رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه پر عقاب | هستی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~hasti

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/08
ارسالی ها
15
امتیاز واکنش
38
امتیاز
71
سن
20
محل سکونت
قم
رمان: پر عقاب
نویسنده: ~hasti@ کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی
خلاصه: هنگامه، دختری با آرزو های بزرگ به طمع پول خودش رو بالا می‌کشه قافل از اینکه روزی با افکار و روش های خودش به پایین سقوت می‌کنه.
 
  • پیشنهادات
  • ~hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    38
    امتیاز
    71
    سن
    20
    محل سکونت
    قم
    دوستان تمامی اسامی مستعار اما داستان بر اساس واقعیته. لطفا نظرات خوتون رو داخل صفحه پروفایل ارسال کنید و زیر تاپیک نظر ندید.
    برادر بزرگم ابراهیم که اونو ابی صدا میکردیم از حدود ی سال قبل یعنی همون روزایی که دانشگاهمو تموم کردم، هفته ای نبود که تلفن نزنه و اصرار نکنه:
    _ ابجی حالا که دیگه درسات تموم شده نمیخوای بیای یه سری به ما بزنی؟! در این چند سال که هر وقت دعوتت کردم بهانه درس و دانشگاه...، الان که دیگه لیسانست رو هم گرفتی و فرصت داری. لااقل بیا و ببین این طرف دنیا چه خبره، یه سر هم به داداشت بزن....
    اِبی که هشت سال هم از من بزرگتر بود، حدود حدود ده سال میشد که تو هلند زندگی میکرد، دیپلمش رو همون جا گرفت و بعد هم وارد دانشگاه شد و همزمان در یک شرکت بزرگ، برای کاری که با رشته ی تحصیلیش هم همخونی داشت به کار مشغول شد و حالا هم در همون شرکت، شغل و موقعیت خوبی داشت؛ به همین دلیل دلش میخواست از من پذیرایی کند.
    خودش لااقل دو سال یک بار به ایران می‌اومدو یک ماهی پیش من و مادر می‌موند ولی خیلی اسرار داشت که من هم، سفری به آمستردام داشته باشم، اما من تا چند سال درگیر دبیرستان و بعد هم دانشگاه بودم و بعد از گرفتن لیسانسم با اینکه خیلی هم دلم می‌خواست به این مسافرت برم ولی چون در یک شرکت بازرگانی" بازاریاب" بودم و درآمد خوبی هم داشتم، می‌ترسیدم تو همان یکی دوماهی که در ایران نیستم همکارام، مشتریام رو قاپ بزنند و درآمدم کم بشه.
    مادرم هم که مثل اِبی میدانست که من از بچگی آرزوی پولدار شدن رو داشتم، حریفم نمی‌‌شدندکه به این مسافرت برم. تا اینکه آن شب و یک مکالمه ی تلفنی با برادرم، هم نظرم را عوض کرد و هم سرنوشتم را...!
    ساعت به وقت هلندحدود ۹ شب بودو ما که می‌دانستیم اِبی معمولا این ساعت به خانه بر می‌گردد، به او زنگ زدیم. وقتی یک مرد غریبه گوشی را برداشت اول فکر کردم اشتباهی گرفتم، مخصوصا که او انگلیسی هم صحبت می‌کرد، اما انگار او از لهجه ی من فهمید ایرانی هستم که با فارسی دست و پا شکسته گفت: منو عذر میخوام، اِبی دارد خود را خیس می‌کند!
    من که منظورش را متوجه شدم و فهمیدم که برادرم داخل حمام هست بی اختیار زدم زیر خنده و گفتم: هر وقت اومد بیرون بهش بگین هنگامه زنگ زد و...
    مرد جوون که‌ مهمان برادرم بود حرفم را قطع کرد و با دستپاچگی گفت: اوکی...، شما خواهر ابی بودین...، او خیلی درباره ی شما حرف زد...
    نوع حرف زدن این ایرانی غریبه برایم جالب بودو به همین خاطر تا برادرم از حمام بیرون بیاد حدود ده دقیقه با صامی گپ زدم. اولین جمله ای که از او شنیدم را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم؛ وقتی گفت:"فارسی من خوب نیست اما اسم هنگامه خیلی خوشحال است!" از او تشکر کردم و گفتم:
    -ولی این خوب نیست که یک ایرانی، بلد نباشه فارسی حرف بزنه!
    صامی هم که اسم واقعیش صمد بود با این جمله خداحافظی کرد:" شاید گفت و گو با یک هنگامه ی زیبا کمکم کند!"
    ظاهرا او که همسایه ی برادرم بود، هم در مورد من زیاد از برادرم شنیده و هم عکسم را دیده بود، اینها را ابی چند دقیقه بعد که مشغول گفت و گو بودیم برایم گفت و بعد از اینکه صامی خداحافظی کرد و به خانه اش رفت، ابی با شوخی و خنده گفت: آبجی خانم چی پای تلفن به رفیق ما گفتی که داشت کله معلق می‌زد؟ غیرت منو به جوش نیاری شاهرگش رو بزنم؟
    یه کم از صامی خوشم اومده بود. شخصیت و نوع حرف زدنش برام جالب بود به نوعی منو ترغیب می‌کرد تا بیشتر باهاش حرف بزنم و اینطور که معلوم بود اونم از من خوشش اومده بود.
    در آخر کمی با ابی شوخی کردیم و بعد خداحافظی
    .
     
    آخرین ویرایش:

    ~hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    38
    امتیاز
    71
    سن
    20
    محل سکونت
    قم
    فردا همان ساعت برادرم تلفن زد و گفت:" بدجوری کار دادی دست ما، این آقا صامی حسابی گلوش پیش شما گیر کرده و از من خواسته یک ساعت دیگه بهت تلفن بزنم، اما من زودتر زنگ زدم تا نظرت رو بپرسم.!
    با اینکه از شخصیت صامی خوشم اومده بود، ولی موضوع را زیاد جدی نگرفتم، ولی حرف بعدی برادرم منو به فکرد فرو برد: دیوونه، این صامی اولا خیلی خوش تیپه، دوما یه شرکت ساختمون سازی داره. وضعش هم خیلی توپّه!
    منم که صادقانه به همه می‌گفتم یکی از مهمترین ملاک هام برای انتخاب هسمر وضعیت مادی طرف هست؛ با خودم فکر کردم که یه گفت و گوی تلفنی که مشکلی نداره! مادرم هم که به حرفهای برادرم اعتماد داشت بیشتر تشویقم کرد و اون شب حدود یک ساعت با صامی حرف زدم و این آغاز آشنایی ما بود؛ چرا که از فردا شب، به جای اینکه شماره ی برادرم رو بگیرم به خانه ی صامی زنگ می‌زدم و گاهی شب ها تا دیر وقت صحبت می‌کردیم!
    دوماه بعد وقتی ساعت پروازم رو به برادرم گفتم خندید و جواب داد: ظاهرا توان عشق صامی جان، از زور داداش بیشتر بود!
    ابی راست می‌گفت، من وقعا به صامی علاقه‌مند شده بودم و این علاقه در همون روز ورودم به فرودگاه آمستردام خیلی زود تبدیل به عشق شد؛ وقتی صامی با اون دسته گل بزرگ و اتومبیل تشریفاتی شش در منو به خونه ی برادرم رساند، باور کردم که زندگیم داره تغییر می‌کنه!
    صامی بسیار مهربودن و دست و لباز بود. هر روز برام کادو می‌خرید و منو برادرم و به گرونقیمت ترین رستوران ها عوت می‌کرد. من که اول به نیت سفری یک ماهه به هلند رفته بودم، طوری در عشق صامی غرق شدم که مسافرتم چهار ماه طول کشید. هر بار هم که قصد برگشتن داشتم اون با زیباترین جملات عاشقانه مانعم می‌شد.
    هردومون فقط به ازدواج فکر می‌کردیم اما یه مشکل وجود داشت؛ من نه می‌خواستم و نه می‌تونستم ک مادرم رو تو ایران تنها بزارم. صامی هم در هلند کار می‌کرد و شرایط خوبی داشتو می‌گفت: چند تا از انبوه سازان ایرانی تشویقم کردن برم ایران برای خانه سازی، اما می‌ترسم ریسک کنم.
    ولی من که می‌دیدم سبک های اون بسیار مورد تایید دیگران هست اونقدر تشویقش کردم تا سرانجام پذیرفت. دروغ هم نمی‌گفتم؛ ساختن ملک و مخصوصا آپارتمان های چند طبقه ی لوکس تخصص صامی بود؛ یعنی همون چیزی که تو ایران هم رونق گرفته و حتی افرادی که تخصص ساختمان هم نداشتن کارشون گرفته بود چه برسه به صامی که بین همکارانش تو ایران هم شهرت پیدا کرده بود.
    اینطوری بود که صامی بالاخره با یک شرط پذیرفت که همراه من به ایران بیاد: ما اینجا ازدواج می‌کنیم و می‌ریم ایران، اگر طی یکی، دوسال اول موفق بودم که بهتر، همون جا زندگی رو ادامه می‌دیم اما اگر تو کارم موفق نشدم تو باید قول بدی همراه من برگردی هلند. قبوله؟!
    چاره این نداشتم جز اینکه شرطش رو بپذیرم. صامی که در هشت سالگی بعد از مرگ پدرش همراه مادرش به هلند رفته بود، در ایران کسی رو نداشت؛ در حقیقت غیر از همون فارسی دست و پا شکسته چیز زیادی هم از ایران در خاطرش نبود و این اولین مشکلی بود که خیلی زود من مت جهش شدم.
    صامی که حدود بیست و چهار سال در هلند زندگی کرده بود و مخصوصا در کار و حرفه ی خودش یک فرهنگ کاملا اروپایی رو رعایت می‌کرد در اوایل ورودش می‌خواست با همون طرز تفکر به کارش ادامه بده یعنی خیلی صادقانهو روراست با مردم رفتار می‌کرد. با کارگران و پرسنلش رفتاری کاملا صمیمانه داشت و از همه مهمتر....
    یا باید بگم بدتر....نوع رفتارش در معاملات و کارهای ساختمون سازیش بود که بسیار صادقانه رفتار می‌کرد؛ در حالی که من دلم می‌خواست پول بیشتری در بیاره و برای رسیدن به این آرزو باید همرنگ جماعت می‌شد.
     
    آخرین ویرایش:

    ~hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    38
    امتیاز
    71
    سن
    20
    محل سکونت
    قم
    ادامه: اسفند ۱۳۹۳
    - ببین صامی جان، ما تیرانیا یه ضرب المثل داریمکه میگه " خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو" معنی این ضرب المثل به زبان ساده اینه که تو نباید با همون طرز فکر قبلی که تو اروپا داشتی، اینجا به کارت ادامه بدی! چه لزومی داره که وقتی یه زمینو متری ۵ میلیون تومن میخری، به همه ی همکارات حقیقتو بگی؟! اولا که اینطوری موقع فروش آپارتمانهات مجبوری سود کمتری ببری؛ دوما از طرف بقیه ی معمارا و بساز بفروشا و خیلی از شرکتای ساختمون سازی بایکوت می‌شی!
    صامی با اینکه شش ماهی از حضورش تو ایران می‌گذشت ولی هنوز فوت و فن کارو یاد نگرفته بود و اون روز که این حرف رو زدم گفت:" یعنی چی؟ باید چی کار کنم؟"
    من هم که از قبل همه ی حرفامو آماده کرده بودم گفتم:
    -منظورم اینه که اگر زمینی رو متری پنج میلیون می‌خری، لازم نیست که واقعیت و بگی؛ خب بگو متری هفت یا ده میلیون خریدم!
    صامی که خیلی از این حرفم تعجب کرده بود با چشمای گرد شده گفت:" یعنی دروغ بگم؟ واسه چی؟"
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    -این دروغ نیست عزیزم، روش کار همینه!
    برای اینکه راحت تر قانع بشه اضافه کردم:
    - تازه! این یه جورایی سود کار توعم محسوب می‌شه!
    ببین...اکثر همکارات تو ایران همین کارو می‌کنن!ضمنا یکم هم باید سیاست داشته باشی صامی جان، تا حالا از خودت نپرسیدی چرا کارای مالیاتی، عوارضی، نظارت و بقیه ی امور ساختمونهات بعضی اوقات یک سال طول میکشه تا درست بشه، اما بقیه ی همکارات حتی بدون اینکه بازرس بیاد سر ساختمون، مجوز ساخت و فروش رو می‌گیرن؟!
    دلیلش اینه که تو خیلی سخت می‌گیری، باید زیرمیزی بدی!
    باید هوای بعضیارو داشته باشی، خیلی از اوقات باید چشمتو روی مسائل ببندی تا مشکلت حل بشه!
    صامی که با توجه به فرهنگ و عقایدی که قبلا داشت، هزم این حرف ها یکم براش سخت بود با حیرت گفت:
    -چرا این کارو بکنم؟درسته که با روش کاری من، هم سود کاریم کم می‌شه هم کارام دیر انجام می‌شه ولی در عوض کار درست و انجام می‌دم!
    چاره این نبود غیر از اینکه چیزی که همکاراش پشت سرش می‌گفتن و بهش بگم:
    -صامی جان یکم عاقل باش، همین کارارو کردی که بیتشر دوستات میگن این یارو دیوونست. تو باید اینجا مثل بقیه رفتار کنی. بذار برات مثال بزنم، تو سیصد میلیون هزینه میکنیو در عرض دوسال یه آمپارتمانیو می‌سازی و می‌فروشی پانصد میلیون، خب چه اشکالی داره پنجاه میلیون زیرمیزی بدی در عوض ساختمونت با دویست میلیون ساخته بشه و یک ساله تمومش کنی؟! اینطوری هم سود بیشتری نصیبت می‌شه هم پول زیادی گیرت میاد عزیزم!
    -ولی این حرفه تو غیر منطقیه!
    - اتفاقا حرف تو غیر منطقیه. ولی باز به حرفای من فکر کن!
    اگر چه اون روز صامی حرفم رو به سادگی قبول نکرد، ولی منم به راحتی از پا در نیومدم، یعنی بیشتر از یک ماه شب و روز برایش حرف زدم. حتی مجبور شدم به چند تا از همکاراش هم بگم که این حرفارو تو گوشش زمزمه کنن و...
    آنقدر ادامه دادم تا صامی با موضوع کنار اومد و کم کم یاد که گرفت همرنگ جماعت بشه! دقیقا زمانی به این نتجیه رسید که باید طبق گفته های من پیش بره که قرار بود یکی از کاغذبازی های اداریش حدود شش ماه طول بکشه. من هم تا تنور رو داغ دیدم نون و چسبوندم و راضیش کردم که یک چک سی میلیون تومانی رو لای یک کتاب حافظ بذاره و به اون شخص هدیه بده و فردای اون روز کار شش ماهش انجام شد.
    طوری ذوق کرد که خندید و گفت:" انگار حق باتوئه...بعضی وقتا همرنگ شدن با جماعت خیلی منفعت بیشتری داره.
    اینطوری بود که در اوایل سال ۱۳۹۵ صامی بالاخره راه افتاد! و چون اصولا آدم بسیار باهوشی بوده، خیلی زود همه چیز رو یاد گرفت تا حتی کار به جایی رسید که خیلی از همکاراش که سالها بود تو ایران فعالیت می‌کردن، برای اینکه کارشون راه بیفته به سراغ صامی می‌اومودن تا چم و خم کار رو یادشون بده! که البته تا حق و حساب خودشو نمی‌گرفت، جواب سلام کسی رو هم نمی‌داد!
     
    آخرین ویرایش:

    ~hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    38
    امتیاز
    71
    سن
    20
    محل سکونت
    قم
    این صامی دیگه اون آدم قدیمی و صادق گذشته نبود؛ دیگه لازم نبود من بهش گوش‌زد کنم که چجور کارشو راه بندازه؛ خودش یه پا استاد شده بود و با زیرمیزی و رشوه دادن و چرب کردن سیبیل این و اون کاراشو یه روزه که چه عرض کنم نیم ساعته راه مینداخت و ساختمون هاشو در عرض کمتر از یک سال بالا می‌برد و با بالاترین قیمت می‌فروخت.
    حالا صامی برای خودش "پدرخوانده" شده بود و هفته ای یک مهمانی کاری می‌داد و تو همون مهمانی ها بود که برنده ی خیلی از مناقصه ها مزایده ها می‌شد و...
    اما کم کم من رو هم داشت با عقاید و افکار گذشتش فراموش می‌کرد! اما همچنان مثل قدیم دست و دلباز بود و بهترین ماشینها و طلا ها رو برام می‌خرید. ولی احساسم بهم می‌گفت که اون دیگه برای من نیست!
    به همین خاطر و بدون اینکه خودش متوجه بشه اون رو تحت نظر گرفتم و اون موقع بود که فهمیدم یک خونه ی مجردی برای خودش داره و مهمانای مخصوصش فقط از بین زنایی هستن که براش رانت محسوب می‌شن.
    اون روز وقتی سرزده وارد ساختمون شدم و مچش رو گرفتم، طوری دیوونه شده بودم که بی اختیار فریاد می‌زدم و می‌خواستم مامور خبر کنم که صامی جلو اومد و سیلی سنگینی به صورتم زد و با صدایی که کل خونه از جمله تن من رو لرزوند فریاد کشید
    -دهنت و ببند زنیکه ی نفهم...زیاد سر به سرم بزاری مهریتو مثل سگ میندازم جلوت و از خونه بیرونت می‌کنم و طلاقت می‌دم...حالا هم برو خونه و تا شب که برمیگردم تصمیمتو بگیر، یا تحمل می‌کنی یا می‌ری خونه مامانت...این همون درسی بود که خودت بهم یاد دادی! حالاعم زودتر برو گمشو بیرون.
    و تمام... مثل احمقا با چشمای درشت شده داشتم نگاهش می‌کردم. من و بهت و حیرتم تنها گذاشت؛ قدماش رو دنبال کردم تا رسیدم به زنی که با پوزخند بهم نگاه می‌کرد. بازوی زن رو گرفت و باهم از پله ها بالا رفتن.
    وقتی که پامو از اون خونه نجـ*ـس بیرون گذاشتم و چند قدمی رو توی ماشینم نشستم تازه عصبانیتم غلیان کرد. جمله ی آخرش چی بود؟ من این درسو بهش یاد دادم...اره...ولی نه، من هیچ وقت بهش نگفتم که بهم خــ ـیانـت کنه.
    یاد روزهایی افتادم که چقدر من رو دوست داشت و وقتی از خلاف جلوش حرف می‌زدم با مظلومیت و پاکی جوابمو می‌داد ولی حالا تو روی من نگاه می‌کرد و می‌گفت از زندگیش گمشم بیرون. یعنی حرفای من که فقط خیر صلاحشو می‌خواستم انقدر تاثیر منفی داشت؟
    حالا چی کار باید بکنم! نه من نمیتونم اینطوری ادامه بدم. حتی دیگه نمی‌خوام یک باره دیگه توی صورت کریهش نگاه کنم. ازش طلاق می‌گیرم. اره، این تصمیم آخرم برای زندگی مشترکمونه.
    نتیجه: آبان ۱۳۹۶
    صامی که از چند ماه قبل معتقد شده بود که این اسم سوسولی است و همه اون رو آقا صمد صدا می‌زدن، بالاخره طلاقم داد! البته برای اینکه سر و صدا راه نندازم دو برابر مهریه‌ام را پرداخت کرد و من با گرفتن چهارصد تا سکه، از بهشتی که خودم براش ساخته بودم رونده شدم!
    آخر شب وقتی به خونه رسیدم برادرم پای تلفن بود. اِبی که همه چیز رو از زبون مادرم شنیده بود پشت تلفن فقط اهی کشید و گفت:
    -تو فقط بگو چطور و چیکار کردی که اون صامی خیلی متشخص و باکلاس و آقا، الان شده این آقا صمد که من دیگه نمیشناسمش؟!
    مگه صامی الان هم متشخص و آقا نیست؟ چرا...هست، ولی آقای من نیست!
    جواب برادرم رو ندادم، ولی بی اختیار یاد شعر معروف عقاب افتادم:
    "چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید...

    گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست!"
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا