رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه کدِ قرمز | *Z_gharib-tous_T* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Vlinder

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/09
ارسالی ها
184
امتیاز واکنش
9,814
امتیاز
548
محل سکونت
❤خونمون❤
یَومَ نَبطِشُ البَطشَهَ الکُبرَی إِنَّا مُنتَقِمُون
آن روز بزرگ را که ما آنها را به عذاب سخت بگیریم که البته ما از آنها انتقام خواهیم کشید.
سوره الدخان؛ آیه ی 16

نا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
رمان: کد قرمز
نام نویسنده: *Z_gharib-tous_T* کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: ترسناک
خلاصه:
شاید ذهن او، کمی عقب تر از بقیه باشد؛ اما هنوز می‌تواند بفهمد کسانی که دور او را گرفته‌اند، انسان هایی هستند بدتر از شیطان. انسان هایی که جان هیچ موجودی برایشان اهمیت ندارد؛ کسانی که حتی به کودکان هم رحم نمی‌کنند؛ کسانی که کشتن و سلاخی کردن، برایشان از آب خوردن هم راحت تر است. تمام این ها را می‌بیند و باز هم کنار آنها زندگی می‎کند؛ چون می‌داند آنها به او آسیبی نخواهند رساند؛ چون او را از صمیم قلب دوست دارند؛ چون او برایشان یک فرزند دوست داشتنی است. او خوب می‌داند تنها بازمانده ایست که هرگز قربانی نمی‌شود...


این رمان انگلیسی می باشد ^_^
.رمان دارای صحنه های خشن و خفن می باشد؛ لطفا عمه ی پیر بنده رو مورد عنایت خویش قرار ندهید، با تچکر ^_^
..تمام اسم ها و اتفاقات ساخته ی ذهن بنده می باشند. حالا شاید واقعی هم بود!
...نظر و پیشنهاد هم بدید خوشحال میشیم ^_^
....چیز هایی که در رمان گفته میشه، کاملا واقعیه.
.....متاسفم؛ ولی مجبورم بعضی صحنه ها و اتفاقات رو شرح بدم.


«تشکر هم بکنین ثواب داره »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    مقدمه:
    می‌شنوم، می‌بویم، می‌بینم.
    فریاد هایی از نهاد جان را،
    بوی خون را،
    مرگ ها را.
    همه ی اینها جلوی رویم را گرفته‎‌اند؛
    تمام چیز هایی که اکنون عضوی از زندگی روزمره‌ام شده اند.
    عجیب است، نه؟!
    اینکه مرگ دیگر انسان ها، عضوی از زندگی روزمره‌ات باشد...

    [HIDE-THANKS]
    نمی‌خواهم فریادهای زنی که به صندلی بسته شده را بشنوم. چنانچه شنیدن این فریاد ها، برایم عادی شده. بیشتر به دیوار پشت سرم می‌چسپم و کمی سرم را کج می‌کنم. نور قرمز اتاق، زیادی چشمم را می آزرد. به برایان که چاقوی کوچکی را از روی میز کنار دستش برداشته و به سمت آن زن می رود، نگاه می کنم. رو به دوربینِ رو به رویش که فیلم را زنده می گیرد، می گوید:
    _خوب آماده این؟
    صدایش از زیر ماسکی که بر صورت دارد، کمی خفه به گوش می رسد. به تبلتی که کنار دستش قرار دارد، نگاهی می اندازد و چاقو را روی پیشانی زن می گذارد. آرام آرام پوست را خراش می دهد. روی گونه و بعد چانه اش. دور تا دور پوست را جدا می کند و پوستی که همراه خون و گوشت جدا شده را جلوی دوربین می گیرد:
    _ دیدین؟ باحال بود، نه؟
    زن از درد بی هوش شده. برایان پارچی آب سرد را روی صورت زن می ریزد و او را به هوش می آورد. می داند که دیدن درد کشیدن قربانی، برای آنهایی که این فیلم را می بینند چه لذتی دارد. چاقو و پوست را دوباره روی میز می گذارد و دریل را بر می دارد. آن را روشن می کند و بالای سر زن می گیرد. فریادی از سر شادی می زند و دریل را به یک باره درون سر زن بیچاره فرو می برد. سر دریل از پشت سرش داخل و از میان پیشانی اش بیرون می زند. چشمان زن، به من خیره می ماند. برایان بعد از آنکه مطمئن می شود زن مرده، آن را بیرون می کشد و کنار می گذارد. جلوی دوربین می ایستد و دست هایش را درون جیب شلوارش که حالا خون آلود شده فرو می برد:
    _امیدوارم لـ*ـذت بـرده باشین. مخصوصا کاربر چهل سی و دو که این سفارشو داده بود!
    و بعد دستش را به نشانه ی خداحافظی تکان می دهد. دکمه ی پشت دوربین را می زنم و آن را خاموش می کنم. ماسکش را بر می دارد. و نفسش را با صدا بیرون می دهد. پوست سرخش، از گرمایی که نور های قرمز به وجود آورده اند، سرخ تر شده. بدون اینکه به من نگاه کند، به سمت میزش می رود و وسایل آن را مرتب می کند. می گوید:
    _هی خرگوش! چرا نیومدی جلوی دوربین یه سلامی بکنی؟
    چیزی نمی گویم؛ مانند همیشه. پنجه ی کفشم را به زمین فشار می دهم. به گوشه ی دیوار، خیره می شوم. به سمتم بر می گردد و می گوید:
    _چرا جوابمو...
    می خندد و ادامه می دهد:
    _آهان؛ متاسفم. یادم رفته بود ماسک نداری... مثل اینکه اصلا حرف نمی زنی! لیزا بهم گفته بود. نه اینکه تازه اومدم، زیاد آشنا نیستم. اسمت چی بود؟ مطمئنم اسمت خرگوش نیست که بقیه این جوری صدات می زنن!
    _ر... رزالین.
    آنقدر صدایم آرام است که بعید می دانم شنیده باشد. به سمت در بیرون می رود و می گوید:
    _رزالین؟ اسم قشنگیه. خوب بریم یه چیزی بخوریم. بعدِ سرگرمی، یه نوشیدنی می چسپه!
    نگاهی به جنازه ی پاره پاره و بی جان زن می اندازم و به سمت در می روم.
    *
    کافه، زیر زمین سوم ساختمان قدیمی را به خود اختصاص داده و همیشه باید با آسانسور قدیمی که بیشتر وقت ها هم خراب است، سر کنیم. امروز، روز شانس ما بود که دوباره نیاز به تعمیر دارد و مجبور شدیم از زیر زمین اول تا کافه را با راه پله طی کنیم. شاید جمع زدن خودم با کسی مثل برایان کمی اشتباه باشد. کمی که نه؛ خیلی اشتباه است! چون اولا اجازه ندارم زیاد با افراد تازه وارد و کسانی که غریبه هستند بگردم، دوما خودم هم نمی خواهم. تمام پانزده سال زندگی ام را نخواسته ام. چنانچه آنها با من مهربان هستند؛ اما به هر حال، ذات آدم کششان را که نمی توان عوض کرد. همه جای کافه ی نسبتا کوچک میز های چوبی گذاشته شده و هر کدام، چهار صندلی دارند. به سمت دور ترین میزی که گوشه ی دیوار قرار دارد، می روم و می نشینم. برایان هم دقیقا رو به رویم می نشیند. از اینکه مجبورم تنهایی ام را با کسی به جز آلیس پر کنم، ناراحتم؛ اما به روی خودم نمی آورم. لیزا از پشت پیشخوان بیرون و به سمتمان می آید.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    [HIDE-THANKS]
    برایان و حالت چهره ی مرا که می بیند، می فهمد که چه احساسی دارم. چهره ی او هم کمی عصبی می شود. اما می گوید:
    _هی، تو برایان اسمیت هستی! تازه کاری درسته؟
    _اوه؛ آره. امروز اولین تفریحمو انجام دادم!
    _اوهوم. خوب چی می خورین؟
    برایان از من می پرسد:
    _خرگوش، تو چی می خوای؟
    _کسی به جز ما حق نداره اونو اینجوری صدا کنه!
    برایان بر می گردد و به جولیا که پشت سرش، دست به سـ*ـینه ایستاده نگاه می کند. با دستپاچگی بلند می شود و با من و من می گوید:
    _وای خدا! تو جولیا هستی؟ هی دختر؛ تو، تو دیپ وب خیلی معروفی! خیلی دوست داشتم تو رو ببینم.
    جولیا یک تای ابرویش را بالا می اندازد و جواب می دهد:
    _دیدی؟ خوش به حالت! ولی حواست باشه زیاد به خرگوش کوچولوی ما نزدیک نشی. وگرنه از این به بعد مجبوری بدون سر جلوی دوربینِ زنده ظاهر بشی. فهمیدی تازه کار؟
    برایان در حالی که به سمت در بیرون می رود، می گوید:
    _آره...آره! حتما...مطمئن باشین!
    جولیا و لیزا کمی به او می خندند. لیزا به سر کارش بر می گردد و جولیا رو به رویم می نشیند. موهای قهوه ای رنگش را دم اسبی بسته. تیپ جدیدش که پبراهنی سفید رنگ و شلوار چهار خانه ی سبز رنگی است، تعجبم را بر می انگیزد. همیشه او را با پیشبندی که از خون قرمز شده بود، می دیدم. با نشاطی که در صدایش موج می زند، می گوید:
    _خوب چه خبر؟
    چیزی نمی گویم و سرم را کمی کج می کنم. به نقطه ای از میز خیره شده ام. خیلی مواظبم تا نگاهم به چشمانش نیوفتد. می گوید:
    _خب مثه اینکه قرار نیست امروز به این زودیا صداتو بشنویم.
    _ آلیس... کجاست؟
    انگار از سوالی که پرسیده ام، از خجالت کمی صورتم سرخ شده.
    _رفته فرانسه. تا فردا میاد.
    آلیس تنها کسی ست که می توانم راحت با او حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم. احتمالا او را به عنوان مادر خوانده ام قبول دارم. مدت زیادی ست که از من مراقبت می کند. او هم مانند بقیه ی افراد این ساختمان، یک شکنجه گر حرفه ای است. جولیا کمی خود را جلوتر می کشد و می گوید:
    _نمی خوای این لباسای داغونتو عوض کنی؟ همش لباسای گشاد و تیره می پوشی.
    _...
    دستش را جلو می آورد و لپم را می کشد.
    _البته پوست سفید و چهره ی بامزتو دوست داشتنی تر می کنه.
    صورتم را کنار می کشم. لیزا در حالی که یک سینی نوشیدنی را در دست دارد، به سمتمان می آید. آنها را روی میز می گذارد و می نشیند. حالت چهره اش خستگی را نشان می دهد.
    _ امروز خیلی کار انجام دادم. خیلی خسته شدم. فکر می کردم کندن پوست آدما از این کار سخت تره اما اشتباه می کردم!
    لیزا حدود چهار سال است که به اینجا آمده. اول شکنجه گر بود و فقط پوست انسان ها را می کند. اما دو سالی هست که آن کار را کنار گذاشته و مشغول کار در کافه است. البته هرزگاهی خاطرات قدیمی را زنده می کند. جولیا می خندد و می گوید:
    _ خودت قبول کردی. به هر حال ما به یکی تو کافه احتیاج داریم...
    حالت چهره اش تغییر می کند و به اطراف نگاهی می اندازد. سرش را جلوتر می آورد و می ادامه می دهد:
    _ راستی، شنیدی ادواردو رو گرفتن؟
    ادواردو یکی از فرانسوی های گروه بود. مدتی پیش شنیدم دیگر نمی خواهد عضوی از ما؛ یعنی آنها باشد. انگار رییس گروه، آنتونی خیلی از او عصبانی شده بود. اما گفته بود کسی به او کاری نداشته باشد. لیزا پیش بندش را باز می کند و جواب می دهد:
    _ آره. اون احمق تو بد موقعی سرش به سنگ خورد و از اینجا رفت. خیلی بد شد؛ دوست داشتم زنده زنده پوستشو بکنم و سرخش کنم، بعدم تو سایت به فروش بذارمش! اون افسری که دستگیرش کرده ویلیام وارنره درسته؟
    _ درسته. جوون ترین پلیس دایره ی جناییه...
    رو به من ادامه می دهد:
    _ رزالین تو می تونی دربارش تحقیق کنی؟(1)
    شانه هایم را بالا می اندازم. لیزا به جولیا نهیب می زند:
    _هی نباید تا وقتی آلیس نیومده کاری به عهدش بذاریم.
    دردی قلبم را فرا می گیرد. نفس کشیدن برایم سخت می شود. جولیا شانه هایم را می گیرد. صدایش را ضعیف می شنوم:
    _هی رز؟ دوباره نه! نه الان که آلیس نیست!
    انگار دستی قلبم را در مشت گرفته و فشار می دهد. دیگر چیزی نمی فهمم و چشمانم بسته می شود.
    ***
    پلک هایم را به سختی باز می کنم. انگار آن فشاری که روی قلبم بود، برداشته شده. حواسم که سر جایش می آید، نگاهی به اطراف می اندازم. در اتاقم هستم و روی تختم دراز کشیده ام. جولیا و لیزا بالای سرم ایستاده اند. جولیا که نگاهش به من می افتد، خم می شود و با ترس می گوید:
    _رز؟ خوبی؟ بهتر شدی؟
    _آر...آره.
    _باز دوباره داروهاتو نخوردی؟
    کمی خود را بالا می کشم و می نشینم. سرم را پایین می اندازم و آرام می گویم:
    _نه... نشد.
    کنارم می نشیند و اخم می کند.
    _نشد یا نخواستی؟ لیزا با کلی خطر می ره داروخونه، داروهاتو می گیره. اون وقت تو اونارو نمی خوری؟
    _متاسفم.
    لیزا دستش را روی شانه ام می گذارد و با ملایمت می گوید:
    _خوب حالا؛ چیزی که نیست. خودتو ناراحت نکن. نصف شبه؛ بهتره استراحت کنی.
    جولیا را به سمت در می کشد و هر دو بیرون می روند. به دور تا دور اتاقی که بدون آلیس سرد و مرده است، نگاهی می اندازم. آویز هایی که از مهره و سنگ ساخته شده اند و از دیوار ها آویزانند را به یاد می آورم. وقتی هفت ساله بودم، آلیس به من یاد داد چگونه آن ها را درست کنم. نمی دانم؛ شاید هم آنها مهره و سنگ نیستند. شاید استخوان های باقی مانده از اجسادی که روزی زنده بودند، هستند.

    1-اغلب فعالان عرصه ی قتل و جنایت در دیپ وب، متخصص و هکر ان. اما برای جالب تر شدن قضایای داستان، بیشتر فعالیت های مجازی و کامپیوتری به عهده ی رزالینه.


    [/HIDE-THANKS]
     

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    [HIDE-THANKS]
    خیلی سعی کرده ام گذشته را فراموش کنم. روز هایی که همراه بقیه به اتاق های قرمز می رفتم یا مجبور بودم به آزار دیدن زنان و کودکان نگاه کنم تا بتوانم مانند دیگران احساسی نداشته باشم و به قاتل و جنایت کار بی رحمی تبدیل شوم. کسی که هیچ بویی از انسانیت نبرده. اما شاید همین ناراحتی قلبی ام به دادم رسیده و آن ها زیاد مرا مجبور به بد بودن نمی کنند. دوباره دراز می کشم. فریاد هایِ درد آلودِ زیر زمین، در گوشم می پیچد ولی سعی می کنم آن ها را دور کنم و کمی بخوابم.
    ***
    در تاریک ترین گوشه ی اتاق ایستاده ام. صدای فریاد های آنتونی بر سر کسی که رو به رویش با آرامش نشسته می زند، اعصابم را بیش از پیش خورد می کند. نمی دانم چرا به حرف جولیا گوش کردم و به محض اینکه از خواب بیدار شدم و صبحانه خوردم، با او همراه شدم. جولیا، لوییس، آدام و آنجل در اتاق حضور دارند و در سکوت و با اخم به مکامله ی پر تنش آن دو گوش می دهند. مرد که به گفته ی جولیا از گروه شیاطین سیاه برای ملاقات با آنتونی آمده، انگار پیشنهادی برای او دارد. نمی توانم حالت چهره ی آنتونی را ببینم. اما لرزش صدایش، نشان از خشم او دارد. وقتی حرف هایش تمام می شود، آن فرستاده که روی مبل راحتی لم داده، با صدایی نجوا مانند می گوید:
    _ خودتم می دونی شما گروه کوچیکی هستین. اگه بخوایم، خیلی راحت می تونیم شما رو زیر پا له کنیم. اگه با ما کار کنین، طرفداراتون بالا می رن. حالا خود دانی!
    بلند می شود و به سمت در بیرون می رود. نگاهش لحظه ای به من که کنار در ایستاده ام می افتد. احساس می کنم برقی عجیب در چشمانش به وجود می آید. پوزخندی کنار لبش شکل می گیرد. قدمی به سمت عقب بر می دارم. جولیا که کنارم ایستاده، مرا می کشد و پشت خودش نگه می دارد. پشت جولیا که از او کوتاه ترم می ایستم. دردی خفیف دوباره به سراغم می آید. مرد نگاهش را از من بر می دارد و می رود. درد از بین می رود. جولیا به سمت آنتونی که با اخم به در بسته خیره شده بر می گردد و با فریاد می گوید:
    _چرا هیچ کاری نمی کنی هان؟ همین هم مونده بیاد اینجا و تبلیغ گروه مسخرشونو بکنه! نمی دیدی چجوری به رزالین نگاه می کرد؟... با توام آنتونی.
    سرش را بالا می آورد و آرام می گوید:
    _ما کاری نمی تونیم بکنیم. ماها خیلی کمتر از اوناییم.
    _کدوم کم؟ پونزده نفر کمه؟
    آنتونی از جای خود بر می خیزد و به سمت تابلویی که پشت سرش قرار دارد می رود. تصویر زنیست که یک کودک را در آغـ*ـوش گرفته. به آن خیره می شود. خطاب به جولیا می گوید:
    _وقتی بچه بودم، یادمه مادرم این تابلو رو کشید. از روی عکسی که از بچگیم داشت. می گفت وقتی بزرگ بشم این تابلو رو میده برای خودم، و بزرگ شدم. یازده سالم بود که پدرم مرد. مادرم از اون به بعد، درگیر مواد شد. هر روز و هر ساعت. انگار دیگه پدرم براش وجود نداشت. با هر مردی می خواست، خوش می گذروند. همیشه از پولایی که می اورد خونه تعریف می کرد. می گفت می تونیم با اونا زندگی خوبی داشته باشیم. می خواستم به پلیس زنگ بزنم تا منو از اون وضعیت نجات بدن. معتقد بودم اونا می تونن کاری برام بکنن. اما روزی که مادرم با یه پلیس اومد خونه و گفت می خوان با هم باشن، دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم. چاقوی آشپزخونه رو برداشتم و فرو کردم تو قلب اون پلیسه. بعد سر مادرمو گوش تا گوش بریدم...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    [HIDE-THANKS]
    ...می دونستم باید از اول اینکار رو می کردم. باید زودتر خودمو خلاص می کردم. از اونجا فرار کردم و رفتم پیش مایکل. می شناسیش که؟ اون منو زیر پر و بال خودش گرفت و آموزشم داد تا بتونم از خودم دفاع کنم.
    جولیا از این که آنتونی سکوت کرد، عصبی می شود و می گوید:
    _خب؟ این چه ربطی داره؟
    _وقتی دو تا انتخاب داری، باید اونی رو انتخاب کنی که به نفع خودت و اطرافیانت باشه... شاید ما مجبور شدیم رزالین رو به اونا بدیم.
    ترسی تمام وجودم را فرا می گیرد. جولیا فریاد بلندی می زند و به سمت او حمله می کند. اما قبل از اینکه کاری کند، لوییس دست او را می گیرد و به سمت عقب می کشد و فریاد می زند:
    _جولیا تمومش کن! کافیه جولی.
    _حرومزاده تو نمی تونی رزالین رو بدی به اونا!
    او را به سمت بیرون می کشد و همه بیرون می روند. بهتر می بینم سریع بروم. اما...
    _رزالین؛ وایستا.
    آرام بر می گردم و به آنتونی نگاه می کنم. اما زود نگاهم را از چشمانش می دزدم. انگشتام را در یک دیگر حلقه می کنم و می گذارم آستین های بلندم آن ها را بپوشانند. روی مبل می نشیند و کمی نوشیدنی برای خود می ریزد. لیوان را در دست می گیرد و به پشتی تکیه می دهد. می گوید:
    _میشه نگاهم کنی؟
    کمی سرم را بالا می آورم و کمی به چشمانش خیره می شوم. موهای کوتاه جلوی صورتم، مانع از این می شوند که چشمانش را خوب ببینم و باعث می شود مغزم دوباره جای تمرکزِ خود را به ترس ندهد. ادامه می دهد:
    _ حرفی که زدم... هیچ وقت تحقق پیدا نمی کنه.
    انگار سنگینی از روی قلبم برداشته می شود. ادامه می دهد:
    _ فکر نکن چون ما همنوع خودمون رو می کشیم، نمی تونیم اونارو هم دوست داشته باشیم. از پونزده سال پیش که اومدی اینجا، اوضاع خیلی تغییر کرده. یکم فضای اینجا بهتر شده... میشه ازت یه خواهشی کنم؟
    سرم را تکان می دهم. ادامه می دهد:
    -میشه اگه... اتفاقی افتاد یا... هر چیزی شد، از اینجا نری؟ می دونم این وضعیت برات سخته اما اگه بمونی، برای هممون بهتره.
    چیزی در درون قلبم تکان می خورد. هیچ وقت فکر نمی کردم چنین چیزی بگوید. بار دیگر سرم را تکان می دهم و از اتاق بیرون می روم. بدون این که به کسی توجه داشته باشم به سمت راه پله ها می دوم تا به اتاقم بروم. در پاگرد طبقه ی وسط، به برایان بر می خورم. شانه هایم را می گیرد و به چشمانم خیره می شود:
    _هی رز؛ چی شده؟ حالت خوبه؟
    خودم را با شدت عقب می کشم و به راه خود ادامه می دهم. وقتی به طبقه ی خوابگاه می رسم، فراموش می کنم اتاقم کجا بوده. کمی فکر می کنم. از این راهرو به آن راهرو می روم. تمرکزم را از دست داده ام. همه چیز برایم عجیب است. هنوز نمی فهمم چرا به آنتونی قول دادم که بمانم. احساسی به من می گوید روزی خواهم رفت. بلاخره اتاقم را پیدا می کنم. خودم را روی تخت می اندازم و سرم را در بالش فرو می برم. هر چند ثانیه، سکوت با صدای فریادی شکسته می شود. می دانم در این حالت ماندن فایده ای ندارد، به جز آنکه نفس کم می آورم. به یاد کاری می افتم که جولیا گفته بود. بلند می شوم و به سمت میزی که لپ تابم روی آن قرار دارد می روم. آن را روشن می کنم و در گوگل نام ویلیام وارنر را جستجو می کنم. مقاله ای درباره ی او را باز می کنم. در حالی که فقط بیست و هشت سال دارد، بازرس عالی رتبه ی پلیس است. چندین پرونده ی جنایی به دست او حل و افراد زیادی بازداشت شده اند. در صفحات مجازی اش می گردم. انگار زندگی مرفه ای دارد. موهای بور، چشمان آبی رنگ و پوست سفیدش نشان از انگلیسی بودن او دارد. اطلاعات دیگری که از او پیدا کرده ام را ذخیره می کنم تا بعدا بتوانم سیستمش را هک کنم. تصمیم می‌گیرم کمی بخوابم. به سمت تختم بر می‌گردم خودم را روی آن پرت می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و در عالم خواب غرق می‌شوم.
    ***


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا