رمان کوتاه کاربر تولد آرزوی کهنسال

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سارا#

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/20
ارسالی ها
32
امتیاز واکنش
121
امتیاز
141
سن
22
تحقق یک آرزو

با احساس سرمایی که در زیر پوستم نفوذ میکنم چشمانم را باز میکنم نفس عمیق میکشم و پالتو را بیشتر به خودم میچسبانم چشمانم هنوز میل عجیبی به خواب دارند اما دلم بیقراری میکند.حسی دراعماق وجودم میگوید: برخیر، زمانش رسیده است! و من دستانم را به سنگ های سرد دیوار میگیرم و بلند می شوم صدای سنگ ریزه های زیر پایم هشیاری ام را کامل میکند.سوزشی را در کف دستانم احساس میکنم دستانم را بالا می آورم، براثر سرما متوم و قرمز شده اند. زخم هارا نگاه میکنم یکی از زخم ها عمیق تراست، زخمی عمیق درست در کف دست راستم! با دست دیگرم به آرامی لمسش میکنم اخمی ناشی از درد میان ابروانم جا میگیرد. هرچند مقصرش خودم بودم. مقصر تمام این زخم ها خودم بودم، بیخیال نگاه کردن شدم قصد رفتن کردم، قدم اول را برداشتم، برداشتن قدم دوم همانا و پیچیدن دردی در تمام زانوی سمت راستم همانا! دستم ناخودآگاه به سمت زانویم رفت. آخ سردی از دهانم خارج شد همانجا روی سنگریزه ها وا رفتم به آرامی پای راستم را بالا آوردم دستم را به آرامی روی زخمی که از زیر پارگی شلوار مشخص بود کشیدم، حضور اشک را که در پشت پرده چشمم آماده ی جاری شدن بودند را حس کردم..اما نه!!الان وقت گریه کردن نبود دوباره نگاهی به زانو و شلوار خاکی ام انداختم به آرامی زانویم را تکان دادم از اینکه سالم هستند مطمئن بودم یک زمین خوردن ساده که نمیتوانست باعث شکستگی زانو شود.این درد ناشی از سرمای دیشب بود باید بیشتر مراقب میبودم. دوباره عزم رفتن کردم هیچکدام از این زخم ها و دردها ذره ای ارزش نداشت وقتی میدانستم چه چیز رویایی و زیبایی درست در چند قدمی ام قرار دارد.نفس عمیقی کشیدم دوباره دستانم رابه سنگ های تیز و برنده غار گرفتم و بلند شدم آرام آرام و به کمک دیواره های غار به جلو رفتم دیگر چیزی نمانده بود تا رسیدن...دوباره گرمای حضور اشک را پشت چشمانم حس کردم اما نه ازدرد!! حس عجیبی در دلم میپیچید حسی که باعث نفس نفس زدنم شده بوددیگر درد را فراموش کرده بودم دیگر چیزی نمانده بود از همینجا هم بوی نم باران را حس میکردم شروع به حرکت کردم و بالاخره رسیدم. خدای من خودش بود همان صحنه کودکی ، همان آرزوی دور افتاده گوشه قلبم!!...باورم نمیشد اینقدر زیبا باشد دقیقا خودش بود جلوتر رفتم، همان مه گرفتگی زمان بچگی.. در مه فرو رفتم خورشید را پشت ابرها و در دور دست میدیدم خورشید هم همان خورشید بود.همیشه آرزوی دیدن طلوع خورشید پشت ابرو و مه را از ارتفاع و دقیقا در روزی که شب قبلش باران آمده بود را داشتم و حالا من درست در وسط آروزی زمان کودکی ام ایستاده بودم دیگر نه سرما و نه هیچکدام از آن زخم ها اذیتم نمیکرد. اینجا دیگر آخرش بود در این نقطه از زمین که تمام بدنم از هیجان و حس خوشی یخ زده بود گرمای قطره های اشک را روی صورتم حس کردم روی زمین نم دار و خیس فرود آمدم دیگر گِلی و خیس شدن شلوارم برایم مهم نبود. خودم را با تمام وجود بغـ*ـل کرده بودم تا شاید کمی، فقط کمی از لرزش بلدنم کم شود به اشک هایم اجازه خودنمایی بیشتری دادم تا شای گرمای این قطره ها تسکینی برای بهبود تن یخ زده ام شود. به سنگ پشت سرم تکیه زدم زانو هایم را که پراز گل خیس شده بود را دراغوش گرفتم لرزش بدنم کم شده بود اما هنوزم صدای دندان هایم را که از سرما بهم میخوردند را می شنیدم.

بودن در ارتفاع و گم شدن در مه و تماشای طلوع خورشید، دیدن همه ی اینها یکجا برای قلب کوچک و محدود من زیادی بزرگ بود. سوزش شکمم بیشتر شده بود، هیچکدام از سلول های قلب و وجودم با چنین احساس سرخوشی آشنا نبودند! برایشان بیگانه بود...از جایم بلند شدم قیافه ام بیشتر شبیه ماتم زده ها بود تا کسانی که به دور دست ترین خواسته قلبشان رسیده اند. باید به خودم می آمدم شاید دیگر هیچوقت چنین فرصتی را بدست نمی آوردم. ایستادم، چندم قدم جلوتر نزدیک دره روبرور سنگ گودی که اکنون به لطف باران دیشب پر آب شده بود را دیدم و ب سمتش رفتم دستم را به دوطرف سنگ گرفتم و سرم را کمی جلو بردم، بینی قرمز و چشمان پف کرده که ناشی از گریه چند دقیقه قبل بود را در زلالی آب دیدمم. یکی از دستانم را بالا بردم و روی زخم گونه ام که تا نزدیکی لبم کشیده شده بود گذاشتم. لبخند زدم این یکی را فراموش کرده بودم. کمی بیشتر به ابی که اکنون چهره ام در اب نمایان بود خیره شدم قیافه ام بسیار شبیه همان دختری بود که دیروز روبروی آیینه اتاقش ایستاده بود و به تصمیمش فکر میکرد...اما با یک تفاوت بزرگ! در چشمان دخترک دیرز خستگی و حس نرسیدن و ناامیدی موج میزد اما درون این چشم ها چیزی جز حس شیرین پیروزی و رسیدن نبود. درون این چشم ها خبری از سیاهچاله های سیاه نبود. مردمک چشمانم به زلالی آب روبرویم بود. دستانم را درون آب فرو بردم زخم دست راستم دیگر نمیسوخت بع صورتم آب زدم سپس شروع به پاک کردن گل های شلوارم کردم با هربار آبی که روی پاها و صصورتم می ریختم احساس میکردم قلبم بزرگتر میشود...لبخند تلخی زدم من فقط یکروز تصمیم گرفتم به این خواسته دور افتاده و فراموش شده قلبم برسم و امروز رسیدم تنها یک شبانه روز طول کشید و من اکنون اینجا ایستاده ام برایم عجیب و حتی درد آور بودکه چرا برای آرزوئی که تنها یک شبانه روز تا محقق شدنش فاصله داشتم تعلل کردم. دوباره قطره اشکی با یاد آوری آرزوهای کوچک و ساده ای که در قلبم چال شده اند ااز روی گونه ام سر خورد و روی زمین افتاد. من برای رسییدن به آرزوی دور افتاده ام زخمی شده بودم، زمین خورده بودم، درد کشیدم، اما دیگر اجازه فرود آمدن اشک بعدی را ندادم چرا که اکنون زمان تولد آرزوی کهنسال درون قلبم بود. آرزوی خوابیدن درشکاف غاری نمناک و بیدار شدن و دیدن طلوع خورشید از ارتفاع بالا و گم شدن در هیاهوی مه های سرگردان...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا