رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه حقیقت واقعیت | لولا مونتز کاربر انجمن نگاه دانلود

Lola Montez

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/06
ارسالی ها
27
امتیاز واکنش
142
امتیاز
151
سن
37
به نام خدا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ند حقیقت ها
رمان کوتاه: حقیقت واقعیت
نویسنده: لولا مونتز کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: پلیسی
خلاصه:
حقیقت ها همیشه زیبا نیستند گاهی فهمیدن یک واقعیت آنچنان درد آور است که انسان نمیتواند درک درستی از حقیقت واقعیت یک موضوع داشته باشد. یوتاب دختری از جنس واقعیت که در برهه ای از زمان به فرق واقعیت و حقیقت دست میابد؛ دختر پلیسی که در درخلال بررسی یک پرونده به حقیقتی دست میابد که سراسر زندگی او را دگرگون می کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Lola Montez

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/06
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    151
    سن
    37
    گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
    احوال فلک جمله پسندیده بدی
    ور عدل بدی بکارها در گردون
    کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی​
    اولین ها همیشه بهترین ها نیستند بلکه ماندگار ترین ها هستند. با تشکر و قدردانی از همکارم آقای آرمان فیروز که مشوق من در نوشتن رمان حقیقت واقعیت بودند رمان خود را تقدیم می کنم به تمامی مردم سرزمینم .

    *باز هم مرور خاطرات گذشته، خاطراتی که با هر بار یادآوری آن تا مغز استخوانم آتش می گیرد و با خود می اندیشم که آیا اگر باز زمان به عقب بازمی گشت و من باز در آن موقعیت قرار می گرفتم تصمیم من چه بود؟ بین عشق و عدالت کدام یک را انتخاب می کردم؟ آیا بازهم بین عشق و عدالت، عدالت پیروز می شد؟ هرچند نمی توان از عشق گذشت اما عدالت جایگاهی ویژه دارد. هربار بخاطر این انتخاب درست و بجا خود را سرزنش می کنم. این فکرها مثل خوره به جانم افتاده اند و من سالهاست با خود می جنگم که چگونه می توانم ، فراموش کنم جایگاه عشق پدر را در برابر عدالت که ناگهان صدای یزدان مهر مرا از قعر خاطرات گذشته به زمان حال می آورد.
    یوتاب، یوتاب چرا جواب نمیدی؟ من می خوام بدونم به چی فکر می کنی که صدای من نمی شنوی؟ این فکرای تو کی تموم می شن خدا می دونه...؟!
    در حالیکه به این موجود دوست داشتنی نگاه می کردم گفتم: چی میگی یزدان مهر باز جفت پا اومدی وسط فکر و خیال من
    - اخه میخوام بدونم این چه فکر و خیالی هست که تو رو انقدر درخودش غرق می کنه که فریادهای منو نمی شنوی؟ انگار تو این دنیا نیستی.
    - همون بحث همیشگی. انتخاب بین عشق و عدالت.
    - من نمی دونم تو چرا گیر دادی به این موضوع؟ عزیز دلم ما می دونیم که همیشه باید درست ترین راه رو انتخاب کرد و درست ترین راه همیشه بهترین راه هست.
    با نگرانی به یزدان مهر نگاه کردم و گفتم: اما ...
    یزدان مهر وسط حرفم پرید و گفت: اما و اگر نداره یوتاب جان سال هاست که داری ذهن خودتو درگیر این موضوع می کنی و هیچوقت برای من تعریف نکردی اصل موضوع چی هست؟ حالا هم پاشو برو حاضر شو یوشیتا دم در منتظرته باید برای آماده کردن مراسم باهاش بری خودت می دونی که به خاطر وضعیت شغلم نمی تونم بیام. انشاءالله تا دوروز آینده منم میام شمال تا تو بقیه کارا کمک کنم. همینطور آروم به یزدان مهر نگاه می کنم.کسی که سالهاست کنار منه و من کنار اون آرامش رو تجربه کردم پسر مردی که وجودش توی زندگی و سرنوشت پدر من چنان تاثیر گذار بود که بعد از گذشت این همه سال هنوز هم درگیر اون خاطرات تلخ هستم.
    درطول این سالها خاطراتم رو توی یه دفتر خاطرات نوشتم و حالا قبل از رفتن اون دفتر رو گذاشتم روی میز کار یزدان مهر؛ شاید این معمای بزرگ برای اون حل شد که چرا یوتاب وقتی می خواد بین عشق و عدالت یکی رو انتخاب کنه بی اختیار اشک از چشماش سرازیر می شه؟ صدای بوق ماشین یوشیتا منو به خودم آورد درحالیکه یزدان مهر مرا به سمت ماشین پسرمان می برد و سفارش می کرد مراقب خودم باشم تا او بیاید غافل از اینکه بدانم بعد از خواندن دفتر چه عکس العملی نشان خواهد داد؟!
    و من باز هم درگیر افکار خود هستم که صدای یوشیتا مرا به خود می آورد...
     
    آخرین ویرایش:

    Lola Montez

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/06
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    151
    سن
    37
    گیج به یوشیتا نگاه کردم
    _ مامان جان چیه؟ بیاین سوار شین دیگه کلی کار دارم.
    بدون اینکه حرفی بزنم از یزدان مهر خداحافظی کردم و سوار ماشین یوشیتا شدم حرکت کردیم توی مسیر ذهنم درگیر دفترچه بود که یزدان مهر اون دیده یا نه؟ تو همین فکرها بودم که صدای یوشیتا منو به خودم آورد
    _مامان چیه؟ چرا انقد ساکتین؟ خوشحال نیستین من دارم ازدواج می کنم؟
    _این چه حرفیه پسرم خیلی خوشحالم که داری با کسی ازدواج می کنی که عاشقشی. اولین باره از پدرت دور شدم برام قابل هضم نیست.
    _الهی قربون مامان خوشکلم بشم. خودم نوکرتم. مراقبتم تا آقاتون بیاد.
    _حالا شد آقای ما؟ بابای جنابعالی که نیست؟
    _این چه حرفیه؟ تاج سرمه.
    _آخ اخ اگه این زبون نداشتی چکار می کردی؟
    _من چه این زبون داشته باشم چه نداشته باشم نوکر جفتتونم.
    با عشق به یوشیتا نگاه کردم اون تنها میوه زندگی من و یزدان مهر بود. حاصل عشقمون. تمام طول مسیر با یوشیتا درباره زندگی و مسئولیت هاش صحبت کردم. دوروز مثل برق و باد گذشت و من بی صبرانه منتظر یزدان مهر بودم. هیچ تماسی باهاش نداشتم و تماساش جواب ندادم.
    می دونستم اونم نبودن من طاقت نمیاره و به میز کارش پناه می بره و مطمئنا دفترچه رو دیده. گذاشتم تا خودش تماس بگیره.
    این دوروز ذهنم به کل درگیر یزدان مهر بود و گاهی انقدر درگیر بود که صدای اطرافیان رو نمی شنیدم و یوشیتا نگرانم شده بود. صبح روز سوم مشغول شستن میوه ها بودم و طبق معمول فکر کردن به اینکه یزدان مهر درچه حالیه که صداش شنیدم. که با یوشیتا درحال صحبت کردن بود و سراغ منو می گرفت. چیزی نگذشت که صداش از پشت سرم شنیدم.
    _ یوتاب زندگیم.
    برگشتم نگاش کردم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. تشنه نگاهش بودم. تشنه بودنش. چقدر دلم براش نگاهش تنگ شده بود. تو همین افکار بودم که تو یه حجم گرم فرو رفتم. چقدر دلتنگ این آغـ*ـوش بودم.
    تو تموم مدت فقط ساکت بودم و نگاهم اویزون یزدان مهر بود انگار میخواستم از چشماش فکرش بخونم. مراسم عروسی به نحو احسن برگزار شد. یوشیتا با تازه عروسش برای ماه عسل به فرانسه رفتن و من و یزدان مهر به خونه برگشتیم و ذهن من همچنان درگیر این بود که یزدان مهر دفترچه رو خونده بود یا نه؟ و عکس العملش چی میتونه باشه؟
    تقریبا یک هفته گذشته بود و من هیچ صحبتی از دفترچه نکردم و یزدان مهر هم صحبتی نمیکرد انگار دفترچه ای وجود نداشت.انگار که خودمم باور ندارم من اون اتفاقات رو با چشمهام دیدم اتفاقاتی که سرنوشت منو به یکباره رقم زد و به جرات میتونم بگم که اگر وجود یزدان مهر نبود من هیچوقت دووم نمی آوردم.
    و سالهاست توی ذهنم مرور میکنم خاطرات گذشته رو. اما هنوزم دست و پا میزنم بین گذشته و حال و آینده...
    _یوتاب جان میشه باهم صحبت کنیم؟
    سمت یزدان مهر برگشتم
    _آره عزیزم
    دودل بودم و پر از ترس از تنها شدن و نبودن یزدان مهر کنارم. ترس از دست دادن تنها کسی که برام مونده بود. به سمت اتاق کار یزدان مهر رفتم.
    نشستم کنار یزدان مهر، حال بچه ای رو داشتم که بخاطر انجام یه کار اشتباه منتظر مواخذه مادرشه اشتباهی که درسته اما نمیدونه مادرش چه عکس العملی نشون میده با اینکه میدونه کار درست رو انجام داده.
    نگاه یزدان مهر پر از حرفای ناگفته ای بود که منتظر شنیدنشون بودم. نگاهم کرد و گفت:
    _یوتاب نکنه پیش خودت فکر کردی وقتی واقعیت رو بفهمم تو رو رها می کنم؟ یوتاب تو فراموش کردی که چقدر دوست دارم؟ من بدون تو نمی تونم زندگی کنم.
    دفترچه رو از کشو میزش درآورد و گذاشت جلوم و نگاهش به نگاهم گره خورد.
    - میخوام از زبون خودت همه چیز برام بگی.
    یزدان مهر همه تلاش من برای یه یه زندگی بود و اون حق داشت همه چیز رو بدونه.
    _باشه عزیزم همه چیز رو برات تعریف میکنم اما قبلش بهت میگم خیلی سخته بین عشق و عدالت یکی رو انتخاب کنی ...!!!???
     
    آخرین ویرایش:

    Lola Montez

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/06
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    151
    سن
    37
    یزدان مهر با تردید به یوتاب نگاهی انداخت.

    -باشه عزیزم...

    -مامان، بابا مثلا عروسی منه رفتین ور دل هم، لیلی و مجنون، بابا دو روز همدیگرو ندیدین منم هستمااااا، کمبود محبت گرفتم.

    -نگاه نگاه پسره خرس گنده خجالت بکش داری دوماد میشی ، مگه بچه ای؟

    -خب دلم تنگ شده براتون، مامان این سه روز نگاهمم نکرد همش تو فکر بود انگار بدون شما اصلا وجود نداشت.

    -بسه پسرم برو من و مامانتم الان میایم.

    -باشه بابا ما رفتیم.

    یوتاب نگاهی به یوشیتا کرد و گفت:

    -کجا میری پسرم؟

    میرم کارای آرایشگاه انجام بدم و عکاسی و فیلمبرداری واسه فرداشب آماده باشه.

    -برو عزیزم در پناه خدا.

    -میگم خداروشکر بابا اومد شما منو هم ببینی مامان جون

    -بسه کم مزه بریز برو

    یوشیتا به طرف ماشین حرکت کرد و رفت و باز من موندم و یزدان مهر و یه دنیا تردید برای گفتن یه حقیقت تلخ

    -به چی فکر می کنی عزیزم؟

    - به اینکه از کجا و چجوری شروع کنم؟

    یزدان مهر نگاهی بهم انداخت و دستمو گرفت به سمت اتاق برد . وارد اتاق شدم و درو بست . من روی تخت نشستم و یزدان مهر روی صندلی کامپیوتر

    -خب میشنوم بانو

    نگاهی پر از تردید بهش انداختم آیا بعد از فهمیدن حقیقت هنوزم تکیه گاهم میمونه؟ هنوزم دوستم داره؟ پیشم میمونه یا میره؟

    -نمی خوای شروع کنی؟

    -درگیر یه پرونده مشکل بودم .خیلی ذهنم درگیر بود که ازچه راهی میتونم توی بزرگترین باند قاچاق بدن انسان نفوذ کنم و رئیسشون شناسایی کنم!تقریبا دوسالی میشد درگیر بودم و هنوز راهی پیدا نکرده بودم و فشاری که مافوقام بهم وارد میکردن واسه حل این پرونده خیلی زیاد بود و تقریبا هر راهی که میرفتم به بن بست می خورد . فشار سنگین کاریم از یه طرف دیدن خانواده هایی که هروز برای پیدا شدن گمشده هاشون به اتاقم هجوم می آوردن و فشار روحی که بهم وارد میشد از طرف دیگه اعصابمو داغون کرده بود و من درمونده تر از قبل به سمت خونه رفتم و مثل همیشه پدرم بود که منتظرم می موند تا با حرفاش جادوم کنه و آروم بشم و با همفکریش بتونم به یه نتیجه ای برسم که حداقل بتونم به یکی از گروها نفوذ کنم. این تنها پرونده ای بود که هرچی جلوتر می رفت بیشتر با شکست روبرو می شدم. اعضای باند دخترای فراری و بچه هارو به هر نحوی میدزدیدن و اعضای بدنشون قاچاق میکردن این تنها اطلاعاتی بود که ازشون داشتیم اونم مربوط به یکی از اعضای باند بود که نمیدونم به چه دلیلی اومده بود و اعتراف کرده بود و توی اظهاراتش قید کرد که همچین باندی وجود داره و اونم اسم رئیس باند رو نمی دونست که همون شب تو زندان به طرز فجیعی کشته شدو دیگه تا دوسال بعدش نتونستم بفهمم که این باند اصلا کجاست و چجوری میتونم داخلش نفوذ کنم ؟
     

    Lola Montez

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/06
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    151
    سن
    37
    تا اینکه یه روز بر حسب اتفاق وقتی داشتم از سرکار برمی گشتم متوجه شدم یه ماشین تعقیبم می کنه . اولش فکر کردم توهم زدم اما وقتی چنتا خیابون گذروندم و دیدم اون ماشین همچنان داره دنبالم میاد دیگه مطمئن شدم که این ماشین اتفاقی تو مسیر زندگیم قرار نگرفته و من باید می فهمیدم که چرا دنبالمه ؟ قطعا این ماشین اگه واقعا دنبالم باشه فردا هم هست در غیر اینصورت من داشتم توهم میزدم به سمت خونه حرکت کردم و تا رسیدن به خونه سعی کردم فکر بیخود نکنم اما همچنان ماشین دنبالم بود و من همچنان به این فکر میکردم که این آدم کی میتونه باشه.

    فردای اون روز تو اتاق نشسته بودم و پرونده رو زیرورو می کردم شاید به نتیجه ای برسم که صدای فریاد دختری توجهمو جلب کرد، با سرعت به بیرون اتاق رفتم تا ببینم چی شده ؟

    نگاهم افتاد به دختری روبروم که داشت هوار می کشید که سرهنگ ببینه و اکبری می گفت نمیتونه چون ایشون نیستن.

    به سرتا پای دختر نگاه کردم قد بلندی داشت مانتوی کوتاه رنگ روشن و شلوار جذب مشکی پوشیده بود با پوست سفیدش همخونی داشت. رنگ چشماش زیادی روشن بود و بینی قلمی که داشت زیادی آدمو جذب خودش می کرد به خودم اومدم نفهمیدم چرا داشتم آنالیزش می کردم .

    -چه خبره اینجا؟

    هردو بهم خیره شدن .

    اکبری: این خانم می خواد سرهنگ ببینه ایشونم ماموریتن نیستن هرچی براشون توضیح میدم گوششون بدهکار نیست

    -این چه وضع صحبت کردنه با یه خانمه اکبری ؟

    اکبری: ببخشید قربان

    رو به دختر گفتم : شما هم بفرمایین داخل

    دختر نگاهی بهم انداخت و پشت سرم وارد اتاق شد نمی دونم چی شد که چهرش به دلم نشست و برام قابل احترام شد دیدی بعضی آدما چنان جذبت می کنن که تا آخر عمرت حتی اگه حضور هم نداشته باشن تو زندگیت برات عزیزو قابل احترامن و تو همیشه به خوبی ازشون یاد می کنی و تو خاطراتت همیشه موندگارن درست مثل همین دختری که با اومدنش تو زندگیم گره گشای همون پرونده ای شد که دو سال تمام از هر راهی می رفتم به بن بست می رسیدم. نگاهی به دختر کردم خیلی آروم بود برعکس وقتی که بیرون داشت داد میزد حالا با یه لبخند بیشتر تو دلم جا باز کرده بود.

    -نمی خوای بشینی

    نگاهی بهم انداخت و با همون لبخند نشست روی صندلی کنار میزم. میز دور زدم و منم روی صندلی همیشگیم نشستم

    -خب می شنوم؟ کارت چی بود؟ درواقع چه کمکی ازم برمیاد؟

    ترس و دلهره رو تو نگاهش خوندم صورتش رنگ به رنگ می شد. در آخر بعد کلی شک و تردید گفت :

    -می تونم بهتون اعتماد کنم؟

    تردید و تو چشماش می خوندم.

    -اینجام تا مشکل امثال شما رو حل کنم اگه قرار بود نتونی بهم اعتماد کنی که جام اینجا نبود.

    انگار تردید تو چشماش تموم شد و نگاهش رنگ اعتماد گرفت و لبخند دوباره رو لباش ظاهر شد.

    -می خوام اعتراف کنم!!!!!!!!!!!!


    این اعتراف پرده از رازی برداشت که امروز منو در برابر تو قرار داده.
     

    Lola Montez

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/06
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    151
    سن
    37
    چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد!!!! مگه این دختر با این چهره معصوم چکار کرده بود؟

    -اعتراف به چی؟

    -میخوام راجب یه گروه صحبت کنم . یه گروه خلافکار که قاچاق اعضای بدن می کنه و دخترا و بچه ها رو قربانی اهداف کثیفش می کنه.

    خدایا چی می شنوم نکنه همون پرونده ای هست که منو دوسال درگیر خودش کرده ؟ مشتاق تر به سمتش متمایل شدم

    -خب چه اطلاعاتی از این گروه داری؟مثلا اسم رئیس باند ؟مکانشون و هرچی که میدونی رو بهم بگو؟

    نگاهش رنگ عوض کرد انگار سرد و یخ شد. درست مثل کسی که کلی کینه و نفرت تو دلش نسبت به یه نفر داره و دوباره رنگ غم گرفت.

    -خب بیشتر توضیح بده!!!

    چهرش رنگ به رنگ شد . انگار به سفری رفته باشه که خیلی طولانیه و چنان در خاطراتت محو می شی که نمیدونی کجای زمان وایسادی .

    منتظر نگاش کردم شاید به حرف بیاد ولی سکوت مطلق بود این بشر.

    -خب میشنوم

    شیش سالم بود که بهم گفتن مادرت رفته پیش خدا اون بالا بالاها همونجایی که اگه با بلندترین نردبونم بری بالا بازم دستت بهش نمی رسه. هروز کارم شده بود این که به آسمون نگاه کنم تا شاید از اون بالا مامانمو ببینم آخه پرستاری که برام گرفته بودن بهم می گفت : مامانت از تو آسمونا نگات میکنه و تو میتونی اونو اون بالا بالاها ببینی. همیشه احساس میکردم مامانم از اون بالا بهم لبخند میزنه واسه همینم همیشه به آسمون خیره میشدم و دنبال لبخند مامانم میگشتم اما دریغ و صد افسوس که فقط رویای بچگی هام بود و بس.

    بابام هیچوقت نبود همیشه سرکار بود یا وقتی هم بود درگیر کار بود و هیچوقت برای من که تنها دخترش بودم وقت نداشت .
     
    آخرین ویرایش:

    Lola Montez

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/06
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    151
    سن
    37
    همیشه در حسرت آغوشش موندم هیچوقت اونجوری که باید نبود و من با تمام کوچیک بودنم درک کرده بودم که نه مادری دارم نه پدری دارم که دلش برای تنها بچش تنگ بشه و من بتونم طعم پدر داشتن و بچشم .گرچه اون فراموش کرده بود من هستم ولی من که یادم نرفته بود پدر دارم همیشه منظر میموندم تا از پشت پنجره ببینمش البته به غیر از روزایی که مسافرت کاری بود .

    یادمه همیشه آرزوم بود یه شب بغـ*ـل بابام بخوابم اما اون منو نمی دید .شاید براش مهم نبودم . گاهی فکر میکردم دوستم نداره یا براش مهم نیستم .

    یه روز طبق معمول داشتم توی حیاط بازی میکردم که یهو صدای داد یه نفر منو ترسوند. هم کنجکاو بودم هم ترسیده بودم . یکی کمک می خواست و من نمیدونستم باید چکار کنم . صدا از تو زیرزمین گوشه حیاط میومد با ترس رفتم سمت در زیرزمین کشو در و زدم و در و باز کردم چیزی که دیدمو باور نمی کردم یه مرد بود بسته بودنش به صندلی صورتش پر خون بود انگار خیلی کتک خورده بود فقط داشت نگام میکرد و من مسخ اون نگاه بودم نفهمیدم چطوری رفتم طناب دور دستاشو باز کردم که صدای داد یه نفر لرزه انداخت بر تمام وجودم . یکی از افرادی بود که برای بابام کار میکرد من ترسیده بودم . اصلا نمی دونستم کجا چخبره ؟ فقط صدای تیر شنیدم و بعدش هیچی نفهمیدم . چشمامو که باز کردم تو اتاقم رو تختم بودم وپرستارم بالا سرم بود و گریه می کرد. اون زمان درک درستی نداشتم از موقعیتم ولی بعدها فهمیدم که چرا و چجوری توی اون موقعیت قرار گرفتم که ای کاش نمی فهمیدم . ای کاش ما آدما بزرگ نمی شدیم . بچه می موندیم . دنیای بچه ها خیلی ساده هست . بی غل و غش ، پاک و بی آلایش. اما دنیای بزرگترا پر از دروغه و نیرنگ.اون روزا با همه سختی هاشون گذشت و من بزرگ و بزرگتر میشدم و درک درستی از دنیای اطرافم داشتم . دیگه عادت کرده بودم به تنهایی و نبودن بابام . ولی بابام شده بود همه دنیام. شاید دوماهی یه بار می دیدمش ولی همون یه بار مهربون بود و دوست داشنتنی و من می جنگیدم با واقعیت های زندگیم.
     

    Lola Montez

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/06
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    151
    سن
    37
    -مامان ،بابا کجایین ؟مثلا عروسی منه ها رفتین خلوت کردین؟

    با صدای یوشیتا سرمو برگردوندم طرف در

    -میایم عزیزم دلم برای پدرت تنگ شده بود

    -انقدر سرگرم بودین که حواستوم نیست هوا تاریک شده و وقت شام. پاشین سفره انداختیم بدون بزرگترا صفا نداره.

    نگاهی به یزدان مهر کردم لبخندی روی ل*ب*هاش بود. هردو بلند شدیم و با یوشیتا رفتیم بیرون . شام و بیرون سفارش داده بودن و یوشیتا همیشه از سلیقه من و پدرش خبر داشت و این بزرگترین نعمت زندگیم بود که جو حاکم بین من و خانوادم مملوء از عشق و دوست داشتن بود.

    با شوق زیادی نظاره گر عروسی تنها میوه زندگیم بودم و خوشحال از اینکه با عشق زندگیش و شروع کرد و ایتن برای من مادر یعنی نهایت خوشبختی بعد از اینکه مراسم به خوبی و خوشی تموم شد یوشیتا به همراه خانمش که دخترم محسوب می شد برفتن ماه عسل و اونم جای که من و یزدان مهر از قبل براشون تدارک دیده بودیم یعنی فرانسه به همراه اقامت یکماهه در یکی از بهترین هتل های پاریس.

    -خب مامان بابا مراقب همدیگه باشین خیلی دلم براتون تنگ میشه

    -تو هم مراقب خودت و زنت باش عزیزم

    یوشیتا به سمت پدرش رفت و اونو در آغـ*ـوش گرفت و منم دخترمونو در آغـ*ـوش گرفتم و اونا راهی سفری کردیم که سرنوشت و آیندشون رقم خورد .

    جلوی اشکام نمی تونستم بگیرم اشکایی که از روی خوشحالی و دلتنگی برای یوشیتایی بود که تمام خوشبختی منو یزدان مهر و تکمیل می کرد. به هر سختی بود دل کندیم و اونا راهی کردیم و برگشتیم سمت تهران.

    -نگران نباش یوتاب جان خوشحالم که بچمون سرو سامون گرفت.

    با همه دلتنگی هام نگاهی به یزدان مهر کردم راست میگفت بالاخره یوشیتا سرو سامون گرفت و الان با دختری که دوسش داره خوشبخته و برای من همین مهمتری نکته بود که خوشبخت باشه. بالاخره با هر سختی بود رسیدیم خونه و از بس خسته بودم تا روی تخت دراز کشیدم خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم. صبح با سرو صدایی که از آشپزخونه میومد بیدار شدم طرف آشپزخونه رفتم .نگاهی به یزدان مهر کردم داشت میز صبحونه رو میچید نگاهی بهم انداخت لبخندی زد

    -بالاخره خانم خوابالوی ماهم بیدار شد

    -صبح بخیر کی بیدار شدی؟

    -خیلی وقت نیست، بیا با هم به یاد دوران اوایل ازدواجمون یه صبحونه عاشقونه بخوریم

    با لبخند بهش نگاه کردم یزدان مهر کسی بود که با اون یه عمر زندگی شیرینی رو تجربه کردم.
     

    Lola Montez

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/06
    ارسالی ها
    27
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    151
    سن
    37
    با دیدن مرد زندگیم حس خوشایندی تجربه کردم. وجود یزدان مهر کنار همه ترس و دلهره هام نعمتی بود که همیشه خدارو شاکر بودم و حس شیرینی بود که بعد از هر تلخی بهم زندگی می بخشید.
    بعد از خوردن صبحونه بلند شدم و دوتا چایی برای دوتامون ریختم و نشستم کنار یزدان مهر، با خوشرویی نگاهم کرد و گفت:
    -خب اگه برنامه ای نداری ادامه دفترخاطراتت بگو
    نگاهی از ترس و دلهره به یزدان مهر کردم و گفتم:
    -باشه عزیزم
    -اون دختر خیلی رفتارش عجیب بود هرکی اونو میدید فکر میکرد یه دختر خیلی معمولی هست که تو آسمون یه ستاره هم نداره اما وقتی بهش نزدیک می شدی از شدت نور وجودش تو هم گرم می شدی انگار تمام ستاره های آسمون تو وجود این دختر جمع شده بودو من فقط ربطش به این پرونده نمی دونستم و اصلا برام قابل هضم نبود دختری با این شخصیت و متانت بتونه حتی به یه مورچه هم آسیب برسونه چه برسه به تجارت بدن انسان و قاچاق.خلاصه نگاهی به اون دختر کردم و گفتم:
    -اون مرد چی شد؟
    نگاهی پر از سردی بهم انداخت و گفت:
    -من اول از اون مرد خبری نداشتم چون کلا از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم فقط پرستارم اونجا بود و اونم خبر نداشت چه اتفاقی افتاده .حتی اون اوایل بهم می گفت تو خواب دیدی و اصلا همچین موضوعی وجود نداره و منو سر یه دوراهی بزرگ گذاشته بود که آیا چیزی که با چشمام دیدم درسته یا نه و حتی برای اثبات این موضوع به خودم و پرستارم به اون زیرزمین رفتم ولی اثری از هیچی نبود انگار سالها در اون زیرزمین بسته بوده و کسی اونجا نرفته و همین موضوع منو دچار دوگانگی کرده بود .چندین هفته درگیر موضوع اون مرد و داستان زیرزمین بودم تا اینکه پدرم از سفر برگشت و من خوشحال چون پرنده ای به سمتش پرواز کردم اما به جای آغـ*ـوش گرم پدرم با فریادهای بلندش روبرو شدم که تو به چه اجازه ای به اون مرد کمک کردی ؟ و من هاج و واج فقط به صورت پدرم نگاه می کردم و دنبال جوابی برای سوال های ذهنم می گشتم .چون همه افراد خونه طوری وانمود می کردن که من درباره اون مرد توهم زدم و حالا تنها کسی که داشتم یعنی پدرم با فریادهای بلندی که میزد بهم می گفت که من توهم نزدم و تمام اون ماجرا واقعیتی بزرگ بوده و در جواب پدرم گفتم: اون مرد کی بود؟ پدرم با خشم به سمتم اومدو من فقط به او نگاه می کردم انگار هنوز منتظر یک جواب بودم اما تنها جواب پدرم سیلی ای بود که صداش هنوز بعد از چندسال تو گوشم زنگ میزنه و من ...
    نگاش کردم تو سکوت تو دنیای خودش غرق بود انگار تو گذشته ها دست و پا میزد و دونه های اشک از چشماش می ریختن و من فقط نظاره گر این دختر بودم و هنوزم ربطش به پرونده نفهمیده بودم
    - بعدها فهمیدم اون مرد یه نفوذی بوده که برای برملا کردن اسرار پدرم اونجا اومده بود و از بخت بد ماجرا یکی از افراد پدرم اونو می بینه و زندانی کرده بوده تا پدرم بیاد ولی تو این مدت اونو شکنجه کرده بودن تا به حرف بیاد و همدستاش لو بده و اونم مقاومت کرده بود حرفی نزده بود و اونروز که من دستاش باز کردم تونسته بود فرار کنه و خوشبختانه زنده مونده بود و دلیل این که پدرم از من عصبانی بود این بود که اون مرد پلیس بود و تونسته بود یکی از محموله های پدرم لو بده و تعدادی از افراد پدرم تو درگیری کشته شده بودن و پدرم عصبی میاد خونه و وقتی منو میبینه اونجوری برخورد میکنه. بعد از اون روز هرروز یه ماجرای جدید اتفاق می افتاد و من تازه فهمیدم که این ماجراها از قبل تو خونه ما اتفاق می افتاده ولی من انقدر تو آسمون غرق پیدا کردن مادرم بودم که متوجه این ماجراها نشدم.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    637
    بالا