رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه مترنم | _melika_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~its.mlika~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/11/10
ارسالی ها
72
امتیاز واکنش
293
امتیاز
186
سن
24
محل سکونت
تهران
دستم رو کشید و گفت:
-قبل بیدار کردنت زنگ زدم گفتم که پیدات کردم.
چند دقیقه‌ای سکوت بینمون رد و بدل شد نمی‌دونستم باید چیکار کنم. سرم رو زیر انداخته بودم که خودش سکوت رو شکست و گفت:
-چرا همش ازم فرار می‌کنی؟
-بذار برم سامی توروخدا بذار برم.
-چجوری ولت کنم لعنتی؟...کجا می‌خوای بری این‌همه رفتی بس نبود؟
-برم یجا که نباشی... برو سامی برو.
-نمی‌تونم...
-منم نمی‌تونم تمام عمر با استرس این‌که امروز خــ ـیانـت می‌کنی یا فردا زندگی کنم.
چشمام تار شد و حس کردم پرده گوشم پاره شد. گونم حسابی می‌سوخت. اشک توی چشمام جمع شد. دستم رو گذاشتم رو گونم که با دادش به خودم اومدم:
-بیدار شو سوها!... من به عشقمون خــ ـیانـت نکردم.
با کشیده‌ای که تو گوشم زد و چشمام که روی هم رفت، یادم اومد؛ روزی و به یاد اوردم که تمام تلاشم رو کرده بودم تا فراموشش کنم؛ هم‌زمان با پایین ریختن اشکم روی گونه‌هام تو چشماش زل زدم و گفتم:
-انگار یادت رفته... هه... پس بذار یاد اوری کنم. تو ماشین تو بودیم، از دانشگاه برم داشتی. رو پارک وی بودیم. اذیتت می‌کردم نتونستی تحمل کنی زدی کنارو...
مکث کردم نفسم رو بیرون فرستادم و ادامه دادم:
-یادته هردومون عطش داشتیم؛ بهم گفتی دوستم داری! یادته؟! یادته خواستی دوباره ببوسیم که گوشیم زنگ خورد؟ پگاه بود.گفتی کیه گفتم پگاهه. رنگت پرید؛ گفتی جواب نده ولی جواب دادم.گذاشتمش رو اسپیکر...
دوباره مکث کردم نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-گفت کجایی؟ یادته گفتی نگو پیشه منی؟ ولی من بهش گفتم پیش عشقمم...یادته جا خورد؟یادته حرفش رو؟ گفت سامی پیش تو چیکار می‌کنه؟ نوبت من بود که جا بخورم.گفتم یعنی چی سامیار پیش من چیکار می‌کنه؟ گفت قرار بود باهم بهت بگیم، بهت گفته؟ گوشی رو ازم گرفتی و قطع کردی به خودت زنگ زد به زور جواب دادم که قرار شد بریم سیروان. گفتی نریم گفتم باشه جلوی خونه پیادم کردی و من اومدم سیروان که تو و پگاه رو اونجا دیدم. گفتم تو که گفتی نریم که...یادته پگاه رو؟ گفت بهمون تبریک نمیگی سوها جون؟
-بسه سوها تمومش کن.
-صبر کن الان تموم میشه...گفت سوها جون ما واقعا شرمنده‌ایم باید زودتر می‌گفتیم بهت.
-بسه سوها.
-ما هفته پیش عقد کردیم...
گریم به زار زدن تبدیل شد و با عجز گفتم:
-چرا...فقط بگو چرا بازیم دادی؟4سال من رو انگشت نمای خاص و عام کردی که با صمیمی ترین دوستم نامزد کنی؟
-تو هیچ وقت نذاشتی توضیح بدم حالام نمی‌ذاری.
-اون چیش از من بیشتر بود هان؟ چیکار کرد برات که من نکردم؟
-یبارم که شده بخاطر خدا بهم گوش بده.

-باشه گوش میدم بگو.
 
  • پیشنهادات
  • ~its.mlika~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/10
    ارسالی ها
    72
    امتیاز واکنش
    293
    امتیاز
    186
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    دستم رو به ته ریشش کشیدم و گفتم:
    -فقط توروخدا یه چیزی بگو که قانع شم.
    -پگاه زنگ زد به من گفت بیا می‌خوام راجب سوها باهات حرف بزنم. رفتم خونشون برام قهوه اورد. به جان سوها که عزیزترینمی هیچی یادم نمیاد دیگه تا نصف شبش که با صدای یه مرد از خواب بیدار شدم که انگار پدرش بود. خودمم از دیدنه اون صحنه هنگ کرده بودم. بخدا من هیچ تقصیری نداشتم. باباش مجبورمون کرد عقد کنیم وگرنه من به تو خــ ـیانـت نکردم سوها...
    -پس...پس چرا بهم هیچی نگفتی؟
    -می‌گفتم از دستت می‌دادم از اون ترسیدم.
    -بالاخره که فهمیدم... می‌دونی اگه خودت می‌گفتی چقدر بهتر بود؟
    -معذرت می‌خوام...
    دوباره اشکام پایین ربختن و گفتم:
    -می‌دونی چی به من گذشت؟
    -سوها من رو ببخش... بیا دوباره شروع کنیم لطفا...انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده.
    سرم رو به علامت منفی تکون دادم و ازش جدا شدم.
    -نه...توروخدا بذار تو تنهایی خودم باشم.
    -دویدم سمت ویلا. تا اونجا کلی گریه کردم. بعضیا رفته بودن و بعضیا هم خواب بودن و بقیه‌ام یا تو ویلا بودن یا لب ساحل. ساعت نزدیکای 1 بود. رفتم داخل ویلا که همه از دیدنم با اون قیافه حسابی جا خوردن. عمه اومد سمتم و گفت:
    -چی‌شده سوها؟
    -هیچی فقط می‌خوام بخوابم.
    بردم تو یکی از اتاق ها و گفت:
    -نمی‌خوای بگی چیا گفتین؟
    -الان نه عمه، حالم خوب نیست. می‌خوام بخوابم.
    -باشه عمه جون استراحت کن.
    صبح بعد از صبحانه رفتیم ویلای خودمون و وقتی دیدن که حالم خوب نیست قرار شد صبح روز بعد برگردیم تهران.
    خودمم نمی‌دونم چمه و چی می‌خوام. حالا که واقعیت رو فهمیدم؛ حالا که هیچ مانعی جلوی راهم نیست؛ نمی‌دونم چه مرگمه. انگار توی یه بازه زمانی گیر افتادم و قصد بیرون اومدن هم ندارم. گیجم، مثل پاندول ساعت از این‌ور به اون‌ور میرم اما بازم سره جای خودمم. پیر شدم. روحم خستس. یا بهونه می‌گیرم یا گریه می‌کنم. کاش یه راه جلوی پام بود. باید سره خودم رو با یه چیزی گرم کنم. مامان چندبار گفت برم شرکت بابا گفتم نه، ولی باید برم. برای فرار هم که شده باید برم.
    شب با هزار بدبختی خوابم رفت و ساعت رو برای 6کوک کردم. صبح یه دوش گرفتم و یه تیپ رسمی و صدالبته خانومانه که برازنده‌ی مدیریت جدید باشه زدم و از اتاق رفتم بیرون. مامان که دیدم با چشمای از حدقه بیرون‌زده گفت:
    -کجا این وقت صبح؟
    -میرم شرکت.
    -تو که گفتی نمیرم چیشد؟
    -باید برم هم یه سر و گوشی اب بدم هم حال و هوام عوض شه.
    -باشه. فقط بذار یه زنگ به کمالی بزنم بگم می‌خوای بری...
    داشت می‌رفت به سمت تلفن که دویدم سمتش و گفتم:
    -نه مامان بذار سرزده برم ببینم چه‌خبره.
    -باشه پس مواظب خودت باش.
    -شمام همین‌طور.

    از وقتی رفتم کانادا از شرکت بی‌خبرم. قبلش چون مدیریت مالی می‌خوندم. تو کارای حسابداری سرک می‌کشیدم که ببینم چه‌خبره. حالام که کانادا فوق لیسانس مالی گرفتم و دیگه کسی نمی‌تونه سرم کلاه بذاره.
     

    ~its.mlika~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/10
    ارسالی ها
    72
    امتیاز واکنش
    293
    امتیاز
    186
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    وقتی رسیدم شرکت نگهبان شناختم ولی گفتم به بالا خبر نده می‌خوام ببینم چه‌خبره، اون هم گفت چشم. شرکت بابا یه شرکت 12 طبقس که منم باید می‌رفتم طبقه ی 12ام که دفتر بابا و اقای کمالی و اتاق کنفرانس بود. تصمیم داشتم از این به بعد تو دفتر بابا کار کنم. از اسانسور که پیاده شدم رفتم سمت دفتر کمالی؛ کمالی یه پسر سی و یکی دوسالست که یادمه وقتی از پدر راجب اوضاع شرکت می‌پرسیدم می‌گفت با این‌که کمالی جوونه اما تجربش زیاده و خیلی کمک حالشه. زنگ اتاق کمالی رو زدم و بعد از چند ثانیه در باز شد و رفتم داخل. باید کلید دفتر بابا رو از اون بگیرم. داخل دفتر چشمم به اولین چیزی که خورد فهمیدم شرکت به یه تحول بزرگ نیاز داره. منشی کمالی یه دختره حدودا بیست و چهار یا پنج ساله بود که تیپش حسابی افتضاح و زننده بود. ظاهرا این‌جارو با سالن مد و جاهای دیگه اشتباه گرفته بود. رفتم سمتش وگفتم:
    -اقای کمالی هستن؟
    چشم غره‌ای رفت و باغیظ گفت:
    -نخیر؛ امرتون؟
    -یعنی چی نخیر؟ ساعت از 8 گذشته برای چی نیستن؟
    - به تو چه که چرا نیست؟ باید به شما پاپتی‌هام جواب بدن؟ ایشون مدیرعامل شرکتن هروقت بخوان میان!
    -اولا که حرف دهنتون رو بفهمین خانومه محترم؛ ثانیا ایشون جانشین مدیرعاملن نه مدیرعامل و ثالثا...تا اونجایی که بنده خبر دارم این شرکت ساعت کاری داره جوری نیست که هرکی هرساعتی خواست بیاد.
    -واسه کارمندای پایینی مثل تو اره ساعت کاری داره ولی واسه رئیس رئسا نداره؛ بعدشم ببینم کی به تو اجازه داده بیای طبقه بالا دخترجون؟ ورود ادمای سطح پایین اینجا ممنوعه، نمی‌دونستی بدون ! اصلا ببینم تو واسه کدوم قسمتی که انقدر پررویی؟ ها؟
    خیلی خودم رو کنترل کردم که یکی نخوابونم زیر گوشش. دختره ی پررو؛ فکر کرده رو تخت پادشاهی باباش نشسته. نمی‌دونه این‌جا قصر پادشاهی بابای منه؛ هه.رفتم دقیقا جلوی میز چوبیش ایستادم و یکی از خودکار‌هاش رو برداشتم و گفتم:
    -ببینم تو چندوقته اومدی این‌جا؟
    -6ماهی هست؛ چطور؟
    -هیچی برام سوال شد...
    -بهتره بری سرکارت مزاحم منم نشی.
    -باشه پس کلید اتاق رئیس رو بده...
    -هه دختر تو چقدر پررویی...گفتم گورت رو گم کن برو سرکارت تا اخراجت نکردم.
    -فکر کنم الان سرکارمم...اولین کارمم اخراج کردنه امثاله توعه.
    زنگ خورد و دختر در رو باز کرد و روبه من گفت:
    -اقای کمالی اومدن حالا ببینیم کی اخراج میشه.
    -این‌جا چه‌خبره؟
    -این خانوم کوچولو از صب اومدن مخ من رو خوردن و هرچی ام از دهنشون در اومده بهم گفتن...تازه اخراجمم می‌خوان بکنن. با شما کار دارن.
    کمالی پوزخندی زد و گفت:
    -که اینطور...
    بعد رو به من کرد و ادامه داد:
    -امرتون؟
    -شما همیشه این موقع میاین؟
    -کدوم موقع؟
    -ساعت به اون گندگی رو دستته نگاش کن ده دقیقه به نه عه. ساعت کاری اینجا هشت شروع میشه.
    یکم مکث کرد، سرش رو انداخت پایین و گفت:
    -بله درست میگین... ولی فکر نمی‌کنم بابت این کارم لازم باشه به زیر دستم توضیح بدم...
    -به زیر دستتون لازم نیست توضیح بدین درسته.
    -پس چی میگی؟ اصلا ببینم تو برای کدوم قسمتی؟ ندیدمت تا حالا...
    داشت میرفت سمت اتاقش که گفتم:
    -شما و منشیتون وقاحت رو از سرگذروندین.
    -حرف دهنت رو بفهم...رئیس اخراجش نمی‌کنید؟
    قبل از کمالی گفتم:
    -اونی که باید اخراج بشه تو و رئیستین نه من!
    کمالی قهقهه‌ای از روی تمسخر سر داد و گفت:
    -چه جالب زیر دستم می‌خواد اخراجم کنه! دیگه چی؟!
    سپس اومد سمت میز منشی و رو بهش گفت:
    -یه برگه استعفا بده.
    منشی برگه‌ای رو گرفت به سمتش و کمالی خودکارش رو از جیبش دراورد و ژست نوشتن گرفت و گفت:
    -اسم و فامیل؟
    هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم که با فریاد دوباره سوالش رو تکرار کرد. با کمال خونسردی رفتم سمت مبل های چرم قهوه ای رنگ اون سمت اتاق و همون‌طور که پشتم بهشون بود گفتم:

    -سرمدی هستم...سوها سرمدی.
     

    ~its.mlika~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/10
    ارسالی ها
    72
    امتیاز واکنش
    293
    امتیاز
    186
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    اومد اسمم رو تو استعفانامه بنویسه که فهمید چه گندی زده. هردوشون دست و پاشون رو گم کردن و کمالی با تته پته گفت:
    -چ...چی...گفت...ین؟
    -انگار گوشاتونم مشکل دارن! گفتم سوها سرمدی هستم دختر و جانشین مرحوم حسین سرمدی.
    -امم...خوش اومدین...قرار بود مادر تماس بگیرن قبل از این‌که بیاین...
    -من ازشون خواستم که خبر ندن...
    نگاهی به اطراف انداختم و ادامه دادم:
    -خواستم ببینم تو این 7ماهی که کسی شرکت نبوده چه کردین...
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -استقبال گرمی داشتین ممنون...با تعاریفی که پدر ازتون کرده بودن انتظار هرچیزی رو داشتم جز این‌که...
    -من شرمندم...کاش...کاش خودتون رو معرفی می‌کردین...
    -ماشالله شما و منشیتون مگه اجازه دادین؟
    -من عذر می‌خوام ازتون شرمنده...الان میگم یه اتاق براتون اماده کنن.
    -ترجیه میدم تو اتاق پدرم باشم...
    دستم از جام بلند شدم رفتم سمتش دستم رو گرفتم جلوش و ادامه دادم:
    -کلید اتاقشون لطفا...
    سرش رو تکونی داد و در حالی که به سمت اتاقش می‌رفت گفت:
    -بله چشم؛ الان میارم براتون.
    منتظر ایستاده بودم تا کلید رو بیاره که با صدای اروم منشی برگشتم سمتش و یک تای ابروم رو بالا دادم.
    -خانوم سرمدی؟
    -بله؟
    -ببخشید توروخدا... من اگر می‌دونستم شمایین چنین رفتاری نمی‌کردم...شرمنده.
    -اگه هرکس دیگری هم جای من بود شما حق چنین رفتاری رو نداشتین.
    کمالی از دفترش بیرون اومد و اجازه‌ی ادامه دادن به منشیش رو نداد. کلید رو به سمتم گرفت و گفت:
    -بازم ببخشید خانوم.
    سری به علامت تاسف تکون دادم و در حالی که به سمت در میرفتم گفتم:
    -10دقیقه دیگه بیاین اتاقم کارتون دارم.
    -چشم حتما.
    از دفترش بیرون رفتم و به سمت دفتر بابا حرکت کردم. اتاق پدر مثل خودش تماما سرشار از عظمته. بزرگ و پرابهت! نگاهی به عکس بزرگ توی دفترش انداختم و توی دلم زمزمه کردم:
    -بابایی کمکم کن... دلم می‌خواد رو سفیدت کنم.
    نگاهی به اتاق انداختم؛ میز کار بزرگ پدر که پشتش هم با عکس خودش مزین شده بود و جلویش هم یک میز کنفرانس 8نفره و دو در دو طرف اتاق. رفتم و پشت میز نشستم. دورتا دور اتاق پر بود از عطر پدر. با این‌که 7ماه بود کسی داخل اتاق نیومده اما اتاق تمیزه تمیز بود. تو فکر بودم که درب اتاق زده شد و کمالی با یک فنجان قهوه امد داخل و گفت:
    -اجازه هست؟
    -اره بیا تو.
    قهوه رو گذاشت روی میز و خودش ایستاد. فنجان رو برداشتم و کمی مزه کردم؛ خودش بود! همون قهوه با همون مزه‌ی مورد علاقم. برام سوال شد که از کجا فهمیده من قهوه رو اینطوری می‌خورم و بدون هیچ درنگی سوالم رو به زبون اوردم:
    -از کجا فهمیدی دوبل و بی‌شکر؟
    خندید و گفت:
    -کار سختی نبود چون هم رفتارتون هم علایقتون مثل پدرتون میمونه.
    لبخندی زدم و سری به معنای درست بودن تکون دادم. یک کام دیگه از قهوه گرفتم و رو بهش گفتم:
    -اوضاع شرکت در چه حاله؟
    شروع کرد به توضیح دادن. از قرارداد‌های جدیدی که بسته بود گفت و اوضاع کارخونه. صحبتش که تموم شد گفتم:
    -پدرم راست می‌گفتن...شما کارتون رو خوب بلدین.
    -این لطف پدرتون بوده. اقای سرمدی خیلی گردن من حق دارن.
    -دستتون درد نکنه بابت این 7ماه؛ میگم یه پاداش خوب براتون در نظر بگیرن.
    -لازم نیست انجام وظیفه بود.
    -اما یه دلخوری دارم...
    -بابت صبح؟! من‌که معذرت خواستم...
    -ببینین اقای کمالی شما به نوعی توی این چندماه مدیرعامل شرکت بودین؛ کارمندهاتون از شما یاد می‌گیرین که چه‌کاری رو بکنن و چه‌کاری رو نکنن. ان تایم بودن مهم‌ترین معیار منه.
    -بله درست میگین، دیگه تکرار نمیشه.
    سری تکون دادم و گفتم:
    -با مدیران گروه‌ها چه شرکت و چه کارخونه هماهنگ کنید برای ساعت 11 همگی داخل اتاق کنفرانس باشن.
    -بله چشم.
    -یه اگهی هم بدین برای منشی.
    -چشم.
    -همین فعلا می‌تونید برید.
    -پس با اجازه.
    رفت سمنت در که یه چیز یادم اومد و گفتم:
    -راستی...
    برگشت به سمتم و گفت:
    -به نظرم لازمه منشیتون رو تعویض کنید... چنین ادم‌هایی به درد شرکت ما نمی‌خورن؛ نه تیپشون و نه منش و شخصیتشون.
    -بله؛ چشم!
    -ممنون.
    -با اجازه.

    از اتاق خارج شد. باید خودم رو برای جلسه ساعت 11 اماده می‌کردم.
     

    ~its.mlika~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/10
    ارسالی ها
    72
    امتیاز واکنش
    293
    امتیاز
    186
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    قرار بود کولاک کنم. درحال بررسی بودم که در اتاقم به صدا در اومد.
    -خانوم مهندس همه داخل اتاق کنفرانس منتظر شمان.
    استرس گرفتم. چقدر سریع گذشت! من که هنوز اماده نبودم؛ نگاهی به ساعتم انداختم 3دقیقه به 11 بود. نفسم رو فوت کردم و تبلتم رو برداشتم چون نکاتی که لازم بود بگم رو توی اون یادداشت کرده بودم. رفتم به سمت درب سمت راست اتاقم که به اتاق کنفرانس راه داشت. کمالی در رو برام باز کرد اول من داخل شدم و پشت سرمم اون. ورودم تقریبا شکوهمندانه بود و همه به احترامم بلند شدن. خدا خدا می‌کردم که بقیش رو گند نزنم. پشت صندلی‌ای که بهم اختصاص داشت نشستم و شروع کردم به صحبت کردن. خیلی خشک و رسمی صحبت کردم تا همه حساب کار دستشون بیاد و فکر نکنن چون سنم کمه یا دخترم هیچی سرم نمیشه و هرکی هرکیه. از همشون یه گزارش کار از یک‌سال گذشته خواستم چون باید می‌دونستم تو چه وضعیتی قرار داریم؛ در ضمن از همشون خواستم تو کارشون جدی باشن و بهشون گوش زد کردم که با هیچ‌کدومشون شوخی ندارم این رو هم خودشون بدونن هم کارمندهاشون که از هرکسی کوچک‌ترین خطایی ببینم؛ چه‌کاری باشه و چه‌اخلاقی بدون هیچ نگاهی به سابقشون و بدون هیچ رحمی اخراجن چون پای اسم و آبروی پدرم در میونه.
    یکیشون که بعدا فهمیدم 5درصد از سهام کارخونه ماله اونه پوزخند به لب گفت:
    -خانوم سرمدی هنوز از راه نرسیده شمشیر رو از رو بستینا.
    -دارم تذکرات لازم رو میدم که اگه با کسی به مشکل خوردیم شکایتی نباشه.
    بعد از کلی فک زدن و شاخ و شونه کشیدن از جام بلند شدم و گفتم:
    -کسی سوالی نداره؟
    وقتی کسی چیزی نگفت سری تکون دادم و ادامه دادم:
    -می‌تونید برید سرکاراتون.
    خودم هم تبلتم رو برداشتم و رفتم سمت درب اتاقم که توسط کمالی بازشده بود.پشت میزم نشستم و منتظرش شدم، درب اتاق رو که بست رو بهم گفت:
    -افرین خانوم مهندس درستش هم همین بود. حساب کار دستشون اومد، البته شرکت یه تعدیل نیرو نیاز داره. بعضی‌هاشون خیلی یاقی شدن. نمونش همین اقای کاظمی... اگه بتونین سهامشون رو بخرین و بندازینشون بیرون عالیه چون بعضی کاراشون...
    منتظر شدم تا صحبتش تموم شه تا بعد جوابش رو بدم.
    -اولا که هروقت ازتون خواستم تایید یا ردم کنید ثانیا... گزارش کارهای این یکساله بیاد سراغ تعدیل نیرو هم میریم. اگه حرف دیگه ای ندارید برید سرکارتون؛ درضمن بگید یه قهوه هم برای من بیارن.
    حسابی ضایع شده بود. باید حساب کار دست اونم میومد. باشه‌ای گفت و از دفتر بیرون رفت.
    بعد از ناهار درب اتاقم خورد بفرماییدی گفتم که کمالی داخل شد و گفت:
    -اجازه هست؟
    -بیا تو...
    -عذر می‌خوام یه پرونده هست برای قرارداد جدیدی که بستم. فکر کردم بهتر باشه شمام یک دور بخونینش و نظرتون رو بگین.
    -اره خوبه بدش.

    ...
     

    ~its.mlika~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/10
    ارسالی ها
    72
    امتیاز واکنش
    293
    امتیاز
    186
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    فصل3
    یک‌سال به شدت برق و باد گذشت؛ حسابی سرگرم کارخونه و شرکت بودم و گذرزمان رو اصلا حس نمی‌کردم. خودم رو کامل وقف کار کرده بودم و زندگیم به روزمرگی تبدیل شده بود، صبح ساعت6 بیدار میشم، دوش می‌گیرم، یه صبحونه مختصر می‌خورم و 7.15 از خونه میزنم بیرون و تا برسم شرکت ساعت 8شده. تنها تایم استراحتم، تایم ناهاره که اون رو هم بیشتر اوقات سره پرونده‌هام. ساعت 7از شرکت میرم خونه، شام و دوش و از شدت خستگی خواب. مامان خیلی اعتراض می‌کنه و هی میگه مثل بابات خودت رو غرق اون شرکتِ... کردی و منم در جواب بهش میگم که ترجیه میدم به جای فکرای الکی راجب هرچیزی که یکیشم سامیاره کار کنم. الان حدود یک‌ساله که به هیچ مهمونی‌ای نرفتم؛ مامان و سوفا میرن اما من یا شرکتم یا کارخونه یا با کمالی برای پروژه‌های شهرهای دیگه و تهران نیستیم. خیلی باهم صمیمی شدیم و به چشم برادری پسرخوبیه و خیلی خودش رو تو دلم جا کرده. تو سفر بیرجند بودیم که داستان زندگیش رو برام تعریف کرد. ده ساله بوده که پدرش فوت می‌کنه. مادرش هیچ رقمه نذاشته سختی بکشه و هرکاری کرده تا اون درسش رو بخونه. درسش که تموم شده با پدر اشنا شده و پدر هم که دیده جنم داره دستیار خودش کردتش و حالا که مادرش افتاده شده وظیفه خودش می‌دونه که هرکاری بکنه تا زحماتش رو جبران کنه. من هم بهش قول دادم تا وقتی که به شرکت ضرر نزنه پیشمون باشه.
    برای بستن یه قرارداد فردا باید بریم ترکیه، این اولین پروژه‌ی خارج از کشورمون بود که خیلی برای به دست اوردنش به در و دیوار زدیم. وکیل شرکت کارای بلیط و ویزا رو درست کرده بود. کارمون دو روزه تموم میشد اما من خواستم یک‌هفته اونجا باشیم چون واقعا هم خودم و هم کمالی شدیدا به استراحت نیاز داریم. 6رفتم خونه؛ مامان می‌فهمه شبایی که زود میرم خونه یعنی قراره برم مسافرت و بلایی به سرم میاره که رسما از زود اومدنم پشیمون میشم.تو راه خونه یه دست گل برای مامان و یه عروسک خوشگل برای سوفا خریدم. وقتی رسیدم جلوی خونه ریموت رو زدم و رفتم داخل پارکینگ. دسته گل و عروسک رو برداشتم و رفتم بالا. زنگ خونه رو که زدم خودم رو پشت عروسک و دسته گل مخفی کردم. مامان در رو باز کرد، دسته گل رو گرفتم جلوش و گفتم:
    -تقدیم به خوشگل‌ترین مادر جهان...
    مامان درحالی که می‌خندید دسته گل رو ازم گرفت و گفت:
    -دیوونه...دستت دردنکنه، یه شاخش هم کافی بود؛ چرا این‌همه؟
    -چون لایقشی؛ سوفا کجاست؟
    -بالاست؛ سوفا...سوفا بیا ببین ابجیت چی خریده برات... من این رو ببرم بذارم تو آب.
    عروسک رو پشتم قایم کردم. سوفا از پله ها اومد پایین و دید پشتم چیزیه و هیجان زده گفت:
    -ابجی!اون چیه پشتت؟!
    -نمی‌دونم که... منم ازش پرسیدم گفت ماله سوفام.
    -بدش ببینم.
    -نوچ نمیشه...
    -چرااونوقت؟!
    -اول باید یه بـ*ـوس اب دار بدی بعد.
    مامان پرید بین حرفمون و گفت:
    -دوباره چه‌خبره؟زود اومدی؛ کولاک کردی.
    درحالی که سوفا تو بغلم بود و عروسکش رو بهش می‌دادم، رفتم سمت سالن پذیرایی که مامان اونجا رفته بود و گفتم:
    -بده مهربون شدم؟
    -کجا؟
    -ها؟چی کجا؟
    -کجا داری میری؟
    -هیچ‌جا!
    -غلط کردی...گفتم کجا؟
    سوفارو گذاشتم رو زمین و نشستم رو مبل کنار مامان و گفتم:
    -ترکیه...یه قرارداد جدیده مامان؛ نمی‌دونی اگه بشه چی میشه که.

    -خوبه...سفر خارج نداشتی که جور شد.
     

    ~its.mlika~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/10
    ارسالی ها
    72
    امتیاز واکنش
    293
    امتیاز
    186
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    قرار بود کولاک کنم. درحال بررسی بودم که در اتاقم به صدا در اومد.
    -خانوم مهندس همه داخل اتاق کنفرانس منتظر شمان.
    استرس گرفتم. چقدر سریع گذشت! من که هنوز اماده نبودم؛ نگاهی به ساعتم انداختم 3دقیقه به 11 بود. نفسم رو فوت کردم و تبلتم رو برداشتم چون نکاتی که لازم بود بگم رو توی اون یادداشت کرده بودم. رفتم به سمت درب سمت راست اتاقم که به اتاق کنفرانس راه داشت. کمالی در رو برام باز کرد اول من داخل شدم و پشت سرمم اون. ورودم تقریبا شکوهمندانه بود و همه به احترامم بلند شدن. خدا خدا می‌کردم که بقیش رو گند نزنم. پشت صندلی‌ای که بهم اختصاص داشت نشستم و شروع کردم به صحبت کردن. خیلی خشک و رسمی صحبت کردم تا همه حساب کار دستشون بیاد و فکر نکنن چون سنم کمه یا دخترم هیچی سرم نمیشه و هرکی هرکیه. از همشون یه گزارش کار از یک‌سال گذشته خواستم چون باید می‌دونستم تو چه وضعیتی قرار داریم؛ در ضمن از همشون خواستم تو کارشون جدی باشن و بهشون گوش زد کردم که با هیچ‌کدومشون شوخی ندارم این رو هم خودشون بدونن هم کارمندهاشون که از هرکسی کوچک‌ترین خطایی ببینم؛ چه‌کاری باشه و چه‌اخلاقی بدون هیچ نگاهی به سابقشون و بدون هیچ رحمی اخراجن چون پای اسم و آبروی پدرم در میونه.
    یکیشون که بعدا فهمیدم 5درصد از سهام کارخونه ماله اونه پوزخند به لب گفت:
    -خانوم سرمدی هنوز از راه نرسیده شمشیر رو از رو بستینا.
    -دارم تذکرات لازم رو میدم که اگه با کسی به مشکل خوردیم شکایتی نباشه.
    بعد از کلی فک زدن و شاخ و شونه کشیدن از جام بلند شدم و گفتم:
    -کسی سوالی نداره؟
    وقتی کسی چیزی نگفت سری تکون دادم و ادامه دادم:
    -می‌تونید برید سرکاراتون.
    خودم هم تبلتم رو برداشتم و رفتم سمت درب اتاقم که توسط کمالی بازشده بود.پشت میزم نشستم و منتظرش شدم، درب اتاق رو که بست رو بهم گفت:
    -افرین خانوم مهندس درستش هم همین بود. حساب کار دستشون اومد، البته شرکت یه تعدیل نیرو نیاز داره. بعضی‌هاشون خیلی یاقی شدن. نمونش همین اقای کاظمی... اگه بتونین سهامشون رو بخرین و بندازینشون بیرون عالیه چون بعضی کاراشون...
    منتظر شدم تا صحبتش تموم شه تا بعد جوابش رو بدم.
    -اولا که هروقت ازتون خواستم تایید یا ردم کنید ثانیا... گزارش کارهای این یکساله بیاد سراغ تعدیل نیرو هم میریم. اگه حرف دیگه ای ندارید برید سرکارتون؛ درضمن بگید یه قهوه هم برای من بیارن.
    حسابی ضایع شده بود. باید حساب کار دست اونم میومد. باشه‌ای گفت و از دفتر بیرون رفت.
    بعد از ناهار درب اتاقم خورد بفرماییدی گفتم که کمالی داخل شد و گفت:
    -اجازه هست؟
    -بیا تو...
    -عذر می‌خوام یه پرونده هست برای قرارداد جدیدی که بستم. فکر کردم بهتر باشه شمام یک دور بخونینش و نظرتون رو بگین.
    -اره خوبه بدش.
    ...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    630
    بالا