مطالب رو از هیچ سایتی کپی نمی کنم و برای نوشتنشون وقت میزارم، پس لطفاًسرسری نگذرید،بنظرم ارزش خوندن داره.(البته هیچکس ننمیگه ماست من ترشه!)
برای اینکه حوصله تون سر نره،داستان رو به قسمت های کوتاه تقسیم کردم،تا وقتتون هم زیاد گرفته نشه.
#پارت_اول
من واقعاً از حضور در این جمع صمیمی مطبوعاتی احساس غرور و تندرستی می کنم.
در شرایطی که بیرون از اینجا انقدر شلوغ و به هم ریخته است،در این محیط گرم و دوستانه،به انسان احساس امنیت ملی دست میدهد.
من تشکر می کنم،واقعا تشکر می کنم از اینکه مرا در جمع خودتان راه دادید و برای حضور در این جلسه با وسایل مختلف از من دعوت کردید.
قبل از پاسخ به این سؤال، امیدوارم که دوستان،این تعارفات را به حساب تواضع بیش از حد من بگذارند و در جریده های خودشان به واقع مرا یک انسان متواضع الاضلاع_آنچنان که هستم_معرفی کنند.
واقعیات را بنویسید.
و اما اولین سؤالی که به دست من رسیده این است که«از کجا شروع کردید؟»
سؤال بسیار خوبی است. همان چیزی است که گاهی به عنوان علل رموز موفقیت از آن تعبیر می شود.
من برای پاسخ به این سؤال باید قدری به عقب برگردم.هرچند فرم قرار گرفتن صندلی در اینجا خیلی اجازه نمی دهد،ولی من تلاش خودم را می کنم.
قریب چند سال پیش بود و بلکه بیشتر...بعله،من هنوز بچه بودم که در یک مجلس بسیار مهم، یکی از همولایتی ها از من پرسید: شما آقازادهٔ آقای مقامی نیستی؟
و من بلند و با افتخار گفتم: چرا هستم.
پرسید:چند سالته؟
گفتم: اگه اجازه بدین میرم تو پونزده سال.
و در دلم احساس خوشبختی کردم از اینکه انقدر مؤدب شده ام که با اجازه بزرگتر ها رشد می کنم. آن همولایتی محترم دستی از سر تحسین به پشتم زد و گفت: ماشاءالله هزار ماشاءالله چه بزرگ شدی.
در عین حال که خوشحال بودم از این همه بزرگی، گفتم:شرمنده ام.
با تعجب پرسید:چرا؟
گفتم: اگه یه وقت زیادی بزرگ شده باشم .
گفت: نه، اتفاقاً، توی این دوره و زمونه، آدم هرچی بتونه بزرگتر باشه بهتره.
گفتم:چشم. سعی می کنم.
گفت:ولی به خودت خیلی فشار نیار.
و این شد که من شروع کردم به بزرگ شدن.حالا بزرگ نشو کی بزرگ بشو.
ممکن است باور نکنید ولی واقعاً همین برخورد بود که مرا متحول کرد.
اول از همه درس و مشق را ول کردم. دیدم در این اوضاع و زمانه، کسی با درس و مشق بزرگ نمی شود .
البته همهٔ ماجراهم دست خودم نبود. تاحدود زیادی مدرسه جوابم کرد .
دیدند آنچنان که باید و شاید درس و مشق و مدرسه و معلمین را تحویل نمی گیرم، به من گفتند که شما بیرون باشید بهتر است از اینکه داخل مدرسه باشید.
پدر گفت: گور پدرشان، خودم یک مدرسه برات میخرم.
و تازه آن زمان هنوز پدر به این درجات عالیه مملکتی نرسیده بود.
یک هفته نشد که پدر، یک مدرسه خصوصی به اسم خود من خرید و من دیدم که آدم وقتی می تواند مدیر باشد ، چرا بیخودی محصل بشود.
این بود که مدیریت مدرسه را به عهده گرفتم و یک قائم مقام هم برای امور اجرایی معین کردم.
البته برای اینکه رابـ ـطه ام با درس و تحصیل کاملاً قطع نشود، چند ساعتی هم تدریس گرفتم. بعداً دانشگاه کاملاً آزاد و اینها هم تأسیس کردیم که حتماً در جریان هستید. از شما چه پنهان اولین دکترا را هم به خودمان دادیم که دانشگاه اعتبار پیدا کند..!
یکی از خاطرات شیرین آن دوره این است که بین ما و کلانتری محل، اختلافاتی پیش آمد و منجر به دستگیری غیرقانونی من شد.
همان روز پدرم تصمیم گرفت که یک کلانتری باز کند و کرد. چند باتوم در خانه داشتیم، آوردیم و چند دست لباس هم از خیابان سپه خریدیم و تن برو بچه ها کردیم و دو روزه یک کلانتری بخش خصوصی راه انداختیم و ...
پایان قسمت اول
برای اینکه حوصله تون سر نره،داستان رو به قسمت های کوتاه تقسیم کردم،تا وقتتون هم زیاد گرفته نشه.
#پارت_اول
من واقعاً از حضور در این جمع صمیمی مطبوعاتی احساس غرور و تندرستی می کنم.
در شرایطی که بیرون از اینجا انقدر شلوغ و به هم ریخته است،در این محیط گرم و دوستانه،به انسان احساس امنیت ملی دست میدهد.
من تشکر می کنم،واقعا تشکر می کنم از اینکه مرا در جمع خودتان راه دادید و برای حضور در این جلسه با وسایل مختلف از من دعوت کردید.
قبل از پاسخ به این سؤال، امیدوارم که دوستان،این تعارفات را به حساب تواضع بیش از حد من بگذارند و در جریده های خودشان به واقع مرا یک انسان متواضع الاضلاع_آنچنان که هستم_معرفی کنند.
واقعیات را بنویسید.
و اما اولین سؤالی که به دست من رسیده این است که«از کجا شروع کردید؟»
سؤال بسیار خوبی است. همان چیزی است که گاهی به عنوان علل رموز موفقیت از آن تعبیر می شود.
من برای پاسخ به این سؤال باید قدری به عقب برگردم.هرچند فرم قرار گرفتن صندلی در اینجا خیلی اجازه نمی دهد،ولی من تلاش خودم را می کنم.
قریب چند سال پیش بود و بلکه بیشتر...بعله،من هنوز بچه بودم که در یک مجلس بسیار مهم، یکی از همولایتی ها از من پرسید: شما آقازادهٔ آقای مقامی نیستی؟
و من بلند و با افتخار گفتم: چرا هستم.
پرسید:چند سالته؟
گفتم: اگه اجازه بدین میرم تو پونزده سال.
و در دلم احساس خوشبختی کردم از اینکه انقدر مؤدب شده ام که با اجازه بزرگتر ها رشد می کنم. آن همولایتی محترم دستی از سر تحسین به پشتم زد و گفت: ماشاءالله هزار ماشاءالله چه بزرگ شدی.
در عین حال که خوشحال بودم از این همه بزرگی، گفتم:شرمنده ام.
با تعجب پرسید:چرا؟
گفتم: اگه یه وقت زیادی بزرگ شده باشم .
گفت: نه، اتفاقاً، توی این دوره و زمونه، آدم هرچی بتونه بزرگتر باشه بهتره.
گفتم:چشم. سعی می کنم.
گفت:ولی به خودت خیلی فشار نیار.
و این شد که من شروع کردم به بزرگ شدن.حالا بزرگ نشو کی بزرگ بشو.
ممکن است باور نکنید ولی واقعاً همین برخورد بود که مرا متحول کرد.
اول از همه درس و مشق را ول کردم. دیدم در این اوضاع و زمانه، کسی با درس و مشق بزرگ نمی شود .
البته همهٔ ماجراهم دست خودم نبود. تاحدود زیادی مدرسه جوابم کرد .
دیدند آنچنان که باید و شاید درس و مشق و مدرسه و معلمین را تحویل نمی گیرم، به من گفتند که شما بیرون باشید بهتر است از اینکه داخل مدرسه باشید.
پدر گفت: گور پدرشان، خودم یک مدرسه برات میخرم.
و تازه آن زمان هنوز پدر به این درجات عالیه مملکتی نرسیده بود.
یک هفته نشد که پدر، یک مدرسه خصوصی به اسم خود من خرید و من دیدم که آدم وقتی می تواند مدیر باشد ، چرا بیخودی محصل بشود.
این بود که مدیریت مدرسه را به عهده گرفتم و یک قائم مقام هم برای امور اجرایی معین کردم.
البته برای اینکه رابـ ـطه ام با درس و تحصیل کاملاً قطع نشود، چند ساعتی هم تدریس گرفتم. بعداً دانشگاه کاملاً آزاد و اینها هم تأسیس کردیم که حتماً در جریان هستید. از شما چه پنهان اولین دکترا را هم به خودمان دادیم که دانشگاه اعتبار پیدا کند..!
یکی از خاطرات شیرین آن دوره این است که بین ما و کلانتری محل، اختلافاتی پیش آمد و منجر به دستگیری غیرقانونی من شد.
همان روز پدرم تصمیم گرفت که یک کلانتری باز کند و کرد. چند باتوم در خانه داشتیم، آوردیم و چند دست لباس هم از خیابان سپه خریدیم و تن برو بچه ها کردیم و دو روزه یک کلانتری بخش خصوصی راه انداختیم و ...
پایان قسمت اول