رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه قاطرکُش | SSARKA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SSARKA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
91
امتیاز واکنش
370
امتیاز
196
سن
23
نام رمان کوتاه: قاطرکُش

نویسنده: SSARKA کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر: اجتماعی

خلاصه: در سرزمینی دورافتاده، سرزمینی به نام بانیا، در دل تاریخ، مردی برمی خیزد و سوار بر جهل و نادانی مردم، تا آنجا که دلش می خواهد؛ به هر جایی که دلش می خواهد؛ می تازد. عاقبت این مردم و سرزمینشان چیست؟ آیا نادانی‌شان فروکش می کند؟ یا نه، این نادانی است که باقی می ماند و مثل زالو تا آخرین قطره‌ی وجودشان را می مکد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    مقدمه
    زندگی ما آدم‌ها پر شده از قاطرکُش. قاطرکُش‌هایی که ممکن است حتی متوجه‌شان هم نشویم. قاطرکُش‌هایی که مثل بختک به زندگی‌مان چنبره زده‌اند و نمی خواهند ولش کنند. ولی این دلیل نمی شود که به طرز فاجعه‌باری از آنها استفاده کنیم. و حتی این دلیل نمی شود که سرمان را مثل کبک توی برف فرو کنیم و قاطرکُش‌های زندگی‌مان را به فراموشی بسپاریم.
    قاطرکُش یک وسیله است. مهم این است که ما چطوری بهش نگاه کنیم و ازش استفاده کنیم. شاید بهتر است با خود بگوییم که آیا این قاطرکُش است که قاطرهای وحشی را نیست و نابود می کند؛ یا ما آدم‌ها که برای کشتن قاطر از قاطرکُش استفاده می کنیم؟
    اصلا بهتر است فکر کنیم که باید قاطر را بکشیم یا نه. خب آدمی که قاطر زده پایش را شکسته؛ مسلما می گوید باید نابودش کنیم. ولی کسی که قاطر برایش باربری می کند؛ نه تنها با کشتن قاطر مخالف است؛ بلکه یونجه‌ای مرغوب و طویله‌ای گرم و نرم برایش فراهم می کند.
    این نشان می دهد که ما آدم‌ها آنقدر پیچیده هستیم که نه می توانیم یکدیگر را تکه پاره کنیم و نه می توانیم یکجا بنشینیم و تصمیم درستی بگیریم.
    من که به این چیزها زیاد اهمیت نمی دهم و تنها نظرم را می گویم. به نظر من قاطر مهم نیست؛ قاطرکُش مهم است. قاطرکُش مهم نیست؛ انسان مهم است. و انسان مهم نیست؛ انسانیت مهم است.
    به نظر شما چه چیزی مهم است؟ .................. .
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    در لابه‌لای تاریخ، در سرزمینی حاصلخیز، در آغـ*ـوش دشتی سرسبز و در کنار کوهستانی مرتفع تمدنی وجود داشت به نام بانیا. تمدنی با مردمانی آرام، که با آرامشی وصف ناپذیر، به حیات خود بر روی این کره‌ ی خاکی، ادامه می داد. این تمدن در همسایگی امپراطوری قدرتمند خورک قرار داشت و در واقع جزء مستعمره های این امپراطوری محسوب می شد. با این حال مردمان این تمدن، زندگی نسبتا خوبی داشتند. البته در هر تمدن و کشوری، هستند انسان‌هایی که جز شر و حیله گری، چیزی از آنها دیده نمی شود. بانیا هم چنین انسان‌هایی را در درونش پرورش می داد. یکی از این انسان‌های شرور و حیله‌ گر، آدورا بود. جوانی حدودا بیست ساله که پانزده سال پیش، اعضای خانواده‌ اش را در قحطی بزرگ، از دست داده بود. آدورا همه کار می کرد. از کشاورزی بگیر تا نجاری و ... و ... . ولی کار اصلی اش دزدی بود. هر وقت که فرصتش پیش می آمد؛ از این و آن دزدی می کرد. دلیلش هم این بود که اگر در این جهان، دیگران را نچاپی، تو را می چاپند. همیشه هم می گفت خداوند خانواده ام را از من دزدید، من هم باید تلافی این کار را سرش در بیاورم. و به گمان خودش با دزدی از مردم، می توانست از خدا انتقام بگیرد. تا اینکه بالاخره توسط نگهبانان دستگیر شد. او را به خاطر دزدیدن مرغ همسایه اش به سیاهچال انداختند. او از اینکه دستگیر شده بود؛ مثل لبو سرخ شده و از فرط عصابانیت، به خود می پیچید. به زمین و زمان و به بخت نحس خود لعنت می فرستاد و به کسی که او را به ماموران حکومتی فروخته بود؛ فحش می داد. وقتی او را به نزد قاضی بردند؛ با صدایی رسا گفت که مقصر اصلی خداست. من بی تقصیرم. او خانواده ام را از من دزدید. و اکنون من مرغش را می دزدم. قاضی که دهانش باز مانده بود؛ او را دیوانه خواند و دستور داد بیندازندش داخل سیاهچال تا آدم شود. آدورا به قاضی هم فحش می داد. کلا تمام زندگی اش شده بود لعنت فرستادن و نفرین کردن زمین و زمان. هر وقت، یکی از زندانی ها می خواست با او حرف بزند، یا درد و دل کند؛ خود را به نشنیدن می زد و پیش خودش می گفت نباید با مخلوقات کسی که این بلا را سرم آورده؛ گفتوگو کنم. نباید هرگز با آنها ارتباط برقرار کنم. نباید غرورم را زیر پا بگذارم. اما وقتی که یک دزد دیگر را به سیاهچال انداختند؛ نتوانست جلوی خودش را بگیرد. حودات، او همان دزد بود. حودات برعکس آدورا با همه حرف می زد، شوخی می کرد و به همه امید می داد. همیشه هم می گفت دنیا ارزش ندارد که به خاطرش غمگین شوی. با اینکه در ابتدا آدورا به او مانند بقیه بی محلی می کرد. ولی پس از تنها چند روز، یخش آب شد. نتوانست در مقابل دهان حراف حودات، مقابله کند. برای او از گذشته گفت. از روزهایی که مجبور بوده در طویله ها کار کند. از شب هایی که تا صبح نخوابیده. از روش دزدی اش، از خانواده ای که چهره شان را به یاد نمی آورد. از همه چیز برایش گفت. از هر چیزی که در زندگی برایش مهم بود. آنقدر با حودات حرف زد و درد و دل کرد که نفهمید کِی برای اولین بار همدیگر را برادر خطاب کردند. بله، آن دو به بهترین دوستان یکدیگر تبدیل شدند. آشنایی با حودات آدورا را به یک آدورای دیگر تبدیل کرد. دیگر سیاهچال تنگ و تاریک نبود. دیگر سیاهچال برایش عذاب آور نبود. بلکه از این خوشحال بود که می توانست با حودات ساعت ها بنشیند و با او حرف بزند. حودات فقط دوست او نبود؛ بلکه خانواده اش بود. تنها کسی که او را از خود راند؛ ولی با پر رویی بهش نزدیک شد. گاهی اوقات کسانی که در زندگی ما سرک می کشند؛ ما را عذاب می دهند. ولی هنگامی که به کنجکاوی‌ شان، یا بهتر است بگویم به فضولی شان می نگریم؛ می بینیم که قصد بدی ندارند؛ بلکه می خواهند به ما کمک کنند. حودات هم از همان روز اول مثل زالو به آدورا چسبید. هر چند که او یک دزد بود. ولی دزدها هم بالاخره آدمند. دزدها هم نگران می شوند. آنها مثل دیگر انسان های دنیا، گاهی اوقات کنجکاو می شوند. نامش را کنجکاوی یا فضولی و یا هر چیز دیگری بگذاریم؛ این کار حودات باعث شد آدورا از پیله ی خود بیرون بیاید و بفهمد که زندگی آنقدرها هم که فکر می کند؛ عذاب آور نیست.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا