مجموعه داستان های خاموش | Helen کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

__VON__

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/17
ارسالی ها
348
امتیاز واکنش
5,580
امتیاز
585
محل سکونت
تراسن
نا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
داستان کوتاه: مجموعه داستان های خاموش

نام نویسنده : satrika کاربرانجمن نگاه دانلود
ژانر: فانتزی -ترسناک
سلام من ساتریکا هستم . داستان ها شامل ژانر های مختلف می شن و هر کدوم هم تو یه پست شروع و تموم می شن . اول هر پست اسم داستانک رو می نویسم . ودیگه این که خوشحال می شم من رو با نظراتتون و تشکر هاتون همراهی کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,580
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    رها شده


    زمین مرده بود، با کابین های رها شده.
    جای که وقتی برای اولین بار رفتیم را خوب به یاد دارم دشتی وسیع که در کنارش مرز جنگل این دو دنیا را از هم جدا کرده بود .
    یادم می اید پدر شاد بود، که کابینی به این بزرگی را پیدا کرده .
    ما قبلا در نقطه ای دور در کانادا زندگی می کردیم . جایی در دل جنگل، جایی که همیشه سرد بود و برف .گاهی هم باران . ان روز ها پدر سفر می کرد. ان کابین شوم را هم در یکی از سفر هایش پیدا کرده بود . می گفت ساکنانش ، قبلا ان جا را رها کرده اند .
    روزی که کابین را دیدم، بعد از چند روز در راه بودن زیبا بود. البته از دور؛ نزدیک تر که شدیم، علف های هرز بلندی تمام اطرافش را فرا گرفته بود و بوی تعفن می امد. اولین نفر من پا به انجا گذاشتم .
    در را که گشودم، از صحنه خوش آمد گویی زبانمان بند امد .
    کف چوبی کاملا دریده شده بود و لبه هایش به سمت داخل خم شده بودند و ماده ای تیره تمام لبه های جر خورده زمین را پوشانده بود . شاید نمی خواستیم باور کنیم، اما بی شک این خون بود که کابین را در خود غرق کرده و حتی در گرمای پاییز هم ، داخل سرد ترین زمستان بود .
    مادر اخم کرده بود و پدر، با خوش بینی می گفت؛ لابد گاوی را ضبح کرده اند . بچه ها هم ،اصلا داخل نیامدند تا شوکه شوند .نمی دانم چرا اما ماندیم همین خوش بینی پدر بود که باعث شد، روح مادر را شیطان ببلعد و خود او هم نابود شود .
    حتی زمان فرارمان از ان دشت نفرین شده را هم به یاد دارم . شب بود و سیاه مادر در اتش شومینه می خندید .کابین برای دومین بار غرق در خون بود .من و امیلی دست در دست بچه ها فرار می کردیم. اسب می تازید و ما دور و دور تر می شدیم . دگر تنها بودیم برای همیشه تنهای تنها .
    در همان زمان آن را دیدم کابینی که در مسیرمان به سمت خانه دیده بودیم .همان وقتی همه شاد بودیم و از این سرنوشت تلخ بی خبر .املی گفت : خودشه امیدوارم کمکمون کنند و بهمون وسایل مورد نیاز رو بدن . گرسنه بودیم و راه طولانی بود . گفتم : بهتره بچه ها رو بیدار نکنیم ، تند تر بتاز . با نزدیک تر شدن به کابین ، با صحنه عجیبی رو به رو شدیم .
    درست مثل بار اولی که از کنار کابین رد شده بودیم . سه بچه کوچک روی حصار بیرونی کابین نشسته بودند و برای ما دست تکان می دادند. حتی پس از این که کارشان را جواب دادیم دست تکان دادنشان متوقف نشد .ا
    میلی می پرسد :عجیبه .
    وقتی جلوتر رفتیم ؛ طرح کلی بدنشان عجیب بود . نامتقارن به نظر می رسید . با بدن های دراز و سر های کوچک .
    گفتم : وقتی نزدیک شدیم اسب رو متوقف نکن بزار از توی واگن صداشون کنم .
    اما محض این که انقدر نزدیک شدیم تا حقیقت را متوجه شویم امیلی افسار را تکان داد و اسب وحشت زده با سرعت دور شد .
    سه بچه ای که روی حصار نشسته بودند و از بالای ان با اشتیاق برایمان دست تکان می دادند. در واقع اصلا بچه نبودند حتی ان طور که فکر می کردیم روی حصار ننشسته بودند. ان ها؛ مترسک های بودند که پشت حصار ها کار گذاشته شده بودند .
    هر سه در خطی کاملا مستقیم . در حالی که با نیاز استفراغ می جنگیدم متوجه شدم قبلا در این باره به من گفته بودی ایا وقتی داستان را تعریف می کردی، می دانستی واقعی اند؟ یا می دانستی که از روی نفرت ما را به کجا خواهی فرستاد ؟ آن شب از خودم قول گرفتم که از تو بپرسم، البته اگر زنده ماندی.
    به جای این که مترسک ها سرهایی از پارچه هی پرشده با کاه داشته باشند، سر های واقعی داشتند که با نخ های ضخیم مشکی به گردنشان دوخته شده بود. سر هایی که روزی به کودکانی تعلق داشت . مترسک ها از دست تکان دادن باز نمی ایستادند . دستان دستکش پوش خود را با شوق به جلو و عقب تکان می دادند. در دستان آزادشان تکه های به کار رفته بود . یک بازو، یک پا، تکه ای درخشان از محتویات درون بدن و دهانشان با لبخندی قرمز باز شده بود.
    خوب داستان هایت را به یاد دارم. زنی دیوانه که سر بچه هایش را به مترسک ها دوخت یا همان مرد نیکی که دیوانه شد و با داس تمام خانواده اش را قتل عام کرد .
    می دانم که می دانستی واگن ما، واگن همان مردک دیوانه بود که بعد ها ادعا می کرد، بیشه زار از او خواست تا این کار ها را بکند . بدون شک شیطان ان مزرعه نفرین شده از شیطانی که در ان شب برفی روح مرا تسخیر کرد ،نحس تر و شیطانی تر می خندید . نفرتی که حتی مرز ان جنگل زیبا را هم در هم شکست .
    به امیلی نگاه می کنم آرام کنار بچه ها خوابیده و من رها شده بودم ،پس شاید اگر روزی دوباره تو را ببینم به مانند شیطان ان شب برفی سرشار از نفرت تو را بکشم .

    بخش کوچکی ازدختران و شیاطین
     
    آخرین ویرایش:

    __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,580
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    تیک تاک مرگ خفته
    تیک تاک ، باران که بارید ، دریا غرش کرد . جنگل زوزه کشید و دخترک طوفان ، افسوس که شادمانه می خندید. تیک تاک ، در ها کوبیده شدند . شیشه شکست . پدر باز مـسـ*ـت بود و فریادش طعم تلخ زهر. دخترک اما اینبار گوشه ای خزید ، عکس مادر در دست ، آرام آرام گریست. تیک تاک ، دخترک تنهاست ، سرد است خیلی سرد ، مثل آخرین تیک تاک ...
    مشاهده پیوست 186661
    بامداد است . کوچه خالیست ، ساکت است و در این میان در تمام تاریکی ها دخترک اینجاست و بر زمین حاکم ترس قدم بر می دارد ، چه شاد است و بی خبر که این سایه مرگ است که در سیاهی ها فرو رفته . کودک می خندد و حتی با مرگ هم سخن می گوید و چه خنده های کودکانه ای .
    دقیقه ها ثانیه می شوند و مرگ نزدیک تر درست مثل برق مـسـ*ـتی می ماند . در ثانیه ای صدای بوق و جیغ کودک خاموشی شب را می شکنند و بعد باز هم سکوت.
    مشاهده پیوست 186660
    سکوت ، آرام و سرد . انگار کودک هم فهمیده که نباید سکوت شب را برهم زند . آرام روی زمین خوابیده، سردش است خیلی سرد تر از شب های قبل . آلاله های سرخی که جاریست لباس سفید معصومش را غرق بوی آلو می کند . کم کم چشمان امیدوار و خنده های کودکانه اش به خوابی عمیق کشیده می شوند . خوابی که در ان نه سردی است و نه آوارگی. زندگی آن ثانیه های است که زود می رود و دیر تمام می شود . شاید اگر خورشید بود او را زنده وا می داشت و باز خنده هایش حاکی تلخی روزگار بود . کوچه بوی غم می دهد ، ابر ها غرش می کنند و اشک می ریزند . رود خون جاری است و چراغ های تیرک خاموش می شوند و باد فریاد می کشد و بعد فقط خاموشی است و تمام . تاریکی که دو قربانی کوچک را نوشید تا مجلس عزا به پا کند . حتی ماه هم از شرم ابریست.
    تیک تاک برگرد. این بار دخترکی نیست که زیر باران افسون کند دل دریا را...مشاهده پیوست 186701
     
    آخرین ویرایش:

    __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,580
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    رویا

    مادر لالایی می خواند گونه اش را می بوسد و با شب بخیری دخترک را در تاریکی اتاق رها می کند

    دخترک نمی خوابد چون غولی زیر تخت خر خر می کند و هیوولای پشت پنجره غش غش و لولو کنار در بی تابی . تمام راه های فرارش را بستند انگار فقط منتظر اند دخترک بخوابد تا بتوانند کار های هولناکشان را انجام دهند همان رویاهایی که می دزدند و کابوس هایی که می اورند . اما دخترک داستان باهوش تر از این حرف هاست بیدار می ماند و بیدار ولی با هر تاک بامداد ساعت چشمانش خمـار و خمـار تر می شوند . خواب ارام ارام دخترک را به دام خود می کشد و تمام . امشب هم رویا ها دزیده شدند.

    صبح روز بعد با ورود خورشید سیاهی ها محو می شوند .دخترک که بیدار می شود همه چیز سر جایش است همه چیز جز رویایی که فراموش شده پس با خوشحالی می دود و می رود

    در اخر شب بازهم قصه همان دریچه تاریکی است.
     
    آخرین ویرایش:

    __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,580
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    غریبه

    تو را می بینم که به سمتم می ایی خوشحال تر از همیشه . در اغوشم می گیری و از وجودم سرشار می شوی و مثل همیشه ب وسه هایت مرا سرخ از گرما می کند. اما این بار تعجب می کنم . بار اول که پیشم امدی غمگین و افسرده، راحت معتادم شدی . چه گاه ها که مرا خرد نکردی ودیوانه وار نخندیدی و چه وقت ها که ب وسه هایت طعم شور اشک داشتند، ولی اینبار تو سرخ بودی ،از شادی، از دنیا ، از زندگی و من ،افسرده اخرین دیدارت ، امروز که رها شوم تنها خواهم بود. تنها . می دانم که، می خواهی من را فراموش کنی . همان روز های بد خاطراتت. و اینکه خانه جدید من دگر در کنارت نخواهد بود ، بلکه در جایی تاریک و تاریک تر . نمور از خاک و از یاد رفته ها.چون او امده همانی که از حالا عزیز ترین است. چون او هدیه است هدیه ی بهترین . همانی که از خاطراتش می گفتی. به این غریبه حسودی ام می شود که صاحب جدید ب وسه هایت خواهد بود . لطفا مرا از یاد نبر.فنجان.
     
    آخرین ویرایش:

    __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,580
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    نقطه

    دنیا کوچک نبود اما هر جا که می رفت انگار در هیچ کجا بود
    آسمان را داشت . دریا را . اما باز هم ...
    می دانست که کوچک نبود تا این که نقطه را دید..
    زل زده بود به آن نقطه کوچک . آخر خیلی ریز بود . ذره بین می خواست برای دیده شدن.
    دنیا شگفت زده شد چون چیزی که دنیا دید نقطه نبود بلکه انعکاس خودش در دریای کهکشان بود .
     
    آخرین ویرایش:

    __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,580
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    دخترک مو قرمز

    سکوت همه جا بود و البته با چاشنی از ترس .
    داستان شروع شد همه چیز از یک درخت شروع شد یک درخت بزرگ . خیلی خیلی بزرگ با برگ های هفت رنگ و و شاخه های به فلک کشیده ریشهایی که تمام تپه را در بر گرفته و دستمال های رنگارنگی که زینت شاخه ها شده . همه چیز خوب بود . تا این که یک شب گریه نوزادی کوچک به مرگ مادرش ختم شد نوزادی که پدر نداشت . نوزادی که رها شد در کنار درخت. اما زنده ماند و درخت شد مادرش ، پدرش و سرپناهش .... چندین سال گذشت و کودک بزرگ شد .
    دخترک عجیب از روستا و ساکنینش بیزار بود ، چون هر گاه کسی او را می دید ، یا سنگ پرت می کرد و یا فرار. مردم اما ، از او می ترسیند و او را شیطان می نامیدند . دخترکی با موهای قرمز، که به تنهایی در جنگل زندگی می کرد . یک روز افت زمین های روستا را از بین برد . همه علت ان اتفاق را نحسی و شومی دخترک دانستند . پس مشورت کردند و تصمیمی مهم گرفتند. تصمیمی که نتایجش گریبان خودشان شد.
    هنگامی که دخترک در دشت گل می چیند و اواز می خواند ، چند مرد بزرگ امدند و او را گرفتند و کشان کشان از وسط روستا بردند . جیغ می زد . گریه می کرد . کمک می خواست .مردم اما سنگ پرت می کردند و نفرین .چشمان دخترک پر از اشک شد . در ان لحضه به یاد مادرش افتاد . مادری که به هنگام زایمان مرد. مادری که تمام روستا او را دوست داشتند و دختر را نحسی مرگش می دانستند . دخترک بی نام دگر گریه نکرد بغض داشت و شعر می خواند شاید هم لالایی هایی بود که هرگز نداشت . به سمت درخت بـرده شد . تناب را انداختند بعد پاهای کوچک دخترک از درخت ارزو هایش اویزان بود . ....
    فردای ان روزکسی جنازه دخترک را پیدا نکرد............
    سال بعد درست در همان شب ،وقتی ماه کامل بود ، باران می بارید و هیچ کس اجازه بیرون رفتن نداشت . کودکی گرسنه زیر پل بود و از سرما می لرزید . کسی اواز می خواند صدای زنی بود . لالایی های جادویی کودک را به سمت صدا می کشاند .رفت و رفت تا این که .......
    ناگهان پسرک از پشت کشیده شد و بچه ها جیغ کشیدند . دو نفر با ظاهری ترسناک به میان گروه پریدند . . مگ و دنی مثل گرگ ها زوزه می کشیدند و بلند بلند می خندیدند. دو غلدر مدرسه ، مثل همیشه از کارشان راضی بودند و باقی پسر ها می خندیدند. اما پسرک مو قرمز به شدت خشمگین شد همین طور دختر ها . . کار همیشگی ان ها بود . عجیب زود ساکت شدند و به پسرک عجیب می نگریستند او را نمی شناختند .
    دنیل رو به لیز پرسید:
    - این دیگه کیه
    وپن با غیض می گفت:
    _این ها این جا چه کار می کنند .
    اما لیز زیر زیرکی می خندید .اخر سر مکس بود که جویای ادامه ی داستان شد و به بحث خاطمه داد . پسرک مو قرمزی که ناگهانی وسط اردوگاه ظاهر شده بود و انها را با اوردن به این جای ترسناک و داستان های عجیب ترش مجذوب کرده بود . همه را زیر نظر گرفت و به دنیل خیره شد .
    دنی به مسخره گفت :
    - لابد ان کودک تبدیل به وزغی شد که بچه های ترسو را می خورد و بعد هم هر ..
    ولی وقتی با نگاه نافد پسرک رو به رو شد ادامه حرفش را خورد . پسرک بلند شد رو به روی اتش ایستاد . در تاریکی شب چشمانش می درخشیدند مانند دو گلوله اتش .
    یک کلام گفت:
    - مرد .( مرد نه ها مردن)
    همین .با این حرف همه سکوت کردند سکوتی دوباره . انگار ان داستان درخت بزرگ واقیعت بود واقیعتی که سایه اش سنگینی می کرد.
    وقتی مگ گفت:
    - چه داستان مسخره ای!
    پسرک کاملا او را نگاه می کرد .
    ادامه داد:
    - روز بعد همه جنازه ان کودک را درحالی پیدا کردند که به شاخه درخت داراویخه شده بود و از لبان و چشمان بی روحش خون جاری بود . درست همان شب کودکی دگر گم شد و روز بعد یکی دیگر تمامی به شاخه های درخت اویخته شده بودند . مردم از ان جا فرار کردند و درخت را اتش زدند . درختی شعله ور با جنازه هایی که می سوختند و خاکستر می شدند . بعد از آن ماجرا سالیان سال گذشت و هر کدام از مردمان آن روستا در جایی زندگی کردند و فراموش کردند حقیقت تلخ دخترک را اما هر سال در همان شب وقتی ماه کامل می شود درخت روح ساکنین ان روستا را می گیرد برای تاوان . جسم هایی که قربانی می شوند تا روح تدخترک تغذیه کند و زنده بماند مردم روستا کار های زیادی برای پایان دادن به این فاجعه انجام دادن اما تاثیر کمی داشت ان هم این بود که اجدادی که این نفرین را پذیرفته و حاضر به فدا کردن یکی از بچه هایشان شده اند تا حداقل برای ده سال آینده در امان اند از هر نحسیی .
    مگ گفت:
    _ خب چه اتفاقی برای قربانیان می افته
    پسرک خیره به اتش ادامه داد ان ها خواه ناخواه به سمت درخت جذب می شوند و جانشان در ازای کم کردن گـ ـناه نیکانشان گرفته می شود و همان لحظه ای پسرک حرف می زد .لیز سردش بود به اسمان نگاه می کرد ماه کامل بود . به فکر این بود که هر چه زود تر صبح شود تا از همه این داستان ها راحت شود به خانه گرمشان و اغوش مادرش فکر می کرد اما غافل از این که از ان بالا ها درخت سوخته کاملا نمایان بود و همچنین ارواح مرده ای که همچون سایه شب دور تا دور گروه را محاصره کرده بودند
    در جاهای دورتری خانواده های دردمند به عزا نشسته بودند و سیاهی درد وجودشان را گرفته بود از داغ بچه های که در این شب شوم از دست می دادند .
    مشاهده پیوست 186654مشاهده پیوست 186654
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,163
    بالا