    به سمتش برمیگردم و میگویم :_ اونا که معرکه‌ن ولی خب اینم منظرهء قشنگیه.
    در جوابم میگوید :_ بپوش بریم .
    متعجب میگویم :_ مگه دوازده و نیم شد؟.
    میخندد :_ نه ولی امروز خیلی خسته شدیم. تعطیل کنیم بریم پیِ کارمون تا کسی نیومده.
    از خدا خواسته لب میزنم :_ کیه که نخواد بره؟.
    لباسهایم را عوض میکنم و میگویم :_ فردا خبر بدی پس. منتظرتم .
    دستش را روی چشمش میگذارد و میگوید :_ چشم . خیالت تخت . شب بخیر.
    " خداحافظی " میگویم و از کافه خارج میشوم. سوار ماشینم میشوم و راه خانه را در پیش میگیرم.
    ***
    پدرم بلند بلند میخندد :_ کجاست اون جوجهء تخس و اخمو؟.
    متوجه منظورش میشوم . من را میگفت که خستگی هایم را اخم میکردم و به آنها تحویل میدادم .
    لبخند میزنم :_ جوجه اخمو خودش نخواست که اخمو بشه.
    متعجب و کنجکاو میپرسد :_ پس کی خواست؟.
    ناخداگاه زبانم به بحثی که نباید باز میشود و میگویم :_ دید کسی نیست که کمکش کنه ، با خودش گفت کار میکنه ، روی پای خودش می‌ایسته و به خواسته‌هاش میرسه.
    اسمم را هشدارگونه هجی میکند :_ سهند؟.
    " بله " ی کلافه‌ای میگویم که دلخور میپرسد :_ کار کردنت توو کافی شاپِ دوستت بخاطر همون کار احمقانه‌س؟.
    از کوره در میروم ولی صدایم بالا نمیرود :_ احمقانه نیس پدرِ من. هر کس یه رویایی داره.
    مادرم را میبینم که از اشپزخانه دارد اشاره میکند که بس کنم ولی مگر میشد؟.
    ادامه میدهد :_ پدر نشدی که بفهمی جونت به جونِ بچه‌ت بند باشه ، یعنی چی! اونم وقتی بچه‌ت جونشو بگیره توو دستش و مراقب نباشه.
    کلافه میگویم :_ امشب رو بیخیالِ این بحث های تکراری و شکست خورده بشیم. خسته‌م.
    سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم و میبینم که مادرم با یک سینی چای به سمتمان می‌آید .
    بلند میشوم و میگویم :_ خوابم میاد. شبتون خوش.
    همینطور که راه اتاقم را طی میکنم ، صدای هر دو را میشنوم که صدایم میزنند"سهند؟ "
    حینی که خمیازه میکشم جواب میدهم :_ جونِ ناهید خسته‌م . دلخور نیستم و قهر نکردم.
    صدای خنده اش را و حتی جملاتِ مثلا آرام بعد از خنده‌اش را هم میشنوم که مخاطبش پدرم است :_ اینقدر سر به سرش نزار ! همین یه بچه رو داریم . از کجا معلوم کارِش بگیره؟.
    و جواب پدرم کمی معقولانه تر به نظر میرسد وقتی که میگوید :_ هیچ چیزی غیر ممکن نیست . بعدشم ... اگه سهند پسر منه ؛ من میگم که یه راه پیدا میکنه برای رسیدن به خواسته‌ش.
    دیگر نمی‌مانم که جاسوسی کنم و وارد اتاقم میشوم . لباسهایم را از تنم کنده و با یک شلوارک خودم را روی تخت خوابم پرت میکنم . پنجره باز است و هوای اتاق ، کمی سرد ولی خواب و خستگی اجازه نمیدهند که حتی بلند شوم . تنها کاری که میتوانم بکنم این است که پتو را تا زیر گلویم بالاتر بکشم.
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    یا حَق :)

    # پارت_3
    # پیست_ مرگ

    انگشتهایم را در هم گِره زده و پشت یکی از میزهای کافهء عرفان نشسته‌ام . همینطور که دارد با تلفن صحبت میکند ، به من اشاره میکند که در را ببندم. بلند میشوم و کاری را که خواسته ، انجام میدهم . دوباره سر جای اولم مینشینم . همینطور که به سمتم می آید ، صدایش را میشنوم :_ عجب آدمیه یارو . میگم مگه غیر قانونی نیس؟ خب یه کم بکش پایین قیمت هارو . میگه ربطی نداره . ما کارمون درسته . میگم آشنای آقا ماهانم‌ . میگه اگه مُعَرِفتون ایشونه باید خودش اعلام کنه .
    میخندم ولی کمی استرس به جانم می اُفتد. پوست لبم را با دندان به بازی میگیرم که عرفان ادامه میدهد :_ میگفت اینطوری نیس که هر کی پول بده و یا اگه ماشین داره بیاد مسابقه بده .
    دستم را از روی استرس روی گردنم میگذارم و مشغول ماساژ دادنش میشوم . نمیدانم دیگر چه مرضی بود که وقتی عصبی میشدم و یا استرس داشتم ، دردی میکشیدم که گاهی اوقات اشکم را در می‌آورد‌‌ . البته که در خلوت!. کمی خودم را عقب میکشم و میپرسم :_ یعنی چی؟ . ماهان چرا معرفی نمیکنه مارو خب؟.
    عرفان با چشم های گرد شده اش نگاهم میکند و جلوی چشمم بشکن میزند . سپس با لحنی که تمسخر از آن پیداست ، میگوید :_ چشم . دیگه چی؟! اصلا من میگم همین امروز کارمون رو ردیف کنه ‌. هوم؟.
    کلافه میگویم :_ مسخره نشو لطفاً ! من جدی ام .
    _ خب منم جدی ام . پسر تو دیوونه‌ای؟ ماهان از اون بچه مایه‌دار هاس. من توو اینستاگرام باهاش آشنا شدم . قرار شد کمکم کنه که تووی مسابقه‌های رالی که دوستش برگزار میکنه شرکت کنیم ولی نگفت که همه چی به دوشِ من.
    _ پس کوو کمکش؟.
    _ باهاش حرف زدم . گفت یه کاریش میکنم و خب برگزار کننده هم تقصیری نداره . راستی ، اگه تو بخوای مسابقه بدی ... که اینطور قراره باشه ؛ باید یه چند جلسه قبلش برای امتحان آزمایشی و آمادگی خودت کلاس بری.
    به اینجایش فکر نکرده بودم برای همین متعجب میگویم :_ چی؟! کلاس؟ . یعنی چی؟.
    عرفان سری تکان میدهد و میگوید :_ آره . تازه از اونجایی که من قراره Co_Driver جنابعالی باشم . منم باید یه چند جلسه کلاس برم .
    میخندم و با هیجان و انرژی ای که هر لحظه بیشتر در تنم میپیچد ، میگویم :_ پسر باورم نمیشه که جدی جدی میخوام مسابقه بدم .
    عرفان هم با ذوق میخندد و میگوید :_ من که اصلا فکر نمیکردم بتونیم . فقط امیدوارم ببریم . اگه بشه ...
    با ذوق دست مشت شده اش را به بازویم میکوبد و میگوید :_ آخ اگه بشه سهند ..
    گوشی‌اش که زنگ میخورد . یکهو به مانند برق گرفته‌ها از روی صندلی بلند میشود و با لکنت میگوید :_ بگو .. نه .. خودت.. اها... خودت جواب بده .
    متعجب میگویم :_ چی؟! چیشد؟. احمق چته تو ؟ . کیه مگه؟.
    صفحهء گوشی را که میبینم ، یک نگاه به او و دوباره خیره صفحه‌ای میشوم که نامِ " آقا شاهین " روی آن نمایان است. قلبم به طرز وحشتناکی میکوبد و اگر میگفت " نه " ! ..
    فکرش هم مغزم را میسوزاند . در دل دعا دعا میکنم که بشود . نمیدانم چه میشود که عرفان یکهو به سمت گوشی هجوم آورده و جواب میدهد :_ جانم آقا شاهین؟.
    چنان به لب های عرفان خیره میشوم و حرکاتش را زیر نظر دارم که گمانم از اینکارم استرس میگیرد. برای همین پشتش را به من میکند و منتظر به فرد پشت خط ، گوش میسپارد .
    پاهایم را تکان میدهم و با انگشتهایم بازی میکنم . سرم درد میگیرد و قلبم .. دارد از سـ*ـینه در می‌آید . این حس ها شاید برای هرکسی غیر من و یا امثال من و عرفان خنده‌دار به نظر می‌آمد ولی برای مایی که عشق سرعت بودیم و هیجان و رالی ؛ فقط شروع ماجرا بود .


    * Co_Driver = کمک راننده ، کسی که کنار راننده مشغول خواندن نقشه شده و نوعی راهنما است .
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    خوشحال میشم اگه حدساتون و یا انتقاد و پیشنهاداتون رو تووی پروفایلم باهام ب اشتراک بزارید :)

    یا حق :)

    # پارت_ 4
    # پیست _ مرگ

    عصبی دستم را روی میز میکوبم که باعث میشود نگران به عقب برگردد. دستش را به معنای " چیه؟ " در هوا تکان میدهد که آرام میگویم :_ چیشد پس؟ چی داره بلغور میکنه؟.
    عرفان انگار دیگر جملهء دومم را نمیشنود . رنگش به وضوح در یک آن میپرد و بی هوا داد میزند :_ چی؟؟؟ .
    قلبم می‌ایستد. دیگر خبری از ضربانهای محکم و تند نیست . نفسم کمی سنگین میشود و فقط یک جمله در مغزم میپیچد . جملهء همیشگی پدرم که میگفت " به قول خودت آقا سهند ، تو از اول این قضیه هم فولد میشی و میبازی " . میگفتم


    " اگه بشه ؛ میدونم که میتونم ببرم " . میخندید و میگفت " پسر منی و بهت افتخار میکنم ولی از رالی هیچی برات در نمیاد . توام خودتو انقدر دست بالا نگیر . این همه بهتر از تو ! " صداها در گوشم میپیچند و حس میکنم واقعا باخته‌ام ولی من آدم باختن نبودم . تا اینجا هم کلی اذیت شده بودم برای همین لحظه های کوتاه و اولیه و ...
    صدای عرفان که دارد پشت سر هم و با ذوق و شوق قربان صدقهء فرد پشت خط میرود ، ماتم میکند . چه میگفت ؟.
    _ فدای شما آقا شاهین ..‌ نه بابا این چه حرفیه؟ ... هدفمون برنده شدن نیست ، راستش ما بخاطر عشقمون به رالی داریم اینکار رو میکنیم و ...
    دیگر نمیشنوم که چه میگوید . در جایم میپرم که باعث میشود صندلی به پشت روی زمین بیفتد . بلند بلند قهقهه میزنم و دادِ خفه‌ای میزنم :_ وای عرفان .. وای وای وای ..
    همان لحظه تماس را قطع کرده و با جیغ "وایییی " مانندی خودش را در بغلم پرت میکند . محکم همدیگر را بغـ*ـل گرفته و داد میزنیم . کم مانده اشکمان در بیاید که عرفان با ذوق تعریف میکند :_ سهند نمیدونی چقد تحویل گرفت . تحویلش به درک حالا ... میگفت اگه قصدتون جدیه میتونین از هفتهء بعد شروع کنین . گفتم ما شهرستانیم . گفت مشکلی نداره . میتونین اینجا خونه اجاره کنین . در ضمن مسابقات پشت سر هم نیست. فقط کلاس ها هستش که ...
    نمیدانم چطور روزم را شب میکنم ولی میدانم که حالا شب‌ و روزهای بعدی را نمیتوانم عادی سر کنم . شب ها خوابم نخواهد بُرد و روزها پر خواهند شد از سر به هوایی و هیجان های یکهویی که قرار است بی‌هوا تخلیه شوند .
    ****
    پر انرژی میگویم :_ سلام به همگی . من اومدم .
    اول از همه مادرم را می‌بینم که به سمتم می‌آید و طبق عادت پیشانی‌ام را مورد هدف بـ..وسـ..ـه‌اش قرار میدهد . میخندم و میگویم :_ جان .. چسبید ها بـ*ـوسِت ناهید بانو .
    شلیکِ خندهء پدرم به هوا میرود و میگوید :_ سلام بر سهند خان . بدو لباس عوض کن و بیا شام بخوریم که ناهید بانوی شما بخاطر شما معدهء مارو از گرسنگی سوراخ کرد.
    میخندم و میگویم " چشم " و به سمت اتاقم پا تند میکنم .
    دور میر جمع شده‌ایم و از شادی روی پا بند نمیشوم . میخندم و به گمانم شوخی های امشبم با هر شب دیگری متفاوت است که پدرم میپرسد :_ خیر باشه .. اتفاقی اُفتاده که انقدر کوکه حالت؟. کبکت جا خروس داره بلبل چَهچَه میزنه‌ها .
    میخندم و غذا در گلویم میپرد . به سرفه می‌افتم که مادرم با کف دستش آرام چند بار پشتم میزند . لیوان آبم را یک نفس سر میکشم و میگویم :_ خیره .خیلی هم خیره. بده مگه خوشحالم؟.
    با لبخند جوابم را میدهد :_ والا ما که خبیث نیستیم . خوشحالیِ شما به نفعِ ماست . میگی خیره .. پس دیگه حرفی نیست .
    با خود فکر میکنم که اگر الان قضیه را پیش بکشم ، صد در صد بابا راهی برای نرفتنم به شهر دیگر و شرکت نکردنم در کلاسها و مسابقات پیدا خواهد کرد . پس میگویم :_ با سوگند آشتی کردیم . واسه اونه حالم خوبه‌.
    پدرم اخم میکند و میگوید :_ صد بار نگفتم با این دخترای الکی که معلوم نیست چه جور آدمی هستن وارد رابـ ـطه‌های چرت نشو ؟!.
    شانه بالا می‌اندازم و میپرسم :_ چرا ؟ چون شما دبیری و به دنیای معلمی و فرهنگیتون بَر میخوره؟.
    اسمم را با اخطار صدا میزند :_ سهند ؟!.
    دستم را به نشانه تسلیم بالا میبرم و میگویم :_ شرمنده . آقا اصلا بیخیال ‌. شاممون رو بخوریم که از دهن افتاد این قورمه سبزی خوشمزهء عسل خانوم ...
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    این پارت تقدیمِ دوست مهربون خودم @BAHAR.M.I :)
    یا حق :)

    # پارت_5
    # پیست_ مرگ

    با آرنجم به پهلویش میکوبم و پر حرص لب میزنم :_ احمق! بالاخره که میفهمه . از نظر من که بهش بگیم بخاطر رالی داریم میریم یه شهر دیگه .
    عرفان اخم میکند و یک دستش را روی پهلویش میگذارد . لبخند زورکی روی لبش نشانده و جوابم را میدهد :_ الان بفهمه و نزاره که بریم بهتره یا بعدا که لای منگنه موند و نتونست کاری کنه ؟!
    قلبم بیقراری میکند و نمیدانم این پنهان کاری‌مان چه عاقبتی خواهد داشت ولی ..
    دو دل میپرسم :_ لج نکنه بعدا ؟
    تشر میزند :_ بابای توعه بعد از من میپرسی؟.
    راست میگفت . پدر من بود ولی ... خب تا امروز فقط بحث کرده بودیم . پیش نیامده بود که بخواهم جدی جدی وارد مسابقه شوم . سعی میکنم زیاد درگیر این قضیه نشوم . اصلا چرا باید مهم می‌بود؟ . آخرش که باید کنار می‌آمدند. بیخیال شانه‌ای بالا می‌اندازم و میگویم :_ دیگه برام فرقی نمیکنه که واکنشش چیه ! من عاشق اینکارم و ادامه‌ش میدم .
    همان لحظه که عرفان میخواهد جوابم را بدهد ، پدرم وارد پذیرایی میشود و سلام و احوالپرسی گرم و صمیمی با عرفان میکند. عرفان هم بی هیچ مقدمه‌ای یکهو میرود سر اصل مطلب.
    _ راستش عمو سامان ... منو سهند قراره یک ماهی نباشیم شهرستان . البته سهند به شما گفته بود و شما هیچ جوابی نداده بودین . خواستم بگم که اگر اجازه بدین ما امشب حرکت کنیم.
    پدرم با اخم ابتدا به من و بعد به عرفان نگاه میکند . سپس خطاب به جفتمان میپرسد :_ اتفاقی افتاده؟.
    عرفان ظاهر خونسردش را حفظ میکند و خیلی ریلکس میگوید :_ نه ! چه اتفاقی عمو ؟. یه سری مسائل بین من و سهند و دوستان هست. چیز شری هم نیست.
    با چرخش نگاه پدرم به سمتم ، من هم لب باز میکنم :_ فکر میکنم انقدری بزرگ شدم که بتونم پامو یک قدم اون‌ورتر از شهر بزارم و البته که تا امروز خرابکاری به پا نکردم .
    پدرم لبخند مصنوعی‌اش را روی لبش جاساز میکند و میگوید :_ نه .. این چه حرفیه بچه‌ها ؟. جفتتون پسرای منید و من خودم بزرگتون کردم . فقط نگرانم از اینکه نکنه کار اشتباهی کرده و به خودتون آسیب بزنین.
    نمیدانم چه میشود ولی همزمان با عرفان زیر خنده میزنیم و میگوییم :_ چه آسیبی آخه؟.
    و بعد به هم نگاه میکنیم و میدانیم که هر کداممان دروغ گفته‌ایم. اینکه در رالی شرکت و مسابقه بدهیم ، کارِ چندان آسانی نبود ‌چرا که مسئولیت تصادفات و سوانح رانندگی اعم از جانی و مالی در طول مسابقه ، قبل و بعد از آن به عهدهء شرکت کنندگان می‌بود .
    پدرم سری تکان میدهد و با کمی مکث لب میزند :_ اجازهء ماهم دست شماست . برید در پناه خدا .
    دلم شور میزند و ... نه ! نمیشد گفت شور ! دلم از هیجان و ذوق دارد اینطور دیوانه بازی راه می‌اندازد. سخت است که اینطور خونسرد نشستن و داد نزدن و ..
    گوشی پدرم زنگ میخورد و با " ببخشید . الان برمیگردم " ی جمع را ترک میکند. از فرصت استفاده کرده و با هیجان به سمت عرفان برمیگردم و میخندم . با استرس لب میزنم :_ حالا چی میشه؟.
    حال او هم دست کمی از من ندارد . اصلا انگار باورش نمیشد که رویایمان دارد به حقیقت تبدیل میشود . گیج سری تکان میدهد و میگوید :_ امشب حرکت میکنیم . باید بیفتیم دنبالِ کارهای ماشین .
    جوابی که به من میدهد را متوجه نمیشوم و برای همین میپرسم :_ چه کاری؟.
    میخندد و میگوید :_ تو با زانتیای خودت و یا 207 من که نمیخوای مسابقه بدی! میخوای؟. خب باید از یه کسی که ماشین اجاره میده ، کرایه کنیم . البته این قضیه هم شرایط خودشو داره .
    متعجب میگویم :_ چی میشه مگه ؟. تو که میگفتی با هر ماشینی وارد مسابقه میشه شد . فقط باید ورودی پرداخت کرد.
    سری تکان میدهد و جواب میدهد :_ آره ولی به نظرت یه 207 جلوی یه پورشه میتونه خوب بتازونه؟.
    حتی فکرش هم خنده دار است ولی کار نشد ندارد . میخندم و میگویم :_ نه ولی مگه قرار نشد سطح بندی بشیم ؟.
    میخواهد جواب بدهد که پدرم وارد میشود و میپرسد :_ خب آقا عرفانِ گل . با کافه چیکارا میکنی؟ سهندِ ما که اذیت نمیکنه؟.
    عرفان میخندد و با نگاهی که رو به من است ، میگوید :_ چرا اتفاقا ! مُدام داره با اون دختره .. اسمش چی بود؟. آها .. سوگند ... داره باهمون چت میکنه.
    زیر لب " خفه شو "ی پر حرصی میگویم که خنده هر دو بلند میشود .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا