داستان ها را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه پاشائی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
5,628
امتیاز واکنش
29,590
امتیاز
1,000
بسمه تعالی
نام مجموعه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ین پایان ها خوش نیستند!
نویسنده:نیاز پاشائی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر داستان ها: اجتماعی_عاشقانه _تراژدی
سبک:رئال
تاریخ شروع:97/11/16
******
به نام خدایی که قلم را افرید
زندگی همواره سرشار از پستی و بلندی های بسیاری است که گاهی حتی نفس راه رفتن از ادمی سلب میکند.
زندگی یعنی همین؛ یعنی گاهی صعود و گاهی فرود؛ گاهی اوج و گاهی قعر.
زندگی یعنی همین ؛یعنی بودن ها و نبودن ها .
اما هیچ کدام از این نبودن ها پایان زندگی تلخ انسان ها نیست. گاهی نفس کشیدن بزرگترین نعمت خدادای محسوب میشود و گاهی بزرگترین ......
شعار برای زندگی کار ساز نیست؛ زندگی با شعار پیش نمیرود که حتی می ایستد.
شعار دادن ها و کلیشه کاری ها هدفی جز دوری ما از ما نخواهند داشت.
روزی که ما از خود دور شدیم همان روزی است که نفس کشیدن مبدل به بزرگترین ظلم جهان نسبت به ما میشود. همان روزی که دلمان میخواهد در کنج اتاقی تاریک و ساکت روی سرامیک های سرد بنشینیم و ارام خیسی از گونه بگیریم. یا شاید هم بیخیال اشک هایمان، مشغول زندگی خود شویم. همان جایی که دلمان میخواهد کسی درِ تنهایی مان را نزد،کسی چراغ اتاق نمورمان را روشن نکند ، کسی صدای نفس کشیدنمان را منعکس نکند،کسی نگاهش را در نگاهمان ندوزد.
زندگی یعنی درست فردای ان روز از اتاق نمورت بیرون میزنی و در بین شلوغی دنیا میچرخی. در بین ادم ها می ایستی و قدم میزنی و میدوی.
اینجا زندگیست !
در این زندگی پایان ها همیشه خوش نیست!
همیشه آنچه که ما میخواهیم نیست!
اینجا صحنه ی زندگیست!
جایی که این پایان ها خوش نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    مجموعه داستان های : این پایان ها خوش نیستند!
    1:این من هستم!
    2: خودت میخوای بری!

    3: او دیوانه نیست!
    4: مَهرُخ!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    1

    این من هستم!

    چادر را روی سرم مرتب میکنم. دستی به روسری سیاه بیرون مانده از چادر میکشم ، دستم پایین امده ناخودآگاه روی گونه ام می ایستد. این واقعا منم؟ من نفسم؟ می ترسم،می ترسم از روزی که این کابوس سیاه تمام شود و من بفهمم که دیگر من نیستم!
    برایم سخت است فراموش کردن خودم، شاید سخت تر از فراموش کردن سالار و دردش نباشد اما همچنان میسوازند تا مغز استخوام را.
    در تمام این مدت حتی یک بار هم تلاش نکرده ام که خاطراتم را فراموش کنم. سالار ،زمانی جزی از زندگی من بود. اما الان تمام زندگی من شده. تمام دارایی من و تمام چیزی که در دنیا دارم.
    من فراموش کردم ان روز را ، من سالار را از یاد نبردم ،من ان روز نحس و کذایی را از خاطراتم پاک کردم. اما ،الان که کمی فکر میکنم ،ظاهرا اصلا موفق نبوده ام ، چرا که تمام اتفاقات ان روز را جز به جز به یاد دارم.
    من هدی هستم، هدی رادمان، دختری که سالار انقدر نفسم صدایش کرد که همه به اسم نفس صدایش میکنند. بعد از مرسوم شدن این اسم در فامیل سالار کمی دلخور بود. از من نه، از وضعیت موجود. میگفت: دوست ندارم کسی با این اسم صدات کنه. تو فقط نفس منی!
    خوب به یاد دارم ،لبخندی میزدم و چیزی نمی گفتم. سالار در تمام ان روز ها دلبری میکرد و خبر از اینده ی تلخی که رو به یمان کمین کرده بود نداشت.
    دلم میگیرد. من همان دخترم ،دختری که در کوچه پس کوچه های تالش صدای خنده هایش می چرخید و یکی یکی خیابان ها را برای رسیدن به دریا طی میکرد. من همانم ،دختری که ساعت ها کنار موج های اب روی ماسه های نرم ساحل می نشست و خیره ی تاریکی دریا میشد. همان دختری که ساعت ها نقشه برای پیچاندن خانه می ریخت و در نزدیکی دریا پشت درخت پرتقال باغ منتظر دلبرش می ماند.
    من هدی هستم، دختری که الان تبدیل شده به افسرده ای رنگ پریده که در حال دست و پا زدن در دریایی از غصه به سر می برد.
    از مقابل آیینه کنار می روم. بس است هر چه این ماه ها را به افسردگی گذارنده ام،حال وقت بیداریست.
    از پله های ویلا پایین می روم و حیاط پر از درخت پرتقال را پشت سر میگذارم. اینجا همان عمارتیست که شب 24ام بهمن سال قبل چشن عروسی گرفتیم.
    حتی الان که مدت ها از ان روز خوشبختی گذشته وقتی وارد این حیاط میشوم تمام لحظاتش در مقابل چشمانم نقش میبندد. صدایش در گوشم نواخته میشود و نگاه سالار دیوانه ام میکند.
    من شده ام نفسی که حتی با نگاه کردن به دریا دلش میگیرد،دلش میگیرد ،نگاهش خیس میشود، حال قلبش خراب میشود.
    نفسی میگیرم. از کوچه ی پر شده با شن های کوچک رد میشوم. میدانم زنی که از کنارم میگذرد چرا با تعجب خیره ام شده.
    دختر بی محدودیتی که حال چادر سرش کرده کمی برای همه عجیب است. حقیقت ماجرا این است که بعد از مراسم ازدواجمان به تهران رفتیم. سالار مرد معتقدی بود. نمازش اول وقت بود و روزه اش را نمی شکست،اما همیشه میگفت: نماز و روزه دین نمیشه،ادم باید ایمان داشته باشه
    نگاهش هرز نمیرفت،گوشش خراب نمی شنید، دلش هوای هـ*ـوس نمیکرد. سالار مردی بود که نفس وا رفته را در بند خود اسیر کرد. کم کم دلم خواست من هم روی همان سجاده ی فیروزه ای همیشه پهن شده در گوشه ی اتاق کارش نماز بخوانم. دلم هـ*ـوس کرد من هم ماه رمضان را با او روزه بگیرم. من هم دلم خواست وقتی دوست دارد چادر سرم کنم.
    حال که بعد از نزدیک یک و نیم سال برگشته ام نگاه متعجب این همسایه ها طبیعی است. من قبل سالار من نبودم، ساعت خانه امدن نداشتم، ساعت بیرون رفتن نداشتم، چادر نداشتم، صورت بی ارایش نداشتم!
    اما حال این منم،منی که بهترین یادگاریش از سالار شده سجاده ی فیروزه ای و چادر مشکی، شده دین و ایمان و خدا، من شده ام من الان.
    دستی برای تاکسی تکان میدهم و روی صندلی عقب ان می نشینم. مردی جوان روی صندلی جلو نشسته و مشغول حرف زدن با راننده است. من غرق خودم میشوم.
    این خیابان ها را با هم پیاده قدم میزدیم. یادش بخیر!
    بستنی میخوردیم. یادش بخیر!
    دیوانه بازی در میاوردیم . یادش بخیر!
    زندگی چه قدر شیرین بود، حق من از این زندگی فقط 1سال عاشقی بود؟ تنها 12ماه کنار هم بودن؟
    امروز 12خرداد ماه است و سالار چند وقتی میشود که کنارم نیست.
    وقتی تنهایم گذاشت هنوز ده روز بیشتر از اولین سالگردمان نگذشته بود.
    سالار وقتی رفت که من حس خوشبخت ترین ادم روی زمین را داشتم. سالار که نفس باخت،من زندگیم را باختم.
    وقتی صورت سردش را زیر انگشتانم حس کردم انگار چیزی در درونم شکست. کبودی شدیدی که رو صورتش بود قلبم آرامم را به طوفانی شدید مبدل کرد. ربان سیاه گوشه عکسش را که دیدم نفسم رفت، برا لحظه ای نفسم رفت.وجودم شیشه ی شکسته ای شد که فرو یخت.
    من شدم همانی که در کنج اتاقِ رو به دریایش مینشست و در باران اسفند پنجره را به امید صدای دریا باز میگذاشت. من شدم همانی که زانوهایش را در اغوش میگرفت و ساعت ها هیچ نمی گفت.
    حواسم به گل فروشی که میرود پیاده میشوم.
    چند شاخه نرگس میخرم و بیرون می آیم. چه روز هایی بود،ان روز هایی که هر روز سه شاخه گل نرگس میخرید و میگفت: تقدیم به شما بانو!
    یادش بخیر. حتی به یاد ندارم روزی این عادتش را ترک کرده باشد. همیشه روی میز اتاقمان نرگس تازه بود
    قدم بر میدارم. دلم هوای پیاده رفتن کرده، قدم زدن،فکر کردن، تجدید خاطره کردن.
    امروز دوباره به سرم زده حال نیمه خوشم را داغون کنم. من احتیاجی به مشاور ندارم. من نیاز ندارم کسی با عنوان روانشناس با من حرف بزند.حال قلب من خراب است؛ قبول! اما راه چاره اش مشاور نیست. حقیقت این است که من حوصله ی ادم ها را ندارم، حوصله ی حرف زدن هایشان،نگاه هایشان و حتی گاهی،سکوت هایشان.
    حوصله ی روبه رو شدن با ادم هایی که هیچ از حالت را نمیفهمند را نباید هم داشته باشی، نباید هم بخواهی که با انها هم کلام شوی.
    گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. برای خودم که سال ها پیش بودم، دختری که هنوز عاشق نشده بود، من هیچ گاه ازعشقم به سالار پشیمان نشدم اما....
    نگاهم را به گل های نرگس میدوزم که سنگ سیاه و سرد قبر این روزهای سالار پس زمینه اش شده. اشکی روی گونه ام می نشیند.
    به عکس حکاکی شده اش روی سنگ خیره میشوم.
    - الان وقت رفتن بود نامرد؟ وقت تنها موندن من؟ قول داده بودی بمونی باهام، قول داده بودی دنیارو بگردیم، خوشبخت بشیم. الان کدوممون خوشبختیم؟ من یا تو؟ تویی که زیر یه مشت خاک و یه تیکه سنگ خوابیدی؟یا منی که هیچ فرقی با سنگ نمیکنم؟ دلم گرفته ،دلم گرفته سالار، فک نمیکردم انقدر نامرد باشی که انقد زود تنهام بذاری.
    اشک از گونه میگیرم. گلایه از که میکنم؟ از سالار ، یا از خدا؟
    حق من این نبود خدا، حق من 1سال عاشقی نبود. حق من تنها یک سجاده ی فیروزه ای نبود. دلم چیزی فراتر از این ها را میخواهد. دلم سالار را میخواهد.
    کاش هیچ وقت درگیر نمیشدی،کاش دعوا نمیکردی،کاش یقه ی لباست را نمیگرفت،کاش هلت نمیداد، کاش....
    اینجا پایان زندگی تو نبود،اینجا پایان زندگی سالار امیر ساعی نبود ،تو هیچ وقت پایان نمی پذیری، تو ،تا همیشه، در قلب من میمانی! در قلبی که تا لحظه ی اخر به امید دوست داشتن تو خواهد زد. من قول میدهم که تو در قلب من خواهی ماند، تا ابد و برای همیشه!
    همیشه میگفتی:زندگی سیاه نیس نفس، سفیدِ سفیدم نیس، زندگی یه خاکستری روشن از تموم ادماس.
    کجایی که ببینی خاکستری وجود من به سیاه مبدل گشته است.
    نبود تو عین سیاهیست سالار،نبودنت،نفس نکشیدنت،قدم نزدنت،صدا نکردنت،حرف نزدن هایت،همه و همه درست عین خود خود سیاهی هستند.
    ببین از من چه ساخته،ببین از نفس خاکستریت یک هدی سیاه ساخته است. یادت هست؟ یادت هست که میگفتی: چرا انقد سکوت میکنی؟ چرا نمیگی چیشده؟!
    کجایی که بگویم چه شده،کجایی که سکوت نکنم و حرف بزنم، کجایی بشنوی حرف هایم را!
    چرا فکر انتقام به سرم نمیزند؟ چرا نمیتوانم چهارپایه ی زیر پایش را هل داده خلاصش کنم، چرا دلم به مردنش راضی نمیشود؟ تو بگو،من گیجم در این میدان تو حرف بزن.
    روزی که مادرت به همراه پدر وکالت تام برای قاتلت را به من سپردند ،چشم هایم برق زد،با خودم گفتم :حالا میتونم انتقامشو بگیرم.
    ولی نشد. روز دادگاه نتوانستم. نتوانستم درخواست قصاص دهم.
    نه برای اینکه روزی معشـ*ـوقه اش بودم،نه ! چون چشم دیدن گریه ی کسی را نداشتم، سرزنشم نکن سالار، خودت گفتی،یادت نیست؟ گفتی: اخه عزیز من نمیشه که با هر کی مثل خودش رفتار کرد. گاهی باید خیلی بدتر از روی طرف رد شی،گاهیم باید وایسی، باید ببخشی، ببخشی که خودش خودشو محاکمه کنه.
    من محاکمه را به خود علیرضا سپردم، به خود خودش ، تا خودش را دار بزند. میدانم!او در ان زندان نمور و انفرادی ،روزی چند بار خود را به دست من دار میزد. اما من علیرضا نیستم، من نمیخواهم دستم به خون کسی الوده شود ،حتی اگر این حق من باشد، من بی پسر شدن زنی را نمیتوانم ببینم،علیرضا تحمل کرد،علیرضا گریه های مادرت را، شکستن های پدرت را، زجر کشیدن های مرا تحمل کرد،اما من علیرضا نیستم.
    این منم!
    منی که طاقت سختی ادم ها را ندارم. گاهی فکر میکنم ممکن است سال ها بعد به خودم بگویم که چقدر بی عرضه و ترسو بوده ام ،اما ،الان و در حال حاضر تصمیمی جز این نمیتوانم بگیرم.
    سالار ببخش مرا، ببخش منی را که خون قاتلت را حرام کردم،ببخش مرا که از چوبه ی دار پایینش کشیدم و سرش دادم زدم : من تو نیستم علیرضا، میفهمی؟ من دستمو به خونت آلوده نمیکنم، میسپارم دست خودت، محاکمه کن خودتو!
    شاید اگر ان طناب دار با دست من دور گردنش سفت میشد تا عمر داشتم خودم را سرزنش میکردم.
    اما ببین!
    علیرضا درست چند قدم دور تر از تو در این قبرستان ترسناک و غم انگیر خوابیده است.
    می بینی؟ من مثل خودش رفتار نکردم، من بخشیدم سالار، اما او نتوانست خودش را ببخشد، نتوانست و به جای دار دادگاه ،طناب دار خانه اش میزبانش شد، این منم!
    منی که درست در این لحظه از روز که این جا نشسته ام ،میدانم که اشتبا نکرده ام، میدانم که درست را انتخاب کرده ام، من اشتباه نکردم!
    من او را بخشیدم. اما خود نتوانست خود را ببخشد!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    [HIDE-THANKS]
    2

    خودت میخوای بری!

    دستش را روی تارهای گیتار می کشد و می نوازد.
    حالی به حالی میشوم. نمیدانم چه حالی، اما، میدانم که بد کرده ام . میدانم که ظالم شده ام . اما چه کنم؟ چه کنم که قلبم می پذیرد و عقلم نه میگوید. چه کنم که نمیتوانم.
    "خودت میــــــخوای بری
    خاطره شی
    اما دلت میـــــــسوزه
    تظاهر میکنی عاشقمی"
    صدای مردانه اش در سالن می پیچد. دستش همان چنان ارام و ملایم روی تار های گیتار میچرخد. گاهی نگاهی به اطراف میاندازد و ادامه میدهد.
    "این بازی هر روزه
    نتــرس
    آدم دم رفتن همش دلشوره میگیره
    دو روز بگذره این دلشوره ها از خاطرت میــره"
    خودم را کمی به سمت دیوار میکشم. اخرین صندلی از اخرین ردیف این سالن متعلق به من است.
    این سالن امشب پذیرای صداهای گرم و دلنشین دانشجویان موسیقی شده و من دور تر از آدم ها و حتی دور تر از خودم به تماشای این شوی صدا نشسته ام.
    " بهت قول میدم سخت نیست لااقل برا تو
    راحت باش
    دورم از تو و دنیای تو
    راحت باش
    هیشکس نمیاد جای تو
    دلشوره دارم من واسه فردای تو"
    من میروم،من میروم از دنیای تو اما میترسم از نبودن هایت،میترسم از نگاه هایت. می ترسم از روزی که دلت از من بگیرد. من بد کردم با تو ،میدانم. اما جواب من این سکوت نیست، جواب منه ظالم ساکت ماندن نیست الیار،حرف بزن.
    کاش سکوت نکنی،کاش حرف بزنی،کاش داد بزنی،کاش گریه کنی،اما بگویی، بگویی در فکرت چه نقشه ها کشیده ای، میخوای دقم دهی؟ میخواهی بروی و مرا به حال خود بگذاری؟
    من با تنهایی، قرار است تنبیه شوم؟ با دوریت، زجرم میدهی؟ تو خود میدانی نمیشود،تو خود میدانی نمیتوانم.
    میدانی نمیتوانم و میدانی چرا، اما باز هم سکوت میکنی.
    کاش به جای این همه در مقابلم ایستادن ،کمی هم کنارم بودی،کمی هم غصه هایم را می شنیدی،کمی هم دردهایم را التیام می بخشیدی.
    الیار!
    " بهت قول میدم سخت نیست لااقل برا تو
    راحت باش
    دورم از تو و دنیای تو
    راحت باش
    هیشکس نمیاد جای تو
    دلشوره دارم من واسه فردای تو"
    میخواهی ثابت کنی من نامردم؟ که من بی وفایم؟ که من عهدشکنم؟ تا کی؟ تا کجا؟ برای که؟برای چه؟
    نمیدانم حرف های دیروزت را باور کنم یا رفتار امروزت را،دیروز هایی که با عشق میگفتی:حتی اگه تو نخوای ،بازم من عاشقتم!
    یا امروزیی که با تنفر نگاهم میکنی و با سکوت از کنارم رد میشوی، قصه ی ما داستان و رمان نیست الیار، میدانم که نیست! اما انقدرهم جدی نیست که تصمیم به رفتن بگیری. چه شد؟ یک نه اینگونه فراریت داد؟
    من نه ظالمم،نه دروغ گو.
    من دروغ نگفتم ،من عشقم را انکار نمیکنم،اما عقلم را چه کنم؟ شرایط من ،شرایط منه الان تو را نمیخواهد. کاش بچگی نکنی،کاش کنارم بمانی،ای کاش که به جای رفتن و تنها گذاشتن من ،کمی درد هایم را بفهمی.
    " از عشق هر چیزی که میشناسمو از من گرفتی تو
    تو باقی مونده احساسمو از من گرفتی"
    نگاهش را به اخر های سالن که می اندازد، بیشتر در صندلی فرو میروم. نگاهش روی من قفل میشود. اما همچنان بی وقفه می نوازد و میخواند.
    "میخوای من باشی و یادت بره مایی وجود داره
    خود آماده رفتنیو ترست نمیزاره
    اصلا نترس راحت برو بی من
    هیشکی به جز تو من و یادش نیست
    فکر کردی کی از من خبر داره
    راحت برو هیشکی حواسش نیست"
    ***
    سالن خالی از جمعیت شده. اما او همچنان روی چهارپایه گِردش نشسته و سکوت کرده است و من همچنان روی این اخرین صندلی از اخرین ردیف فرو رفته نگاهش میکنم.
    - برا چی اومدی؟
    سکوتش را می شکند. لحنش رد اشک روی گونه ام جا میگذار.
    بلند میشوم.
    - الیار! من..
    - تو چی؟
    سکوت میکنم،حقیقت این است که جوابی برای پاسخ دادن ندارم.
    - تو چی شکوفه ؟ هاع؟ من با توام.
    - من اومدم که....
    از روی صندلیش بلند میشود. گیتار به دستش میگیرد و داد میزند:اومدی که چی بشه؟ اومدی که بهم ثابت کنی من بدبختم؟که من بیچاره ام؟
    از پله های پهن سالن پایین میروم. خیره ام ایستاده.
    - الیار! من میخوام که...
    از سِن پایین می آید:چی میخوای؟ چی میخوای از من؟
    طلبکار تر از این حرف هاست که بشود با او منطقی حرف زد!
    - میشه اجازه بدی حرفمو بزنم؟
    نزدیک تر می آید. با نهایت عصبانیت و فریاد میگوید:نه ، نمیشه. روزی که حرفاتو زدی دنیامو خراب کردی،تو حرفاتو زدی، ولی اتیش به آروز های من افتاد، میفهمی؟
    سرم را پایین میاندازم. گوش هایم از صدایش سوت میکشد.
    - میفهمی شکوفه؟ و این نهایت عصبانیت و داد زدن اوست .
    - میفهمم. ولی الیار...
    نزدیک تر میاید.
    - ولی چی؟
    صدایش از چند دادی که زد گرفته.
    - ولی چی شکوفه؟هاع؟ اومدی تو سالن نشستی که چی؟
    چشم هایش برق اشک میگیرد.
    - برا چی اومدی اینجا؟برا چی میخوای هی از دوباره نابودم کنی.
    - میخوام حرف بزنیم.
    - من حرفی ندارم.
    - نداری؟
    قدمی به جلو بر میدارم.
    - باید داشته باشم؟ با تویی که همه ی دنیامو خراب کردی باید حرفی داشته باشم؟
    - متنفری ازم؟
    - مهمه برات؟
    - نباید باشه؟
    اشک روی گونه های هردویمان رد برق میاندازد.
    - با اون حرفا ،این مهم بودن عجیبه،نیس؟
    - با حرفای تو چی؟ با اینکه میگفتی حتی اگه تو نخوای من عاشقت میمونم ،عجیب نیس این حست؟
    سرم را پایین میاندازم. اشک هایم را عصبی و لجوج پاک میکنم. کفش های کالج سیاهش را می بینم. روبه رویم می ایستد و دستش را زیر چانه ام میگذار.
    کمی که سرم را بلند میکند با ارامش میپرسد: من حرفی از تنفر زدم؟ من گفتم متنفرم؟
    - حداقلش اینه که دیگه عاشقم نیستی.
    - اون به خودم مربوطه،به خودم و به قلبم، تو این وسط چیکاره ای؟
    - الیار! و بغض قدرت تکلم از من سلب میکند.
    خدای من!
    - اومدم بگم ، اومدم بگم که من ،من دوستت دارم!
    دستش را از زیر چانه ام برداشته با پوزخندی قدمی به عقب بر میدارد.
    - دیر نیس شکوفه؟
    - مگه از قدیم نمیگن،ماهیو ،ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس؟
    خیره ام می ایستد. میشناسم این نگاهش را.
    - آره ،تازه اس،به شرطی که ماهی مرده گیرت نیافته.
    - چی بین ما مرده؟
    گیتارش را به اولین ردیف صندلی ها تکیه میدهد و قدم میزند.
    - الیار من با توام، میگم چی بین ما مرده؟
    عصبی میشود.
    - حسی که تو به من داشتی، حسی که تو به من داشتی مرده، مرده شکوفه. مرده لعنتی.
    قدم میزند و من با نگاه دنبالش میکنم.
    - نمرده.
    گریه میکنم.
    - نمرده الیار، من هنوز عاشقتم.
    می ایستد. درست در یک قدمی من می ایستد.
    لبخند میزند. جذاب تر از همیشه، زیباتر از قبل، اما لبخندی که پشتش غصه ها خوابیده.
    "خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است
    کارم از گریه گذشته است بدان میخندم"
    - ببین شکوفه، اگه بخوام کاملا منطقی و عاقلانه باهات حرف بزنم، باید بگم که....
    صدای گریه ام بلند میشود.
    - چی باید بگی؟
    ناگه در اغوشش حل میشوم. تنش را به تنم میفشارد و ارام زیر گوشم میگوید: راستشو بخوای ، خیلی دیره،دیره برا این حرفا،دیره برا ابراز علاقه، شکوفه منم دوستت دارم، تو شکوفه ی زندگی منی، ولی بودی، دیگه نیستی ، چون خودت خواستی،خودت خواستی نباشی عزیزدلم، منم اصراری ندارم.
    فاصله میگیرد. این الیار همان الیار چند دقیقه پیش نیست.
    - گریه نکن شکوفه، فقط تلاش کن که خوشبخت بشی، منم برات دعا میکنم. برای فردا بعد از ظهرم بلیط دارم، دارم میرم. خوش باشی.
    اشک گونه اش را عصبی پاک کرده ،گیتارش را برداشته ،از سالن بیرون میرود.
    چه شد؟چه گفت؟
    دنیا به یکباره روی سرم اوار میشود،مگر میشود؟ مگر بچه بازیست؟ قلب من مگر شیشه ایست بی ارزش؟
    روی دو زانو می افتم. حق من این نبود. خدای من! مگر میشود بدون الیار؟
    ****
    پلک از روی پلک برمیدارم. سرم حسابی درد میکند. چشمانم سیاهی میرود و دنیا دور سرم میچرخد.
    نگاهی به اتاق می اندازم. روی تخت خودم خوابیده ام . کی به خانه آمدم یادم نیست. نگاهم روی ساعت میگردد. ساعت 4بعد از ظهر است. خدای من!
    زمانی که من با الیار حرف میزدم غروب بود. یعنی؟
    نه!
    از جا بلند میشوم. سر زانوهایم درد میکند. جز به جز بدنم تیر میکشد. از این درد و از این بدبختی اشک در چشمانم می نشیند.
    تنها گناهم عاشقی بود، عاشق کسی بودن که هیچ از من و خودش نمی دانست.
    آرام و کوتاه قدم بر میدارم. هنوز ،همان لباس ها را به تن دارم. همان رنگ مورد علاقه اش، زرشکی!
    دستم لرزان و سست روی دستگیره نقره فام در می نشیند. به سمت پایین فشار میدهم که درد در تمام تنم میپیچد. چشمانم برای لحظه ای از این درد فراگیر بسته میشود. نفسی میگیرم و بیرون میروم. خانه در سکوتی مطلق فرو رفته است.
    _شکوفه؟
    می ایستم. زیر کتفم را گرفته میپرسد: کجا داری میری؟
    - باید برم جایی!
    اشک روی گونه ام می نشیند. چرا انقدر گرفته است؟ چشمانش چرا به قرمزی رفته؟ موهایش چرا آنقدر آشفته است؟
    قدمی دیگر به سمت در ورودی بر میداریم.
    - کجا میخوای بری آخه؟
    لب خشک شده ام را با زبان تر کرده میگویم: بابا! باید برم.
    قدمی دیگر برمیدارم که او بدون من می ایستد.
    - نمی بخشمت شکوفه، نمی بخشمت، چیکار داری میکنی با خودت ؟
    می ایستم. در حالی که روسری روی اویز کنار در را روی سرم سفت میکنم جواب میدهم: کاری نمیکنم، دارم میجنگم، دارم میجنگم برای آینده ام،برای خودم. حقشو ندارم؟
    - این همون آینده ای نیست که خودت بهش لگد زدی!
    سکوت میکنم، حق دارد،خودم لگد زیر خوشبختیم زدم. من حرف های تند به الیار زدم،من او را از خودم راندم، من پیشنهاد ازدواجش را بعد از سه سال با هم بودن قبول نکردم،اما به والله که من حرفی برای گفتن داشتم،چیزی برای خواستن در وجودم بود.
    می چرخم. از در ساختمان بیرون رفته ، سوار اسانسور میشوم. در هنوز بسته نشده که میگوید: صبر کن منم باهات میام.
    خیره اش میمانم. خدا کند دیرمان نشود. در واحد را بسته سوار اسانسور شده دکمه ی پارکنیگ را فشار میدهد و مثل همیشه اهنگ روی مخ ان پخش میشود.
    کاش دیر نکنیم،کاش بتوانم برای اخرین بار حداقل از دور ببینمش. به دیدنش که فکر میکنم گونه هایم خیس میشوند. با سر انگشت آرام اشک از گونه میگیرم. سرم را پایین میاندازم و خیره ی نوک کفش هایم می مانم. قطره اشکی که مقابل پاهایم روی زمین جا میگیرد دنیایم را به یکباره به قفسی سخت و غیر قابل تحمل مبدل میسازد.
    دستش را آرام دور شانه هایم حلقه کرده هیچ نمیگوید و من عاشق این به موقع سکوت کردن هایشم. عاشق اینکه میداند کجا باید چه بپرسد. وای پدر! کاش یادم میدادی کجا باید حرف بزنم، کاش یادم میدادی کی باید چه بگویم. من با همین اشتباهات تمام زندگیم را عزا کردم.
    ***
    با سرعت از ماشین پیاده شده خدا خدا میکنم دیر نشود. با سرعت میدوم که به یکباره می ایستم.
    - میشه اینجا منتظرم بمونی؟ نیا لطفا!
    نیا بابا! نیا و شکستن دخترکت را نبین ، نیا و همینجا منتظر بمان.
    - مواظب خودت باش.
    این را میشنوم و در حالی که با سرعت وارد سالن بزرگ فرودگاه میشوم میزنم زیر گریه. خدای من!
    باید باور کنم دیروز اخرین دیدار بود؟ باید بپذیرم نبودش را؟
    تند تند اشک از گونه پاک میکنم و با سرعت دویده به ادم ها خیره میشوم. دنبال ردی ،در کسی ،در لباسی،در عطری، در چهره ای. خیلی ها با تعجب خیره ام شده اند. اما مهم نیست،من ،در این لحظه تنها الیار را خواستارم. سرم گیج میرود. دنیا دور سرم می چرخد. حال بدی دارم،میترسم از ا در امده برای اخرین بار خیره اش نشوم.
    خدای من!
    نزدیک تر میروم. من این مرد را میشناسم. من این چهره را خوب به یاد دارم. من این چمدان را میشناسم.
    خدای من!
    قدم هایم سست میشوند. ارام و لرزان پیش میروم
    نه !
    حق من این نیست، حق من نبودن تو نیست!
    مثل همیشه آرام و استوار قدم برداشته روی پله برقی می ایستد. دستم را روی شیشه میگذارم. این لعنتی مانع من برای جلوتر رفتن است.
    اشک هایم روان تر میشود. باید قبول کنم که همه چیز تمام شده،او در حال خداحافظیست، یک خداحافظی بدون نگاه،بدون حرف.
    بر میگردد. سنگینی نگاه من عالم و ادم را متوجه خود میکند. چشم هایش قرمز شده،به خون نشسته.
    صورتش خیس است.
    لب میزنم: برگرد.
    نگاه میکند.
    - الیار؟
    خیره ام ایستاده.
    - خواهش میکنم ،برگرد. و هیچ نمیگوید. از روی پله برقی کنار میرود و در حاله ای از ادم ها دور میشود.
    پاهایم شل میشود. روی سرامیک های سرد سالن جای میگیرم. سرم را به شیشه تکیه داده می نشینم.
    باید قبول کنم،باید بپذیرم. باید میدانستم،میدانستم که در حال خراب کردن چه رویایی هستم.
    الیار رفت! کمترین نگاهی هم به شکوفه ی در حال افتادن از درخت نیانداخت.
    رفت!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    3
    او دیوانه نیست!

    بی امان اشک میریزم . این،آن،زندگی مرفهی که من میخواستم نیست. این ،اصلا زندگی نیست.
    با هزار زور و زحمت پهلو به پهلو می شوم. تمام تنم میلرزد و تیر میکشد. کمر درد عجیبی امانم را بریده است. با دستی که از درد به سختی تکان میخورد پتو را تا زیر چانه کشیده نفس نفس میزنم.
    درد در تمام بدنم میپیچد و خود نمایی میکند. شدیدتر اشک میریزم. من از زندگی چه میخواستم، حال به کجا رسیده ام!
    تمام گذشته در مقابلم زانو میزند. تمام خنده ها،تمام خوشی ها، تمام گفتن ها وشنیدن ها، اما الان چه؟
    من با تنی رنجور و حالی نالان روی تخت این اتاق افتاده ام و او....
    حتی نمیدانم کجاست. دروغ چرا، من دوستش دارم،اما،با این اتفاقات نمیدانم باید چه بگویم. چرا کسی ، سراغی از این منِ تنها نمی گیرد؟ چرا کسی جویای حال ما نمیشود؟
    لبم را از درد گاز گرفته سعی میکنم ناله نکنم. طعم تند خون در دهانم مزه میدهد. سر انگشت شصتم را روی زخم کنار لبم گذاشته از ته دل گریه میکنم. دنیا روی سرم اوار شده. همه چیز به هم پیچده و گره خورده است.
    ایستادن کسی را کنار در نیمه باز اتاق حس میکنم اما ، داخل نمی اید. چه بهتر که دور میماند. در این شرایط اصلا حوصله ی دیدنش را ندارم. حال نگاه کردن به چشم های سبزش را ندارم. دلم دیدن صورت جذابش را نمیخواهد.
    باید همت کنم،باید از جا بلند شوم. پتو را کنار میزنم. کوفتگی عضله ی بازوآه از نهادم بلند میسازد. راه رفتن به بزرگترین مشکل جهان تبدیل شده است. به هر زور و زحمتی و با هر دردی که شده از جا بر میخیزم. لبه ی تخت نشسته پای چپم را با دست به سمت پایین هدایت میکنم. چراغ اتاق خاموش است و تک اباژور روی عسلی نور کم سویی در سراسر این اتاق 4در 4 پخش میکند. تکانی به بدنم میدهم. درد بیشتر از انیست که ناله نکنم.
    این چه وضعی است؟ این چه اوضاعی است که برای خود درست کرده ایم؟
    مقابل ایینه می ایستم. زیر چشم راستم حسابی کبود شده و ورم کرده است. رد خون راه افتاده از بینی ام هنوز روی گونه ی سفیدم نمایان است. لب پاره شده ام، شده قوزبا قوز که حتی جرئت تکان دادن لبم را هم ندارم.
    بدون اینکه نگاه از چهره ی داغونم بگیرم دستم به سمت شیر اب هدایت میشود. هرمی شیر را بالا کشیده اب روی بدنم روان میگردد.
    قفسه ی سـ*ـینه ام از دو نقطه حسابی له شده و کبود است. پهلوهایم از درد میسوزد و اب خرابترش میکند. پاهایم رد خون مردگی دارند و کبودی به سیاه نشسته شان حسابی تو ذوق میزند.
    با صدای بلند زیر گریه میزنم. اینجا نقطه ی پایان من نیست اما ....
    با درد روی کاشی های سفید حمام مینشینم. بند بند وجودم در عذاب است و درد میکشد. اب روی بدنم روان است و لحظه ای التیام میبخشد و لحظه ای میسوزاند زخم هایم را.
    ****
    چشمانم را باز میکنم. شب کذایی به پایان رسیده است و آفتاب به زور خود را از میان حریر های پرده ی اتاق به درون میکشد.
    درد هنوز در سرتاسر بدنم میچرخد و برای خود جولان میدهد.
    نگاهم در اتاق میچرخد. هیچ چیز غیر طبیعی نیست. دوباره به اتاق نگاه میکنم. در خودم غرقم،در افکارم،در آرزوهای به گل نشسته ام،در زندگیمان که....
    روی تخت می نشینم. کمرم تیر میکشد. چهره ام را در هم کرده نگاهم به سمت عسلی کشیده میشود. کاغذ سفیدی که دیشب اینجا نبود. بازش میکنم..
    "سازمان سلامت و بهداشت کشور
    بسمه تعالی
    بنابر ازمایشات و ........"
    اشک روی گونه ام می نشیند.
    نگاهم روی خط به خط نوشته شده ی رو کاغذ میچرخد و دستانم میلرزد.
    هق میزنم. این واقعیت ندارد! تمام چیز هایی که خواندم و در حال دیدن ان هستم خوابی یا شاید کابوسی بیش نیست.
    من ،من نمیخواهم او را از دست بدهم. من ،من دوستش دارم.
    میدانم دیوانگیست ،میدانم در این شرایط با این اوضاعی که من دارم چیزی جز دیوانگی نمیتوان خواندش اما من هنوز دوستش دارم .
    کاغذ از دستم می افتد. لرزه ی دستم حتی توانایی نگه داشتن یک برگه را هم ندارد. میزنم زیر گریه. این جواب من نیست،این خواسته ی من از زندگی نیست.
    صدای زار زدن هایم که بلند میشود، اتاق دور سرم میچرخد. سراسیمه وارد اتاق میشود.
    - مژگان؟
    نگاهش میکنم . تاری دیدم حسابی وضوح و زیبایی چهره اش را از من گرفته. این همان مرد است، همانی که دیروز زیر دستان مردانه اش در حال جان دادن بودم ، مشت هایش هنوز یادم هست، هنوز چهره ی خشمگینش را به یاد دارم . اما هنوز دوستش دارم،این اتفاق برایم غیر قابل تحمل است.
    شاید ان شب از او متنفر بودم،شایدچشم دیدنش را نداشتم ،اما الان نه ، الان اوضاع فرق میکند. الان ، الان او....
    - مژگانم؟
    لبه تخت کنارم می نشیند.
    دستانم را با دستان یخ بسته اش گرفته میگوید: آروم باش،آروم باش عزیزم.
    با این دیدن این دست ها ،ان شب دوباره زنده میشود.
    - مژگان، گفتم بهت،گفتم دست خودم نیس!
    اشک های روی گونه ام را پاک کرده ارام پیشانی ام را می بوسد. خودم را در اغوشش حل میکنم. وجود مردانه اش را سخت در اغوش فشرده بلند بلند گریه میکنم.
    ***
    روی مبل نشسته ام . سرم را به تکیه گاه صندلی تکیه زده به نقطه ای نامعلوم خیره.
    مامان لیوان اب قند را مقابلم گرفته میگوید: یه خورده از این بخور.
    با دست پس میزنم. چشمانم در حال خواب رفتن است.چند روزی میشود درست و حسابی نخوابیده ام. شاید در این یک هفته تنها هفت ساعت.
    - مژگان؟
    نگاهش میکنم.
    - مامان جان میخوای استراحت کنی؟
    زیر کتفم را میگیرد. مامان بعد از اینکه ماجرای ان شب را شنید کلی ناله و نفرین پشت سرش سوار کرد. اما الان،هیچ نمیگوید. حرفی نمیزند.
    با هم ،همقدم شده کمکم میکند روی تخت قدیمی ام دراز میکشم. بوی ادکلن یزدان(برادرم) ،حسابی روی بالشتش جا مانده.
    سر که روی بالشت میگذارم پلکانم سنگین میشود.گویی محتاج همین بالشت و همین خواب هستم!
    چشم که باز میکنم مامان مقابلم روی صندلی مطالعه نشسته است.
    نگاهم روی ساعت میچرخد.
    - بردنش؟
    اشکش را پاک کرده لب می زند: آره!
    روح از بدنم میرود. خدای من!
    باور کنم؟ باور کنم حمیدم دچار دو قطبی شخصیت شده؟ باور کنم که او حال بستری یک بیمارستان روانیست؟ باور کنم که کتک زدن هایش به خاطر بیماری هولناکیست که به ان دچار شده؟
    - در مورد پیشنهاد بابات فکر کردی؟
    با شنیدن این حرف و به یاد اوری ماجرای دیشب خونم به جوش می اید.
    داد میزنم: شماها چرا قبول نمیکنین؟ فکر میکنین اون قراره تا اخر عمرش اونجا بمونه؟
    هق میزنم.
    - مامان؟ حمید حالش خوب میشه،اون برمیگرده، اون دیونه نیس،اون یه روانی نیست، ما باهم دعوامون شد. عصبی شد نتونست خودشو کنترل کنه،همین، اون ،اون ، مامان اون یه روانی نیس،به خدا نیس! من ازش طلاق نمیگیرم ،شده تا آخر عمرم به پاش میمونم.
    اشکش را پاک میکند.
    بلند بلند گریه کرده ادامه میدهم: من نمیخوام ازش جدا شم،من ،من ،من دوسش دارم مامان، دوسش دارم،حتی،حتی اگه یه بیمار روانی باشه من دوسش دارم .
     

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    4

    مَــــهرُخ!

    بسمه تعالی
    باربد عزیزم! سلام!
    امروز که بعد از مدت ها به دیدنت آمدم، خیلی چیزها از گذشته برایم آشکار شد. و از تمام این خیلی چیزها، همین بس؛من دیوانه وار عاشقت هستم!
    چند هفته ای میشد که بد قول شده بودم و سرم گرم کار و زندگی دیگران بود. اصلا حواسم نبود چند هفته ایست به دیدارت نیامده ام و چقدر دلم برایت تنگ است.
    راستش را بخواهی در تمام این مدت آنقدر درگیر مردی شبیه به تو بودم که هیچ دلم نمیخواست تنهایش بگذارم، دلم نمیخواست حتی یک قدم از او دور باشم، او فوق العاده شبیه توست، وقتی نگاهم میکند، چشمان زیبای تو در برابر دیدگانم ظاهر میشود. زمانی که از من درخواست میکند برایش کتابی بخوانم، روزهایی را به یاد می اورم که کنار تو و برای تو کتاب میخواندم، هنگامی که نگاهش میکنم، عشقی که به تو دارم در روحم سرازیر میشود و کمی جوانترم میکند.
    باربد عزیزم!
    امروز مثل تمام چند سال گذشته، وقتی از رو به روی گلفروشی مَهرُخ رد میشدم، دلم خواست به سبک و سیاق این چند سال دسته گلی برایت بخرم. از همان هایی که عاشقشان بودی. سی شاخه گل رز بنفش پیچیده شده در روزنامه ای که به زبان بریتانیا نوشته شده!
    خریدم، من همان دسته گلی را که عاشقش بودی برایت خریدم. روی صندلی عقب ماشینم گذاشتم و پشت رل نشستم. به راه افتادم. شیشه را کمی پایین دادم و به صدای رعد و برق آرامی که میزد گوش سپردم. باران نم نم می بارید و روی شیشه از خود رد زیبایی به جا میگذاشت. برف پاکن را روشن کردم.مثل تمام سال ها از اینکه در همچین موقعیتی پشت فرمان بودم گلایه کردم و ماشین را به خاطر ترافیک متوقف نمودم. هوای خنک پاییزی روی صورتم می نشست و احساسی را در من به وجود می اورد که در تمام روزهای با تو بودن حس کرده بودم.
    راهنما زدم. صدای تیک تیک راهنما با بارانی که آرام بر سقف ماشین میکوبید در هم امیخت. رویای من همین بود. در همچین روز پاییزی بارانی، در حالی که صبح زود از خانه بیرون زده ام به دیدارت بیایم.
    در کوچه ای خلوت پیچیدم. ماشین را کناری پارک کردم و آرام پیاده شدم. کیف مشکی چرمم را از روی صندلی شاگرد برداشتم و با به اغوش گرفتن دسته گل، ماشین را قفل کردم. در پیاده رو قدم برداشتم. باران نم نم می بارید. ملایم و محتاطانه بر شانه هایم می نشست و یاد اور خاطراتی میشد که روز ها و سال ها با بی رحمی تمام از روی انها رد شده بود.
    باران قصه از عشق میگفت، داستان معشوق بازگو میکرد. باران داشت تمام گذشته ام را زیر و رو میکرد.
    آهسته و کوتاه قدم بر میداشتم. راستش را بخواهی از اتفاق و بلای قبلی که به سرم امده بود می ترسیدم. هیچ دلم نمیخواست دوباره برای مدت ها از دیدنت بی نصیب باشم، ان هم به خاطر یک بی احتیاطی کوچک!
    باربد عزیزم! ای تمام وجود و زندگی من!
    حقیقت این است که من یک معذرت خواهی بزرگ به تو بدهکارم و یک بخشش خالصانه از تو طلبکار!
    امیدوار هستم این عاشق بی وفا را برای این همه مدت دوری ببخشی، در کنار ان مرد جوان و زیبا رو بودن آنقدر مرا در رویای دختری جوان غرق کرده بود که حتی از خود نیز دور بودم.
    باربد من!
    او بی نهایت خلق و خوی تو را دارد. کم حرف است، گاهی لبخندی مهربان می زند، نگاه معصومی دارد و از هدیه گرفتن بی نهایت خوشحال میشود.
    وقتی از تو برایش حرف میزنم سکوت اختیار میکند. البته او تفاوتی هم با تو دارد. در این موقعیتی که هست گاهی چند کلمه ای حرف میزند درست برعکس تو!
    یادت هست؟
    وقتی برایت کتاب میخواندم، وقتی دسته گلی هدیه می اوردم، موهایت را شانه میزدم، ته ریش بلند شده ات را مرتب میکردم، زمانی که با لبخند نگاهت میکردم، تو هیییچ نمی گفتی! لب از لب برای سخن گفتن با دل من باز نمیکردی!
    این مرد با تو تفاوت دارد. وقتی برایش کتاب میخوانم، از صدای مهربانی که دارم تعریف میکند، وقتی دسته گلی برایش هدیه می برم مثل تمام ادم های زمین از من تشکر میکند و با لبخندی زیبا میگوید: چه زیباست! زمانی که موهایش را شانه میزنم از لطافت دلنشین دست هایم حرف میزند، از اینکه لمس موهایش حس خوبی به او میدهد. هنگامی که ته ریش زیبا و مردانه اش را مرتب میکنم میخندد و آرام میگوید: کار بلدی! و در نهایت زمانی که با لبخند نگاهش میکنم؛ سرش را پایین می اندازد و با صدایی ملایم از شرم میگوید که چقدر خوشحال است که زنی مثل من کنار اوست!
    می بینی؟
    اودر همان اتاق زندگی میکند، کتاب های همان قفسه را میخواند، از همان پنجره طبیعت بیرون را تماشا میکند و چه قدر شبیه توست!
    اما او حرف میزد، کاری که تو هرگز نکردی!
    باربد عزیزم مرا ببخش که درگیر همین چند کلمه حرف او شدم!
    همین به اصطلاح چند کلمه حرف به قدری آرام بخش قلب بی قرار من است که موجب شده من هفته ها از تو دور باشم!
    این مرد از همان قرص هایی که تو میخوردی میخورد، همان نقاشی های زیبایی را که تو روی دیوار ان اتاق نصب کرده بودی تماشا میکند. هر از گاهی گوشه ای از اتاق کز میکند و مشغول گریه کردن میشود.
    او هم مثل تو عاشق بوده! عاشق دختری زیبا رو و مَهرُخ!
    وقتی حرف از گذشته هایش میزند، باربد! حس میکنم در حال شنیدن سرگذشت خودم هستم!
    او سرگذشتی فراوان شبیه به زندگی من داشته! عاشقی دور از معشوقش!
    میگفت وقتی برای اولین بار، عشق نهفته در دلش را به زبان اورده، سیلی محکمی از دخترک زیبارو خورده و بعد تنها در میان انسانهایی که حتی یک کلمه از حرف های او را نمیفهمیدند رها شده!
    یادت هست؟
    مطمئن هستم که ان روز به یاد ماندنی و شیرین را حتما به یاد داری!
    مثل امروز نبود، هوای بهاری و اردیبهشت ماه زیبایی هزار چندانی به طبیعت اطراف روستامان بخشیده بود؛ اما من مثل تمام روز های قبل زیر ان درخت توت نشسته بودم و انتظار امدنت را می کشیدم.
    حتی امروز که بعد از سالها به ان لحظات فکر میکنم لبخندی غلیظ روی لبانم جای میگیرد.
    به اینکه وقتی از سر کوچه راهی شدی و من را در انتظار خود دیدی، نفسی عصبی از دهان بیرون داده با قدم هایی تند به سمتم راهی شدی!
    نزدیک من زیر همان درخت ایستادی و با غیض گفتی: چی میخوای از جونم؟
    من تا ان لحظه به عصبی بودنت دقت نکرده بودم. تمام رویاهای دخترانه ام در کسری ازثانیه خرد شد و قصری که با تو برای خود ساخته بودم در دریای بی رحمی تو غرق گشت!
    از جا بلند شدم. نزدیکتر به تو ایستادم. پسری جوان و جذاب!
    تمام دختران عاشقت بودند اما من نمیخواستم مثل همه باشم، دلم لبخندی از تو میخواست، حرف ملایم تری!
    به یاد داری که ان روز با تمام جسارتی که در خود سراغ داشتم به چشمان زیبای سبز رنگت خیره شدم و تنها یک حرف گفتم؟
    دوستت دارم!
    و قطعا به یاد داری که سیلی جانانه ای نثار صورتم کردی و با داد گفتی: وقیح تر از تو ندیدم!
    لبم را زیر دندان گرفتم و سعی کردم آرام باشم. عاشق شدن سختی زیاد دارد من هم این را میدانستم. خون از لبم به راه افتاد و در نهایت اشک های حاضر و ایستاده پشت پلکانم جاری شد. با سرعت دو از انجا دور شدم وهرگز دوباره به سمت ان درخت توت نیامدم. حتی به سمت ان ابادی!
    دخترک روستایی بودم که در هوای عشقی جوان راهی شهر بزرگی مثل تهران شدم. دانشجو شدم. شبانه روز درس خواندم و با کار کردن در یک کتابفروشی موفق شدم اتاقی برای خودم اجاره کنم. پدر پیرم در همان سالها از دنیا رفت و من مادرم را از روستا به نزد خود اوردم.
    درس روانشناسی میخواندم، به کتابفروشی میرفتم و مشغول معرفی کتاب ها برای مشتری ها میشدم. کار های ویرایشی انتشاراتی را بر عهده گرفته بودم و شب و روز در کتاب ها و داستان ها و نوشته های زیادی غرق میشدم.
    باربد!
    بسیار شرمنده از این حرفم اما در تمام ان روزها که برای نگاه داشتن زندگی خود تلاش میکردم گاهی حتی چند روز یکبار هم به یاد تو نمی افتادم.
    درسم تمام شد. دوازده سال درس خواندن در دانشگاه منتهی شد به یک استاد جوان بودن. سی و دو سالم بود که استاد دانشگاهی شدم که در ان درس میخواندم اما صد حیف که مادرم قبل از دیدن موفقیت من چشم از جهان فرو بست.
    راستش من پدر و مادر پیری داشتم، انها بعد از چندین سال زندگی در نهایت صاحب دختری شده بودند که هر دو قبل از دیدن خوشبختی او از این دنیا رفتند.
    غم دوری مادرم کمی انزوا به همراه داشت. روز ها به تدریسم می رسیدم و شب ها روی مقاله هایی که میخواستم بنویسم کار میکردم. گاهی هم به همان کتابفروشی میرفتم با صاحب انجا که مردی میانسال و مهربان بود درگیر گفت و گو میشدیم.
    گاهی کتابی ار انتشارات برای ویرایش میگرفتم و شبانه روی خط به خطر ان کار میکردم.
    تا اینکه یک روز نامه ای برای من اوردند.
    نمیدانم از وجود ان نامه خبر داشتی یا نه!
    اما ای مرد رویاهای من !
    آن نامه در مورد تو بود. وقتی پاکت نامه را باز کردم انتظار دعوتنامه ای داشتم که برای یک دفاعیه بود. با اینکه مطمئن بودم برای مراسم یک دفاعیه اینگونه دعوت نمیکنند اما ارزو میکردم کاش باشد!
    بدان روز سوگند میخورم که در تمام ان 20سال حتی 20روز را به تو فکر نکرده بودم. من قسم خورده بودم که از ان روستا و از ان دیار دور باشم تنها و تنها به خاطر زخمی که تو در قلبم نشانده بودی.
    خط به خط نامه را هزاران بار خواندم.
    از جنون تو نوشته بود، از اینکه بستری یک بیمارستان روانی شدی! نامه ای از سوی خواهرت.
    خواهری که از ماجرای ما خبر داشت.
    نوشته بود که تو از درد همان سیلی به جنون رسیده ای، دنبالت گشتم، ادرسی از خواهرت پیدا کردم و کنارت امدم.
    باربد عزیزم!
    درست از همان روز زندگی من در همان اتاق دوازده متری ان بیمارستان خلاصه میشد. تک تختی که در اتاق بود، قفسه کتابی که دیوار روبه روی تخت را فراگرفته بود و پنجره ای که رو به طبیعت زیبای حیاط بیمارستان باز میشد. هر روز برایت دسته گلی می اوردم. تو حتی یک کلمه هم با من حرف نزدی.
    اما روانشناسی که قبلا تحت درمان ان بودی میگفت که از دختری به نام مهرخ حرف زده ای!
    گفته بودی که بی نهایت مدیون او هستی! من کنارت می ماندم. برایت کتاب میخواندم. موهایت را شانه میزدم، ریشت را مرتب میکردم، و ما روز به روز پیرتر شدیم اما تو حتی یک بار هم با من سخن نگفتی!
    امروز در راه امدن به دیدن تو به تمام این مسائل فکر کردم، به اینکه من چه قدر از روی تو شرمنده هستم و چه قدر خجل برای این غیبت طولانی!
    ماشین لکنته را به قدری دور از محل سکونتگاه تو پارک کرده بودم، که تا رسیدن به دیدار تو پا درد امانم را برید. حتی همین عصای چوبی هم هیچ تسکینی برای این درد نبود.
    هر قدمی که به تو نزدیکتر میشدم، قلب ناچیزم در قفسه بی قرار تر می کوبید. با هر نگاهی که به دور و اطراف آرامگاه تو می انداختم شرمنده تر نزدیک میامدم.
    امروز صبح بعد از یک ساعت و نیم قدم زدن رسیدم به تو!
    به باربدم!
    به مردی که سالهاست زیر خروار ها خاک خفته است.
    تو با جنونی که در وجودت بود از کنار من رفتی! با فکری که هیچ وقت به یاد من نبود دنیا را ترک کردی!
    اما ای روح قدیس من!
    من تمام شصت سال عمرم را برای تو صرف کردم.
    و هنوز هم عاشقانه دوستت میدارم.
    مهرخ عاشق دل شکسته ی تو!
    پاییز سال 97
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا